تری خودشو روی تختش میندازه و تو فکر فرو میره.
یاد اون روزایی میفته که تو کافه هرچقدر دلش می خواست شیرینی می خورد و همه رو حرص میداد، و با یاد آوری این خاطرات اشک از چشمانش جاری شد.
- نه من معتاد به شیرینی و شکلات نیستم ، اینو باید به همه ثابت کنم.
ناگهان فکری به ذهنش میرسه و با یه لبخند مصنوعی از خوابگاه بیرون و به طرف دوستاش میره.
- سلام بچه ها! شکلات ها خوشمزه بود؟
ریونیا :
ماری که حسابی شک کرده بود یه شکلات دیگه میذاره دهنش و میگه : اوهوم خیلی خوشمزه بود! حیف که تو نمیتونی بخوری.
- هوووممم... میشه یه دونه از شکلات هات رو بدی؟
- نوچ نمیشه! مگه یادت رفته...
تری وسط حرف فلور میپره و دوباره با خنده ای ساختگی که می خواست جلوی عصبانیتشو بگیره میگه : لازم نیست مدام بهم یادآوری کنی فلور! فقط به ماری گفتم یکی از اونا رو بده. کی گفته من میخوام بخورمش؟!
فلور به بقیه نگاه میکنه و یه شکلات بر میداره و جلوی تری میگیره.
تری آب از دهنش راه میفته اما جلوی خودشو میگیره و شکلات رو از فلور میگیره.
- خب من رفتم بخوابم دیگه. فعلا بابای!
ریونیا :
همه منتظر میمونن تری بره توی خوابگاه تا فضولی کنن و ببینن با شکلات چیکار می خواد بکنه.
تری شکلات رو میذاره روی میز و رو تختش میشینه و به شکلات خیره میشه.
یعنی تری با شکلات چیکار می خواسته بکنه؟ شما بگین.
~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونم مسخره شد لازم نیست به روم بیارین.