- تا فردا صبح ؟
سلسیتنا این را گفت و به گوشه ای از تالار رفت و زانوی غم در بغل گرفت.
آنتونین آه کشان به سمت در اتاق لرد به راه افتاد.
- امکان نداره بتونیم تا اونموقع جای گنج رو پیدا کنیم. من میرم خودمو به عنوان شام نجینی به ارباب تسلیم میکنم. بدرود اصیل زادگان... به زودی شما رو در معده نجینی زیارت میکنم
و در پس در ِ اتاق لرد محو شد.
مورفین که از بابت در امان بودن خودش خیالش جمع بود در گوشهء دیگری از تالار نشست و سیگاری آتش زد.
- هی هی هی روژگار... کی فکرشو میکرد این بشه های تالار انقدر ژود از پیش ما برن و ژوون مرگ بشن؟ تـف بهت ای روژگار نامروت!
آیلین با ناراحتی به سمت سالازار رفت.
- ای بنیان گذار کبیر! خواهشا" به خاطر بیارید که این گنجُ کجا گذاشتید! یکم بیشتر فکر کنید...
سالازار با تمام توان به خود فشار آورد تا چیزی بخاطر بیاورد و در عرض چند ثانیه چهره اش از حالت :worry: به :hyp: و سپس
تبدیل شد.
- یادم نیمد!
آیلین که با امیدواری تمام به سالازار خیره شده بود و به دنبال کورسوی امیدی میگشت، ناامیدانه سری را تکان داد.
- بی فایده اس... هیچ جوره یادش نمیاد.
بلاتریکس با عصبانیت شروع به قدم زدن در اطراف تالار کرد.
- اینطوری نمیشه! ما نمی تونیم به این سادگی تسلیم بشیم... ما نباید ارباب رو از خودمون ناامید کنیم... اون گنج هرجایی باشه، باید پیدا بشه!
نارسیسا با ناراحتی شانه بالا انداخت و به دیواری تکیه داد.
- آخه من نمیفهمم چرا لرد باید از ما بخواد نجینی رو طلاکوب کنیم؟ اصلا" سالازار شما که تجربهء نگهداری مار دارید بگید؛ شما هم باسیلیسکتون رو طلاکوب میکردید؟
با بر زبان آوردن نام باسیلیسک از زبان نارسیسا چهره سالازار به طور خاصی تغییر کرد و برق شادمانی در چشمانش به وضوح دیده میشد.
- باسیلیسک! خودشه! گنج اونجاست!