سوژه ی جدیدویولت رویش را از عمارت قدیمی برگرداند و به همراهانش نگاه کرد. انگار همه آمده بودند؛ همه بجز برادرش. تعجب کرد. روبرویش ریونکلایی هایی ایستاده بودند که باید محبوس کردن خودشان در کتابخانه ای ساکت را ترجیح می دادند، همان کاری که برادر ترسویش همین الان می کرد.
چشمش به راهی افتاد که از آن آمده بودند. بوته ها و علف های خودرو در جاده ی مختوم به عمارت به وفور رشد کرده بودند. درخت های انبوهی که دو طرف جاده را گرفته بودند آسمان نیمه ابری را می پوشاندند. خود عمارت سه طبقه بیشتر نداشت و سال ها متروکه باقی مانده بود، شاید هم قرن ها. اینکه چطور سرپا و در عین حال ناشناخته باقی مانده بود هم عجیب بود و هم ترسناک. عمارت و زمین های اطرافش منظره ای بوجود آورده بودند کاملا در خور یک خانه ی تسخیر شده! و به همین دلیل بود که ریونکلایی ها آن روز عصر آنجا جمع شده بودند.
لیسا با چشمان نگرانش به ویولت نگاه کرد و گفت: ام... مطمئنی این عمارت واقعا تسخیر شد-
این چندمین باری بود که لیسا این سوال را می پرسید. ویولت با عصبانیت میان حرفش پرید: چه می دونم! این آخرین باره که می گم. کِل به من گفت همچین خونه ای وجود داره. منم به همه گفتم بیایم یه نگا بندازیم.
قبل از اینکه لیسا در وارد شدن به عمارت تردید کند ماریتا دستش را روی شانه لیسا گذاشت و گفت: اگه جایی واقعا تسخیر شده باشه وزارت خونه سریع شناساییش می کنه. پس نگران نباش.
لیسا سعی کرد آرام باشد.چشمش به سه نفری افتاد که دور از جمعیت زیر سایه درختان ایستاده بودند. تراورز دست به سینه به درخت تنومندی تکیه داده بود و احتمالا در فکر یکی از توطئه هایش بود. کمی دورتر از او آماندا در حالی که چتر بزرگش را برای احتیاط بالای سرش گرفته بود ایستاده بود. از ضد طلسم آفتاب متنفر بود، فقط باعث بیشتر شدن عطشش می شد. در حال حاضر دیگر خمیازه نمی کشید و محو تماشای عمارت شده بود. روبروی آن دو هم ویلبرت اسلینکرد با نگرانی به خورشید نیمه پنهان نگاه می کرد.
آنطرف تر فلور با خواهرش درگیر بود.
- اجازه نمی دم بغی داخل، گابر. بغگرد خونه!
گابریل پایش را به زمین کوبید و گفت: خیلی نامردی فلور! می خوای سر منو شیره بمالی بغی با بقیه حال کنی؟
بعد هم رویش را برگرداند و به سمت در عمارت دوید. فلور آهی کشید و با نگاهش او را دنبال کرد. گابریل از کنار آشا که وسط جاده خم شده بود و با نگرانی لای بوته ها دنبال آفتاب پرستش می گشت گذشت، به مرلین که تازه به این نتیجه رسیده بود که این کار ها برای سنش زیاد است برخورد کرد و در نهایت پشت ونوگ که با لودو و گلرت حرف می زد پناه گرفت.
لودو دستش را روی دستگیره گذاشته بود و با ونوگ بحث می کرد. گلرت هم ساکت ایستاده بود و حرص می خورد. بحث خیلی ساده با جمله ی ونوگ "خانوما مقدمن" شروع شده و به کوییدیچ کشیده شده بود. گلرت با خود غرغر کرد: از دو تا کاپیتان کوییدیچ انتظاری غیر این نمیره.
- فکر کنم ارشدا مقدم ترن.
چهار جادوگر و ساحره ی دم در برگشتند و با دیدن دافنه نیششان باز شد. دافنه بدون حرف دیگری آنها را کنار زد و دست کوچکش دور دستگیره پیچید و آن را چرخاند. گلرت ناگهان گفت: مواضب با- هی... قفل نبود!
دافنه وارد شد. همانطور که پشت سرش صدای قدم ها متوقف می شدند به اطراف نگاهی انداخت. با اینکه تعدادی از پرده ها کنار کشیده شده بودند داخل عمارت تاریک بود.
ماریتا برای متقاعد کردن خودش گفت: حتما پنجره ها کثیفن.
پادما شگفت زده گفت: از بیرون اینقدر بزرگ به نظر نمی رسید...
فلور که میان پیکر ها دنبال خواهرش می گشت خود را به آماندا رساند. از او که آگاهانه حرکت می کرد و سرش را به اطراف می چرخاند پرسید: گابغیِلو می بینی؟
آماندا بدون اینکه به فلور نگاه کند گفت: سرسرای بزرگیه.
سپس ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و یکی از آن نگاه هایش را که همیشه فلور را از جا می پراند تحویل او داد. فلور همانطور که نگاهش ناگهان جلب لودو شده بود به سخنان آماندا گوش داد.
- داشتم فکر می کردم... اگه این عمارت واقعا تسخیر شده بود و ما اینجا محبوس می شدیم، چقدر سرگرم شده می شد.
فلور با شنیدن حرف آماندا با آن لحن جدی به وحشت افتاد. در واقع علت وحشتناک جلوه کردنش، چیزی بود که جلوی چشمانش در حال وقوع بود و باعث شد که مثل تیری از کمان رها شده به سمت در بدود.
×××
پای لودو محکم به چیزی برخورد کرد. همانطور که از درد به خود می پیچید و فحش می داد چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت جلوی پایش گرفت.
- لوموس!
وقتی از انتهای چوبش نوری ندرخشید ونوگ با نیشخندی جلو آمد و گفت: بذار یادت بدم. لوموس!
اتفاقی نیفتاد. رنگ داشت از چهره ی شان می پرید که فلور به سرعت به سمت در دوید.
ـــــــ
× نتونستم تاپیکی مرتبط باهاش پیدا کنم.
× خشونت آزاده!
× کلاوس احتمالا نمی خواد تا آخر سوژه تو کتابخونه بمونه، نه؟
× لهجه ی فرانسوی فلور و گابر... درخواست شده رعایتش کنیم.