چهارتن_در راه دفتر لردبارتی:ینی ارباب با ما چیکار دارن؟
آنتونین:نمیدونم،شاید ماموریتی چیزیه!
سوروس:یا شاید میخوان یه چیزیو به ما بگن!
آیلین:آخه بچه اگه قرار بود یه چیز مهمی رو با کسی در میون بذارن که ما رو صدا نمیزدن،به بلا میگفتن.
پس از پس گردنی ای که سوروس از مادرش دریافت کرد،دیگر اظهار نظر نکرد.
همه در سکوت و با علامت سوال بزرگی در ذهن و ترسی که همیشه در چنین مواقعی تمام وجودشان را تسخیر میکرد،در دالانی که آخرین اتاق آن،دفتر لرد بود،راه میرفتند.
-قرچ،ترق،قروچ...(صدای به هم خوردن استخوان های ایوان!)
ایوان:اااا...شماها اینجایید؟!خوب شد که با همید...هاااا هووو...مردم،همه جا رو دنبالتون گشتم.
سوروس:از طرف ارباب اومدی؟
ایوان:آره!چطور مگه؟
آنتونین:خب...
ایوان:خب که خب...
بارتی:ای بابا!جیزی در مورد اینکه با ما چیکار دارن نگفتن؟
-نه باو!پس میدونید که کارتون دارن؟پس من همه این مدت چیکار میکردم؟نه واقعا چیکار میکردم؟
آیلین:ما از کجا باید بدونیم؟!به هر حال ممنون،ما بریم!
و به راهشان ادامه دادند...
در نزدیک اتاق لرد همه متوقف شدند.
-سنگ،کاغذ،قیچی!
آنتونین:حساب نیست،یه دور دیگه.
-سنگ،کاغذ،قیچی!
آنتونین:اصن از قدیم گفتن تا سه نشه،بازی نشه!
بارتی:از کی تاحالا عمل حیاتی "سنگ،کاغذ،قیچی" بازی شده؟
-خوب،چیزه،میایید یه دور دیگه؟
-نـــــع!!!دو قدم تا در راهه به سالازار،یه دو تا ضربه،کار تمومه!
-اگه اینجوریه چرا خودت نمیری؟
-چون تو باختی و کار خودته!
-یه چیز دیگه یادم اومد!از قدیم گفتن لیدیز فرست!
آیلین:به من چه؟میخواستی نبازی!
بعد از لحظه ای سکوت شش عدد چشم به بارتی زل زدند!
بارتی:چیه؟چرا همتون به من زل زدید؟
سوروس:بارتی،پسر خونده ارباب...
بارتی که فهمیده بود در ذهن سه نفر دیگر چه میگذرد داد زد:
-نـــــــــــــه خیـــــــــــر!!!من...در...نمی زنم!
-چرا،میزنی.
-نـــــع!
-بارتی؟!
-نه،نه،نه
آیلین پرنس که اعصابش از جر و بحث های بارتی،آنتونین و سوروس خرد شده بود،به سوروس تنه ای زد،از میان بارتی و آنتونین رد شد و طبق محاسبات بارتی دو قدم به جلو برداشت و به در دفتر لرد رسید.
-تق تق
صدایی سرد و بی روح ولی آشنا از پشت در جواب داد:
-بیایید تو!