تالار را سکوت فرا گرفت، همه به چشمان جست و جو گر لینی خیره شده بودند...
- ما! ما! از اینجانب پرسش نمایید.
لادیسلاو دست خویش را بالا گرفته و بی تابی می کرد.
لینی بدون توجه به جست و جویش ادامه داد. اعضای دیگر تالار چشم هایشان را از چشم های او می دزدیدن یا سعی می کردند دیده نشوند.
- تو بگو!
آقای زاموژسلی بسیار خوشحال شده از جا پرید.
- لادی تو نه...
لینی لبخندی شریرانه زد،
- دینگ!
حشره در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، به آرامی زا بینی لادیسلاو خارج شد و لبخند زد.
ناگهان توسط لادیسلاو به سمت پنجره پرتاب شد.
صدای ضعیف جیغ دینگ در تالار به گوش رسیده و با صدای پوف ناشی از برخوردی سخت، قطع شد.
- دهه! این چه کاری بود که کردی.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412e9281b98.gif)
همگی می خواستند بدانند که دینگی که دنگ خطاب می شد و یا حتی بر عکس، مرتکب چه جنایاتی شده بود، اما با این حرکت رویای آنان فنا شد.
- اینجانب تنها خشونت خویش را که حاصل بر نگزیده شدن بود، بر سر آن مفلوک خالی بنمودیم، باشد که دیگر برنگزد.
- خب... حالا دست کم از خودت بگو.
رنگ از صورت لادیسلاو رخت بر بست، چشمانش کلابیسه شده و دستانش به لرزش افتاد.
اما پس از چند ثانیه به حالت عادی برگشت.
- خب حرف بزن دیگه.
- گفتیم... در حقیقت نوشتیم.
ریونی ها زیرک و باهوش هستند، اما خیلی دقت نمی کردند.
- چی...؟ کجا نوشتی.
- در چشمانمان بود، نخواندید، پاک شد.
ریونی ها شانه پایین انداخته، نگاه هایی طلبکار به آقای زاموژسلی انداختند.
- حالا نمی تونی با زبون بگیشون؟
لادیسلاو با اخم به گوشه سقف نگاه کرد، عنکبوتی که در آن نقطه حضور داشت، گمان کرد که آقای زاموژسلی به او خیره شده است، خجالت کشیده و خودش را در میان تارهایش پنهان کرد.
- یادمان نمی آید.
ریونی ها بی خیال لادیسلاو شدند.