دو عدد گولاخ از بروبچ گریفیندور در سرسرای عمومی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز قدم زنان ایستاده بودند و به سمت تالار خصوصی می رفتند! پس از اینکه به تابلوی بانوی چاق رسیدند، کلمه عبور را گفتند و پس از کنار رفتن بانو، پشت او رفتند و از دیدرس خارج شدند.
در تالار خصوصی به سمت خوابگاه دختران رفتند و فردی که یک گام جلوتر حرکت می کرد در را باز کرد.
- ا وا خاک به سرم! :دختر با دست محکم به گونه خود می زند:
- ادوارد تو باز بدون در زدن در رو باز کردی؟ چند بار باید بهت بگم؟
- به هر حال ما همه از یه خونواده هستیم، خانواده گریف! این حرفا اینجا معنایی نداره.
دو پسر تازه وارد روی یکی از تخت ها نشستند.
- خب بچه ها! بیکاریم امشب. با یه کوییدیچ چطورین؟
- این کیه؟
- نیوته، نیوت!
- نه نیوت. بذار این امتحانا رو به سلامتی بدیم بعد! به هرحال نمیشه این ایام از دخترا همچین انتظاری داشت.
- خیله خب! کوییدیچ نمیریم. ولی به انتخاب خودتون یه حرکت هیجان برانگیز دیگه انتخاب کنین. از پسرا هم نمیشه انتظار شیطنت نکردن داشت!
- یافتم! یه کاری میکنیم که به درسمون هم مربوط شه. اینجوری به ارزش ها هم لطمه ای وارد نمیشه.
- چیکار؟
- میریم دفتر اسلاگ، سوالا رو برمیداریم میایم تالار.
- ولی این کار خلاف قوانینه!
دو پسر تازه وارد فهمیدند هرمیون پشت کوهی از کتب مشغول مطالعه است. هرچند هنوز هم او را نمی دیدند.
- ببین هرمیون جان، ما کار بدی نمیکنیم. به خاطر صلاح همه تشخیص دادیم جای سوالا تو تالار امن تره از دفتری که هر چهار گروه میتونن بهش دسترسی داشته باشن.
- دقیقا ادوارد درست میگه. این کار حتی به صلاح خود پروفسور اسلاگهورن هم هست. تصور کن دانش آموزای همه گروهها بیان سوالا رو بخونن، چقد براش بد میشه! ولی وقتی اینجا باشه عمرا ملت اسلی و هافل و ریون نمیتونن بهش دسترسی پیدا کنن. به نظرم باید طی یه مراسم رسمی از ما تقدیر کنه حتی.
- به هر حال من مخالفم!
به دلیل اینکه ماموریت سری بود، ترجیح بر این بود که افراد کمتری از اهداف اسلاگ دوستانه آن آگاهی داشته باشند. چه رسد به اینکه در ماموریت شرکت داشته باشند! بنابراین به جز ادوارد، نیوت، بارناباس، فنریر، گلرت، آلیشیا، لیزا، الکتو و پروتی به افراد دیگر اطلاعی ندادند. به محض اینکه بروبچ گریف از پشت بانوی چاق بیرون آمدند، رودولف را مشاهده کردند.
- هوووم! چه ساحره هایی! کجا تشریف میبرین؟
- به تو مربوط نیست ایکبیری.
- ولی امور همه ساحره های قلعه به من مربوطه. همممه!
- ببین عزیزم. ما با بچه ها میریم یه دور میزنیم. بعد با هم صحبت می کنیم.
- پس من شب میام.
- نه دیگه. شب نه. فردا صبح.
- هوممم یه ذره بد میشه. ولی باشه.
رودولف از سر راه آن ها کنار رفت. و بچه ها آرام آرام بدون اینکه توجه کسی را جلب کنند با همان تعداد اندک به دفتر مدیر مدرسه رسیدند. در این قسمت از پلن، بدون جلب توجه کار پیش نمیرفت. بنابراین، باید یکی از دانش آموزان با اسلاگهورن مشغول صحبت میشد و تا دیگر اعضای اندک دار و دسته به سرعت وارد دفتر شوند و ماموریت خود را انجام دهند و تا صحبت به پایان نرسیده و پروفسور در را نبسته، بیرون آمده و به مکان قبلی خود بازگردند. اول باید مطمئن میشدند که مدیر هنوز از دفترش خارج نشده است. فنریر پشت در رفت و گوشهای خود را به در چسباند. پس از چند لحظه انگشت شست خود را به بروبچ نشان داد. جهت آن مشخص میکرد که به موقع رسیده اند یا نه. رو به بالا بود. به این معنی که تا اینجا همه چیز به خوبی پیش رفته است.
- کاش جیگر رو هم خبر کرده بودیم.
- بیتربیت. جیگر؟ کدوم جیگر؟
- سینوس؟ کسینوس؟
- آرسینوس.
در این هنگام، پروفسور اسلاگهورن مدیر گرامی مدرسه از دفتر خارج شد. دانش آموزان جست زدند و پشت دیوار پنهان شدند. فنریر به عنوان یک پروفسور جلو رفت و وظیفه خطیر مشغول نمودن هوریس را بر عهده گرفت.
- سلام پروف چطوری؟ چه خبر؟ کم پیدایی؟
فنریر همان طور که صحبت میکرد دستش را با مهارت روی شانه مدیر قرار داد، و با چند حرکت او را به نحوی هدایت نمود که پشت او به بروبچ و درب دفتر قرار بگیرد. و بچه های گریف از این فرصت نهایت سوءاستفاده را کرده و وارد دفتر شدند.
- خب هرکسی یه دستش رو بیاره بالا میخوام سرشماری کنم ببینم چند چندیم.
- خب سرها رو بشمار که بالا هم هستن خودشون. با دست اصلا قضیه از بیخ مشکل پیدا میکنه میشه دست شماری.
- بحث فلسفی نکن با من. هرمیون رو نیوردیم که این چیزا رو نگه تو جاشو گرفتی؟
- خیله خب حالا. خودت هم زود باش جای فک زدن. آوردیم بالا دستارو. وقت نداریم.
- آره دارم میبینم. ولی چیزای دیگه ای هم میبینم. مث اون بزمجه که دو تا دستشو آورده بالا.
- عه دیدی؟ میخوام رایمون بیشتر شه گزینه ما رای بیاره خب.
- واقعا این احمق فرق رای گیری و سرشماری رو نمیدونه؟
- خودتم احمقی. منم احمقم که با شما اومدم ماموریت. هممون احمقیم. خودم میشمارم. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت! بیشتر بودیما؟
- خودتو نشمردی خب.
صدای شبیه فریاد فنریر به گوش رسید.
- آره دیگه الان بچه های گریف همه خوابیدن. فردا صبح مراتب رو بهشون اطلاع میدم.
همه شواهد حاکی از این بود که وقت آن ها به پایان رسیده است. قرار بود وقتی به لحظات پایانی صحبت نزدیک میشوند، فنریر با چند کلمه مشخص مثل خواب و بچه ها به آن ها اطلاع دهد که خارج شوند و درون دفتر مدیریت گیر نیفتند.
- احمقا پشت سر من بیاین! صبر کن من نگاه کنم ببینم کسی نباشه.
خیلی خب آروم همه احمقا پشت سر من. خاک بر سر من. خاک بر سر تو. خاک بر سر همه.
بچه ها آرام و بی صدا از پشت سر پروفسور عبور کردند و بدون اینکه منتظر فنریر بمانند به سمت تالار خصوصی رفتند. فنریر که به طور عجیب و مشکوکی دستش هنوز با بدن اسلاگ تماس داشت، بالاخره دست خود را برداشت.
- خب دیگه پروف. دیروقته. من میرم بخوابم.
پروفسور که فنریر حتی به او اجازه نداده بود جمله آخرش را تمام کند، به سمت فنریر خیره ماند و او را که دست از پا درازتر برای تنبیه دانش آموزان به تالار خصوصی می رفت، نگاه می کرد.