هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
مـاگـل
پیام: 83
آفلاین
كيگانوس گفت:
-تو فقط خرشون كن.

و كيسه سنگيني را به دست سلينا داد. كيسه در حدي سنگين بود كه سلينا فرش قرمز پله ها شد.
سلينا كه پخش بر زمين شده بود. پرسيد:
-چرا اين اين قدر سنگينه؟ مگه چي توشه؟

كيگانوس لبخند زد.
-سنگ! طوري جادوشون كردم كه كسي عمرا بفهمه سنگن. اگرم فهميدن فقط تو كيسه فوت كن و فرار كن. فرار!

و قاه قاه خنديد. ولي زود خودش را جمع جور كرد و گفت:
- مي خواي باهات بيام؟

او از هر فرصتي استفاده مي كرد تا در حد اكثر تنهايي به سر ببرد. و اين تنها فرصتش بود.
سلينا هم از خدا خواسته قبول كرد.
اما بلاتريكس پريد وسط و گفت:
-نخير ما بايد از راه شرافت مندانه وارد شيم.

- پس خودت گاليون هارو بده. زودباش طرفدار شرافت.

-فكر كنم ميشه در اين يه مورد استثنا قائل شد.

و ميدان را خالي كرد.
كيگانوس ميدانست كه اين روش جواب مي دهد اما زياد مطمئن نبود.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
مـاگـل
پیام: 101
آفلاین
همه بدون درنگ و تنها با گذاشتن قسمتی کوچکی از انگشتان دستشون روی پاتیل جلوی طلافروشی ای ظاهر شدن.

_خب کی بره؟

جواب سوال کاملا واضح بود. حتی هیچ یک از اسلیترینی ها زحمت فکر کردن رو هم به نورون های مغز محترمش نداد. به هر حال آنها برای ادامه راه به فسفرهاشون نیاز داشتن.
کمی طول کشید تا سلینا متوجه نگاه های خیره ی چند ده آدم آن هم از نوع جادوگر روی خودش شود. همین طور که به بقیه نگاه میکرد آخرین تیکه شرینیش رو با صدا قورت داد.
_چرا همه اینجوری نگام می کنین؟

هکتور وقت شناس بود. خیلی وقت شناس بود. بنابراین قدر وقت رو شناخت و تلفش نکرد.
_ببین سلی. ما یه ضرب المثل خیلی معروف توی دنیای جادوگری داریم که تو از اون بی خبری. این جاست که ضرب المثل سرا میگه: کار رو که کرد آن که کمک کرد.
_نه! میگه کار رو که کرد آن که نظر داد. دقیقا مثل کاری که من کردم.
_میگه هر کی کمک کرد.

_من اینو میدونم. میگه هر کی تموم کرد.
این حرف رو بلاتریکس در حالی که به آن دو نزدیک میشد زد.

_هرکی کمک کرد!
_بس کن دیگه! ببین چقدر وقت گرانمای مون رو هدر دادی هک.


سپس رو به سلینا کرد.
_ببین سلی منظور این ضرب المثل خیلی روشنه. خودت نظر دادی خودتم تمومش کن.
_چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟!... من فقط...

برای اولین بار و قطعا آخرین بار هکتور و بلاتریکس همزبان جمله ای رو آن هم با صدای بلند گفتن.
_روی حرف بزرگتر، هم گروهی و ناظر تالارت حرف نزن!

سلینا نگاه بغض آلودشو روانه ی نگاه آن دو کرد. هکتور کاملا بی تفاوت به سمت دیگه ای رفت. بلاتریکس هم با لبخندی که منظورش چیزی جز (منو خر نکن، خودتو خر نکن، بیا برو داخل.) نداشت به او خیره شده بود.
سلینا با شانه های افتاده، کلاهش رو روی سرش درست کرد و از پله ها بالا رفت. پله اول رو رفت و برگشت.
_یه سوال حیاتی، اونوقت شما چکار میکنین؟
_خب... همم... ما هم زندگی مشنگی رو مورد برسی و پژوهش قرار میدیم. دیدی که ما حتی طلا فروشی ای نتونستیم پیدا کنیم از پاتیل استفاده کردیم. ایران آلان حباب شده ما نباید با سوتی هامون کسی باشیم که ایران رو منفجر می کنه. می بینی که چه کار سختی روی دوش ماست.

سلینا تنها سرش رو تکان داد و از پله ها بالا رفت. این دفعه پیشترفت چشم گیری کرد و شش پله بالا رفت... اما باز همه رو برگشت.
_ببخشید! یه سوال دیگه.

این دفعه لبخند بلاتریکس به معنای (بپرس برو بالا تا نکشتمت.) تغییر کرد.
_بپرس.
_همم... نه خب چیز مهمی نیست.
_بپرس تا بریم به پژوهشمون برسیم.
_ چیزه مهمی نیستا. ولی چون اصرار کردین می پرسم. اون گالیون هایی که باید ببرم پولشون کنم دقیقا کجان؟


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
گویل جوابی پیدا کرد!
-ما ملت اسلی، افرادی بسیار پولدار هستیم. مرفهان بی دردیم. کیسه کیسه گالیون میدیم و میریم.

هکتور لبخند تایید آمیزی به گویل زد که باعث شد گویل همان لحظه و همان جا ذوق مرگ شود.

بلاتریکس نگاه عاقل اندر سفیهی به هر دو انداخت.
-ما باید از راه قانونی وارد بشیم؛ وگرنه تو ایران هر جا ببیننمون پرتمون میکنن بیرون...یا بدتر...تو زندان! برای همین باید به روش مشنگی بریم. از جادو و غیب و ظاهر شدن های غیر قانونی در موارد غیر ضروری خبری نیست.
الان هم احتیاج به پول مشنگی داریم که بلیط هواپیما بگیریم.

اسلیترینی های اصیل زاده، از شنیدن این همه کلمه "مشنگ" در یک دیالوگ متنفر و منزجر شدند.

این بار سلینا پیشنهاد جدیدی ارائه کرد.
-از گالیون نمیتونیم بطور مستقیم استفاده کنیم. ولی این، این واقعیت رو عوض نمیکنه که گالیون طلاست! میتونیم کمی از گالیونامونو بفروشیم و تبدیل به پول مشنگی کنیم.

فکر خوبی به نظر میرسید.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
مـاگـل
پیام: 83
آفلاین
کیگ نیم نگاهی به هکتور انداخت. در آن لحظه واقعا دلش میخواست هکتور را به سه قسمت مساوی تقسیم کند. اما تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد صبر کند. خوب، هرجور که بود بال هایش را در لباسش جا داد. سوراو که اصلا حوصله نقشه و از این جنگولک بازیارو نداشت. گلوی مردی که پشت باجه نشسته بود گرفت و گفت:
-یا همین الان 52 تا ویزا برامون رد میکنی یا خفت میکنم.

مرد از ترس به خود لرزید. سوراو هیچ وقت شوخی نداشت و این را از چهره اش میشد تشخیص داد. مرد مدارک را ملت اسلیترینی گرفت و در عرض 2 دقیقه 52 تا ویزا توی دست اسلیترینی ها بود. کیگ که موهای طلایی اش را بالا داده بود گفت:
-همچین کار شاقی هم نکردی.

سوراو گردنش را کج کرد.
-تو با من حرف زدی؟ از این حرفت پشیمون میشی!

هکتور جفت پا پرید وسط:
-بیاین کدورت ها دور بریزیم و با هم مهربون باشیم.

هر دو طرف با هم گفتند:
-تو حرف نزن.

حالا دو نفر میخواستند. هکتور را به سه قسمت مساوی تقسیم کنند.
هر دو طرف نگاهی به نشانه ی بعدا حسابتو میرسم به هم کردند و بعد از هم دور شدند.
-خوب حالا چی؟
-میریم بلیط میگیریم و میریم ایران دیگه.
-ببخشید با کدوم پول اون وقت؟
هیچ کس جوابی برای این سوال نداشت.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
مـاگـل
پیام: 101
آفلاین
ملت اسلیترین کلشان را پایین انداختن و همگی پشت سر بلا همچون ارک و بچه هاش وارد
ساختمان سفید شدند.

بلا که از دیدن ان حجم زیاد ماگل چهرش در هم رفت، گفت :خوب نقشه رو ی بار دیگه تکرار میکنیم.
سریع ویزا میگیریم میریم بیرون. متوجه شدید.

ملت محترم اسلی با سر تایید کردن و بدون توجه به ماگل های پشت سر هم ردیف شده به سوی مدیریت رفتن.

هکتور سریع پیشت دستی کرد و گفت:ویزا میخوایم.
و دنگ... ی کف کینگانس ناقابل مهمان سر فرفری هکتور کرد.

_به چه حقی پیش دستی میکنی؟
خودم باید پیش دستی کنم...نه اصلا کیگانوس عزیز پیش دستی میکند.

بلا با لبخند یه سوی کیگانوس برگشت که با دیدن صحنه روبه روش به سرعت برگشت و زیر لبی به هکتور گفت:
_بگو بال های محترمش را پنهان کند تا بدبخت نشدیم.
_ و در دل گفت:حتمااااااااان
_خوب خودم پیش دستی میکنم...و رو به ماگل با جسارت ادامه داد:ویزا میخوایم.

هکتور دوباره پیش دستی کرد و گفت:52تا!
و دنگ...

بلا با عصبانیت رو به هکتور گفت:باز پیش دستی کردی و برگشت سمت مرد پشت میز که با تعجب به انها نگاه میکردو ادامه داد:بله 52تا

مرد ی نگاه به صف دمباله دار ماگلیشان انداخت و گفت: توی صف باید باستید و تا10 دقیقه دیگر اداره تعطیل میشود، باید فردا بیایید.

بلا با عصبانیت دستش را روی میز زد و گفت: تو کتمان نرفت چی گفتی؟

سلینا در حالی که چیپسش را میخورد و روی صندلی لم داده بود با دهان پر به اخر صف اشاره کرد و گفت: میگه باید پشت اینا وایسی تا نوبتمان شود، همم...تازه فکر کنم محترمانه گفت واینستیم چون نوبتمان نمیشود.
و به خوردن چیپسش ادامه داد.

بلا که بمب عصبانیتش داشت منفجر میشد رو به هکتور گفت: نقشه باید عوض کنیم...
_کجاشو عوض کنیم؟
_ساعت باید جادو شه تا وایسه، ماگل های خنگ بی عرضه هم باید فرار کنن، 52 تا ویزا تا 10 دقیقه دیگه باید اماده باشه، و تا 15 دقیقه دیگه باید از ساختمان بزنیم بیرون. فهمیدی؟
هکتور که میدانست اگر مخالفت کند یک کف کیگانس دیگر نوش جان میکند با ناامیدی سر تکان داد.



پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۵۰ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

كتابى وجود داره كه گفته مي شه تنها كتابيه كه با همكارى شخص سالازار اسليترين نوشته شده. لرد سياه بعد از شنيدن اين موضوع، كل تالار اسليترين رو بسيج مي کنه تا اين كتاب رو پيدا كنن و بيارن. طى تحقيقاتى، گويل متوجه مي شه كه اين كتاب، تو ايران پنهان شده.
مرگخوارا تصمیم می گیرن به ایران برن و برای گرفتن ویزای ایران با پورت کی به لندن سفر می کنن.

..................

-هی...ملت...بیدار بشین...چتون شده شما؟ همش چند تا پیچ و تاب بود. اژدها چیه...فرودگاه کدومه؟ ما داشتیم با پورت کی می رفتیم لندن.

با تکان ها و فریاد های سلینا، هکتور کمی چشمش را باز کرد.
-و الان چه اتفاقی افتاده؟

سلینا با افسوس سری تکان داد.
-هیچی...هنوزم داریم می ریم! ولی شماها همگی یهو دچار پورت کی گرفتگی شدین و شروع کردین به هذیون گفتن...بیهوش هم شدین! خجالت بکشین خب از خودتون.

اسلیترینی ها بعد از کمی خجالت کشیدن، خودشان را جمع و جور کردند. در این میان اسلیترینی های غیر مرگخوار به نکته مهمی اشاره کردند.
-ما دقیقا برای چی داریم میاییم؟ دستور لرد سیاه به ما چه ربطی داره؟

هکتور کمی سرش را خاراند.
-خب...نمی دونم. سوژه قدیمیه! بیایین حالا. لرد سیاه تنها نواده سالازار اسلیترینه. کتاب رو باید به دستش برسونیم. سوژه منطقی شد الان؟

بلاتریکس با حرکت سر تایید کرد!

و چرخ خوردن اسلیترینی ها بالاخره متوقف شد و همگی در لندن فرود آمدند.
هکتور به ساختمان سفید رنگی اشاره کرد.
-همین جاست...خودشه. می ریم تو و سریع ویزا رو می گیریم و میاییم بیرون. نقشه اینه!





پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
مـاگـل
پیام: 83
آفلاین
هكتور گفت:اي واي.يادم رفت چمدونارو بيارم.
كيگانوس خيلي وحشيانه گفت:من اوردمشون.
و خيلي بد به هكتور نگاه كرد.
هكتور در دلش گفت:خود شيرين.
و ضربه اي دردناك را در سر خودش حس كرد.بلاتريكس دوباره در سرش زده بود.
كيگانوس ادامه داد:تازه سر صبي رفتم پاس هارو گرفتم.
و سيلي از تشويق ها به سوي كيگانوس و سيلي از فوش ها و از اين ياد بگير ها به سوي هكتور روانه شد.زماني كه كيگانوس در حال پخش چمدون ها و پاس ها بود.هكتور با خودش گفت:اون حتي انسانم نيست.در حالي كه من بزرگترين معجون ساز جهانم.پسره ي اژدهاي خودشيرينه نيمه انسان.
هكتور از اون ور داد زد:ببخشيد ما كلا دو دقيقس اومديم.شما چجوري سر صبح رفتي پاس ها رو گرفتي؟
ملت اسليتريني نگاهايشان به هكتور و بعد به كيگانوس دوخت.لبخند سرد كيگانوس هكتور را بيشتر به خشم اورد.
با صدايي بلند گفت:از قلعه خارج شدم.يه كمي هم از بالام استفاده كردم و بعد بزور بالامو تو لباسم جا دادم و رفتم پاس ها رو گرفتم.
و دوباره صداي جيغ هكتور بلند شد.بلا روش كروشيو كرده بود.بلا گفت:خوب ديگه بريم پرنده سواري!
گويل گفت:هواپيما!
بار ديگر صداي جيغ بلند شد.
-حالا همون.
.........
بلاتريكس و ملت اسلي تا نگاهشان به هواپيما افتاد.گفتند:كسي بليت گرفته؟
صداي نه بلند شد.
بلا گفت:من با اين هيچ جا نميرم.
صداي تاييد بلند شد.
بيايد همه با كيگانوس ميريم.
هكتور پرسيد:ببخشيد چرا با معجون من نريم؟
-چون معجونتو جا گذاشتي!
و به سوي بيرون فرودگاه رهسپار شدند.
يك لحظه كيگانوس و يك لحظه اژدها.ملت اسلي به نوبت درجه نشستند و هكتور بيچاره را ته روي دم نشاندند.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 827
آفلاین
ملت اسليتريني كه تنها يك ساعت براى جمع كردن چمدان هايشان فرصت داشتند، بدون فوت وقت، به سمت خوابگاهايشان دويدند كه...

-هكتور... پاتيلت رو بده.
-معجون ميخواى؟! چرا اينقدر دير... الان كه وقت...
-نه هك...نه! واسه پورت كى به يه شى نياز داريم... ميدونى كه!

لرزش هكتور لحظه اى متوقف شد. پاتيلش... پاتيل خفن ترين معجون ساز قرن... پاتيل او...
ترجيح ميداد بميرد... ولى پاتيلش را ندهد!
به سرعت به سمت آشپزخانه دويد و يكى از ملاقه هاى آنى مونى كه بعدا به وينكي رسيده و حالا بدون صاحب شده بود را برداشت و به بلاتريكس داد.
-بيا بلا!

بلاتريكس ملاقه را گرفت و به آن نگاهى انداخت و سپس...

دنگ!

با ملاقه فرق سر هكتور كوبيد.

يك ساعت بعد، اسليترينى ها در جنگل ممنوعه انگشت هايشان را به پاتيل هكتور چسبانده و پيچ خوران راهى لندن شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 110
آفلاین
اسلیترینی ها درحال بررسی دو گزینه موجود باقیمانده ی نحوه سفر خود به لندن بودند.
_ میشه با پورت کی نریم؟ خیلی آدمو می چرخونه... من حالم بد میشه!

اکثریت افراد با حرف کراب موافق بودند.

_ خب پس باید با پودر پرواز بریم! هکتور برو اون ظرف پودر پروازو بیار...

هکتور بدون توجه به حرف بلاتریکس در حال براندازی جدیدترین معجون خودش بود. بلاتریکس که اصلا از بی توجهی هکتور به حرفش خودشش نیامده بود با تحکم بیشتری حرفش را تکرار کرد.
_ مگه با تو نیستم هک؟ گفتم پودر پرواز!

هکتور از جایش تکان نخورد. بلاتریکس چوب دستی خود را در آورده بود که هکتور به حرف آمد.
_ پودر پرواز نداریم!
_ امکان نداره... همین چندوقت پیش ظرف پرشو کنار شومینه دیدم!

هکتور نیشخندزنان به نارسیسا نگاه کرد.
_ چند وقت پیش داشتیم. ولی الان نداریم!

هکتور که نگاه های مشکوکانه ملت اسلی را روی خودش احساس میکرد ادامه داد:
_ خب راستش ... یادتونه گفتم معجون سفر به ايران براتون بار بذارم؟ بعد شما گفتین نمیخواد؟! من زیاد جدی نگرفتم! مطمئن بودم یه روزی به معجون های من ایمان میارید و گفتم شاید امروز اونروز باشه! برای همین همه پودر پروازو برای ساخت معجونم استفاده کردم! نمیدونین چه معجونی شده!آدم کیف میکنه... ایناهاش... بیاین ببینین!

_ آخه چجوری؟! کی رسیدی اصن؟ هنوز یک ساعت نشده که این حرفو زدیم!
_ نخیرم! از اون پست تا حالا بیشتره یک ماه شده! اتفاقا کلی هم وقت داشتم! معجونمم حسابی جا افتاده!

ملت اسلی که دیگر طاقتشان طاق شده بود به سمت هکتور حمله بردند.
هکتور: نـــه! من ناظرتونم! به چه حقی... آخ! نزن! آخخخ...

پس از اینکه اسلیترینی ها حسابی از خجالت هکتور در آمدند، ناچاراً به آخرین گزینه موجود که پورت کی بود راضی شدند.

_ همه آماده باشن! تا یک ساعت دیگه راه می افتیم!


?Why so serious


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#99

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
-ایول... می گفتن گرفتن ویزای ایران خیلی سخته! کاری نداشت که.

گویل به چوب دستی اش اشاره کرد.
-جادو بلاتریکس...جادو! به اضافه امکانات مشنگی. تازه دعوتمون کردن برای مصاحبه. می ریم دو سه تا سوال می پرسن و ویزا رو می ذارن کف دستمون. ما که مشکلی نداریم که ردمون کنن. تازه اگه یکیمون ویزا بگیره کافیه. همگی از همون استفاده می کنیم. الان فقط باید خودمونو به لندن برسونیم.

-که برای این هم به معجون...

چهره های خشمگین اسلیترینی ها، جمله هکتور را کامل کرد.
-احتیاج ندارین...با معجون که نمی شه رفت. مگه مغز هری پاتر خوردیم؟ به جارو یا تسترال یا پودر پرواز یا پورت کی احتیاج دارین.

اسلیترینی ها، به گزینه های موجود فکر کردند...

-هوووم...جارو سخته. تا اونجا دستامون خسته می شه.
- باد هم می زنه سرو صورتمون سرما می خوریم.
-تسترالم که فکر نمی کنم گیر بیاریم. برای این همه آدم یه گله تسترال لازمه.
-این گویل خودش تستراله!

دراکو شروع به قهقهه زدن کرده بود که برق شیء تیزی روی هوا دیده شد. خنده دراکو محو شد و رد باریکی از خون روی گونه چپش جای آن را گرفت.

-دراکو...عزیزم...هم گروهیامونو مسخره نمی کنیم. باشه؟

دراکو بهت زده تایید کرد. آستوریا ناخن های بسیار تیزی داشت.

-خب...داشتیم درباره رفتن به لندن صحبت می کردیم. چطوری بریم؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.