هر لحظه احساس ضعف و ناتوانی اش بیشتر میشد.
چه طور امکان دارد آن مرد غریبه که از او متنفر بود خود او باشد!
من از خودم متنفرم!؟!
یعنی من تمام این افراد را کشته ام!؟!؟!؟
یعنی من باعث بارش این باران خون هستم؟!!؟
نه نه این امکان ندارد؛یعنی من باعث به وجود آمدن این وضع شده ام؟!؟!
اگر من هستم پس چرا به دستان، گردن و پاهایم زنجیر آویزان شده است؟!؟!؟
یعنی در آن جعبه ی آهنین و کاغذ لول شده چه چیزی وجود دارد؟
خانه تسخیر شده
همه با نگرانی و مسترب پشت سر آشا ایستاده بودند و به این فکر می کردند که چه اتفاقی افتاده؟گلرت کجاست؟
بالاخره آشا سکوت را شکست و گفت:«بهتراست راه بیفتیم و دنبال راه خروج بگردیم ، هر چه بیش تر این جا بمانیم بیش تر در خطریم پس بجنبید»
-آشا فکغ میکنه می تونه تغس خودشو با محکم ایستادن و با قاطئیت حغف زدن پنهان کنه اما این طوغ نیست و تغس تو چشماش موج میزنه.
-فلور حرفاتو شنیدم.اصلا هم این جوری نیست و من نمی ترسم.
-چغا می تغسی.
-فلور من نمی ترسم.
-چغا گفتم که می تغسی.
-نمی ترسم.
صدای فریادی رسید:«بچه ها کافیه دیگه»
با فریاد آماندا همه ساکت شدند و خانه را سکوتی عجیب فرا گرفت .
-دیگه بهتره راه بیفتیم.
و همه پشت سر آشا شروع به حرکت کردند.
خیلی نگذشته بود که ناگهان صدای جیغ گابریل همه را از حرکت باز داشت.
روونا با نگرانی به سمت گابریل رفت و از او پرسید:«دوباره چی شده گابریل؟ چرا فریاد زدی؟»
گابریل با دستی لرزان به گوشه ای تاریکی اشاره کرد و گفت:«س..سسسا..سایه ی تار...رریکی دی...دیدم.درست در همان جا» سپس همه ی چشم ها به سویی که گابریل اشاره می کرد چرخید.
-وا..و...وای خدای من او..او..اون غاست میگه.منم دوتا سایه میبینم .کی کی اونجاست؟
ای بابا ساکت باش فلور.
ببینم ،کی اونجاست؟؟
.
.
.
.
.
یا میای بیرون یا یا اِم چیزه یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!!
.
.
-خیلی خب، خیلی خب باباب تسلیم.
و در همین حال دوسایه ی سیاه بیرون آمدند.
-لـونــــا ! ! ؟ ! ! چــــو! ! ! ؟ ! ببینم شما دوتا این جا چی کار میکنید؟!؟!؟شما دوتا چه طوری وارد این جا شدید؟؟اصلا برای چی اومدید؟؟
همه ی افراد هم مثل آشا با تعجب آن دو را تماشا می کردند.آن ها هم مثل آشا سؤالات زیادی از آن دو داشتند و دوست داشتند که سؤالات خود را بپرسند که چو سکوت را شکست و گفت:
«ببینید بچه ها من و لونـا برای کمک به شما به این جا آمدیم البته خودمان هم گرفتار شدیم و راه خروج را گم کردیم ولی خب....»
-ولی چی؟!؟!اصلا شما دو تا از کجا میدونستید ما این جاییم
-آماندا آروم تر لطفا بگذارید الان لونا همه چیو توضیح میده.لونـا عجله کن.!
لونا پس از کمی مِن و مِن جواب داد:
کی من !!؟!؟! خیلی خب باشه ببینید چیزه..
-عجله کن
-خیلی خب چو هولم نکن.بچه ها موضوع از اونجا شروع میشه که کلاوس بودلر خیلی پریشان و با سرو صورتی خون آلود اومد پیش پنه لوپه و تعریف کرد که اوضاع از چه قراره ما هم که قضیه رو شنیدیم البته به طور نا خواسته
-فال گوش واستاده بودیم!
-بله خودم داشتم میگفتم چـو!!!خب کجا بودیم آهان ما هم قضیرو شنیدیمو برای کمک به این جا اومدیم.
فلور با صورتی متعجب گفت:لونــا دوست نداغم که حرفتو قطع کنم ولی شما دوتا چه جوغی اومدید این جا؟
-همون جوری که شما ها اومدید خب ما ...
صدای فریاد گابریل حرف لونـا را قطع کرد
-بچه ها دوباره آن نور سفید
آشا با فریادی بلند گفت:«بچه ها همه جمع شوید این جا و دست ها ی هم دیگر را بگیرید نمی خوام دو باره او اتفاق تلخ تکرار شود و یک نفره دیگه رو از دست بدهیم»پس از اتمام حرف آشا همه به سوی او دویدند و دست هم دیگر را گرفتند لونـا و چو هم به آن دایره ی بزرگ پیوستن .لونا باتعجب پرسید:«واقعه ی تلخ!؟!!؟ موضوع چیه شما کیو از دست دادید؟؟؟»
-فعلا محکم دست چو و روونا را بگیر بعدا برات تعریف می کنم.
پس از چند ثانیه تالار غرق در آن نور سفید شد...