آماندا درحالی که سرش را بالا گرفته بود، گفت:
یعنی شما دوتا نمی زارین من بیام تالارتون؟ اصلا شما دوتا کی هستین؟ اصلا چرا شما به یک دختر چونصد ساله ی بی دفاع گیر میدین؟ اصلا شما چرا اینجا هستین؟ اصلا چرا برای شما مهمه که اسم من از جام شجاعت، حقیقت در اومده؟ اصلا چرا برای شما مهمه که من دارم از ترس به خودم می لرزم؟ اصلا مهمه چرا من اینجام؟
جیمز در حالی که به نفر کنار دستی خود که اصلا مهم نیست چه کسی بود (!) نگاهی انداخت.
- باشه باشه! من اصلا غلط کنم به شما گیر بدم!
فقط یه چیزی... ما رمز عبور یادمون رفته پس کمکی نمی تونیم بکنیم...
و به دنبال این جمله، جیمز و رفیقش که معلوم نشد کی بود، اصلا با صدای پاقی ناپدید شدند.
کات!-هی! نویسنده ی بوقی!
مگه نمی بینی اینا توی هاگورتز هستن؟ آپارت نمی تونن بکنن! می تونن؟
در پاسخ به فوضول پست: اگه پسرِ پسر برگزیده باشی، چرا نمیشه؟
در اینجا بود که نویسنده، دهن فوضول رو گِل جادویی گرفت و به ریش دامبلدور خندید.
ادامه:- سیب جادویی؟ خربزه جادویی؟ هویج جادویی؟ کلا جادویی؟ کلید جادویی؟ اَه! اصلا این دَر جادویی باز نمیشه! میشه من یه کار دیگه بکنم؟
ریونی ها در حالی که با گوشی های جادویی خود، فیلم را آپلود جادویی کرده بودند، به یک دیگر نزدیک شدند:
- میگم بهتر نیست ولش کنیم؟ گناه داره.
- چی چی رو ولش کنیم... تازه داره کیف میده.
- حداقل یه کار دیگه بکنه، وگرنه تا صبح اینجا باید باشیم...
ناگهان فریاد های
" یافتم، یافتم " آماندا، جلسه ی ریونی ها را بر هم زد.
- یافتم! پسر برگزیده ی جادویی...
بانوی چاق تکانی شدید خورد و غیژ غیژ کنان، راه رو برای آماندا باز کرد.
- با تالار ما چیکار داری؟
آماندا که با جمعیت زیادی از گریفیندوری ها روبه رو شده بود، دست و پای خودش را گم کرد.
- گفتم که با تالار ما چی کار داری؟
- من... من تقصیر ندارم... منــــ.... اینا مجبورم کردن!
و با انگشت به راهرو اشاره کرد.
گریفی ها همه روی هم خم شدند تا افراد درون راهرو را ببینند...
- ولی، کسی که اونجا نیست...
آماندا: