با صدای چو ، همه ی سر ها به طرف در ورودی تالار برگشت. چو چمدانش را روی یکی از مبل ها پرت کرد و خودش هم روی مبل دیگری ولو شد.
ریونی ها که با علاقه ی خاصی به چو نگاه می کردند و لبخند از روی لبانشان محو نمیشد ، تعجب چو را بر انگیختند.
- بچه ها؟! چیزی شده؟!
ریونی ها همچنان لبخند میزندند...
چو به خودش نگاهی کرد و گفت : چی شده خو؟! زیپم بازه؟ هان؟ نه باز نیست... پرسیدم چی شـــــــــــــــــــــده؟؟؟
تری با عجله به سمت اتاق دوید و درحالی که چند شکلات در دست داشت ، برگشت و به طرف چو رفت.
- بیا عزیزم ، یکم از این شکلات ها بخور!
- تری؟ خودتی؟! تو که شکلات هات رو به هیچکس نمیدادی!
- خو حالا نظرم عوض شده! بخور دیه ، اگه نخوری به زور تو حلقت می کنما!
چو با سوءظن به تری و بقیه ی بچه نگاه کرد و شکلاتی را انتخاب کرد و برداشت. تری به فلور چشمکی زد و آرام گفت : بازی شروع شد!
آماندا :