وزغ با چشمان ورقلمبیده اش ابتدا نگاهی به تخم و سپس نگاهی به بلاتریکس کرد و سر جایش ثابت ماند!
-مگه نشنیدی چی گفتم؟ تنت میخاره؟
-تنش میخاره!
همین دو کلمه ساده که از جانب اندی از افراد حاضره در جمع به صورت همزمان ایجاد شده بود، کافی بود تا کوه اتش فشان غضب بلا تحریک بشه و کروشیو های پی در پی او آغاز!
او نفرین میکرد... پشت سر هم نفرین میکرد، دشنام میداد و جیغ میکشید و اشعه های قرمز رنگی از نوک چوبدستی اش به سوی وزغ روانه میکرد.
وزغ میجهید...
مدام میجهید و اوضاع رو بدتر میکرد!
در میان همین جهیدن ها و نفرین روانه کردن ها... وزغ به روی تابلوی بزرگی که در حاشیه تالار به روی دیوار اویخته شده بود جهید.
این تابلوی قدیمی پرتره ایی بود ظریف از چهره ی پاک و معصوم مادربزرگ ارباب با یک لبخند مونا لیزایی و ملیح
که طبق سفارش ارباب هر روز صبح الطلوع دستمال کشیده میشد!
با جهیدن وزغ به روی لبه تابلو بلا نفرینش رو همان نقطه روانه کرد نارسیسا قبل از روانه شدن اشعه به آن سمت ممنوعه و جیز زیر دست بلاتریکس زد تا بلکه از تخریب جلوگیری کند.
اشعه درست در کنار تابلو به دیوار برخورد کرد... تابلو لغزید و به همراهش قلب های نداشته تک تک اعضای اسلایترین نیز لغزید... لوسیوس بیهوش شد و هکتور میخواست به زور هم که شده متوصل بشه و معجونی جیبی در حلقش بریزد نارسیسا جیغ زد:
-بهداشتی نیست دست از سر شوورم بردار!
+الان میسازمش نارسی دندون به جیگر بگیر.
سرانجام تابلو افتاد... تابلو، تابلو بود.
تابلو از چوب تشکیل شده بود بنابراین تابلو شکست...
در همان هیاهو ناگهان وزغ از شیشه به پایین جهید...
شخصی از میان جمعیت جیغ زد:
-بیگیریتش!