هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#75

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
مـاگـل
پیام: 85
آفلاین
هیاهویی از سر عجز مابین ریونی ها افتاده بود. آنتونی برخلاف همه که چهره ای پر از ترس و نا امیدی داشتند بسیار شرمسار بود ، سرش را پایین انداخته بود و مدام خودش را سرزنش می کرد.
بعد از اتفاقی که برای لاتیش افتاده بود صبرش به سر آمده بود برای همین سکوتش را شکست و شروع به حرف زدن کرد :
- لطفا توجه کنید ، من خیلی خیلی شرمندم ... بابت تمام اتفاق هایی که افتاد و قراره بیفته. شاید با خودتون بگید که اره چرا من دارم همچین حرفی میزنم ... چون ... چون در تمام این مدت میدونستم ... میدونستم که چه بلایی داره سرمون میاد.

ریونی ها با شنیدن این حرف ها برای چند لحظه در فکر فرو رفتند. در همین حین هیلاری به سمت آنتونی رفت و با لحنی پر از تعجب گفت :
- منظورت چیه؟ الان وقت شوخی نیست ، مگه نمی بینی تو چه وضعیت بد و مسخره ای گیر افتادیم

چشمان آنتونی قرمز شده بود و بغض گلویش را می فشرد. به سختی شروع به صحبت کرد:
- پدر من عضو ارشد های ریونکلاو بود. همیشه و هر شب برای من قبل از خواب داستان تعریف می کرد

ناگهان بغضش شکست و اشک از چشمانش شروع به باریدن کرد:
- من فکر میکردم همش یه داستانه ... یه قصه بچگانه که واسه سرگرمیه ولی ... ولی وقتی این اتفاق ها افتاد من ترسیدم ، زبونم کامل بند اومده بود ، اخه...

گریه امانش را بریده بود برای همین دیگر نتوانست ادامه دهد.
همه عصبانی بودند ولی با شنیدن حرف های آنتونی تا حدی با او احساس هم دردی کردند ولی باز هم چیزی نمی توانست اشتباه او را جبران کند.
پاتریشیا دستش را بر روی شانه آنتونی گذاشت و گفت :
- بهتره خودت رو جمع کنی و هر چیزی که میدونی رو به ما بگی ... چیزی که الان مهمه زمانه ، نباید بیشتر از این از دستش بدیم ...



پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷
#74

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
مـاگـل
پیام: 34
آفلاین
همه سخت مشغول حفظ کردن ورد ها بودند. بالاخره صد صفحه چیز کمی نبود.
- واسه امتحانات هم مجبور نبودیم انقدر حفظ کنیم. صد صفحه! این چه وضعشه اخه؟ من مامانمو می‌خوام.

و گریه کنان روی زمین نشست و زانو‌هایش را بغل کرد.
لایتینا دیگر صبرش تمام شد. او طی یک روز توسط روح هایی از گذشته مورد حمله قرار گرفته بود، برای زندگی اش جنگیده بود، در مقابل بقیه از هم‌گروهی اش دفاع کرده بود و حالا داشت صد صفحه طلسم حفظ می کرد. او واقعا دیگر تحمل گریه و زاری و نق نق یکی دیگر را نداشت.
- چته تو؟ دوست داری اونا تیکه تیکه‌ت کنن؟ خیلی علاقه داری می بریم طعمه‌ت می کنیم. اگه هم نه خفه شو و بذار تمرکز کنیم بلکه از این وضعیت کوفتی خلاص بشیم.

ریونکلاوی مذکور که انتظار این عکس العمل آن هم از لایتینا را نداشت به آرامی از صحنه خارج و در افق محو شد و بعد ها هر چه سراغ او را از دیگران گرفتند اثری از او پیدا نکردند.
همه سخت مشغول تمرکز روی ورد ها بودند که یکهو صدای جیغی از بینشان آمد.
- کمک!!!

ورقه‌ی لاتیشا شعله‌ور شد و با نوری خیره کننده خودش هم ناپدید شد.
همه با تعجب به نقطه‌ای که لاتیشا قبل از ناپدید شدن ایستاده بود نگاه کردند. انگار که با خیره شدن به آنجا لاتیشا بر می گردد.
البته آنها زیاد لاتیشا را نمی‌شناختند. او تازه به هاگوارتز آمده بود. ولی به هر حال هم‌گروهیشان بود. به غیر از این نکته‌ی بد ماجرا دو چیز بود.

۱. این اتفاق ممکن بود برای آنها هم بیوفتد.
۲. ورقه‌ی ورد ها با او آتش گرفته و ناپدید شده بود.

به عبارتی دیگر آنها یک قسمت از ورد را نداشتند!



مرگ!


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#73

هيلارى ارسكين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۰۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸
از همراه با ذهنم قصری دست و پا کردم
گروه:
مـاگـل
پیام: 52
آفلاین
بچه ها با دیدن اتاق دهانشان باز شده بود .
-این چیه ؟
-کی از جلبک های اقیانوسه .
-اینا همه دارن پودر می شن .
-این شاخ تکشاخه !
-بچه ها ما اینجا نیومدیم برای تفریح !اومدیم یک فکری بکنیم .

تمام بچه ها با شنیدن حرف های لایتینا تمام اتفاقات تلخ را به یاد آوردن ولی آنها باهوش بودند و باید به خاطر گروهشان این مشکلات را حل می کردند
-من می گم یکی بره به بقیه اطلاع بده .
-این جوری آبروی گروهمون می ره .
-دیگه بحث نکنید . کسی نظری نداره.
-من می دونم !

تمام نگاه ها به سمت هیلاری برگشت .
-خوب بگو هیلی!
-به این کتاب قدیمی نگاه کنید.اسمش «تمام ورد های جادویی است ».
-این این جا چه کار می کنه ؟
-حالا این مهم نیست .نگاه کنید فصل چهارم این کتاب اسمش «ارواح و اجنه »است .تو صفحه ی ۲۸۷ یک طلسم نوشته که مثل ایمپریو ولی برای جن ها و روح ها .ما می توانیم با استفاده از این اونها رو مجبور کنیم برگردم به جهنم داخل تالار .
-ولی هیلی خط دومش نوشته رو بخون نوشته جز طلسم های ممنوعه اس.
-لیسا پایین صفحه نوشته در صورت لزوم اشکال ندارد .
-یکی باید بره امتحانش کنه .
-ولی ما چاره ای جز این نداریم .
-این فصل چند صفحه است ؟
-۱۰۰صفحه
-این ورقه ها رو بکن و بین بچه ها تقسیم کن .تا یک ساعت دیگه همه باید تمام طلسم ا رو یاد بگیرن تا به جنگ بریم .




Only Raven



پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷
#72

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
صدایی از بین جمعیت غرید :
-بسه دیگه گرنت ! تمومش کن!

نگاه گرنت پیج روی جمعیت ریونی چرخید و روی دخترکی با موهای سیاه و پریشان ثابت ماند . پوزخندی زد:
- چرا پاتریشیا ؟ واقعا چرا ؟اون خائنه و خائنی...
‏- خجالت داره ! باید همه تون خجالت بکشید ! شرور ترین حیوانات شکارچی که مطالعه شون کردم ، در برار شما هیچ حرفی برای گفتن ندارن ! حالا چنین رفتاری ... اصلا ... اصلا قابل درک نیست ! چتون شده بچه ها ؟ شکنجه دادن هم گروهی تون ؟اونم کسی که خودش بیش از اونچه در ذهن تون می گنجه ، سختی کشیده ! زُ اَنِشو اینخوای*! پوووف!

دارلین با حیرت به پاتریشیا نگاه کرد . همیشه فکر می کرد این دختر از او متنفر است و حالا با حمایتش از او ... لایتینا نگاه تشکر آمیزی به پاتریشیا انداخت و با چهره ای حق به جانب به طرف سایرین برگشت :
- درسته که ما برای شادی روح مردگان دعا می کنیم اما در قبال زنده هاست که مسئولیم . ما هم آورد اون نیستم ، هیچ انسان فانی نیست اما با پشتکار و شکیبایی ممکنه زندگی بر مرگ پیروز بشه و تمامی این تلفات ، این اندوه بی حد و حصر هیچ و پوچ نشه . ما نمی تونیم ارامش رو به وجود سارا گلرت برگردونیم ...جسم اون دیگه در ورای هر آرامشی قرار داره ؛ در ورای هرگونه رستگاریه . زمانش که رسید این رو به یاد داشته باشین ! روح سارا جز انتقام هیچ چیز نمی شناسه اما ما می شناسیم . جز انتقام هیچ انگیزه ای نداره اما انگیزه های ما بیش از این حرفاست . ما بیشتر از انعکاسی درون چشم های حسودان هستیم . این رو همیشه به یاد داشته باشین ! شاید به حال و روز مرده ها غبطه بخورید چون دیگه رنج نمی کشن اما رنج های ما ، مانند یهودا در گودال ، تا وقتی روح گلرت و شیاطینش رو به جایی که تعلق داره بر نگردونیم ،ادامه داره . شاید دارلین اشتباه کرده باشه اما در واقع این گرنته که نشانگرعاقبت ترسه ! مایوس نشید . تسلیم ترس نشید . اون شیاطین چیزی نیستن جز ویرانه های معبد مرلین،جهنم، سرگردان و متروک ؛ آخرین پژواک های زودگذر گناه آدم . من و دارلین و هرکسی که با من می یاد از اینجا بیرون می ریم و اون موجودات رو از تالارمون بیرون می کنیم . می تونید نیاید ، انتخاب با شماست ولی این ماییم که می بینیم وقتی تالار ریونکلاو بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای به اعتماد و وفاداری نیاز داشت ، کیا به عقاب وفادار موندن و کیا سرشون رو از ترس تو لاک شون فرو بردن ! و این رو بدونین که مهم ترین چیز اینه که ما هم رو داریم . کیا با من می یان؟

ریونکلاوی ها به یکدیگر نگاه کردند . وقت زیادی برای تصمیم گیری نداشتند چون سر و صدا های بیرون هر لحظه بیشتر می شد. سر انجام در ابتدا چند تا از ارشد ها مثل لیسا و لینی و باقی هم گروهی ها (که اکثریت رو تشکیل می دادند) دنبال لایتینا ایستادند و گرنت و چندتا از دوستانش نیز با نارضایتی از دور تماشا کردند . دارلین لبخند پر استرسی به لایتینا زد و لایتینا به طرف انتهای راهرو راه افتاد .
به سمت در آن سوی راهرو رفت که رویش تابلویی قرار داشت:

ورود جدا ممنوع. این در خروجی نیست!

در به پلکانی منتهی می شدکه با شیبی تند پایین می رفت ، تاریکی زیر آن ، پرتو های ضعیف نور چوبدستی هایی که در دستان ریونکلاوی ها بود ، می بلعید.

- لایت ؟ فکر کنم نباید پایین بریم اون تابلو ...

لایتینا توجهی به حرف لیسا نکرد و همین طور که از پلکان تا حدودی کهنه پایین می رفت ، سایرین را دنبال خود می کشید ؛ گویا زیاد نگران باریکی پله هایا فقدان هیچ نرده ای نبود. دیوار ها ، مرطوب و آراسته به تکه های دراز رنگ سیاه پوسته شده از هر طرف به آدم فشار می آورد .
در پاگردی پایین تر ، دری دیگر مقابلشان قرار گرفت که روی آن تابلویی دیگر به چشم می خورد.

مخصوص ارشد ها - ورود افراد متفرقه ممنوع.

- لایت...
- اشکالی نداره ، لینی ! الان وضعیت خاصه ! فقط باید خیلی ساکت باشیم.

قبل از آنکه لینی بتواند بپرسد چرا اشکالی نداشت ، آن هم با وجود تابلوهایی که به خوبی نشان می داد اشکال دارد، لایتینا با شانه ی خود در را هل داد و بی صبرانه دستش را تکان داد تا دنبالش بروند و سایرین هم با دلایلی که هنوز روشن نیست ، دنبالش رفتند.
- خب بچه ها اینجامانستروماریوم*
(خانه ی هیولا) همون جاییه که ارشد آزمایش های غیر مجاز رو برای سال ها از اساتید هاگوارتز مخفی کردند و اسمش هم برای این مانستروماریوم گذاشتیم که هزاران نمونه ی گردآوری شده از چهارگوشه جهان رو تو خودش جای داده ،البته در واقع اسم اینجا رو یکی از ساحره های اسکاتلندی ریونکلاو با زیرکی خاص اسکاتلند به مانستروماریوم لقب زباله دان جک و جانوران را داده و این اسم هنوز پابرجا مونده !

*چقدر خوک صفت .
‏*Monstrumarium


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۳:۵۲ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
#71

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 27
آفلاین
دارین از حمایت هم‌گروهی‌هایش شگفت‌زده شده بود. هیچ وقت گروه را جز برچسبی احمقانه برای جداکردن و دسته‌بندی کردن جادوگران ندیده بود؛ اما چیزهای زیادی بودند که او حتی نمی‌توانست تصور کند. تنها صدایی که می‌شنید ضربان طبل‌‌مانند قلبش بود که به شکل معجزه‌آسایی تندتر از زمانی می‌تپید که تازه متوجه شده بود چه کرده و چه جهنمی بر پا.

سکوتی طولانی آن‌ها را بلعیده بود. کسی چیزی نمی‌گفت. حتی از آن موجودات کابوس‌وارِ بیرون در کوچک‌ترین آوایی در نمی‌آمد. چیزی سرجایش نبود.

با آرام‌ترین صدای ممکن زمزمه کرد: بچه ها؟ چرا هیچ صدایی نمی‌آد؟ همین چند لحظه قبل گرومپ گرومپ های پاها و خرناس و زوزه از دور می‌شنیدیم. اما الآن... هیچی!

گرنت با اخم گفت: چرا از دوستت، سارا گلرت نمی‌پرسی، ها؟

لایتینا که چوب‌دستیش را روشن کرده بود، بین گرنت و دارین ایستاد.
- ما قبلا رو این بحث کردیم. دارین یه اشتباه کرد. اون یه ریونیه.ما هوای هم‌گروهی‌هامون رو داریم. تا آخرین نفس.

گرنت با پوزخند گفت: اینو هم‌گروهی‌های سارا هم می‌گفتن. قبل از این که روانی بشه و دست به قتل بزنه و ازش لذت ببره.

لیسا از جایش بلند شد. بدون این که به دارین نیم‌نگاهی بیاندازد، گفت: اگه حق با گرنت باشه چی؟ منظورم اینه که... چی می‌شه اگه دارین جاسوسش باشه؟ ممکنه حتی حالا موقعیتمون رو برای سارا و اون هیولاها فرستاده باشه.

سپس نگاه معنی داری به لایتینا کرد و گفت: من بهش اعتماد ندارم. همون ور که قبلا گفتم حاضرم راهم رو جدا کنم. نمی‌خوام رو سنگ قبرم بنویسن دختر احمقی که با دادن شانس دوباره به کسی که به وضوح شایسته‌ش نبود خودش و هم‌گروهی‌هاش رو به کشتن داد.

لایتینا داد زد: بسه دیگه!

صدایش در راهروی تاریک پیچید و اکو شد. دست دارین را فشرد. آب‌دهانش را فروداد و گفت: اگه ما پشت هم نباشیم، کی باشه؟ ما ریونی‌ایم. هیچ‌وقت پشت دوستامون رو خالی نکردیم. هیچ‌وقت از هیچ‌کاری فروگذار نکردیم تا دوستامون رو، تا گروهمون رو نجات بدیم. فکر می‌کنین اگه ریونی‌های هم‌سال سارا هواش رو داشتن اون این‌جوری می‌شد؟ ما باید کنار هم بجنگیم. نه با هم! کی با منه؟ کی اینقدر بزرگ هست که برادر هم‌گروهیش رو ببخشه؟

زمزمه با صدای قطرات آب یکی شد. ریونی ها با پریشانی به یک‌دیگر می‌نگریستند. تردید و دودلی در چشم‌هایشان برق می‌زد. گرنت سرش را بالا گرفت و آرام آرام به طرف دارین آمد که همچنان به زمین نگاه می‌کرد. لایتینا چوب‌دستی‌اش را محکم چسبید.
گرنت گفت: کی موافقه دارین مجازات بشه؟

باز هم سکوت. با وجود سال‌ها تکریم عقل و خرد و نکوهش احساس و غیرمنطقی عمل کردن، ریونی‌ها نمی‌توانستند هم‌گروهیشان را مجازات کنند.
گرنت داد زد: شوخی می‌کنین؟ این فردی که این‌جا وایستاده، این باعث شد موجوداتی آزاد شن که دنیا تا به حال به خودش ندیده. با دست خودش وحشی‌ترین هیولای اعصار رو از زندان ابدیش آزاد کرد و ادعا می‌کنه که گول خورده! اون یه ریونیه! مگه چقدر می‌تونه احمق باشه؟

دارین نتوانست ساکت بماند.
- من... من... اون گفت که زندانیه و داره زجر می-
- خب حتما یه دلیلی داشته که زندانی بوده. تو یه جاسوس و خائنی. اعتراف کن.
- نه! قسم می‌خورم. من هیچ‌وقت...

گرنت حرفش را قطع کرد. رو به هم‌گروهی‌هاش گفت: کی موافقه؟ کی می‌خواد یه جاسوس رو به سزای اعمالش برسونه و-

غرشی وحشتناک سخنرانی گرنت را پایان داد و راهرو را لرزاند. ریونی ها با وحشت و خشم -ترکیبی که هیچ‌گاه خوب نیست.- سر تکان دادند. دارین باید مجازات می‌شد. لایتینا به تندی سرش را تکان می‌داد.
- گرنت! نه! بچه‌ها، دارین اشتباه کرد. لینی! بگو که با منی.

لینی نتوانست در چشم‌های لایتینا یا دارین نگاه کند.
- متاسفم. حتی اگه اشتباه کرده باشه، باید تاوانش رو بپردازه.

رنگ دارین به حدی پریده بود که نیازی به نور چوبدستی نداشت تا دیده شود.
- می‌شه حداقل بگین مجازاتم چیه؟

گرنت لبخند نامحسوسی زد و گفت: تو طعمه هیولاها می‌شی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
#70

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
مـاگـل
پیام: 34
آفلاین
فکرکرد که اگر الان خودش بگوید بهتر از این است که بعدا بچه ها بفهمند. پس تمام شجاعتش را جمع کرد. دارین شجاع بود. اما شجاعت در این مورد و شجاعت در صحنه نبرد دو چیز کاملا متفاوت بودند. ولی دارین جا نزد.
- دیروز که داشتم درس می خوندم یاد اون دری افتادم که روز اول دیده بودم. کنجکاو شدم و فکر کردم بهتره برم ببینم اونجا چیه. وقتی رفتم بالا عکس یه دختر رو دیدم که زیرش نوشته بود سارا گلرت. وقتی داشتم برمی گشتم یه صدایی شنیدم. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی بازم اون صدا اومد. اون صدا بهم گفت که سارا گلرته و داره از تو گرامافون با من حرف می زنه. گفت که قسمتی از روحش اون توئه و به خاطر همین می تونه این کارو بکنه. گفت که اون تو ریونکلا بوده ولی از ریونکلا متنفر بوده و به خاطر اینکه بره گریفیندور ریونی ها رو اذیت می کرده و خلاصه اونا ازش متنفر شدن. به خاطر این توی یه اتاق زندانیش کردن و از ترس اخراج دیگه نیاوردنش بیرون و الان پونزده ساله که اون توئه و با جادو زندست. خیلی ناراحت بهم التماس می کرد و گفت که نجاتش بدم. بغض کرده بود و خیلی ناراحت بود. خلاصه منو راهنمایی کرد به جایی که توش زندانی بود و من در رو براش باز کردم و دیدم که یه شیطانه و بقیش رو که خودتون می دونید.

و بعد سرش را انداخت پایین و سکوت کرد. بچه ها هم سکوت مرده بودند. در آخر دارین با صدایی آرام اضافه کرد:
- لطفا ازم متنفر نباشید.

بچه ها سکوت کرده بودند و فقط دارین را نگاه می کردند. بالاخره جیسون جلو رفت. دستش را روی شانه دارین گذاشت و گفت:
- ما ازت متنفر نیستیم. تو کاری رو که فکر می کردی درسته کردی. تو قصدت کمک کردن به اون دختر بوده و فکر می کردی که اون یه بی گناهه و قصد داشتی نجاتش بدی.

بقیه در سکوت سر تکان دادند. اکثریت با جیسون موافق بودند ولی بعضی از ریونی ها هم با تنفر دارین را نگاه می کردند. یکی از آنها گفت:
- تو چطور تونستی این کارو بکنی و همه ما رو درگیر کنی؟!

لایتینا جلو رفت و گفت:
- اون کاری رو که به نظرش درست بوده کرده. حالا هم اگه از این وضعیت ناراحتی می تونی بری تنهایی یه فکری به حال خودت بکنی چون ما با دارینیم.

با این حرف لایتینا بقیه هم جلو رفتند و پشت دارین ایستادند. آن دختر هم که دید وضعیت به ضررش است به آن ها پیوست.
لیسا گفت:
- حالا باید ببینیم چی کار می تونیم بکنیم تو این وضعیت.



پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷
#69

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
دارین که دندان هایش را به هم می فشرد مثل یک گرگ گرسنه به سارا خیره شده بود. زبانش را لیسید و غرید:
- می کشمت!

و اولین ورد را با فریاد خواند. مردابی سیاه از کف چوبی تالار ریونکلاو بیرون جوشید و موجوداتی هیولا مانند از داخل مرداب سیاه بیرون خزیدند. انسانهایی گلی که سه چشم داشتند و چهار دست که مثل تنه های درخت بلوط کلفت و قطور بودند. لایتینا که سردرگم و گیج به کف تالار نگاه می کرد پرسید :
- این دیگه چه وردی بود دارین؟

قبل از اینکه کسی چیزی بگوید سارا داد زد :
- نابودشون کنین.

ارواح با فریاد هایی گوش خراش بر روی هوا به سمت هیولا ها سر خوردند. هیولا ها زوزه کشان یکی یکی از مرداب ، مثل مرده های زنده شده بیرون می آمدند و بدون هیچ فکر و هدفی به سمت سارا حمله می کردند. لیسا جیغ زد :
- چرا هیچ کار نمی کنین. بجنگین.

بچه ها ناگهان به خود آمدند. چوبدستی هایشان را در هوا تکان دادند و هر ورد جنگی ای که به ذهن‌شان می رسید خواندند.
تالار پر شد از صاعقه ها و انواری که از سر چوبدستی ها به سارا گلرت بر خورد می کردند. بدترین ورد ها به سارا بر می خوردند و او فقط می لرزید جیغ می کشید. ارواح آبی هیولا ها را پاره پاره می کردند و هر لحظه به بچه ها نزدیک تر می شدند.

جیسون که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود داد زد :
- چرا این لعنتی نمی میره؟

چشم های سارا سیاهی می رفت و مثل برق گرفته ها می لرزید. اما حتی بدترین ورد های سیاه دارین هم او را از پای نمی انداخت. سارا ناگهان با فریادی گوش خراش مثل بمب منفجر شد. بدنش کش آمد و مثل لوبیای سحر آمیز قد کشید و بزرگ شد. آنقدر که بچه ها برای دیدنش مجبور بودند گردنشان را خم کنند. همه خشمشان زده بود و دهانشان باز مانده بود. حالا با این بزرگی به مراتب ترسناک تر و وحشتناک تر به نظر می رسید. صورتش پر از خراش بود و در چشم هایش آتشی شعله می کشید. از دهانش سوسک های سیاه بیرون می آمد و چنگال هایی مثل شمشیر از دست هایش بیرون زده بود.

فریاد های سارا ستون های تالار را می لرزاند. بعضی از بچه ها ناخود آگاه چوبدستی هایشان را رها کردند و دست هایشان را بر گوش هایشان گذاشتند. ارواح در برابر سدی از هیولا ها که چند متر آن ور تر بودند ایستاده بودند. هیولا ها سعی می کردند ارواح را بخورند ولی دهانشان در بدن که مانند آنها فرو می رفت و مشت هایشان هیچ تاثیری بر آنها نداشت. و از همه بدتر اینکه دیگر هیولایی از مرداب بیرون نمی آمد و گل های مرداب داشت خشک و محو می شد.

سارا چنگال هایش در هوا تکان داد و به سمت ریونکلاوی ها پرتاب کرد. نولا جیغ کشید ، چشم های بچه ها از وحشت در حدقه گرد شده بود و گرنت پیچ خشکسالی زده بود. لایتینا فریاد زد :
- زود باشین. دنبال من بیاین.

لایتینا دوید. بچه ها هم با سرعت پشت سرش راه افتادند. سارا به آنها اشاره کرد و با صدای ترسناک غول مانندش داد زد :
- بگیریدشون. نزارین فرار کنن.

ارواح صدا های عجیبی از خود در آوردند و از داخل بدن هیولا ها عبور کردند. بچه ها سرمای ارواح را پشت سرشان حس می کردند.
لایتینا در تالار اصلی در اتاق زیر شیروانی را باز کرد و در راهپله ها
دوید. بچه ها جیغ کشان بدون اینکه به این فکر کنند که لایتینا آنها را به کجا می برد در راه‌پله ی تاریک و تنگ جلو می رفتند. پاتریشیا جیغ زد :
- کمک!

بچه ها در همان حال که می دویدند به او نگاه کردند. روحی از پشت شانه اش را گرفته بود و او را به سمت خود می کشید. ادوارد چوبدستی را رو به روح گرفت و بلافاصله گفت :
- اگزوپندری!

روح به چند متر عقب تر پرتاب شد و پاتریشیا مثل فنر فشرده شده ای که ناگهان آزاد شود به جلو پرت شد. لایتینا در اتاق زیر شیروانی را باز کرد و گفت :
- عجله کنین!

بچه ها وارد اتاق تاریک و نمدار شدند. پاتریشیا آخرین نفری بود که وارد اتاق شد. او در را محکم بست. دارین رو به در وردی خواند و با نگرانی گفت :
- این ارواحو یکی دو دقیقه پشت در نگه می داره.

لایتینا که دست هایش را به دیوار آجری می کشید گفت :
- خوبه.

پاتریشا با عصبانیت گفت :
- چی کار می کنی لایتینا؟ اصلا چرا ما رو آورده اینجا؟

بینی لرزید و با ما امیدی گفت :
- ما زندانی شدیم. اونا هممونو می کشن!

ارواح پشت در خود را وحشیانه به آن می کوبیدند ، لگد می زدند و روزه می کشیدند. عده ای در حالی که چوبدستی هایشان را به حالت آماده در دست گرفته بودند به در خیره شده بودند و عده ای دیگر با نوری از امید به لایتینا نگاه می کردند. در چوبی ترک برداشته بود. چیزی به منفجر شدنش نمانده بود. بچه ها شرشر عرق می ریختند و در نگاه های وحشت زده شأن تا امیدی و مرگ موج می زد. قلب ها محکم تر از لگد ارواح به سینه ی بچه ها کوبیده و خرد می شد. ناگهان آجر دیواری فرو رفت و دیوار با صدای غیژ غیژ وحشتناکی کنار رفت. زمین با تکان خوردن دیوار می لرزید. نشان عقابی که بر روی طاقچه بود بر زمین افتاد و شکست. راهرویی تاریک تر از تاریکترین غار ها ، رو به روی ریونکلاوی های بهت زده قرار گرفت. لایتینا جیغ زد :
- برین داخل. برین داخل.

همه به سمت در هجوم بردند و در تاریکی تونل فرو رفتند. لایتینا آخرین نفری بود که به داخل تونل رفت. ریونی ها کور کورانه در تاریکی های تونل ، بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند می دویدند و زمین می خوردند ، دوباره بلند می شدند و باز می دویدند. لایتینا وردی خواند و در دیوار به آرامی بسته شد. لیسا رو به ریونی های وحشت زده داد زد :
- وایستین. دیوار بسته شد. دیگه خطری ما رو تهدید نمی کنه. هی! بچه ها!

ریونی ها در حالی که نفس نفس می زدند بالاخره سرعتشان را کم کردند و ایستادند. لایتینا توضیح داد :
- ارواح نمی دونن ما کجاییم و نمی تونن از این دیوار ها رد شن. پس جامون امنه. خیالتون راحت باشه.

یک دقیقه گذشت. تنها صدایی که سکوت وحشتناک تونل را می شکست نفس های ارزان و صدای قدم های پا بود. هوای سنگین آنجا بوی کهنگی می داد. دارین که در تالار اصلی وقتی سارا جیغ می زد چوبدستی اش را زمین ننداخته بود گفت :
- لوموس.

نور آبی رنگی سر چوبدستی تاریکی تونل را شکافت و چهره های رنگ پریده ی ریونی ها را آشکار کرد. جیسون در حالی که می لرزید گفت :
- خدای من! اون روانی... اون آزاد شده. ولی چطور ممکنه؟

بچه های تازه وارد با تعجب به او نگاه کردند. پاتریشیا گفت :
- اون کیه؟ تو می شناسیش؟

بچه های سال بالایی با نگاه هایی گرفته و در هم به یکدیگر نگاه کردند. لیسا نفس عمیقی کشید و گفت :
- ماجرا مال حدودا پونزده ساله پیشه. یک مدت توی هاگوارتز قتل های اتفاق افتاد. کل مدرسه به وحشت افتاده بود. قاتل به طرز فجیعی آدم های رو بی دلیل می کشت. یک گروه نگهبان برای محافظت از هاگوارتز به اینجا اومدن. قدم زدن تنهایی و بیرون رفتن از تالار در شب ممنوع شده بود. همه از قتل ها وحشت داشتند و از مرگ دوست هاشون غمگین بودند به جز سارا. اون درباره ی کشته ها جک می گفت و می گفت که حقشونه. همیشه بهشون می خندید و انگار از اینکه ما با وحشت درباره ی قاتل صحبت می کردیم لذت می برد. ما بهش مشکوک شدیم. یک مدت تحت نظرش گرفتیم و فهمیدیم اون قاتله. خیلی از اینکه قاتل در تمام مدت بین ما بود وحشت کردیم. می دونستم که اگه اونو به آلبوس معرفی کنیم دیگه ریونکلاو ابهت خودشو از دست می ده و همه به چشم یک مشت آدم روانی به ما نگاه می کردن. دیگه آبروی گروه می رفت. به پیشنهاد یکی از سال بالایی های ریون با هزار بلا و بدبختی دری درست کردیم که به جهنم باز میشد. ما سارا رو مخفیانه کشتیم و روحشو تو اتاق انداختیم تا به سزای اعمالش برسه. واقعا حقش بود. اون خیلی ها رو کشته بود و انگاری از کشتن لذت می برد. از اون موقع خیلی وقته می گذره و دیگه سارا گلرت فراموش شده بود. دیگه هیچکس بهش فکر نمی کرد و همه چیز تا الآن آروم بود. تا اینکه نمی دونم چطوری خودش آزاد کرده.

نفرت وجود دارین را پر از تاریکی کرد. سارا به او خیانت کرده بود. او دروغ گفته بود. حالا چه می شد؟ باید در جواب دوستانش چه می گفت؟

دارین آب دهانش را قورت داد. می دانست که اگر چند لحظه ی دیگر بگذرد بچه ها او سوال پیچ می کنند. تصمیم گرفت تا دیر نشده بحث را عوض کند. پس پرسید :
- اینجا کجاست لایتینا؟
- یکی از راه های مخفی تالار ریونکلاو. پنجاه سال پیش این تونل های مخفی رو بچه های ریونکلاو درست کردن. برای انجام دادن یک سری آزمایش های غیر مجاز. الآن فقط ارشد های ریونکلاو این تونلا رو می شناسن.

قبل از اینکه کسی چیزی بپرسد لایتینا ادامه داد :
- نیازی هم نبوده شما بدونین. چون دیگه هیچ آزمایش غیر مجازی انجام نمیشه.

لایتینا چشم هایش را ریز کرد و چهره اش را در هم کشید و گفت :
- راستی ، سارا گلرت اون به تو اشاره کرد و گفت به لطف تو آزاد شده. قضیه چیه دارین؟

دارین خشکش زد. نگاه های سنگین و اخم آلود دیگران را بر خود حس می کرد. دقیقا از همین لحظه می ترسید. آب دهانش را قورت داد و آرزو کرد بچه ها او را ببخشند.









عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۴:۱۵ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۷
#68

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
پیام: 377
آفلاین
انگار نیرویی از سمت در چوبی کابینت، او را به سمت خود فرا میخواند. اما دارین نمیخواست دوباره با موجودات جهنمی‌ای که آزاد کرده بود، مواجه شود، از طرفی هم به نظر می‌رسید که آن موجودات در راهرو زندانی شدند و فعلا نمی‌توانند مشکلی درست کنند. پس گویی که بخواهد افکارش را پراکنده کند، سرش را تکان داد. سپس دوان دوان، درحالی که ردایش پشتش موج می‌زد از تالار خارج شد تا به موقع به امتحانش برسد.

ساعاتی بعد- تالار عمومی ریونکلاو

تالار عمومی ریونکلاو باز هم شلوغ شده بود. مملو از دانش آموزان کوچک و بزرگ ریونکلاوی که اغلب درباره‌ی امتحانشان و سوالاتش صحبت می‌کردند. همه‌ چیز عادی به نظر می‌رسید و هیچ چیز عجیبی به چشم نمی‌خورد.
تنها چیزی که مثل همیشه نبود، حال و افکار دارین بود. دارین گوشه‌ای روی صندلی‌ای کنار شومینه نشسته و به آتش خیره شده بود. در ذهنش هزاران سوال رژه می‎رفتند.

هنوزم تو راهرو ان؟
اگه بیان بیرون چی؟
اگه بچه‌ها بفهمن چی؟


دستش را در موهایش فرو برد و آن‌ها را به هم ریخت. پاهایش با حالتی عصبی ضرب گرفته بودند و با این که نزدیک حرارت آتش بود، دستانش یخ کرده بودند.

- هی دارین!

دارین که از شنیدن صدای جیسون جا خورد، نگاهش را از آتش گرفت و به پسرکی که کنار نشسته بود دوخت. جیسون لبخندی گرم روی لبانش جا گرفته بود که با لحنی دوستانه گفت:
- امروز همش تو خودت بودیا. نزدیک بود به امتحانم نرسی.
- آره... هـه...

دارین سعی کرد اضطرابش را پشت خنده‌ای مصنوعی پنهان کند، اما تنها لرزش صدایش آشکار شد. جیسون با دیدن استرس دارین، لبخندش محو شد و نگرانی‌ای در چشمانش پدیدار شد.
- چیزی شده؟
- نـ... نه...

دارین میخواست مخالفت کند، اما قدرتش را نداشت. نمیتوانست این مشکل را به تنهایی حل کند.
- اگه... اگه من یه کاری کرده باشم... یه کار وحشتناک... بازم همگروهی تون محسوب میشم؟

جیسون لبخندی دلگرم کننده زد و با دستش شانه‌ی دارین را فشرد.
- تو هرکاریم کرده باشی ما پشتتیم.

خود دارین هم متوجه نشد که چطور کلمات دلگرم کننده‌ی جیسون به اعماق وجودش نفوذ کردند و مانند آبی بر آتش، آرامش کردند.
- خب راستش... من در یه جهنمو...

اما دارین موفق به ادامه‌ی حرفش نشد، چون در همان لحظه‌، در کابینت محکم از جا در آمد و سارا و چندین موجود جهنمی از آن بیرون آمدند. سارا در حالی که خنده‌ی شیطانی‌ای سر میداد با صدایی جیغ‌مانند گفت:
- حالا شما ریونی‌هایی که من رو زندانی کرده بودید، خروجی تالارتون طلسم شده‌اس؛ اگر کسی می‌خواد امتحان کنه، راحت باشه... فقط مسئولیت خاکستر شدنشو به گردن نمیگیرم. و حالا منم آزادم؛ به لطف اون!

و بعد با انگشتش دارین را که با چشمانی گرد شده به سارا نگاه میکرد را نشان داد.

ریونکلاوی‌ها برگشتند و به دارین نگاه کردند. آن‌ها خوب می‌دانستند که الان بحث مجادله نیست و فعلا باید راهی برای خلاص شدن از شر جهنمی‌ها پیدا کنند.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۰:۵۵ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۷
#67

دروئلا روزیه old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۱۴:۱۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 195
آفلاین
چشم هایش را بست و سعی کرد ذهنش را از اتفاقات بد چند دقیقه قبل رها کند اما صدای خنده های بلند سارا در گوشش طنین می انداخت و چهره اش را در مقابلش می دید. صدای خنده ها طوری گوشش را پر کرده بود که نمی توانست به چیزی فکر کند. قلبش انگار می خواست سینه اش را بشکافد. از شدت ترس و نگرانی دل درد گرفته بود. احساس می کرد سرش سنگین شده. کم کم حس کرد از صدای خنده ها و چهره ی سارا فاصله می گیرد و به عقب کشیده می شود. تمام اتفاقات آن شب از مقابل چشمانش گذشتند و بالاخره دارین به خواب رفت.

به تابلو ی سارا نگاه می کرد. ناگهان سارا با چهره ای ترسناک و چشمانی قرمز با مارهایی روی سرش که همگی به دارین هجوم می بردند، از تابلو جیغ کشان بیرون آمد...
با فریادی از خواب بیدار شد. سعی کرد کمی صبر کند تا نفس هایش منظم شوند. خوابگاه خالی بودو صدایی هم از سمت تالار به گوش نمی رسید. باز قلبش دیوانه وار می تپید. از رخت خواب بیرون آمد و طبق عادت دستش برای برداشتن چوبدستی اش به سمت میز رفت. همه ی اتفاقات دیشب باز از برابر چشمش گذشت و به یاد آورد چوبدستی اش در آن راهرو تنگ و مرموز شکست. با پاهای لرزان به سمت در خوابگاه رفت. چهره ی رنگ پریده اش را در آیینه دید.انگار که آیینه ی برنزی اتاق از تمام اتفاقات دیشب خبر داشت و به تلخی آنها را یادآور می شد. دستش را روی دستگیره ی در گذاشت، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. با تردید به تالار عمومی پا گذاشت و با نگاهی گذرا تالار را از نظر گذراند. هیچکدام از اعضای ریونکلا در تالار حضور نداشتند. با غیبت اعضا دارین بلافاصله به یاد امتحانش افتاد. با عجله به خوابگاه برگشت و لباس پوشید. در حالی که دوان دوان از تالار خارج می شد چشمش به در کوچک پوسیده ی گوشه تالار افتاد که همه چیز از آنجا شروع شده بود.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۲ ۰:۵۹:۰۹
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۲ ۲۰:۳۱:۲۶

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
#66

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
سوژه ی جدید!

یک روز عادی و آفتابی بود. هوا داشت خنک می شد ، سبزه ها سر از زمین در می آوردند ، درختان شکوفه می دادند و بلبلان آواز می خواندند و شروع زندگی تازه را بعد از سرمای سوزان زمستان خبر می دادند. دارلین ماردن در مبل تالار عمومی ریونکلاو فرو رفته بود و کتاب تاریخ جادوگری را ورق می زد. خمیازه ای کشید و با خود اندیشید : این کتاب به چه درد من می خوره؟ چرا باید درباره ی آدم هایی درس بخونم که دیگه استخون هاشون هم پودر شده؟
آهی کشید و از پنجره ی تالار به بیرون نگاه کرد. دریاچه زیر نور خورشید برق می زد و امواج کوچکش به آرامی به ساحل می خورد. شاخه های درختان جنگل ممنوعه کمی سبز شده و بعضی هایشان شکوفه داده بودند. با افسوس تو دلش گفت : یعنی الآن بچه های ریون کجان؟ حتما دارن کلی خوش می گذرونن! ای کاش این کتاب لعنتی رو برای دقیقه ی نود نمی گذاشتم!
نگاهش را از منظره ی زیبای بیرون به کتابی که هزار سال پیش را جلوی چشم های خسته اش می آورد ، برگرداند. . چشم هایش بر سطر های کتاب می لغزید و مغزش به سختی سعی می کرد آنها را بفهمد و حفظ کند. سرش را تکان داد. چشم هایش سنگین شده بودند. با تمام وجود احساس کرد به کمی استراحت نیاز دارد. با خودش گفت : فقط یک ربع!
و بلافاصله کتاب را بست. بدنش را بر مبل نرم شل کرد و چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. ای کاش می توانست پیش دوستانش برود! ولی هنوز نصف درس هایی که باید برای امتحان فردا می خواند باقی مانده بودند. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. فکری که روز ها دنبالش بود تا انجامش دهد ولی هر بار مشکلی پیش آمده بود. اما حالا بهترین فرصت را داشت. چشم هایش مثل مروارید می درخشیدند و لبخند سر تا سر صورتش را پوشانده بود. مثل فنر از مبل برخاست و به سمت تالار اصلی ریونکلاو دوید. دری در گوشه ی تالار او را به سوی خود می کشید. دری چوبی و پوسیده که انگار از دل تاریخ در آمده بود. دستش را به سوی دستگیره ی در برد و بازش کرد. رو به رویش پله هایی مارپیچ و تنگی بود که دو طرفش را دیوار هایی سنگی گرفته بودند. آن راهپله به قدری تنگ بود که فقط ظرفیت یک نفر را داشت. پله ها در تاریکی فرو رفته بودند و گرد و غبار سطحشان را پوشانده بود. دارلین ضربه های قلبش بر سینه اش را حس می کرد. چوبدستی اش را از زیر ردا بیرون آورد و زمزمه کرد :
- لوموس!

نور آبی رنگ از سر چوبدستی تاریکی راهروی پله های مارپیچ را شکافت. دارلین بی آنکه در را پشت سرش ببندد با احتیاط و تند از پله ها بالا رفت. می دانست این پله ها به کجا می رسند. آن روز اول که وارد گروه ریونکلاو شد لایتینا قسمت های مختلف گروه را به دارلین نشان داد. وقتی به تالار اصلی رسیدند دارلین به در گوشه ی تالار اشاره کرد و پرسید :
- اون در یک تالار دیگه اس؟

لایتینا جواب داد :
- نه ، چند تا پله داره که به اتاق زیر شیروانی می رسه.
- بریم اونجا رو هم ببینیم.
- نه ، ولش کن. خیلی وقته دیگه ازش استفاده ای نمی شه. کسی هم دیگه اونجا نمی ره. کلا به درد نخوره. نیاز نیست به اونجا بریم.

اما دارلین دوست داشت آنجا را ببیند. می خواست بداند که آن بالا در اتاق زیر شیروانی چه چیز هایی پیدا می کند. و الا آن در درست رو به رویش بود. یک در چوبی و پوسیده مثل در پایین. چند لحظه ای به آن خیره ماند. دوست داشت بیشتر هیجان زده شود. همانطور که افکار مختلفی درباره ی اینکه چه چیز هایی در اتاق زیر شیروانی هست در مغزش می پیچیدند دستش را به سوی در دراز کرد و آن را باز کرد. موجی از گرد وغبار و هوای مانده به سویش هجوم آورد. در حالی که سرفه می کرد وارد اتاق شد. شش هایش با تنفس این حجم از هوای مانده و بد بو درد می کرد. نور کمی از تنها پنجره ی اتاق که با یکمن غبار پوشانده شده بود با داخل می تابید و همان نور کم ، غبار های شناور در فضای اتاق را آشکار می کرد. اتاق زیر شیروانی عرض کمی داشت اما طولش زیاد بود. مثل داخل اتوبوس اما در مقیاسی بزرگتر.
دیوار های اتاق سیاه و سفید به نظر می رسیدند و وسایل کهنه و قدیمی به صورت نامنظم همه جا پخش پلا شده بودند.در حالی که چشم های دارلین بر وسایل عجیب و غریب اتاق می لغزید با خود فکر کرد : اینا به درد موزه می خورن. موزه ی ریونکلاوی ها!
خم شد و یک بطری شیشه ای را از زمین برداشت. بر روی بطری بر چسبی زده شده و رویش چیزی با قلم نوشته شده بود : آزمایش ناموفق. نوشیدنی موجب التهاش شدید و بالا رفتن خطرناک ضربان قلب شد.
دارلین بطری را زمین گذاشت و در میان دریایی از لباس های کهنه ، بشقاب هایی که عکس یادگاری رویشان بود و چوبدستی های شکسته حرکت کرد. از خود پرسید : چرا انقدر اینجا به هم ریخته است؟
با خود فکر کرد که احتمالا دانش آموزان گذشته ی ریونکلاو علاقه ی زیادی به نظم نداشتند. تابلویی را از زیر وسایل آشغال بیرون کشید. تابلو از دختری مو بلوند که موهایش تا شانه هایش می رسید و بر مبل تالار عمومی نشسته بود و چهره اش به سمت پنجره بود و بیرون را تماشا می کرد. به خاطر همین صورتش دیده نمی شد. لباس های سفید و گشادی پوشیده بود و دست های ظریف و پوست سفیدی داشت. زیر تابلو هم نوشته بودند : سارا گلرت.
یعنی او الآن کجا بود؟ اصلا زنده بود؟ به سمت پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگاه کرد. پنجره آن سوی مدرسه و درختان وحشی جنگل ممنوعه را نشان می داد. بر طاقچه مجسمه ای از یک عقاب آبی رنگ بود و یک شیپور کنار عقاب. شیپور زرد رنگ را برداشت. دهانش را بر دهانه اش گذاشت . در آن فوت کرد. صدای مسخره و بلندی مثل صدای فیل از آن بیرون آمد و باعث شد دارلین بلافاصله شیپور را از دهانش دور کند. خنده اش گرفت. این دیگر چجور شیپوری بود؟!
برگشت و به سمت در قدم برداشت. دیگر کنجکاوی اش ارضا شده بود و به علاوه وقتش تمام شده بود. حالا باید کتاب تاریخش را می خواند. می توانست بعدا هم اینجا بیاید و وسایل را دقیق تر چک کند. در همان حال که به سمت در اتاق می رفت ناگهان صدای ناله ی خفیفی را شنید. ایستاد. اخمی صورتش را پوشاند و سرش را بر گرداند.
صدای چی بود؟ با خود فکر کرد که اشتباهی صدای یک دختر را شنیده. خواست برگردد و به راهی ادامه بدهد که دوباره صدای دختری را شنید. بر گشت و با تردید و صدایی بلند و خشن گفت :
- کسی اونجاست؟
چوبدستی اش را محکم تر در دست می فشرد. لحظه ای احساس حماقت کرد و در دل به خود خندید. مگر می شود در اتاق زیر شیروانی میان این همه خرت و پرت کسی باشد؟ صدایی به آرامی خش خش کرد:
- کسی صدامو می شنوه؟ من سارا گلرت هستم!

چشم های دارلین از تعجب در حدقه گرد شدند. با عجله در حالی که به سمت منبع صدا می رفت به تته پته افتاد :
- خدای من! این صدا از کجا می آد؟
- تو کی هستی؟
- مم... من دارلین ماردنم.
- آه خدا رو شکر! بعد ده سال سکوت بالاخره یکی رسید!

دارلین در حالی که وسایل را کنار می زد گفت :
- صدای تو از این زیر میاد؟ کجایی؟ زیر این اتاق؟
- نه ، صدام از گرامافونم میاد. احتمالا.

دارلین خشکش زد. در حالی که به گرامافون قدیمی زل زده بود به آرامی گفت :
- این غیر ممکنه!
- اون گرامافون منه. من باهاش ارتباط دارم. وقتی سیزده ساله بودم بخشی از روحمو وارد اون گرامافون کردم.
- چی؟ چطوری؟
- اینش مهم نیست. اگه نجاتم بدی بهت توضیح می دم. فعلا کمکم کن.

دارلین از هیجان به خود لرزید. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
- تو کجا هستی؟
- من یکجا زندانی شدم. این گرامافونو بردار و هر جا گفتم برو. من توی یک اتاق مخفی زندانی شدم.
- چرا؟
- موضوعش یکم طولانیه. ولی خلاصش اینه که من از ریونکلاو متنفر بودم. می خواستم برم گریفیندور. به خاطر همین برای بچه های ریون دردسر درست کردم و لجبازی کردم تا مدیر منو بفرسته گریفیندور. انقدر اعصابشونو خورد کردم که ازم کینه کردن. هم من از اونا متنفر بودم و هم اونا از من. به خاطر همین منو تو این اتاق زندانی کردن. می خواستن فقط چند روز زندانیم کنن تا ادب شم و انتقام بگیرن. اما فکر کنم بعدا نظرشون عوض شد. اونا می دونستن وقتی من بیرون بیام همه ی ماجرا رو به مدیر می گم و اونا اخراج می شن. به خاطر همین من رو اینجا ول کردن تا بپوسم و بمیرم. الآن پونزده ساله که از اون روز می گذره و بالاخره یکی این بالا اومد که منو نجات بده.
دارلین یاد حرف های لایتینا افتاد. این اتاق از نظرا بچه ها به درد نخور بود. به خاطر هیچ وقت کسی این بالا نمی آمد.

- پونزده ساله زندانی ای؟ بدون غذا چطور زنده موندی؟
- با جادو.
در حالی که صدای سارا به خاطر بغض گلویش می لرزید نالید :
- منو نجات بده! من می خوام برگردم خونه. می خوام برم پیش مامان بابام. من از این اتاق خوشم نمیاد. اینجا خیلی تاریک و ترسناکه. کمکم کن.

دارلین لحظه ای درنگ کرد. تا حالا تو عمرش نشنیده بود کسی با جادور زنده بماند. از کجا معلوم که راست می گوید؟ شاید یک جن در حال اذیت کردن او بود؟ اما از کجا معلوم که راست نمی گوید. شاید واقعا زندانی شده.

- من بعدا بر می گردم. باید فکر کنم.
- نه نرو! درباره من به بچه های تالار نگو. چون اونا فکر می کنن من یک شیطانم. اونا تو رو منصرف می کنن. نرو. نهههه.

دارلین دوان دوان از آنجا دور شد.


آن روز اصلا نتوانست خوب درس بخواند. در تمام مدت صدای التماس های آن دختر در سرش می پیچید و طوفانی از افکار و احتمالات در ذهنش به پا شده بود. به سارا بدبین بود. اما در عین حال از کنجکاوی داشت دیوانه می شد. آن اتاق مخفی ، آن زندان کجای این تالار بزرگ بود؟ آن دختر که بود؟ آیا واقعا یک انسان بود؟ شاید آن شایعات درست باشد؟ اما نه. آن عکس ثابت می کرد که سارا گلرت واقعا یک روزی وجود داشته و واقعی است. پس الآن باید یک جا زندانی شده باشد یا اینکه خیلی وقت پیش مرده و حالا یک جن دارد او را مسخره ی خود می کند.

آن شب بالاخره تصمیم خودش را گرفت. در حالی که در رخت خواب به سقف خیره شده بود قلبش در سینه فشرده شده بود. جیرجیرک ها سکوت شب را می شکستند. همانطور که سارا گفت او ماجرا را به هیچکدام از همگروهی هایش نگفته بود. ملافه اش را کنار زد و به دور و بر نگاه کرد. همه خواب بودند. برخاست و به آرامی از رخت خوابش بیرون آمد. چوبدستی اش را از روی میز برداشت و در تاریکی شب به سمت تالار اصلی راه افتاد. در چوبی گوشه ی تالار را باز کرد. ورد لوموس را خواند و چوبدستی اش مثل فانوسی راه را برایش روشن کرد. با این حال نور چوبدستی زیاد جلو نمی رفت و فقط چند پله ی جلویی اش را روشن می کرد. در آن راهپله ی تاریک هیچ صدایی به گوش نمی رسید و همه چیز در سکوت ترسناکی فرو رفته بود. با خودش گفت : من باید سر از ماجرا در بیارم.
در اتاق زیر شیروانی با ناله باز شد و وارد اتاق شد. نور رنگ پریده ی ماه از بخشی از پنجره ی کوچک به داخل می تابید.
- سارا. من اومدم. منم. دارلین. می خوام نجاتت بدم. سارا.

سارا گلرت با صدای گیج و منگی گفت :
- دارلین؟
- آره خودمم.

سارا با صدای هیجان زده ای جیغ کشید :
- وای خدایا. ممنون. ازت ممنونم دارلین. ازت واقعا ممنونم که اومدی.
- سر و صدا نکن. آروم باش. به من بگو باید کجا برم؟

سارا با شادی گفت :
- گرامافونو بردار عزیزم! راهنماییت می کنم.

دارلین گرامافون را برداشت و گفت :
- برداشتمش.
- خب حالا از اتاق زیر شیروانی بیا بیرون.

دارلین طبق دستور سارا گلرت از اتاق زیر شیروانی بیرون آمد و به آشپزخانه رفت. سارا گفت :
- کابینت پایینی که اون گوشه است رو می بینی؟
- آره.
- اونو باز کن برو داخلش. مسخرت نمی کنم. می خوام یک قسمت مخفی تالار رو نشونت بدم. خواهش می کنم به حرفم گوش کن.

دارلین لحظه ای مردد ماند ولی بعد به داخل کابینت زیری در گوشه ی اتاق رفت. سارا گفت :
- سه بار به دیوار بزن و این وردو بخون : لیکوتالاموس.

دارلین سه بار به تخته ی رو به رویش زد و گفت :
- لیکو...
- تالاموس
- لیکوتالاموس

در سر و صدایی کرد و در حالی که می غرید به آرامی کنار رفت. آن سوی در تارکی محض بود. سارا گفت :
- برو داخل. اون تو یک راهرویه که دو طرفش پر اتاقه. به آخرین در برو و بازش کن. از این طرف قفله. من نمی تونم بازش کن اما از اون ور می شه بازش کرد.
دارلین به آرامی جمع شد و از دیوار مخفی کابینت وارد راهروی آن سوی دیوار شد. همانطور که سارا گفت آنجا یک راهروی نسبتا طولانی بود که دو طرف راهرو پر از در بسته ی اتاق هایی بود. در ته راهرو هم یک در بسته بود. همان در بسته ای که سارا می گفت. در ها همه چوبی بودند. ساده و چوبی. بدون هیچ نقش و نگاری. به آرامی به سمت در حرکت کرد. قلبش سخت بر سینه می کوبید. یعنی پشت این در سارا گلرت منتظر نجات بود؟ کسی از آن سوی داخل اتاق ته راهرو به در کوبید و گفت :
- من اینجام دارلین! ممنونم که اومدی.

با اینکه سارا از داخل گرامافون گفت آن داخل است ولی وقتی دارلین صدای محکم در زدن سارا را شنید جا خورد. به سمت در رفت. سارا اصرار کرد :
- زود باش. منو از این تو بیار بیرون. بجنب. خیلی وقت منتظرم.

دارلین به اتاق رسید. دستش را به آرامی به سوی دستگیره ی سرد آهنی برد. نوشته ای بر بالای در توجهش را جلب کرد : در رو باز نکن! سارا گفت :
- به اون نوشته توجه نکن. اونو اون عوضیا نوشتن. در رو برام باز کن.
- باشه.

دارلین به محض اینکه دستگیره را چرخاند انگار که بمبی در آن سوی در منفجر شده باشد در تا آخر باز شد و دارلین چند متر بر زمین پرتاب شد و چوبدستی اش شکست. گوشش زنگ زد. دختری در چهار چوب در ایستاده بود. سارا گلرت با چشم هایی سرخ و درخشان در حالی که مار هایی از سرش آویزان بودند و فس فس می کردند، با شلواری تنگ و سیاه دهانش را تا آخر باز کرده بود و مثل شیطان می خندید. دندان هایش همه نوک تیز و سیاه بودند و چنگال های سیاه و بلند و تیزی از دستان خونی و چرک گرفته اش بیرون زده بود. از پشتش آتش سوزان زبانه می کشید و بیرون می زد. انسان هایی آبی و شناور از داخل اتاق پرواز کنان بیرون و در حالی که چنگال هایشان را رو به دارلین گرفته بودند به سمتش حمله می کردند. برای اولین بار دارلین از شدت ترس یخ کرد. چوبدستی اش شکسته بود. با این وضع دفاع کردن از خود بسیار سخت بود. سارا گلرت با صدایی گوش خراش و شیطانی فریاد زد :
- ممنون که ما رو از جهنم نجات دادی دارلین! حالا ما آزادیم. ما آزادیم!

دارلین به دیوار باز کابینت نگاه کرد. آن هنوز باز بود. این یعنی دارلین فرصت داشت تا فرار کند. یک روزنه ی کوچک نور امید. زمان برای شکند شد.ذهنش بلافاصله حساب کرد که آیا آن موجودات زود تر از او به پنجره می رسند؟ نه ، او می توانست. مثل برق از جا پرید و به سمت در باز شده دوید و با سرعتی غیر قابل باور خود را بالا کشید و در را بست. در حالی که نفس نفس می زد و چشم هایش از ترس گشاد شده بود در کابینت خشکش زد. دندان هایش تلق تلق به هم می خورد و دست و پای شمی لرزید. هیچ وقت انقدر نترسیده بود.
او چه کسانی را آزاد کرده بود؟ آیا آنها همانجا توی راهرو می ماندند؟ یا اینکه دیگر کار از کار گذشته و آزاد شده بودند؟ آیا باید همین حالا بچه ها را بیدار می کرد و موضوع را به آنها می گفت؟ در حالی که دست و پایش می لرزید از کابینت بیرون آمد و به سمت تخت خوابش رفت و خودش را در ملافه مچاله کرد. نمی خواست به کسی چیزی بگوید. او افتضاح بزرگی به بار آورده بود. اگر دیگران به مدیر گزارش می دادند او اخراج می شد. پس نباید هیچکس از این ماجرا چیزی سر در می آورد. نه تا زمانی که مطمئن می شد آن موجودات را کلا آزاد کرده یا اینکه هنوز در راهرو زندانی اند؟




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.