هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
نمرات جلسه اول


اسلیترین: 30


آشا: 27


از پستت همه جوره راضی بودم، سوژه خوب، پرداخت خوب، طنز مناسب و جذّاب، ظاهر خوب و تناسب دیالوگ و توصیف. فقط یک ایراد وجود داره اونم ثابت نبودن لحنته که یه جاهایی کلمات رو کتابی نوشتی و یک جاهایی شکسته و محاوره ای. البته نکته خیلی مهمیه و شخصا خعلی روش حساسم ولی خوب، ترجیح میدم به خاطر نکته ای که با یک تذکر و کمی دقت تو پستای بعدی میشه اصلاحش کرد 3 نمره بیشتر کم نکنم. این که چجوری بنویسی دیه انتخاب با خودته، شخصا سعی میکنم جز دیالوگ تمام پستم کتابی باشه اما مثلا میتونی مخش الا رو ببینی که لحنش محاوره ایِ خیلی رسمی ایه (!) ولی هرچی موشکافانه دقت کردم این لحن کامل حفظ شده و بالا پایین نداشته. یا مثلا خیلی از پستای ویولت دیگه آخرت محاوره اس ولی اونم لحنش ثابته. این ثباته مهمه!
و ضمنا:
نقل قول:
به سر و صورت منه در به در مانده

هرگز از ـه به جای کسره اضافه استفاده نکن!
ضمنا شکلک یک ابزار قوی برای طنزه، ازش خیلی استفاده نکردی، ایراد نیس ولی میتونه کمک کننده باشه و صرف نظر ازش از دست دادن یک فرصت خوبه!


ریونکلا: 28


گلرت گریندل والد: 25


تحسین میکنم این مورد رو که سعی کردی با توجه به خواسته معلم توی پستت به شخصسیت پردازی بپردازی! اما خوب در عوض این توجه یه بی توجهی هم داشتی! دقیقا ذکر شده که باید با دوز و کلک یک ذهن خوانی انجام بشه و تو پستت انجام نشده، فقط لاف زدی که اینکاره ای!
طنز پستت پیشرفت کرده، فاصله گزاری هات خنده دار بود و به قولی درومده بود! اما نکته ای که بهش دقت کردم با خوندن پست های قبلیت ... اگر بخوام یک پست از گلرت بخونم قبل این که نگاهی بش بندازم حاضرم صد ها گالیون اصل (و نه لپرکان) شرط ببندم که از فاصله گزاری برای طنزت استفاده کردی. توی این پست همونطور که گفتم بد نشده بود خوب بود اما سعی کن از افراط دوری کنی که به قول معروف خز نشه!


گریفیندور: 32


دابی: 27


محتوای پستت کاملا راضی بود! حرفی نمیمونه!
ایراد اول استفاده اشتباه کسره اضافه و ـه بود (میزد زیره گریه) و ایراد دوم هم عدم استفاده از double enter که کل پستت پیوسته شده بود و ظاهرش یکم ترسناک میشه.

رکسان ویزلی: 25


شخصیت پردازی ها خوب بود، خصوصا کلاوس جالب و فان شده بود ... اگرچه به جای خودت بیشتر روی کلاس و ویولت مانور داده بودی.
ایراد خاصی نیست که بگم، ظاهر پست مناسبه نگارش درسته شکلکم به جا و به اندازه استفاده کردی ... فقط میتونم توصیه کنم به خوندن و نوشتن ادامه بدی و بیشترش هم بکنی که بتونی قریحه‌ت رو پرورش بدی و نکات طنز قوی تری داشته باشی.

گیدیون پریوت: 20


گید! بگذار یک جمله فلسفی برات از خودم در کنم! یک پست جدی بی ادعا میتونه خنده دار تر از یک پست طنز پرمدعا باشه! حالا تفسیرش؟ ینی یک پست طولانی که یکی دو تا نکته طنز کوچیک داشته و فقط داستان رو جلو برده در نهایت خواننده رو راضی تر میکنه تا پستی که سعی شده تماما طنز نوشته بشه ولی تعداد زیادی از این طنز ها درنیومده باشه، وقتی تو یک چکش میزنی، تعلیق ایجاد میکنی برای غافلگیری، وسط توصیفات داخل کروشه توضیح محاوره اضافه میکنی، از فاصله گزاری استفاده میکنی و ... خواننده رو تحریک میکنی و باعث میشی گوشاشو تیز کنه تا یک شوخی توی پستت ببینه و به نکته طنز ماجرا برسه، و اگه بتونی اینجا یه ضربه کاری بزنی بردی اما اگه نتونی آس رو کنی باختی ... میگیری چی میگم؟
پستت چند تا از این موقعیت ها داشت اما از نظر من طنز موفقی توش نبود. رو نکات طنزت بیشتر کار کن تا بتونی اون ضربه کاریه رو بزنی.
رو شخصیت خودت به حد کافی مانور نداده بودی به نظرم.
ضمنا یکم کثرت دیالوگ هم توی پستت مشاهره میشد.


هافلپاف: 28


الادورا بلک: 28


توضیح خاصی نیست. پست جدی، بدون این که ایرادی بهش وارد بشه ... فقط به عنوان یک ارشد پستت قدرت و جذابیت نمره کامل گرفتنو نداشت!

اوون کالدرون: 15


اولین نکته ظاهر پستته که توی ذوق میزنه، با اینتر انقدر مهربان نباش! بزن تو سرش! دستتو شل کن! پاراگراف ها رو با دو تا اینتر از هم جدا کن همینطور دیالوگ هارو.
از اسپیس هم کم استفاده میکنی حتا! بعد از علائم نگارشی (.،؟!) یک فاصله بزار و جمله بعد رو بنویس.
سعی کن رول هات از حالت قصه و حکایت خارج بشه و به داستان تبدیل بشه، یعنی فقط یک ماجرا رو از ابتدا تا انتها تعریف نکن، به جواشی برس، اتفاقات رو دقیق توصیف کن، فضاهارو شرح بده و ...
از چند تا علامت تعجب پشت سر هم استفاده نکن، یک علامت تعجب کافیه.
نکته مثبتی که توی پستت بود شناختت از شخصیت های کتابی و سایتی بود که توی پستت گنجونده بودی.
و توصیه پایانی من به تو این که نمره نسبتا کمت باعث ناامیدیت نشه. تمام نکاتی که ذکر کردم برخلاف چیزایی که به بقیه گفتم نیاز به تمرین و تلاش زیادی نداره و با کمی دقت رفع میشه و پست هات به یه حالت استانداردی میرسه.

کوین ویتبای: 20


علاوه بر اینتر نزدن، کثرت دیالوگ و در نتیجه ی اون ایتر زیاد و خط های کوتاه پشت سر همدیگه هم میتونه ظاهر پستو بد جلوه بده. توصیف و فضاسازی ای توی پستت ندیدم، فقط دیالوگ بود و چند تا جمله که اون هم دیالوگ های ذهنت بود!
خیلی سریع از سوژه ت گذشتی و به پایان بردیش، مانوری روی شخصیتت نداشتی. بیشتر روی شخصیت لودو نوشته بودی که حتا اون هم با توجه به شناخت کمت خیلی نزدیک بهش نبود.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۷:۲۹:۴۶

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
باران بر سنگفرش کوچه همچون نعل اسب های کالسکه مادام ماکسیم می کوبید، صدای رعد و برق، بحث های خاله زنکی خانه های هاگزمید را در خود خفه کرده بود. روز طوفانی پاییزی به پایان می رسید. مغازه های دهکده از صبح بسته بودند. به نظر نمی آمد دراین اوضاع و احوال کسی قصد خرید چیزی داشته باشد.

در بالای تپه کمی دورتر از خانه های بهم چسبیده هاگزمید، امارت مرمری تازه ساز مالفوی، نورانی تر از سر بی موی لوسیوس کبیر، می درخشید. عمارت خود در داخل باغی جای گرفته بود که با انواع و اقسام گل ها و درختان آراسته شده بود. عمارت سالن بزرگی داشت که با سنگ گرانیت تزیین شده بود و در وسط آن میز سنگی بزرگی قرار داشت که دو نفر دو طرف آن نشسته بودند.

-اسکورپیوس! لوسیوسچه! برق تازه به دوران رسیدگی این قصرت چشممونو کور کرد،کف اینجا رو هم تازه شستیش انگار، برای چی واسمون جغد فرستادی و درخواست دیدار اضطراری کردی؟
فرد جرج ویزلی در حالیکه لم داده بود و پاهایش را روی میز سنگی وسط سالن گذاشته بود این را گفت.

اسکورپیوس از جایش برخاست و با چنان شتابی سرش را چرخاند که موهای لخت و بورش مانند یک پریزاده به سمت یک طرف صورتش رفت!
-هی ! ویزلی! مواظب باش وصله های لباست از هم باز نشه!
-یا مرلین! اطلاعاتت انگار به روز نیستا! من پسر جرج ویزلی ام! زمین این امارتم از بابای من خریدی!

اسکورپیوس که مثل معجون مرکب پیچیده داشت وا می رفت دو باره سر جایش نشست.
- به هر حال تو یه وزوزکی و این واسه مسخره کردنت کافیه!
فرد بلافاصه چوبدستی اش را در آورد و به سمت اسکورپیوس گرفت.

شترق

در امارت با صدای گولاخ واری باز شد و دراکو مالفوی و شخص شنل پوشی به درون سالن چهار نعل دویدند.
-از پسر من دور شو هویج مو قرمز!
-خاک به سرت کنم دراکو، اینکه موهاش قرمز نیس!
شخص شنل پوش این را گفت و ایستاد دراکو در طی ترمز ناگهای که گرفته بود کف زمین افتاد و همچون ترول زخمی فریاد کشید.

فرد ویزلی از فرصت استفاده کرد و رو به فرد شنل پوش فریاد زد :
-اکسپلیارموس!
-شما خاندان ویزلی و پاتر انگار جز همین ورد چیز دیگه ای بلد نیستیتد!
فرد شنل پوش این را گفت و با یک افسون بی کلام خلع سلاح فرد را دفع کرد. به آرامی به سمت فرد رفت و شنل مشکی اش را با چوب دستی اش کنار زد.
-سلام فرزندم!
فرد با چشمهایی که اندازه گالیون شده بود به او نگاه کرد. سپس اسکوپیوس به طرف مرد دوید و پشت او قرار گرفت.

-تام ریدل!؟ اینجا؟ وسط هاگزمید!؟
-اسم من رو درست بگو وزوزک! من لرد ولدمورت ارباب جادوی سیاه و لرد تاریکی ها هستم محفلی کوچولو!
-همیشه یه سوالی داشتم ازت لرد، با این همه قدرتی که داری چرا واسه خودت مو نمی کاری؟
لرد سیاه در حالی که به انعکاس تصویر خودش درروی میز سنگی نگاه می کرد دستی به سرش کشید و گفت :
-چون اینجوری خوش تیپ ترم! خب ویزلی کوچولو واسه یه تفتیش ذهن آماده شو چون قراره تمام راز های محفل رو به ارباب تاریکی ها بگی! لژیو مانسی ی ی ی !!

قبل از اینکه فرد بتواند عکس العملی از خود نشان بدهد همه چیز اتفاق افتاد :
جلسه محفل بود آلبوس داشت جدید ترین نقشه برای مقابله با لرد سیاه را بر روی تخته جادویی شرح می داد و پیوسته مو هایش را با حرکت سر به سمت عقب می داد تا خوش تیپ تر شود. رز وارد اتاق شد و برای همه نوشیدنی آورد.
- نع ع ع ع تو نباید اینارو ببینی ....

فضا تغییر کرد فرد کنار برکه ایستاده بود و به آن سنگ پرتاب می کرد دختری با چشم های درشت قهوه ای و نگاه دلبرانه از کنار او رد شد .

-گفتم بسه !! تو حق نداری ! اکسپلیارموس س س س س
لرد سیاه تعادلش را از دست داد و با صورت پخش بر زمین شد. اسکورپیوس که این صحنه ها را دید همچون برقکی که به دنبال طلا باشد به سمت اتاق طلایی رنگش دوید.
-کمک کمک! محفلی ها حمله کردند! لردمونو کشتند!
-دراکو پاشو اون پسر بزدلتو خفش کن تا آبرومو پیش مرده و زنده نبرده! وقتی میگم زن باهوش بگیر واسه همینه! میری اون پنسی رو می گیری بچت همین میشه !
لرد از جا بر خاست و با اقتدار! چوبدستی اش را به دست گرفت چرخید تا رو به روی فرد قرار بگیرد و فریاد زد :
- لژیوما.... این پسره کجا رفت!؟ دراکو و و و !
-بله جناب لرد چی شده؟
-اون پسره غیب کرده خودشو چرا؟ مگه این امارت طلسم ضد غیبت نداره؟
- جناب لرد اینجا تازه سازه! عرض کردم خدمتتون که هنوز کامل نشده خودتون خواستید اینجا باشه قرارتون
دراکو در حالیکه از ترس صورتش به سفیدی سر ارباب خوش تیپش شده بود و اندازه یه برکه عرق کرده بود این را گفت.

لرد چوبدستی اش را بالا آورد، به سمت دراکو گرفت و فریاد زد :
-آوداکاداورا !
ناگهان چوبدستی قد قدی کرد و به یک مرغ پلاستیکی تبدیل شد و به زمین افتاد! لرد از خشم فریادی کشید که رنگ امارت پرید.
-همتونو می کشم!! همتون می کشم !!




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۷:۰۶ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه دوم


شب بی ستاره آسمان هاگوارتز را در بر گرفته بود و تنها قرص ماه بود که در پهنه بیکران شب خودنمایی میکرد. خواب ساکنین قلعه و موجودات خارج آن را فرا گرفته بود و تنها صدایی که شنیده میشد هوهوی جغد ها بود. در اصلی قلعه باز شد و جوانی با موهای آبی رنگ پس از انداختن نیم نگاهی به دو طرف راه جنگل ممنوعه را در پیش گرفت و در اعماق آن گم شد، لحظاتی پس از او دختری مو قرمز که زیبایی خیره کننده اش در لانگ شات نیز مشخص بود پاورچین پاورچین به دنبال او رفت و در همان اعماق گم شد و کمین کرد. دقایقی بعد صدای زوزه ی گرگ نیز به صدای هوهوی جغد ها افزوده شد و دخترک موقرمز شاد و ذوق زده در حالی که تکه پارچه راه راه آبی رنگی را مانند نشان حاکم بزرگ میتی کومان بالای سرش گرفته بود و به اطراف نشان میداد، جست و خیز کنان به قلعه بازگشت.

دانش آموزان بخت برگشته ی سال اولی از هر چهار گروه مجبور بودند برای شرکت در کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی که معلم سحر خیزی نداشت، محیّا شوند و در این بین سال بالایی ها نیز از برگزاری کلاس در آن ساعت و جثه بزرگ ورودی های جدید سوء استفاده کرده و با خیال آسوده در آن ساعات در راهرو ها و کلاس های خالی و زیر پله ها تردد میکردند.

بالاخره همه در کلاس جمع شدند، کلاسی که حتا یک شمع هم در آن معلق نبود و در تاریکی مطلقش ویزلی های مو قرمز با لباس هاس وصله دار هفت نسل قبلشان از مالفوهای بور شیک پوش قابل تمییز نبودند! لودو این بار سر وقت وارد کلاس تاریک شد و بلافاصله شروع به داد و بیداد کرد ...

- آخه لامصّبا چارتا دونه شمع که ول شده رو هوا چقد می ارزه که به اونام رحم نمیکنید؟ خوبه از صد تا سازمان و فدراسیون و مدرسه حقوق میگیره، بازم دسش کجه و آفتابه دزدی میکنه!

قصد داشت با "لوموس" اندک نوری به اتاق ببخشد که فکر کرد عدم وجود نور هم دست دانش آموزان را باز میگذارد و هم او گولاخ تر مینماید! از این رو در همان تاریکی شروع به مونولوگ گویی کرد ...

- قصد داشتم این جلسه آموزش های عملی رو شروع کنم اما وقتی تکالیفتونو نگاه کردم به کلی ناامید شدم! به معنای واقعی کلمه افتضاح بودید و مقوّا! حتا دانش آموز تاره واردی به اسم "گانت" انقدر ضعیف و بی استعداد بود که درخواست اخراجش از مدرسه رو به مدیر دادم چون مشخصه که هیچوقت در آینده هیچی نمیشه! خلاصه که باس اول اصن حالیتون کنم ذهن خونی ینی چی، چفت شدگی ینی چی، به چه دردی میخورن و ازین حرفا!

لودو در حین صحبت مدام در طول و عرض کلاس جابجا میشد تا بلکه از زاویه ای بتواند دانش آموزان را زیر نظر بگیرد و مچ گیری کند ...

- ... در قدم های اول شما مبتدی ها نیاز به چوبدستی و ورد دارید و شاید بتونید فقط به ذهن یک مشنگ یا یک جادوگر ضعیف تر از خودتون نفوذ کنید اما یک ذهن خون حرفه ای مثل من میتونه بدون دست گرفتن چوبدستی به ذهن هر کسی نفوذ کنه ... مثلا فکر حریفش توی گل یا پوچ جادویی رو بخونه و گالیون هاشو از چنگش دراره یا با خوندن ذهن دامبلدور خرفت برنامه های محفل رو بفهمم که طبیعتا وقتم رو برای دونستن این که چند شنبه ها به جای سوپ پیاز آش رشته میخورن تلف نمیکنم!

لودو بالاخره موفق شد با وفق دادن چشم هایش به تاریکی و قرار گرفتن در جایی مناسب از بازتاب نور ماه استفاده کند و قسمتی از کلاس را ببیند اما چیز دندان گیری نصیبش نشد! در آن اطراف ساحره ای حضور نداشت و جادوگران حاضر نیز یا خواب بودند و یا با خودشان بیلیارد جیبی بازی میکردند! "دانش آموز انقدر بی بخار؟ به ما کلاس تاریک میدادن ..."
ندای ذهن اش را خاموش کرد و ادامه داد:

- و حتا میتونم به ذهن جادوگری که صدها برابر از دامبلدور قدرتمند تره و شاید حتا ذره ای از من هم قدرتمند تر باشه و بشه ازش به عنوان قوی ترین جادوگر دنیا نام برد یعنی لرد سیاه نفوذ کنم و بهش راهکار های توسعه گروهش رو القا کنم یا نقاط ضعفشو شناسایی کنم و نقشه کودتا بکشم!

سطح براق بازتاب دهنده نور تغییر مکان داد و باعث به هم خوردن ویوی او شد!

- لوموس!

لودو با دیدن صحنه مقابلش وحشت زده شد و در حالی که هر لحظه ممکن بود قالب تهی کند گفت:

- ارباب؟ شما؟ اینجا؟! نکنه شما هم سال اولی ...

- همینطوره لودو! اعتراضی داری؟!

- سرورم ...

- ساکت! پیش از این که اعتراضت رو بگی ما قصد داریم اندکی به تدریست معترض شیم ...

لودو بگیمن، وزیر اسبق سحر و جادو دیگر پتانسیل حضور در کلاس را با شنل خیس هافلپافی نداشت و چهارنعل آن را ترک کرد!

__________________


طنز نویسی نیاز به اغراق و تغییر دادن توی ویژگی های شخصیت ها داره، درست مثل یک کاریکاتور که بزرگی دماغ یک نفر که تصویرش خنده دار نیست رو صد برابر بیش از واقعیت جلوه و میده و طنز ایجاد میکنه ... شخصیت ها در حالت عادی نکات طنز کمی دارن مثلا کمتر کسیو میشناسم که شخصیت لرد ولدمورت توی کتاب ها بخنده اما توی رول های طنز روی کچلی و بی دماغ بودن لرد مانور داده میشه و سوژه و موقعیت طنز ایجاد میکنه!

اما این اغراق و تغییر شخصیت پردازی ها علاوه بر حد و مرز های کلی که نباید منطق داستان ررو زیر سوال ببره یکسری حد و مرز داره که برای افراد مختلف فرق داره! من اسمش رو میزارم "طنز سیاه" و "طنز سفید"! مثلا دستمایه قرار دادن فقر خانواده ویزلی یا تبدیل وجه شوخ طبعی دامبلدور به خل و چلی و حواس پرتی در اثر کهولت سن طنزیه که به نوعی بار تحقیر آمیز برای جبهه سفید داره و توی طنز یک مرگخوار پیدا میشه نه یک محفلی، در عوض مرگخوار ها مثلا دستشون توی گیر دادن به ظاهر لرد بسته تره و اگر مستقیما از لفظ کچل بی دماغ استفاده کنن انگار اربابشون رو مورد تمسخر قرار دادن ... کاری که محفلیا میکنن! و در عوض بدون تغییر دادن توی شخصیت زیرک و خشن لرد، توی خشونتی که نسبت به مرگخواران خاطی داره و ترس و وحشت اون ها اغراق میکنن و طنز مینویسن.

اینایی که گفتم همه مثال بود تا منظورم رو از طنز سیاه/سفید برای همه جا بندازم! ازتون میخوام با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

اولا که خاکستری هم تیره و روشن داره! کسی نگه من به هیچ طرف متمایل نیستم. حداقل موفع نوشتن تکلیف خودتون رو متمایل کنید!

دوما علاوه بر زیبایی نوشته و خلاقیت میخوام این وجه سیاه/سفید بودن طنز هم تو نوشته تون نمایان باشه و پررنگ. فقط هم روی همین دو تا شخصیت (لرد و دامبلدور) تمرکز نکنید و از بقیه اعضای دو جبهه و هر کسی که ساکن خونه تیمی هاشونه استفاده کنید!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
ارشد زار و خسته ی هافلپاف، با یه ردای باشکوه زرباف!:|

-تق تق تق!

با شنیدن صدای ضربه به در که نیمه باز بود، بگمن سرش رو به هوای اینکه شاگردی کسی کارش داره، از روی لوله کاغذ پوستی آبی رنگی که میخوند بلند کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، یه جفت کفش راه راه زرد و مشکی بود که تو درگاهی ، در معیت صاحبشون، ایستاده بودن. خرخری کرد و نگاهش رو به سمت کاغذپوستی برگردوند.

چند لحظه بعد، زیرچشمی نگاه کرد و متوجه شد هنوز صاحب کفش ها از جاش جم نخورده. این بار راست توی چشم های طرفش نگاه کرد و با لحن سردی پرسید:
-مشکلی پیش اومده که همونجا وایسادین و وارد دفتر اساتید نمیشید پروفسور بلک؟!

الا لبخندی زد. اگه بگمن یه جن خونگی بود، یا اگه جنی دم دستش داشت، احتمال خوبی وجود داشت که متوجه بشه این لبخند، از اون لبخندای دوستانه با محتوای «هی، سلام پروفسور! آخر هفته با یه نوشیدنی تو سه دسته جارو چطوری؟» نیست. وقتی الادورا بلک اینطوری بهتون لبخند میزد، عاقلانه ترین کار میتونست این باشه که با بیشترین سرعتی که میتونید از تیررسش دور شید، تا اونقدر زنده بمونید که دوباره به سه دسته جارو برید.

ولی متاسفانه یا خوشبختانه، بگمن جن نبود و جز نازلیچر، که با چشم های گشاد شده و صورت رنگ پریده، از کنار ردای پر چین صاحبش به استاد چفت شدگی زل زده بود، جن دیگه ای هم توی اتاق حاضر نبود. الا صدای انگشت های دستش رو در آورد و با همون لبخند به آرومی به بگمن نزدیک شد.
-شرح تدریس جلسه اولتون به دستم رسیده پروفسور...!

بگمن احساس اضطراب غیرعادیش رو نادیده گرفت و وانمود کرد دوباره با چیزی که میخوند مشغول شده. با بی اعتنایی ساختگی پرسید:
-خب که چی؟

الادورا با حرکت دست نازلیچر رو مرخص کرد و با فاصله یک قدمی از صندلی بگمن ایستاد. سایه ش روی میزکار لودو افتاده بود و باعث میشد لودو دیگه هیچ جوره نتونه وانمود کنه اون کاغذ کذایی رو میخونه. با سرخوشی ظاهرا بی دلیلی جواب داد:
-که اینکه میدونم الان داری فکر میکنی که میتونی خودت رو بی خبر نشون بدی و از شر من خلاص شی، ولی حتی کرم های فلوبر هم میدونن وقتی چیزی الادورا بلک رو به خشم میاره، تنها چیزی که باعث میشه از شرش خلاص شن اینه که الادورا بلک از شرشون خلاص شه.

لودو سرش رو بالا آورد و دهنش رو باز کرد تا جوابی بده، ولی وقتی چوبدستی الا رو دید که بین دو تا ابروش رو هدف گرفته بود، عاقلانه تصمیم گرفت دهنش رو ببنده. لبخند الا وسیع تر شد:
-بذار ببینم، توی این ذهن پیچیده ی ریونکلایی چی میگذره؟ اوه بله، اینکه احتمالا استاد بی نوای هافلپافی به سرش زده، و ذهن هافلپافی کندش اصلا درک نمیکنه اگه طلسم مورد علاقه ش رو روی لودو بگمن اجرا کنه گروهش به دردسر میفته.

چشم های بگمن گشاد شد و من من کرد:
-اما...

الا جمله ناقص لودو رو نشنیده گرفت(بدون اینکه توضیح بده اما به لحاظ دستوری اصلا جمله نیست) و ادامه داد:
-و از اونجا که هافلپافی ها کند ذهن تر از اونن که متوجه توهین استاد به گروهشون بشن، پس ارشد هافلپاف اینجا چیکار میکنه؟ نکنه دیوونه شده؟

قیافه لودو عملا تبدیل به ملغمه ای از علامت تعجب، علامت سوال، «من در این برهه از تاریخ ترجیح میدم سکوت کنم» و چند آیکن و علامت نگارشی دیگه شده بود. الا گردنش رو کج کرد و چشم های سیاهش که شرورانه برق می زدن، به چشم های قربانیش دوخت:
-حرفی، پیامی، جمله قبل از مرگی نداری؟

لودو به خودش جرات داد تا با صدای لرزانی بپرسه:
-چطور اینکارو کردی؟ من هنوز ذهن خونی رو درس ندادم!

الادورا چوبدستیش رو با لذت توی دستش چرخوند و محکم تر روی پوست بگمن فشار داد. با لحنی از خود راضی جواب داد:
-ذهن تبهکار ریونکلاویت باید متوجه میشد الادورا بلک از خاندان اصیل بلک نیازی به آموزش های پیش پا افتاده ی تو نداره تا بتونه ذهن مفلوکت رو بخونه. و البته من اصلا ذهنت رو نخوندم، این که دیدی همه ش روان شناسی شخصیت بود و یه کم چاشنی پیازداغ و اینا. خب دیگه،... به خدا اعتقاد داری بگمن؟

لودو ، جا خورده از این سوال نامربوط، سر تکون داد. الا دست آزادش رو لای موهای سیاهش فروبرد.
-منم همینطور. وقتی دیدیش بهش سلام منو برسون.

طلسم سبزرنگ بگمن رو غافلگیر کرد. لحظه ای بعد، تنها چیزی که از استاد درس چفت شدگی مونده بود، کالبد بی جونش بود که روی لوله کاغذپوستی آبی رنگی ولو شده بود. بعضی وقتا، بعضی چیزا، واسه بعضی آدما، شوخی بردار نیست!




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
عضو ارشد ریونکلاو


تکلیف:
همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید. یعنی کاری کنید که همه تایید یا باور کنن که شما ذهن خونی کردید. توجه کنید که شما واقعا این کار رو بلد نیستید. مثلا یک پریزاد میتونه بعد از گفتن یکسری دروغ به عنوان ذهن خونی یک "مگه نه هانی؟ " بگه و عشوه خرکی هم ضمیمه کنه و طرف مقابل بی بروبرگرد حرفاشو تایید کنه! یا لرد ولدمورت هر ادعایی که بکنه قطعا مرگخوارها تایید میکنن!
شاید تکلیف سختی به نظر بیاد اما اولا ازتون خلاقیت میخوام دوما دوست دارم شخصیتتون رو مرور و کنکاش کنید. سبک نوشته و طول و عرضش اهمیتی نداره. خلاقیت و زیبایی در درجه اول و نگارش صحیح در درجه دوم نمره شما رو مشخص میکنه.


گلرت در حالی که در گوشه ای از کلاس لم داده بود متوجه شد که اکنون نوبت اوست که نمایش آکلومنسی و لجلمنسی خودش را انجام دهد؛ پس با کمک داکسی از حالت خوابیده به حالت نشسته در آمد و پس از کمی تلاش کتابچه ای را از درون جیبش خارج کرد و رو به همگان گفت:" در اینجا نوشته شده که آکلومنسی یا چفت شدگی یکی از توانایی های من است و در کتاب هفت نوشته ی جانت کتلین رولینگ، این جانب در برابر لجلمنسی لرد ولدمورت در حالتی که مدت زیادی زندان رو تحمل کرده بودم، به شدت مقاومت کرده و ولدمورت رو مجبور کردم که من رو بکشه!"

یکی از ساحره های سال اولی ها که از لباسش معلوم بود که گریفیندوریست پرسید:"پس شما با شهامت جلوش ایستادید و بعدش هم مردید؟!"

ملت جادوگر و ساحره:

گلرت که کمی گیج شده بود و نمیدانست چه جوابی به او بدهد پس از کمی تفکر پاسخ گفت:"راستش دقیقا" به یاد ندارم چه اتفاقی افتاد ولی هرچه رولینگ گفته برای من سنده!"

- اون ماگل خون لجنی نوشته که لرد ولدمورت تو رو کشته! یعنی تو الان مردی؟!

یک پسر اسلیترینی که ریشهایش دست کمی از ریشهای دامبلدور نداشت بدون مقدمه این را گفت.

- پسر جون، تو طرفدار لرد ولدمورتی؟

_ معلومه! کدوم انسان عاقلی...

- آواداکداورا!

گلرت چوب در دست نگاهی به جمعیت شاگردان انداخت و پرسید:" شخص دیگه ای هست که سوالی داشته باشه؟"

شاگردان که همه سکوت کرده بودند، تنها با بهت و ترس به گلرت خیره شده بودند!

یکی از دختران هافلپافی که به نظر حدود بیست و چند سال بیشتر نداشت با ********************* ****************************************** ************************ ******************** ********************* ************************* ************************** *************** ***** *********** ************** *********** ************ *************** ***** ****** *********** ******** ****************************** **** ******************** ********* (دِ سانسورچی بیخیال شو دیگه؛ کل توصیفات رو سانسور کردی؛ بذار حداقل حالت ****ش رو -اینم سانسور کردی؟- بگم...) گفت:" شما مگه محفلی نیستین؟"
گلرت که چشمانش با وجود پیری او را به خوبی میدید پاسخ داد:"خوب؟"

- پس چرا طلسم نابخشودنی اجرا کردین؟

- دختر جون، دامبلدور گفته که بر روی انسانهای بی گناه طلسهای نابخشودنی اجرا نکنم؛ به یاد ندارم چیزی در مورد مرگخوارها گوشزد کرده باشه . . . راستی اگه بعد از این کلاس، کلاسی نداری بیا تا ...

سخنان گلرت با نگاه نافذ لودو که آسلامیوس را در خطر نابودی حتمی میدید قطع شدند و پس از یک دقیقه سکوت ادامه داد:"کسی هست که به توانایی های ما در آکلومنسی و لجلمنسی شک داشته باشد؟! یا کسی هست که به منابع ذکر شده اعتمادی نداشته باشد؟!"

یک پسر هافلپافی که به شکل بسیار مهربانانه ای با دختر فوق نشسته بود، با توجه به این که مرگخوار نبود با شجاعت اعلام استقلال کرد که شورش او توسط داکسی در کسری از ثانیه سرکوب و جسم پسرک به قبرستان هاگزمید منتقل شد!

و در پایان کلاس، لودو بگمن با دریافت دخترک هافلپافی به عنوان هدیه (رشوه،زیر میزی)، گلرت را بهترین شاگرد لجلمنسیست و آکلومنسیست کلاس معرفی نمود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 152
آفلاین
جن خونگی آزاد، ارشد گریف

تعطیلات کریسمس به پایان رسیده و با نزدیک شدن روز ولن تایم! باز هم دهکده ی باستانی و کوچک هاگزمید شاهد رگبار دانش آموزان بیکار و تِلِپ هاگوارتز بود که به کافه سه دسته جارو و غیره و ذلک هجوم می آوردند.
هوا سوز و سرمای عجیبی داشت. دانش آموزان سر در گریبان، دست‌ها پنهان، زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه، غبارآلوده مهر و ماه، زمستان بود!( کپی رایت بای اخوان )
در گوشه ای از دهکده، در کافه تریای مادام پادیفوت همه فنچ های نوجوان و شیدا دل می دادند و قلوه می گرفتند، اما در یکی از میز های دنج دو موجود بی شباهت به دیگران نشسته بودند. شمع های روشن سر میز و موجود زشت و بالدار روی میز که مرتب روی آن ها اکلیل قرمز و قلب های کاغذی می ریخت فضا را بس شاعرانه کرده بود.
دابی:
جیمز:
دابی:
جیمز که معذب شده بود جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و گفت: دابی جان، یه چیزی بگو رفیق! سه ساعته فقط داری نگاه می کنی!
دابی: از هاگوارتز برای دابی گفت قربان.
- هاگوارتز هم بدی نیست. مدیر جدیدمون یکمی دزده. این استاده لودو هم که کم مونده ممنوعیت کازینو برای جادوگران زیر 21 سالو نادیده بگیره و یه شعبه تو هاگوارتز هم بزنه! خیلی عجیب غریبه! تو چه کار می کنی؟
- دابی نگاه کرد قربان! دابی از دیدن پسر هری پاتر سیر نشد. دابی تونست ماه ها بدون این که حتی چیزی خورد فقط به هری پاتر و پسر ارشد هری پاتر نگاه کرد. حتی به پسرخوانده ی هری پاتر هم تونست نگاه کرد اما اون دابی رو نپذیرفت قربان.
- آره راستشو بخوای تدی با ویکتوریا همین دورو برائه. منم قرار نبود بیام...
صدای جیمز به زمزمه تبدیل شد و ادامه داد: بابا مجبورم کرد.
دابی که روی صندلی ایستاده بود تا ارتفاعش به نشسته ی جیمز برسد و بتواند او را بهتر ببیند پرسید: دابی میتونه هر روز صبح به دیدن جیمز پاتر اومد؟
جیمز رویش را سفت کرد و گفت: نه دابی جان، من درس دارم، زندگی دارم، یه داداش گرگینه دارم، کارای ویزنگامورت ریخته سرم. وقت ندارم که.
دابی:
- گریه نکن دیگه. ای بابا!
گویی فضای کافه ی مادام پادیفوت به خاندان پاتر سازگار نبود که هربار با خود کسی را به همراه می آوردند، طرف میزد زیره گریه! (حتی گزارش شده تدی هم سه چهار تا دخترو تشنه اورده و گریون برده!)
دابی ناگهان گریه اش را متوقف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
- دابی یادش اومد که تا به حال چندین بار جون هری پاتر رو نجات داد قربان. دوره ای که اسمشونبر خواست هری پاتر رو در هاگوارتز بکشه، این دابی بود که نذاشت قربان!
جیمز که انگار به بحث علاقمند شده بود کاغذ های قلب قلب را از روی لباسش تکاند و پرسید: چطوری؟! نمی دونستم!
- دابی از اولش اصن نمی خواست هری پاتر اومد به هاگوارتز. برای همین اول یه کاری کرد سرش بخوره به دیوار ایستگاه قطار، بعد هم از قطار جا بمونه! هرچند هری پاتر کلی تنبیه شد، اما دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد قربان!
- البته!
- بعد هم دابی برای این که هری پاتر به خونه برگشت توپ بازدارنده رو جادو کرد تا زد هری پاتر رو ناکار کرد و به خونه برگشت! اما لعنت بر اسمشونبر! توپ به جای این که هری پاترو از جارو پرت کرد پایین یا خورد تو ملاجش، فقط دستش رو شکوند قربان! البته که دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز پاتر رو نجات داد.
- بر منکرش لعنت!
دابی که از یاد شیرین آن روز ها به وجد آمده بود، ادامه داد:
- حتی دابی داشت باسیلیک رو ترغیب می کرد که به چشمای هری نگاه کرد تا هری زودتر از هاگوارتز رفت! اما نشد و باسلیک فقط نیش زد هری پاتر رو. دابی خواست جون پدر بزرگوار جیمز سیریوس پاتر رو نجات داد!
- یا مرلین!!
- جیمز پاتر دونست که جن های خونگی آزاد تونست ذهن دیگران رو خوند قربان؟
جیمز که با نگاه کردن مدام به ساعت قصد داشت دابی را معذب کند و زودتر از آنجا خلاص شود گفت: نه! الان چی تو ذهنه منه؟ زود بگو باید برم.
دابی فاز ذن به خودش گرفت و چشمانش را بست. بعد از چند ثانیه گفت:
- جیمز پاتر دوست داشت دابی رفت به دیدنش!
- وات دِ....
- اوه! جیمز پاتر خیلی دوست داشت که دابی هر روز رفت به دیدنش... و .. دابی تونست احساس کرد که جیمز پاتر خواست به دابی جورابشو هدیه کرد... چه سخاوتمند...
- اما دابی..
دابی با یک حرکت ناگهانی چشمانش را باز کرد و گفت:
- البته اگه نخواست، دابی تونست برای این که لطف و محبت شما رو جبران کرد که انقدر با محبت بود مواظب جیمز پاتر بود و جون جیمز پاتر رو نجات داد!
- نــــــــــــــه! تو کاملا درست میگی دابی! همین الان داشتم به این فکر میکردم که چه خوب میشه بیای دیدنم صبحا! من میرم دیگه!
- دابی خیلی خوش حال شد با جیمز پاتر همنشین شد قربان! دابی هیچ وقت فراموش نکرد که با پسر ارشد هری پاتر به کافه تریا رفت قربان! و دابی هر دفعه یاد این خاطره افتاد اشک در چشماش حلقه خواهد زد قربان...
جیمز هرچه سریع تر از جایش بلند شد و به طرف در ورودی رفت تا دابی چیز دیگری از اون نخواهد یا ذهنش را نخواند...
- بعدا میبینمت دابی!
دابی از آن سر میز فریاد زد:
- دابی دونست که جیمزپاتر خواست دابی هر روز صبح دماغشو زد به دماغ جیمز تا جیمز پاتر رو بیدار کرد قربان!
-




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
اسلیترین



هوا سرد بود. دانه های ریز ریز برف با طوفان شدید همراه شده و مثل تازیانه به سر و صورت منه در به در مانده میزد.
از مدرسه فرار کردم تا بیام خونه. همیشه خیلی راحت میتونستم ذهن مادرم رو بخونم. نسبت به دانش آموزانی که شناخت چندانی ازشون ندارم خیلی آسونتر میشد اینکار رو کرد.

دستم جوری یخ کرده بود که حتی قادر به بلند کردن و زدن در نبودم. همین طور که یه پتوی مسافرتی دور خودم پیچیده بودم، جلوی پنجره وایستادم و به نور شومینه ای که داخل خونه روشن بود نگاه میکردم. اصلا دوست نداشتم دستمو از زیر پتو بیرون بیارم. در اوج تنبلی عقب عقب رفتم و با سرعت به سمت در خونه دویدم تا که شاید با شنیدن صدای برخورد من با در، کسی متوجه شده و در را باز کند. خودمو محکم به در کوبیدم اما اتفاق خاصی نیوفتاد .... به جز این که دماغم کوبیده شد و ناخواسته از چشمانم اشک میومد که با این درد که در بند در مانندم ، درمانندم.
چه جوری صدایی نشنیدن؟ چرا در رو باز نکردن؟

اولش گفتم بذار بیام در بزنم ولی دستام زیر پتو جوری گرم بود که از دلم نمیومد پتو رو بردارم. بعد تازه اگر میخواستم دستم رو بیارم بیرون، هوا میرفت زیر پتو دورم میپیچیدو سردم میشد. نه! نمیخواستم دستم رو بیارم بیرون. دوباره خواستم راه حل قبلی رو اجرا کنم.

عقب عقب رفتم ... این بار سرم رو آورده بودم پایین تا به دماغم آسیبی نرسه ... عقب عقب رفتم، چشمامو بستم و به سمت در دویدم ... دویدمو دویدم ... همچنان داشتم میدویدم، ولی زیادی دویده بودم ... تا حالا باید به در میخوردم. سرم رو آوردم بالا که ببینم چرا به در نرسیدم که ناگهان ... تــــــخ .... به دیوار خوردم.

دوباره اشک تو چشمام جمع شد و چند دقیقه منگ شدم. وقتی با دست ستاره ها و گنجشک های بالای سرم رو پروندم که چهچه میکردن، با دقت بیشتری به موقعیتی که در اون قرار داشتم نگاه کردم.

خونه بودم. یکی درو باز کرده بود و من قبل از برخورد به در وارد خانه شده و با دیوار برخورد کرده بودم. در تا ته باز بود. دور و برم را با دقت بیشتر نگاه کردم و در گوشه ای از خونه پشت پرده ها یک جفت پا را تشخیص دادم.
آروم آروم رفتمو پرده رو کنار زدم. در کمال شگفتی ممد آقا، بقال کوچمون پشت پرده ها قایم شده بود و یک لبخندِ تحویل من داد. من میگم ممد آقا، شما یه آقایی رو با رکابی و زیر شلواری راه راه آبی سفید تصور کنین. یه سبیل قاجار مانند هم داشت که ازش خون میچکید:

- دخترم؟ آشا؟ این جا چیکار میکنی؟ مدرسه نداری تو جانم؟

ممد آقا خونه ی ما چیکار میکرد؟ مامانم کجا بود؟ چرا ممد آقا زیر شلوار و رکابی تنش بود؟ چرا داشت لبخند میزد؟ ... چرا به من میگفت دخترم؟

- اینجا چیکــــــار داری تــــــو؟ مامانم کوش؟ ... مامانمو میخوام! مامانمو خوردی؟ توئه گرگ کله گنده؟ گفتم که نسیه هامونو میدم. چرا خوردیش؟

چوبدستی رو از ردام بیرون کشیدمو ... در آوردم که ممد آقا رو به دیار باقی بپیوندانم (!) که ناگهان از پشت کاناپه لیلا خانم جیغ زنان و موی خود کشان وارد صحنه شده و خودشو سپر آقای ممد بقال کرد.

- اونو نکش منو بکش! آشا ... دستم به دامنت آشا!...
- بکش دستتو... کمربند ندارم ...
- تو رو جون هر کی دوست داری اشا! غلط کردم آشا! ... آشــــــــا!

این لیلا خانم، زن همین ممد آقامون بود. یه خانم با ابروهای پیوندی، یه خال گنده کنار دماغ و سبیل هایی که با سبیل های آقاش برابری میکرد. لیلا خانم هر چند وقت یه بار که منو تو محل میدید، چادرشو دور خودش محکمتر میپیچید و با دندونش نگه میداشت. اخم میکرد و سری تکان میداد برای ابراز تاسف. وقتی هم از کنارش رد میشدم ... یه چیزایی زیر لب میگفت که برام قابل تشخیص نبود. اگه قابل تشخیص بود حالشو میگرفتم که! هرچیه فکر کنم به ردای تنگ و کوتاهم گیر میداد.
یه دونه هم اینکه همش رنگای مختلف و جیغ میپوشیدم. حالا تنگ بودنو کوتاه بودنش یه چیزی، ولی رنگی بودنش تقصییر من نیست. من یه آفتاب پرستم. ذاتم رنگارنگه! از این رنگ به اون رنگ میشم ... هرچیه منحرف شدیم از اصل موضوع.
این لیلا خانم کلا از من خوشش نمیومد. و به نظرش ارزش های جامعه ی جادوگری با وجود جوان هایی مثل من در خطره!

همین طور که لیلا خانم داشت عجز و لابه میکرد لبخند ممد آقا از به :worry: گرایید.
چوب دستی رو گرفتم جلوی دماغ لیلا خانم ودوتا چشماش به سمت یکدیگر متمایل شدند تا نوک دماغش را بهتر ببینند:

- بیا اینور با خود ممد بقال کار دارم... مامانم کجاست؟

- رفته مسافرت.

- دروخ نگو!

- ولّایی رفته مسافرت.

- دروخ میگی؟ فکر کردی من نمیفهمم؟ بذار الان ذهنتون رو بخونم ...هـــــــی وای من!.... به من دروغ گفتی. مامانم رفته مسافرت.

- خب منم همینو گفتم.

- ببین بازم داری دروخ میگی ... رفتنی کلید خونه رو داده شما مواظب خونه باشین.

- :worry:

- شما هم از نبودش سو استفاده کردین اومدین خونه ی ما! ... بذار ببینم دیگه چی پیدا میشه تو این ذهن فندقیت ... واسه تلوزیون جادوییمون اومدین که کل دنیا رو میتونی باهاش ببینی. اول از مغازه چیپسو پفک و تخمه برداشتین بعد اومدین نشستین حریم سلطان نگاه کردین... ما اورژینالشو نیگا میکنیم داداش. آخرش مصی ترور میشه، جهانگیر دق میکنه و بیازیتم نفله میشه. حالا بشین نگاه کن.

-

- حالا نوبته توئه لیلا خانم! ... ازم متنفری! چون من جوونم. ولی تو پیری. بهم حسودیت میشه که تو جوونیت نمیتونستی مثل من بگردی. اون موقع ها با کمربند سیاه و کبودت میکردن. تو رو هم واسه خاطر پاک کردن حساب بقالی دادن به پسر مملی بقال، همین ممد بقال خودمون.

-

- حالا اینطوره؟ ممد آقا باید حسابمون رو پاک کنی! بعدش لیلا خانم از این
به بعد خودتم باید تو محل مانتو پوست پلنگی بپوشی!

- آشا دستم به دامنت! آبروم میره. تا حالا من همش به مردم میگفتم قباحت داره اینجوری بپوشی. الان خودم بپوشم مردم چی میگن؟

_ به من چه؟ ... ممد آقا از این به بعد منم عضوی از خانوادتون. هروخت خواستم میام ازتون اسنیکرز و تخمه میگیرم... پولشم نمیدم چون الان حساب کردم. مگه نه؟


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۵:۰۳:۱۱
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۴۳:۵۸
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۶ ۱۷:۵۲:۵۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
مـاگـل
پیام: 141
آفلاین
همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید.

- یعنی واقعا می خوای ذهن من رو بخونی؟
- پ ن پ! می خوام ذهن ماگتو بخونم!
- محض اطلاع ذهن ماگت خوندنی نیست. طبق کتاب تسلط بر ذهن خوانی، ذهن حیوانات به علت یه سری فرآیند پیچیده...
- نه همون می خوام ذهن تو رو بخونم!

کلاوس بودلر روی صندلی اتاق مشترک ویولت و رکسان نشسته بود و منتظر بود ذهنش خونده بشه.
- دوباره محض اطلاع بگم که این شکلکا مخصوص خواهرمه و اگه می خوای شخصیتت خوب پرورش پیدا کنه...
- آماده شو می خوام ذهنت رو بخونم!
- من همیشه آمادم! طبق اصول آمادگی دائمی برای یک انسان...
- نظرت چیه برم ذهن ویولتو بخونم؟ با این که یه جا وانمیسته و حواسش همش پی این و اونه، حداقل می فهمم چی میگه!

کلاوس روی صندلی صاف تر نشست و سرش رو بالاتر برد.
- اومدی عکاسی؟
- نه اومدم ذهن خونی!
- ویـــــــــــــولـــــــــــــــــــــتــــــــ! بیا این برادرتو ببر!

ویولت در عرض سه صدم ثانیه در اتاقو با لگد شکست و به سبک نینجا وارد اتاق شد. چاقوشو درآورد و یه دور، دور دستش چرخوند و چماقشو برد بالا و پایین آورد و همزمان به ماگتم دستور می داد " پنجول بنداز ماگت! "
- آی نفس کش!

در این بین کلاوس و رکسان به فرمت به لات بازیای ویولت خیره مونده بودن و هرلحظه به این مورد که خلقت خداوندی در مورد این بشر اشتباه کرده، بیش تر ایمان میاوردن!

ویولت دقایق بعد رو هم به لات بازی درآوردن مشغول بود که کم کم متوجه شد کسی برای جنگیدن وجود نداره و دستاش کم کم پایین اومد از بالای سرش!
ویولت:
کلاوس و رکسان:
- چه خبره این جا؟
- سلامتی!
- یعنی قرار نیست کنت الاف کلاوسو بخوره؟
- نه!

در این لحظه رکسان دیالوگای طنزوارد رو به هم می ریزه و به این فرمت میگه:
- بذار ذهنتو بخونم، الان تو داری به این فکر می کنی که ما چقد بچه های سرکارگذاری هستیم و الکی تو رو کشوندیم این جا!
- آره بابا، از کجا فهمیدی!

رکسان از جاش بلند می شه و رقصون رقصون ویولت رو به بیرون راهنمایی می کنه و اصلنم به گفته های ویولت مبنی بر این که " به شکلک آخرش نگاه نکردی؟" و "نه، نخوندی!" توجهی نمیکنه. آخر سر در اتاقو با شدت می بنده و بزن قدشی با کلاوس می زنه.
- ذهن این بشرو باید اینجوری خوند!
- یعنی تو الان ذهن اینو خوندی؟
- آره خوندم! من از تو بزرگترم پس بیش تر بلدم!

و این گونه شد که تکلیف ذهن خوانی انجام شد!



ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۵ ۱۷:۱۳:۴۶

ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 533
آفلاین
*** تازه وارد گریفیندور کبیر***


1.ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید.

خانه ی ویزلی ها

- پای می خوری؟

مالی، خواهر بزرگ ترش ظرفی پر از پای سیب را به طرف او گرفت و لبخند زد. گیدیون پریوت برای انجام تکالیف ذهن خوانی اش به خانه ی ویزلی ها آمده بود.برای انجام تکلیف کجا بهتر از کانون گرم خانواده؟ پریوت جوان ردایش را تکاند و گفت:

- نه متشکرم مالی.

مالی ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشت، سپس پیش بندش را باز کرد و گوشه ای انداخت. سپس کنار گیدیون نشست.

- خب چه خبر گیدیون؟ چی شد اینجا اومدی؟

با این حرف صاف نشست سپس در گوش خواهرش گفت:

- برای تکلیف عملی ذهن خونی اومدم.

چشمان مالی از تعجب گشاد شد. نگاهی به دور و برش انداخت تا مطمئن شود که کسی آن ها را نمیبیند یا صدایشان را نمی شنود. سپس با صدایی آرام گفت:

- ذهن کیو می خوای بخونی؟

گیدیون نیشخندی زد و گفت:

- آرتور.

با این حرف، هردو خندیدند. گیدیون باید با کمک مالی این کار را انجام می داد. هرچند که ممکن است بسیار بی رحمانه به نظر بیاید.

چند دقیقه بعد.

- داداشم می خواد ذهنت رو بخونه.

- چی؟

مالی و آرتور ویزلی تو اتاق نشیمن نشسته بودند. گیدیون در اتاقش داشت برای این کار آماده می شد و خواهرش داشت مقدمات کار را آماده می کرد. صدای پا از پلکان شنیده می شد. مالی با عجله گفت:

- یادت باشه من تو آشپزخونه ام.

خواهرش با سرعت تمام وارد آشپزخانه شد و در همان لحظه گیدیون پریوت با ردایی تمیز به رنگ سیاه و قرمز داخل شد. مو هایش مرتب و شانه شده بود و چهره اش خالی از احساسات بود. سپس به طرف آرتور حرکت کرد، هنگام حرکت صدای تلق و تولوق کفش هایش روی کف پوش چوبی شنیده می شد.

روی مبل، کنار آرتور ویزلی نشست. همسر مالی دل تو دلش نبود، البته نه از هیجان، از ترس. اگر اینکار را نمی کرد قطعا" یک ضربه ی ماهیتابه از آلیس مالی نوش جان می کرد. البته امکان این که به بیرون از خانه هم پرت شود وجود داشت.

- آرتور؟ حالت خوبه؟

گیدیون دستش را جلوی چشم ویزلی تکان می داد و به او نگاه می کرد.

- آره از این بهتر نمیشم.

- مطمئن؟

- آره خیالت راحت.

- خب پس شروع می کنیم.

گیدیون با این حرف، کش و قوسی به خودش داد. سپس ترق و تروق انگشتانش را در آورد و آن را در هوا تکان داد. سپس به چشمان آرتور نگاه کرد. او نگاهش را از گیدیون می دزدید.

- یعنی ان قدر نفهمی که وقتی به چشمات نگاه می کنم تو هم نگاه کنی؟

- آرتور؟ ( این مالیه البته به جای چماق ماهیتابه داره )

- چشم نگاه می کنم.

گیدیون در دلش گفت: " دلم چقدر واسه گیتار زدن تنگ شده " در همین لحظه کارگردان جلو اومد و با یک حرکت " " از این کار باز داشت. سپس دوباره از کادر بیرون رفت و فیلم برداری از سر گرفته شد.

گیدیون به چشم های آرتور خیره ماند. سپس دست هایش را در هوا تکان داد. سپس گفت:

- پلکات داره سنگین میشه و در یک خواب عمیق فرو میری.

راوی گفت:

- مردک تسترال اون ماله هیپنوتیزمه.

- اوپس. یادم رفته بود.

آرتور:

دوباره در چشمان آرتور نگاه کرد و سپس با لحنی اطمینان بخش گفت:

- تو الان داری به انباریت فکر می کنی. به انباری ـی که توش وسایل مشنگها هست.

- درسته ،درسته.

- داری به اون جارو برقی مسخره فکر می کنی که چه طوری راه می افته.

- خدای بزرگ. واقعا" همین طوره.

- جارو برقی که راه نمیره مردک.

ویرایش کارگردان:

[ - گیدیون؟
- آقای کارگردان؟
- بازی گر نقش اول مرد؟
- کارگردان نقش اول زن؟ مرد؟ دو جن... هـــــــــیی.
- ببند دیالوگتو بگو. ]


گیدیون بعد از چماق بعدی، عقل خود را باز یافته و آموخته است که نباید در کار کارگردان دخالت کند. بنابراین برای هزارمین بار به چشمان آرتور نگاه کرد و گفت:

- الان داری به هــــــــــــــــــیی! داری به مالی فکر می کنی؟

- نه به جان شما.

- وایســـــــــــــــــــــــــــــا.




ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
اوون حالا که ذهن خونی بلد نبود سعی داشت وانمود کنه که بلده!به همین خاطر باید یه کسی رو گیر میاورد و سعی میکرد قانعش کنه که ذهنش رو خونده...
اوون در به در دنبال یه بابایی بود اما هیچ کس حاضر نبود بیاد تا اوون ذهنش رو بخونه.به عنوان مثال اوون رفت پیش کوین ویتبای و بهش گفت:داداش!بیا ذهنت رو بخونم!آفرین پسر خوب...بیا دیگه...بیا!
کوین گفت:زرشک!من خودم ذهن ملت و استاد ها رو میخونم.اونوقت تو میخوایی ذهن من رو بخونی؟!
و یا اوون رفت پیش باری ادوارد رایان و بهش گفت:دوست خوب من باری!شنیدم دوست داری یکی بیاد ذهنت رو بخونه؟!من این جانفشانی رو برات انجام میدم!رفاقت به چه دردی میخوره؟!بیا بشین ذهنت رو بخونم.
اما باری گفت:من به عینک هری پاتر خندیدم که بخوام یکی ذهنم رو بخونه!
و یا اوون رفت پیش سارا کلن و گفت:دخترم!بیا یکمی پیش من ذهنت رو بخونم بلکه از بار گناهانت کم بشه!بیا فرزندم!بیا اینجا ذهنت رو بخونم!!!
اما سارا کلن هم گفت:زررررررنگ!بچه کجایی اینقدر شجاعی؟!ما خودمون راسو رو رنگ میکنیم جای پرشین کت میفروشیم!
و یا اون رفت پیش استیو لئونارد و بهش گفت:خون آشام گرامی!بیا خون امشبت مهمون من باش!فقط باید قبلش یه کوچولو ذهنت رو بخونم.باشه؟!
استیو یه شیشکی اومد و گفت:برو این دام بر مرغ دگر نه!!!
بلاخره اوون سرخورده و دست از پا درازتر داشت بیخیال قضیه میشد اما چشمش به جن خانگی الادورا
خورد و بارقه امیدی در وجودش پدیدار شد!
به سراغ جن خانگی رفت و گفت:نچ نچ نچ...
جن بیچاره گفت:چی شده؟!
اوون گفت:ذهنت رو خوندم!این چه فکریه که میکنی؟!خجالت نمیکشی!اگه به الادورا بگم کلت رو با ساطور میکنه!
جن بدبخت با درماندگی گفت:تو رو به مرلین قسم به ارباب نگو!
اوون در حالی که چشمش برق میزد گفت:حالا ببینم چی میشه!!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.