جن خونگی آزاد، ارشد گریفتعطیلات کریسمس به پایان رسیده و با نزدیک شدن روز ولن تایم! باز هم دهکده ی باستانی و کوچک هاگزمید شاهد رگبار دانش آموزان بیکار و تِلِپ هاگوارتز بود که به کافه سه دسته جارو و غیره و ذلک هجوم می آوردند.
هوا سوز و سرمای عجیبی داشت. دانش آموزان سر در گریبان، دستها پنهان، زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه، غبارآلوده مهر و ماه، زمستان بود!( کپی رایت بای اخوان
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
)
در گوشه ای از دهکده، در کافه تریای مادام پادیفوت همه فنچ های نوجوان و شیدا دل می دادند و قلوه می گرفتند، اما در یکی از میز های دنج دو موجود بی شباهت به دیگران نشسته بودند. شمع های روشن سر میز و موجود زشت و بالدار روی میز که مرتب روی آن ها اکلیل قرمز و قلب های کاغذی می ریخت فضا را بس شاعرانه کرده بود.
دابی:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
جیمز:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d519b99bde.gif)
دابی:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4c402897b.gif)
جیمز که معذب شده بود جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و گفت: دابی جان، یه چیزی بگو رفیق! سه ساعته فقط داری نگاه می کنی!
دابی: از هاگوارتز برای دابی گفت قربان.
- هاگوارتز هم بدی نیست. مدیر جدیدمون یکمی دزده. این استاده لودو هم که کم مونده ممنوعیت کازینو برای جادوگران زیر 21 سالو نادیده بگیره و یه شعبه تو هاگوارتز هم بزنه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c87e077223.gif)
خیلی عجیب غریبه! تو چه کار می کنی؟
- دابی نگاه کرد قربان! دابی از دیدن پسر هری پاتر سیر نشد. دابی تونست ماه ها بدون این که حتی چیزی خورد فقط به هری پاتر و پسر ارشد هری پاتر نگاه کرد. حتی به پسرخوانده ی هری پاتر هم تونست نگاه کرد اما اون دابی رو نپذیرفت قربان.
- آره راستشو بخوای تدی با ویکتوریا همین دورو برائه. منم قرار نبود بیام...
صدای جیمز به زمزمه تبدیل شد و ادامه داد: بابا مجبورم کرد.
دابی که روی صندلی ایستاده بود تا ارتفاعش به نشسته ی جیمز برسد و بتواند او را بهتر ببیند پرسید: دابی میتونه هر روز صبح به دیدن جیمز پاتر اومد؟
جیمز رویش را سفت کرد و گفت: نه دابی جان، من درس دارم، زندگی دارم، یه داداش گرگینه دارم، کارای ویزنگامورت ریخته سرم. وقت ندارم که.
دابی:
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
- گریه نکن دیگه. ای بابا!
گویی فضای کافه ی مادام پادیفوت به خاندان پاتر سازگار نبود که هربار با خود کسی را به همراه می آوردند، طرف میزد زیره گریه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)
(حتی گزارش شده تدی هم سه چهار تا دخترو تشنه اورده و گریون برده!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
)
دابی ناگهان گریه اش را متوقف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- دابی یادش اومد که تا به حال چندین بار جون هری پاتر رو نجات داد قربان. دوره ای که اسمشونبر خواست هری پاتر رو در هاگوارتز بکشه، این دابی بود که نذاشت قربان!
جیمز که انگار به بحث علاقمند شده بود کاغذ های قلب قلب را از روی لباسش تکاند و پرسید: چطوری؟! نمی دونستم!
- دابی از اولش اصن نمی خواست هری پاتر اومد به هاگوارتز. برای همین اول یه کاری کرد سرش بخوره به دیوار ایستگاه قطار، بعد هم از قطار جا بمونه! هرچند هری پاتر کلی تنبیه شد، اما دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد قربان!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4e36214a0.gif)
- البته!
- بعد هم دابی برای این که هری پاتر به خونه برگشت توپ بازدارنده رو جادو کرد تا زد هری پاتر رو ناکار کرد و به خونه برگشت! اما لعنت بر اسمشونبر! توپ به جای این که هری پاترو از جارو پرت کرد پایین یا خورد تو ملاجش، فقط دستش رو شکوند قربان! البته که دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز پاتر رو نجات داد.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4e36214a0.gif)
- بر منکرش لعنت!
دابی که از یاد شیرین آن روز ها به وجد آمده بود، ادامه داد:
- حتی دابی داشت باسیلیک رو ترغیب می کرد که به چشمای هری نگاه کرد تا هری زودتر از هاگوارتز رفت! اما نشد و باسلیک فقط نیش زد هری پاتر رو. دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد!
- یا مرلین!!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413799807e4.gif)
- جیمز پاتر دونست که جن های خونگی آزاد تونست ذهن دیگران رو خوند قربان؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136ac4237c.gif)
جیمز که با نگاه کردن مدام به ساعت قصد داشت دابی را معذب کند و زودتر از آنجا خلاص شود گفت: نه! الان چی تو ذهنه منه؟ زود بگو باید برم.
دابی فاز ذن به خودش گرفت و چشمانش را بست. بعد از چند ثانیه گفت:
- جیمز پاتر دوست داشت دابی رفت به دیدنش!
- وات دِ....
- اوه! جیمز پاتر خیلی دوست داشت که دابی هر روز رفت به دیدنش... و .. دابی تونست احساس کرد که جیمز پاتر خواست به دابی جورابشو هدیه کرد... چه سخاوتمند...
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cacf43898f.gif)
- اما دابی..
دابی با یک حرکت ناگهانی چشمانش را باز کرد و گفت:
- البته اگه نخواست، دابی تونست برای این که لطف و محبت شما رو جبران کرد که انقدر با محبت بود مواظب جیمز پاتر بود و جون جیمز پاتر رو نجات داد!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4846cdecc.gif)
- نــــــــــــــه! تو کاملا درست میگی دابی! همین الان داشتم به این فکر میکردم که چه خوب میشه بیای دیدنم صبحا! من میرم دیگه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137af26c3c.gif)
- دابی خیلی خوش حال شد با جیمز پاتر همنشین شد قربان! دابی هیچ وقت فراموش نکرد که با پسر ارشد هری پاتر به کافه تریا رفت قربان! و دابی هر دفعه یاد این خاطره افتاد اشک در چشماش حلقه خواهد زد قربان...
جیمز هرچه سریع تر از جایش بلند شد و به طرف در ورودی رفت تا دابی چیز دیگری از اون نخواهد یا ذهنش را نخواند...
- بعدا میبینمت دابی!
دابی از آن سر میز فریاد زد:
- دابی دونست که جیمزپاتر خواست دابی هر روز صبح دماغشو زد به دماغ جیمز تا جیمز پاتر رو بیدار کرد قربان!
-