هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
ديوانه ساز، علاوه بر مردد بودن، حسى شبيه به ترس را نيز در اعماق وجودش حس ميكرد. اما او يك ديوانه ساز بود...ترس برايش بي معنا بود. پس قدمى لغزيد و جلو رفت و...

بوم!

ديوانه ساز در اثر اصابت معجون، پودر شد و به هوا رفت!

-درست كار كرد...معجونم درست كار كرد!

اين بزرگترين دستاورد هكتور در زمينه معجون سازى بود و اين بزرگترين دستاورد، لياقت بزرگترين لرزش را داشت...پس لرزيد...با خوشحالى لرزيد!
لرزش بسيار قوى بود. باربيكيو از رو سر هكتور به كنارى پرتاب شد. سوسيس ها در چشم هاى غول فرو رفت و غول، از پشت هكتور ليز خورد و... هكتور با نگه داشتن پاهاى او، مانع از ليز خوردنش شد.

-من رو از دست اين نجات بديــــد!

آستوريا قدمى به هكتور نزديك شد.
-اگه نجاتت بدم، بر ميگردى تو چراغت؟
-نوچ! چراغ ندارم كه. شكست!

حق با غول بود.

-باشه. پس ميشينى يه گوشه تا چراغت درست بشه؟

غول، كمى فكر كرد.
-نوچ...ميام ميشينم رو شونه تو، تا چراغ تعمير شه.

هك، به نظر علاقه مند به رها كردن غول مي آمد!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۱۸:۴۵:۵۱
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۲۰:۰۱:۰۹


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- الان یعنی داری از بازنشستگی میای بیرون؟

غول در تنگنا افتاده بود. باید از بازنشستگی بیرون می آمد؟ نباید می آمد؟ نمیتوانست فکر کند، مغزش به شدن در حال تکان خوردن و حتی منتقل شدن به داخل گلویش بود!
غول اینطوری دیگر اصلا نمیتوانست، اما غرور و پررویی اش هم اجازه نمیداد که به این سرعت میزبانش را عوض کند.
- طبق بند شماره 985 و تبصره 569، من میتونم حتی در دوره بازنشستگیم هم یه آرزو رو برآورده کنم! حالا جان هرکس دوست داری آرزو کن تا به زور متوسل نشدم!
- به جای این حرفا بیا این معجون آرزو برآورده کردن بزن بر بدن!
- نه... اون شیشه رو نیار جلوی من. آخ آخ.. قلنج کمرم شکست!

غول که دیگر چیزی نمانده بود تگری بزند، دیوی را از جیبش خارج کرد و با کمک وی، پاهای هکتور را به زمین میخ کرد.
سپس با رضایت از اینکه لرزش هکتور را متوقف کرده، گفت:
- خب... حالا وقت پیک نیکه!
- معجون پیک نیک بدم؟!

هکتور با گفتن کلمه "معجون" دوباره شروع کرد به لرزیدن، اما دیگر دیر شده بود. چرا که غول روی شانه های او زیرانداز پهن کرده بود، روی سرش یک باربیکیو گذاشته بود و مشغول کباب کردن سوسیس روی باربیکیو بود. او غولی بود بسیار خوش گذران؛ اما ویبره های هکتور همچنان مزاحم خوش گذرانی اش بودند!
سپس غول تدبیری اندیشید.
- دیوی، تو بیا نگهش دار ماچش کن، منم سوسیس درست کنم.
- معجون ماچ دیوانه ساز میدم بهت نزدیکم بشی ها!

دیوانه ساز برای اولین بار در زندگی مردد شد!



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
-دیوی؟ اون تویی؟

غول این جمله رو خطاب به جیبش میگه و یه دست لزج از جیبش میاد بیرون و تکون داده میشه!
ظاهرا دیوانه ساز، بعد از پرتاب کردن وینکی به آزکابان، سرجاش برگشته. همین کافیه که یهویی هکتور آه و فغان سر بده:
-ممم...من...چه معجون ساز بدیم!

مرگخوارا با شنیدن این حرف از خوشحالی سربه بیابون میذارن. ولی افسردگی هکتور تموم نشده.
-بدم...زیادی بدم. معجونای من اصلا درست کارنمیکنن.

و شیشه ی حاوی مایع سیاه رو به دیوار میکوبه.

مرگخوارایی که سر به بیابون گذاشته بودن و الان تازه برگشته بودن، یهو همه با هم احساس بدبختی میکنن.
هکتور توضیح میده:
-نترسین...تاثیرش فقط یه ساعته.

غول خوشحال از بدبخت کردن همه، به دیوی اشاره میکنه که برگرده تو جیبش. فعلا معجون پاشیده شده کافیه.
ولی متوجه یه چیزی میشه.

جاش اصلا راحت نیست!

-هی...تو سردته؟
-نه!
-ترسیدی؟
-نه!
-بیماری خاصی داری؟
-نه!
-پس چرامیلرزی؟ مغزم تکون خورد...
-همینه که هست.

غول فکری میکنه و میگه:
-ببین...درسته که من بازنشسته شدم، ولی تو الان آرزو نمیکنی این لرزشت متوقف بشه؟
-اصلا و ابدا!

-آرزو کن لعنتی...بذار لرزشتو متوقف کنم. دل و روده م پیچید به هم.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۱۷:۲۳:۲۰

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱:۲۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

دلفی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۷:۲۶ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
-غول نتونِـــــ...
_چرا اتفاقا غول تونست.طبق بند یک تبصره سیصد و نود و یک غول میتونه هرکاری میخواد بکنه.
-جن وزیر اجازه نداد!

غول وانمود میکرد دارد بخشی از عهدنامه را زیر لب برای خودش میخواند.
-هرگونه عدم صدور اجازه برای یک غول چراغ جادو بین دو تا شش ماه حبس در آزکابان را در پی دارد.

غول بسیار موذی و مردم آزار بود پس نیخشخندی زد و گفت:
-دیوی... لطفا وزیر رو به آزکابان منتقل کن. مدت حبس رو هفت ماه اعلام میکنم.

و خطاب به وینکی ادامه داد:
-میبینی؟ من غول چراغ خیلی بخشنده ای هستم... طبق تبصره سی و پنج بند دوم میتونستم بسته به میزان ناراحتیم از عدم اجازه فرد بین یک تا سه ماه به حبس اضافه کنم و من فقط حداقلش رو اضافه کردم. نمیخوای تشکر کنی؟
-وینکی تشکر نکرد! وینکی جن وزیر بود! کسی نتونست وینکی رو دستگیر کـَ...

حرف جن وزیر با هجوم دیوی به سمتش و منتقل شدن به آزکابان نصفه و نیمه ماند. غول که با این که احساس رضایتِ منزجر کننده ای داشت، اما خیلی نباید وقت را تلف میکرد. پس از توی پاتیل وینکی بیرون آمد تا میزبان جدیدش را انتخاب کند. غول چراغ غول تن پرور و تنبلی به شمار میرفت پس نزدیک ترین میزبان را انتخاب کرد و روی شانه هایش نشست...
ناگهان احساس لرزش کرد، مهره هفت و هشت کمر غول که قبلا در اثر تنگی چراغ جا به جا شده بود به وسیله لرزش سانتریفوژ گونه ای دوباره به جای خود برگشت...
سپس احساس فلاکت و بدبختی کرد، تمام خاطرات بد کودکی اش به سمتش هجوم آورده بود. صدای جیغ مادرش را شنید که ملتمسانه از لرد سیاه میخواست فرزندش را نکشد، حتی خاطرات بد کودکی کله زخمی هم به او هجوم آورده بود. ناگهان غول فریاد زد:
-زخمم... زخمم درد میکنه...آااای!

هکتور که حالا میزبان جدید غول بود از خواب پرید.
-میدونستم کار میکنه!

سپس شیشه کوچکی با یک مایه سیاه از جیب ردایش بیرون کشید و خطاب به غول گفت:
-عصاره دمنتوره... توی آخرین حمله به محفل از خاطرات قدح اندیشه کله زخمی ساختمش!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۰:۱۸ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
-راحت نیست!
-جن معتقد بود که به درک! غول تونست اسباب و اثاثیه اش را جمع و گورش را گم کرد.

غول اصلا از منتقل شدن خوشش نمی آمد.
-برام قصه بگو!

-وینکی جن وزیر بود و قصه خوب نبود. غول باید یاد گرفت که با واقعیت ها مواجه شد. قصه باعث شد غول رویاپرداز شد و این خوب نبود. غول تونست به یه روانکاو مراجعه کرد.

-حداقل لالایی بگو.

-وینکی صدای خوبی نداشت. غول از این خواسته اش پشیمان شد. وینکی آواز خوندن رو دوست داشت. ولی الان ندونست چرا احساس بدی داشت.

غول که صورتش به دلیل کمبود جا در یک میلیمتری وینکی قرار گرفته بود پرسید:
-مثلا چه جور احساسی؟

وینکی به فکر فرو رفت.
-احساسی همچون بدبختی...شقاوت..رنج و عذاب! این ها احساسات مناسبی برای یک وزیر نبود. نکنه ماسکی داشت در نبود ما نقشه هایی می کشید و ما بی خبر بود؟ وینکی از اول هم به ماسکی اعتماد نداشت.

غول لبخندی زد و سعی کرد کمی تکان بخورد که جایش راحت تر شود. ولی دریغ از یک ذره جا!
-دیوی...می شه پاتو جمع کنی؟ تو این پاتیل واقعا جا برای سه نفر نیست.

وینکی با تعجب به غول نگاه کرد.
-غول دیوانه شد؟ نفر سوم کی بود؟

دستی سیاه و لزج از پشت غول به هوا بلند، و برای وینکی تکان داده شد. غول توضیح داد:
-غریبه نیست...دیویه. همراه من از آزکابان اومد. جای زیادی نمی گیره. گذاشتمش تو جیبم. فقط یه ذره...همچین...باعث می شه کسی که بهش نزدیک می شم احساس بدبختی کنه. که اینم خوبه. غول جن خوب؟




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
-ماسكى؟...نه! وينكى نتونست ماسكى رو آزاد كرد! ماسكى جن معاون بود...

غول، با ته ليوان درون دستش، ضربه اى به سر وينكى زد.
-هيس! ساكت...اگه گذاشتى دو كلوم صحبت كنيم!

آرسينوس كه تا آن لحظه، براى جلوگيرى از پرش دوباره غول به روى شانه اش، در دورترين مكان ممكن ايستاده بود، به ناچار كمى به وينكى نزديك شد.
-اهم...خانوم وزير؟ شب شده...دير وقته...مايليد به خونه برگرديم؟
-بله! وينكى جن مايل خوب.

-نه!...خونه چيه...من...

ولى با بشكن زدن وينكى، باقى صحبت هاى غول، تبديل به فرياد هاى معترضانه اش نسبت به نحوه ى حمل و نقل شد.
با ظاهر شدن وينكى، آرسينوس و غول در خانه ى ريدل ها، بار ديگر خواب شبانه ملت مرگخوار، كوفتشان شد!

-طبق عهدنامه اى كه امضا كردى، بند ٢ تبصره ١٦٤، ديگه حق ندارى از اين روش حمل و نقل استفاده كنى!

وينكى اهميتى به داد و فرياد غول نميداد. او كلاه منگوله دارش را كه در واقع يك دمكنى بود، با كلاه وزارت عوض كرد و به سمت پاتيل زنگ زده اش رفت.
-غول بايد رفت پايين.
-نميرم.
-وينكى خواست خوابيد. غول تو پاتيل وينكى جا نشد.

غول نگاهى به پاتيل كوچك و زنگ زده ى وينكى انداخت.
-خب...حق با توئه، جا نميشم. پس تو هم نميخوابى!
-وينكى به غول حق انتخاب داد. اما غول خودش اينو خواست. وينكى جن حنتخبانده خوب؟

سپس به درون پاتيلش شيرجه زد. غول، در اثر شيرجه ى ناگهانى وينكى، مچاله شد و درون پاتيل فرو رفت. وضعيتش اصلا راحت به نظر نميرسيد.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۳:۵۹:۰۹


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
اتاق پر از دیوانه سازهایی بود که هووووهووووکنان از این طرف به آن طرف پرواز میکردند.

با ورود به اتاق، ناگهان همگی بشدت احساس بدبختی کردند!

-نکنید!

دستور به طور مستقیم از طرف وزیر صادر شده بود...ولی مگر صادر شدن وزیر برای بدبخت نشدن در محضر دیوانه سازها کافی بود؟

-وینکی وزیر مدبر و برای چنین موقعیت هایی سپر دفاعی در نظر گرفت. وینکی جن مسپر مدفع خوب؟

سران مملکت از این همه هوش و تدبیر و امید به وجد آمدند. وجدشان همینطور هی بیشتر میشد تا این که وینکی از جیبش مقداری پاکت کاغذی در آورد. روی هر پاکت سه سوراخ ایجاد شده بود.

-سران مملکت به اضافه ماسکی این ها را روی صورتشون کشید تا دیوانه سازا متوجهشون نشد و کل انرژیشونو روی غول گذاشت. دو سوراخ بالا برای چشم ها و سوراخ پایین برای دماغ بود. وینکی هنوز موفق نشد سوراخی برای دهان ایجاد کرد ولی تحقیقات اجنه دانشمند در این مورد ادامه داشت.

وینکی پاکت ها را یکی یکی به همراهانش داد. و ناگهان چشمانش پر از اشک شد.
-وینکی به شما پاکت داد. شما قرار بود پاکت را پوشید. پس پاکت لباس محسوب شد. وینکی شما رو آزاد کرد؟

آرسینوس در حالی که فکر میکرد که چطور پاکت را روی نقابش بکشد جواب داد:
-ما خودمون آزاد بودیم جناب وزیر. شما آزادمون نکردین.

-پس وینکی کیو آزاد کرد؟

ملت پاکت ها را روی سر کشیدند و تمام نیرو و انرژی منفی دیوانه سازها معطوف به غول شد. ناگهان صدای فریاد غول به هوا بلند شد.
-چققققققققققققدررررررررررررر بدبختتتتتتتتتتتتم!


ده دقیقه بعد:

-آره دیوی جون...همش سه سالم بود منو فرو کردن تو اون چراغ. بعد هی من رشد کردم...چراغ رشد نکرد! هی گفتم جام تنگه! ولی هر کی چشمش به من افتاد یه آرزو کرد. کسی نپرسید تو خودت آرزویی داری یا نه. این قیافه منه...ببین. کچلم...رنگم آبیه...یه موجود بی قواره ای هستم. یه لقمه دیگه از این میخوری؟ جون من تعارف نکن. اون پشت زیاد دارم... از اینا غذا میخواستم که ذخیرم تموم نشه. بیا جلوتر بشین. غریبی نکن.

وینکی که سفره ای پرو پیمان روی شانه هایش باز شده بود، و یک غول و یک دیوانه ساز مسلسل وار درحال غذاخوردن بودند، هنوز داشت فکر میکرد که چه کسی را آزاد کرده.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۱:۲۹:۳۱
ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۱:۳۰:۵۰

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سپس غول خوابید و پس از چند ثانیه صدای خر و پفش به هوا بلند شد.

آرسینوس و وینکی همچنان مقتدرانه پیش میرفتند.
این موضوع که تکه های مغز وینکی، از محل فرو رفتن میله، به آرامی در حال چکیدن روی زمین هستند، اصلا از اقتدار سران مملکت کم نکرد.

وزیر و معاونش به قسمت های تاریک تر و عمیق تر زندان وارد شدند. این قسمت به نظر بسیار پوسیده بود و حتی گویی سقفش در حال ریزش بود، دلیلش هم بودن این قسمت درست در زیر دریا بود و البته قطرات آب که از دیوارها و سقف وارد میشدند هم تاییدی بر این دلیل بود.

وینکی ساکت بود. جن تمام انرژی اش را روی حرکت کردن به جلو متمرکز کرده بود و به همین دلیل حرفی نمیزد.
حوصله آرسینوس از این همه سکوت سر رفته بود. این سر رفتن حوصله باعث شد تا حس کنجکاوی توام با فضولی آرسینوس دوباره اوج بگیرد. کنجکاوی او در آن لحظه بسیار مسخره بود. او میخواست چهره غول را در زمان خواب ببیند و اگر شد وی را قلقلک دهد تا شاید فراری شود؛ که این نشان میدهد آرسینوس علاوه بر فضول بودن، بی صبر نیز بود!
وی مقابل پرده تخت آمد، با نوک انگشت پرده را کنار زد و صورتش را جلو آورد و ناگهان...

پاااااق!

به دنبال صدای انفجار و سیاه شدن نقاب آرسینوس از دود، صدای هار هار خنده غول بلند شد.
غول پس از آنکه اشک های حاصل از خنده زیاد را از گوشه چشمانش پاک کرد، نگاه عاقل اندر سفیهی به آرسینوسی که به خاطر شدت انفجار روی زمین افتاده بود انداخت و گفت:
- حالا درسته که یه غول خسته و بازنشسته ام، ولی دلیل نمیشه تخت خوابم سیستم دفاعی نداشته باشه که!
- وینکی بالاخره به دیوانه سازها رسید!

وینکی با گفتن این حرف، درب اتاقی که در واقع خوابگاه مخصوص دیوانه سازها بود را باز کرد. سپس ابتدا خودش و به دنبالش آرسینوسی که داشت نقاط سوخته و سیاه شده نقابش را با آستین ردایش پاک میکرد، وارد اتاق شد.



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
وینکی و دار و دسته اش مقتدرانه به جلو حرکت می کردند.

کم کم حوصله غول داشت سر می رفت!
خمیازه ای کشید. قوطی کوچکی از جیبش در آورد. قوطی را باز کرد...

باز کرد...

و باز هم باز کرد...

آرسینوس که ذاتا جادوگر فضولی بود، مشتاقانه به قوطی که همینطور هی داشت باز و باز تر می شد خیره شده بود.

طولی نکشید که قوطی به اندازه یک تختخواب دو نفره باز شد.
غول با آرامش پایه های تختخواب را روی شانه های وینکی محکم کرد و ملافه ها را رویش مرتب کرد.
-ببخشید...کمی وسواس دارم.

آرسینوس به وینکی نگاه کرد. هیچ اثری از ناراحتی ناشی از سنگینی تختخواب در چهره اش دیده نمی شد. وینکی جن قدرتمندی بود!

غول تخت را مرتب کرد و پرده بسیار بزرگی از کشوی زیر تخت خارج کرد. میله ای بالای تخت نصب کرد و انتهای میله را در جمجمه وینکی فرو کرد.

وینکی همچنان مصمم به راهش ادامه می داد. فرو رفتن یک میله کلفت در مغز، چیزی نبود که وینکی را از ادامه راهش باز بدارد.

غول، پرده را به میله وصل کرد و آن را دور تا دور تختخوابش کشید. چشم بند کوچکی را برداشت و به چشم زد.
-من می خوابم...وقتی رسیدیم بیدارم کنین. مایلم اقتدارمو به دیوانه سازا نشون بدم.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.