سالازار که فکر این قسمت ماجرا را نکرده بود گفت:
- زن حسابی! این همه جا. برو سه متر اون ور تر بساز.
- اصلا" راه نداره. به جان سالی اگه یه وجب این ور اون ور کنی کل تشکیلات قلعه به هم می ریزه!
در همین حین که سالازار در حال جر و بحث با روونا بر سر ساختن دستشویی دخترانه در جای دیگری بود، گودریک با هشت اژدها، هفت موجود دم انفجاری جهنده، سه عدد از اون اسبای بی رنگ (اسمش چی بود؟
) یک عدد شیر، تعداد زیادی گراز وحشی، یک گورکن با نژاد طلایی، عنکبوت های بیگ سایز، دو عدد باسیلیسک و یک عقاب غول پیکر که همگی آنها زنده بودند و با زنجیر های سرخ رنگ بسته شده بودند از دور نمایان شد.
سالازار و روونا:
هنگامی که گودریک به نزدیکی محل آنها رسید، با استفاده چوبدستی خود تعداد زیادی قفس های فولادی ظاهر کرد و هر گونه را در داخل قفس خود گذاشت.
سالازار که از تعجب دهانش کف کرده بود گفت:
- گودریک همه اینارو تنهایی گرفتی و غل و زنجیر کردی؟
- پ ن پ سر راه مرلین رو دیدم کمک کرد!
روونا:
با تشکر از گودریک عزیز بابت ایمن سازی منطقه، دیگه باید بریم بنای اصلی رو بسازیم.
در این لحظه نیر هلگا با انبوهی از سیمان و سنگ و گچ و ... ظاهر شد.
چهار دوست شروع به ساخت و بنا کردن قلعه هاگوارتز کردند. در این میان سالازار همچنان می کوشید تا از ساخته شدن دستشویی دخترانه در بالای تالار مخفی خود جلوگیری کند.
- روونا جان مادرت، مرگ برادرت، آقا بیا زیر تخت خواب اتاق من دستشویی بساز ولی اینجا نساز. ایهاالناس! گودریک، هلگا! بابا یکی یه چیزی به این بگه.
ولی او زیر بار نمی رفت و همین کار ها بود که رابطه چهار دوست را سرد تر و سرد تر می کرد.
بالاخره پس از حدود یک ماه، کار ساخت قلعه با تمام راه ها و جزییات و ... تمام شد.
گودریک:
- من از همین جا به همه شما تبریک می گم. کار تیمی خوبی بود. امیدوارم بتونیم زیر سایه مرلین این مدرسه رو بچرخونیم و تجارب و مهارت هامونو به نسل های آینده منتقل کنیم تا جادو های باستانی همواره زنده بمانند و از یاد ها نروند.
سالازار: سووووووووووووت! آفرین به این سخنرانی! فقط یک مسئله، با این حیوانات چیکار کنیم؟
گودریک:
- نمی دونم... می تونیم همه رو سر بزنیم!
هلگا:
- نه بابا سر زدن چیه. گوسفند که نیستن
من اون گورکن طلایی رو برای خودم بر می دارم.
روونا: پس منم اون عقاب بزرگ رو میخوام.
سالازار: آقا این نشد که. همه یه چیزی برداشتن. پس منم یکی از باسیلیسکارو بر می دارم.
گودریک: خیله خب. منم یک شیر، یک باسیلیسک، یک اژدها و یک اسب بی رنگ (آقا این اسمش چی بود؟
) رو بر میدارم.
همگان از انتخاب گودریک شگفت زده شدند...