سوژه جدید:جنجال عجیبی در تالار گریفندور بر پا شده بود. عده ای جیغ زنان از این سوی تالار به آن سوی تالار می دویدند، گروهی نیز با حیوانات وحشی درگیر بودند، عده دیگری نیز بین کاناپه ها، میز ها و حتی داخل شومینه پنهان شده بودند.
در این میان، پسری با مو های قرمز، شنل و ردای بلند قرمز به همراه عنکبوتی که بر روی شانه اش به منظره نگاه می کرد.
-بوق بهت چارلی مادر سیریوس!
-خودتون گفتین راحت باش!
-گفتیم راحت باش! نگفتیم که از توی کلاهت انواع و اقسام موجودات رو در بیار. کشتی نوح هم اینقدر حیوان نداشت!
-البته انواع و اقسام حیوانات نیستن ها! من از خزندگان میترسم!
چارلی به سرعت سرش را دزدید تا از اثابت گلدانی که از سوی رون پرتاب شده بود، جلوگیری کند.
در این میان ناگهان فردی با شنل سیاه و نقاب مرگخواری با فرمت
وارد کادر شد. ابتدا نگاهی به اطرافش کرد، سپس دستش را در جیبش فرو برد و یک عدد منوی مدیریت نورانی و مقدس از آن بیرون آورد؛ دکمه ای از آن را فشرد. بلافاصله سر و صداها خوابید و حیوانات ناپدید شدند.
-عه...چیکارشون کردی؟
-فرستادمشون توی کلاهت.
چارلی به سمت کلاه بلند و قرمزش رفت و آن را روی سرش گذاشت.
ملت گریفندوری نیز از مخفیگاه خود بیرون آمدند. چهره هایشان همچون لشگر شکسته خورده ای بود که گویی بعد از یک جنگ سخت، از دست یک گله گرگ فرار کرده اند! البته بین حیوانات چارلی گرگ نیز وجود داشت!
آرسینوس گفت:
-کسی صدمه ندیده؟
مرلین چوبدستی بلند و قدیمی اش را بالا آورد و پاسخ داد:
-چوبدستیم شکسته.
مرگخوار نقاب دار به طرف مرلین رفت و چند دکمه از منویش را فشرد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را دوباره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را سه باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را چهار باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس دکمه را پنج باره فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آرسینوس موفق نشد. آرسینوس حتی عدد پی، عدد فی، کتانژانت نود درجه، صفر مطلق، صفر کلوین، عدد آووگادرو، خارج قسمت تقسیم عدد56700 بر 1/0089 را نیز امتحان کرد. اما...هیچ اتفاقی نیفتاد!
ملت گریفندوری:
آرسینوس عصبانی شد، آرسینوس داشت نابود می شد، آرسینوس به منو عشق می ورزید و معتقد بود منو میتواند دریا را بشکافد و حال آنکه منو نتوانسته بود یک چوبدستی را تعمیر کند!
آرسینوس عصبانی شده بود اما مثل همیشه خود را آرام و خونسرد نشان داد. چوبدستی مرلین را گرفت و آن را روی منو قرار داد و دکمه را برای هزارمین بار فشرد. اما...اتفاق افتاد!
چوبدستی مرلین در حال درخشیدن بود ابتدا نور آبی رنگی از خود نشان داد سپس رنگش طلایی شد و در یک لحظه، ملت گریفی غیب شدند!
هرچند هیچ خبری از ملت گریفی در دست نیست و معلوم نیست کجا رفته اند؛ اما چوبدستی مرلین تعمیر شد و آرسینوس همچنان معتقد بود که منو، زندگی است!
جایی نامعلوم، زمانی نامعلومملت گریفی با سر به زمین داغ خوردند؛ البته نه این که کسی آنها را نفرین کند، بلکه زمین واقعا داغ بود! چارلی گفت:
-ما کجاییم؟
-روی زمین.
-عه...جدی؟
-مرگ تو!
-چه جالب!
گریفندوری ها به اطرافشان خیره شدند: آنها دریافتند که در یک روستای کوچک هستند که بیشتر شبیه شهر های جن زده در فیلم های ترسناک مشنگی بود و سکوت عجیب و مرگباری کل روستا را فرا گرفته بود.
ناگهان آملیا گفت:
-اونجا رو ببینید!
همه به سمت جایی که آملیا اشاره کرده بود نگاه کردند و دیدند که گروه زیادی از مردم، دورتادور یک میدان حلقه زده بودند.
نوادگان گریفندور، به سمت میدان رفتند و با دیدن چیزی که وسط میدان بود از ترس خشکشان زد:
یک کپه هیزم روی هم ریخته بود و درست در وسط آن دختر قد بلندی با مو های مشکی بلند و دست هایی از پشت بسته شده ایستاده بود.
ناگهان فردی مشعل به دست وارد شد و تمام هیزم ها را آتش زد!
لویئس وحشت زده فریاد زد:
-چی شد؟
در پاسخ به سوال لوییس، یک عدد هرمیون گرنجر با چهره ای آرام و مو های وزوزی از بین ملت گریف بیرون آمد و گفت:
-ما الان صدها سال از زمان تاسیس هاگوارتز عقب تر رفتیم. ما در دورانی هستیم که مشنگ ها جادوگران رو آتیش می زدن. چوبدستی هاتون رو بیرون نیارین چون کار نمی کنن! آخه چوبدستی هنوز اختراع نشده!
هرمیون صحبت هایش را با لبخند ملیحی پایان داد و دوباره بین جمعیت گریفندوری ها ناپدید شد.
ملت گریفندوری وحشت زده ابتدا به یکدیگر، سپس به چوبدستی و بعد به آتش نگاه کردند.
-وحشتناکه!
-یعنی دیگه نمی تونیم جادو کنیم؟!
-ما میمیریم!
-یعنی الان حیوونای من هم داخل کلاهم نیستن؟!
-بوقی اگه بفهمن ما جادوگریم زنده زنده کباب میشیم، اونوقت تو نگران حیواناتت هستی؟!
-بله!
-
البته آرسینوس اصلا نگران نبود. دستی به جیبش کشید و منوی مدیریتش را لمس کرد. آرسینوس لبخند زد.
-آی آرسینوس!
-کی هستی؟
-من وجدانت بیدم!
-چی میخوای؟
-هیچی...خواستم بگم منو در این زمان هنوز اختراع نشده ها!
کلمات وجدان همچون فرود آمدن پتک، وجود آرسینوس را تخریب کرد...!