هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)



- باید یه جوری از شرش خلاص بشیم.

من نقشه قتلش رو کشیدم. این گابریله. اینم چوب دستی اسکورپیوس. نصفه شب می ره بالای سرش و اونو می کشه.
- چرا من؟ بعدش اخراج بشم بدبخت و بیچاره بشم و فردی نامفید برای جامعه بشم؟

اسلیترینی ها به فکر فرو رفتند. اسکورپیوس واقعا حتی یک در صد احتمال می داد که در آینده فرد مفیدی برای جامعه بشود؟

پلاکس روی نقشه بسیار هوشمندانه اش اصرار کرد و اسلیترینی ها رد کردند. کشتن گابریل به این روش ریسک بزرگی بود... ولی به روش های دیگر نه!

- مسمومش می کنیم. توی غذاش وایتکس می ریزیم و بعدا که متوجه بشن به ما شک نمی کنن. فکر می کنن خودش ریخته که میکروبا کشته بشن.

اسکورپیوس تایید کرد و فورا اعلام کرد که در کمدش وایتکس مرغوبی دارد که می تواند به دوازده برابر قیمت به همگروهی هایش بفروشد که البته اسلیترینی ها گول نخوردند؛ چرا که وایتکس نامرغوب هم کارشان را راه می انداخت.


روز بعد... سر میز شام!


گابریل با تعجب به هم گروهی هایش نگاه می کرد.
- خوابیدین؟ همتون؟ الان؟ یهویی؟

سر همه اعضای گروه روی میز افتاده بود؛ در حالی که همین چند دقیقه پیش داشتند با اشتها سوپشان را میل می کردند.

گابریل لبخند پیروزمندانه ای زد.
- حتما سوپ خوشمزه ای بوده. حیف که برای من نموند. سوپ من سرد شده بود. برای همین بدون خوردن، اونو توی پاتیل برگردوندم. اتفاقا بوی وایتکس هم می داد و خیلی اشتهامو باز کرده بود.

صبح روز بعد، اسلیترینی ها بیدار نشدند.

و روز بعد...

و روز بعد...

کسی متوجه غیبتشان نشده بود. در هاگوارتز کسی به اسلیترینی ها اهمیتی نمی داد. پروفسور اسنیپ هم ترجیح می داد دانش آموزان گروهش استراحت کاملی داشته باشند.

- ولی این دیگه زیادی کامله! امروز فقط گابریل سر کلاس حاضر شد.

مادام پامفری که در حال معاینه بود، اخم هایش را در هم کشید.
- نخوابیدن... اوضاعشون خوب نیست. فکر می کنم بیهوشن. بوی عجیبی می دن. مثل مواد شوینده. شاید دچار مسمومیت شدن.

گابریل لیست بلند بالایی جلوی پروفسور اسنیپ گرفت.
- نگران نباشین. همشونو اخراج کردم. به نظر من اعضای نالایقی بودن. فقط مارولو توی دستشویی مونده بود که روی اونم سیفون کشیدم. چند تا لگد هم لازم شد که بی خیال بشه و بره.نگران نباشین. خودم تا آخر ترم پیش می رم و امتیاز می گیرم وتو امتحانا شرکت می کنم و قهرمان می شم.

و با اشتیاق به موهای اسنیپ نگاه کرد و در ذهنش آن ها را با مایع جرم گیر شست و چربی زدایی کرد!


پایان




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۳:۱۱ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
پست اول


دنگ! دنگ! دنگ!
- دارین چی کار می‌کنین؟
- زهرم ترکید! همینجوریش ما سر سن و سال داستان داریم تو هم بند بیارمون! معلومه که چی کار می‌کنم دختر! همون کاریو می‌کنم که اکبر عبدی می‌کرد و سالازار نه! تو مرلینگاه چی کار می‌کنن؟
- خیلی ببخشید جناب گانت ولی بیخود! سه ساعت مرلینگاهو برق ننداختم که دوباره کثیفش کنید که!
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! مرلینگاه مال کثیف کردنه دیگه دختر! این حکومت مشنگ‌پرست عقل شماهارم از سرتون پرونده!
- به هر حال این جزو قوانین جدید تالاره که کسی حق کثیف کردن مرلینگاه رو نداره و اگر رعایت نکنید من اسمتون رو توی لیست اخراجی‌ها رد می‌کنم.

ماروولو درحالی که بیژامه‌اش را بالا می‌کشید و زیر لب بدوبی‌راه می‌گفت از مرلینگاه تالار خارج شد و به سمت خروجی یورش برد.

تصویر کوچک شده


- دیگه شورشو درآورده! می‌گه حق نداری معجون بسازی چون تحت تاثیر شعله‌ی زیر پاتیل تالار دوده می‌گیره و تحت تاثیر قل‌قل معجون قطراتش دیوار رو کثیف می‌کنه!

- خرزهره‌ی مامان حتا نذاشت برای گل‌گاوزبون مامان پرتقال پوست بکنم! گفت تولید زباله ممنوعه!

- به من گفت بیل گلیمو پشت در بذارم! حتا پیشی رو هم راه نداد و گفت ممکنه جیغ و داد کنه و این مصداق آلودگی صوتیه که ممنوعه!

- از ما پرسید موهای سرمان را کجا تراشیده‌ایم؟ اگرتمام تارها را تحویلش ندهیم اسممان را می‌نویسد در لیست اخراجی‌ها! چقدر گستاخ شده!

- برای منم بپا گذاشته که بیست و چهارساعته ذهن خونیم کنه که مبادا به لیلی فکر کنم! می‌گه یه وقت اشکی چیزی ازت می‌پاشه!

جان اسلیترینی‌ها بابت قوانین سفت و سخت گابریل و لیست اخراجی‌هایی که مدام در دست داشت و اعضایش را کم و زیاد می‌کرد، به لب رسیده بود!



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۰۱ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)

کمی دورتر، بلاتریکس، دومینیک ویزلی را جلوی خودش نشانده بود. با یک دستش گربه ای را از ناحیه گردن گرفته بود و بشدت تکان می داد و با دست دیگر میمون دومینیک را.
-ببین! این پیشیه... این یکی میمونه. متوجهی؟ فهمیدی؟ شیرفهم شدی؟

دومینیک با خوشحالی جواب مثبت داد. بلاتریکس نفس راحتی کشید.
-خب پس پاشو برو سر کلاست.

دومینیک از جا بلند شد.
-پیشی. بپر رو شونم بریم.

میمون، روی شانه دومینیک پرید. قبل از این که بلاتریکس به سمت هردویشان حمله ور شود، صدای مروپ به گوش رسید.
-بلای مامان. بیا که کار مهمی داریم! باید گب رو برگردونیم!

بلاتریکس کلافه شد. این را می شد از موهای سیخ سیخ شده اش فهمید.
-مگه خوردینش؟

-نه، نه! منظورمون از برگردوندن اینه که گب رفته... باید برگرده. وگرنه ممکنه آرتور ویزلی...

-مادر ارباب... اون فقط یه مثال بود!

بلاتریکس متوجه ماجرا شده بود. گابریل رفته بود و باید بر می گشت.
-خب... حالا کجا رفته؟

اسلیترینی ها کمی دور و برشان را نگاه کردند. کسی در اطراف نبود. همه سر کلاس بودند... بجز الکساندرا ایوانوای خوشحال گریفیندوری!
با دیدن یک گریفیندوری خوشحال، اخم هایشان را در هم کشیدند.

-از این بپرسیم؟
-من باهاش حرف نمی زنم. تو بپرس.
-این خل و چله! نمی فهمه که.

الکساندرا همچنان ایستاده بود و با لبخند به اسلیترینی ها نگاه می کرد.

-چته؟ زل بزن به اون ور!
-تو کلاس نداشتی؟

الکساندرا جواب داد.
-چرا... ولی گفتم شاید با ناظرتون کاری داشته باشین.

با شنیدن کلمه "ناظر" توجه اسلیترینی ها جلب شد!

-ناظر ما؟ پس دیدی کجا رفته!
الکساندرا:

-من این جام... نجاتم بدین!

صدای گابریل بود... و با وجود این که اسلیترینی ها نمی خواستند باور کنند، از شکم الکساندرا به گوش می رسید.

-خوردیش؟!

الکساندرا کمی از اسلیترینی های خشمگین ترسید.
-خب... درسته خوردمش. نگران نباشین. هنوز کار می کنه.

مروپ رو به بلا کرد.
-بلای مامان. بیا که این دفعه واقعا باید گابریل رو برگردونیم! حتی بالا بیاریم! بیا از چیزای حال به هم زن حرف بزن. یا برو شوهرتو از هافلپاف صدا کن بیاد کمی با این گپ بزنه...گابریل مامان... طاقت بیار. هضم نشو تا درت بیاریم!


پایان!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 827
آفلاین
پست اول

-تسترالی دارم خوشگله، فرار کرده زه دستم، دوریش برایم مشکله، کاشکی اون رو می‌بستم. مرلینا چیکار کنم، تسترالم رو پیدا کنم. آی چه کنم وای... آخ!

ضربه وارد شده به فرق سر هکتور بسیار دردناک بود!

-بسه! بسسسسه! میگم دارم استراحت می‌کنم، اون وقت صدای نکره‌ات رو انداختی سرت؟ خسته‌ام کردی... کفریم کردی... ببین این دماغمه... می‌بینی؟ به اینجام رسیده... بریدم دیگه. من از اینجا می‌رم!
-من از این شهر می‌رم، شهری که ستاره‌هاش خاموشه... اوخ!

دسته تی گابریل در دماغ هکتور فرو رفت.
ثانیه‌ای بعد، گابریل چمدان به دست از درب تالار خارج شد.

-جدی جدی رفتن کرد! رفتن کرد... آقا رفتن کرد! هنوز به من یاد دادن نکرده بود که چجوری صندوق تالار رو جوری حساب کتاب کردن می‌کنه که کسریش منطقی شدن میشه. رفتن کرد!

اما مشکل تنها اختلاص بلد نبودن رابستن نبود!
مشکل دیگری هم وجود داشت که الا به آن اشاره کرد.
-دامبلدور نباید بفهمه گب رفته. اگه بفهمه...

طبق قانون جدید هاگوارتز اگر دامبلدور متوجه غیبت یا استعفای یکی از ناظرین تالارها می‌شد، می‌توانست ناظر دومی برای آنجا انتخاب کند. و آن ناظر می‌توانست هر کسی، از هر گروهی باشد!

-باید گب رو برگردونیم... هرجوری که شده. وگرنه از کجا معلوم... یهو دیدی آرتور ویزلی شد ناظر اسلیترین!
-یا برنگردونیم و نظارت رو من به دست بگیرم؟

صدای دراکو با برخورد قابلمه مروپ به سرش ساکت شد.
-برید عزیزای مامان... برید گابریل مامان رو راضی به برگشتن کنید... یا به زور بیارید. فرقی نمی‌کنه! فقط بیاریدش. قبل از اینکه دامبلدور ریش دراز کندرا متوجه اوضاع شه باید گابریل رو برگردونیم.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۳:۱۰ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
(پست دوم)


کتاب مربوط به کلاس معجون سازی بود.
پر بود از دست نویس های ریز و درشت در کناره های هر صفحه.
فرمول های ساده برای معجون های پیچیده ،تصحیح هایی برای هر فرمول درون کتاب و هر چیزی که یک دانش آموز لازم داشت برای برتر شدن در کلاس معجون سازی.

در لحظه ی کوتاه نمراتش از پنجِ کلاس کوییدیچ تا بیستِ کلاس تاریخ از جلوی چشم هایش گذشت.
بولد ترین نمره،نمره کلاس معجونش بود افتضاحی که هرگز در مخیله اش نمیگنجید.

کتاب را با اشتیاق ورق زد و این مطمئنن آغازی بود برای برتر شدن در کلاس پروفسور گرنجر و حتی امیدی برای ماندن در هاگوارتز.

در گوشه ای از صفحه اول نوشت:
*شاهزاده دورگه*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
(پست اول)


شاخه های بید کتک زن همچون گیسوان دخترکی در باد به رقص در آمده بود و موج نوازش گر باد را به تلاطم وامیداشت.

سوروس از پنجره ای که محوطه را به خوبی به تصویر میکشید و در راه رو قرار داشت، این منظره را به تماشا نشسته بود.
در اعماق افکارش به دنبال دلیلی میگشت برای ماندن!
قلبش آواز رفتن سر میداد و مغزش افکار در همی را به او تحمیل میکرد که راه زندگیش به جاده کوهستانیه مه آلودی میمانست که راه و بیراهه را در نظرش نهان میداشت.

با صدای پروفسور دامبلدور که علت تنها و دیر وقت در راه رو بودنش را میپرسید به خود آمد.
از پنجره فاصله گرفت به نشانه احترام و ابراز تاسف بابت متوجه نشد حضور دامبلدور،سرش را پایین انداخت و با صدایی تحلیل رفته که نشان از خستگی افکار بود سلامی داد.
_سوروس! چیزی ذهنتو مشغول کرده ؟
-چیز مهمی نیست پروفسور، ممنونم!عصرتون بخیر.

راهش را به سمتی نامشخص در پیش گرفت.
جایی برا تنها بودن میخواست.
به خود که آمد، خودش را پیشروی دالانی یافت!
اتاقی که هر چیزی در آن پیدا میشود.

پشت میز خاک گرفته ای نشست و کتاب کهنه و رنگ و رو پریده ای که چن دقیقه پیش پیدا کرده بود را باز کرد، باید چیز خوبی برای استراحت می بود.
حد اقل چند دقیقه ای ذهنش از تصمیم گیری برای رفتن از دنیای سحر جادو و زندگی با ماگل ها،یا ماندن و ... کمتر فکر میکرد.
متن اولین صفحه توجهش را جلب کرد.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)



بلاتریکس به فکر فرو رفت.
-خب...مثلا...باید وطیفه یخچال رو به عهده بگیره. باید سر پا وایسه و کل مواد خوراکی ای که بهش می دیم رو به هر شکلی که ممکنه خنک نگه داره و وای به حالش اگه چیزی خراب بشه. فهمیدین؟

لرد سیاه با فریاد بلاتریکس از جا پرید و با دستپاچگی بقیه را نگاه کرد.
-ما از جا نپریدیم...کسی ندید که؟

بلاتریکس با محبت نگاهی به لرد سیاه انداخت.
-نه ارباب...اگه دیده باشن چشماشونو در میارم. شما نگران نباشین. مقصر رو پیدا می کنم. از قیافه هاشون معلومه یه کاری کردن.

مروپ یک دست مبل را داخل چمدانش گذاشته بود و داشت سعی می کرد به روش پریدن روی چمدان، در آن را ببندد. به او تهمت زده شده بود.

بلاتریکس جلوی اسلیترینی ها قدم می زد و به چشمان تک تک آن ها خیره می شد و سعی می کرد مقصر را پیدا کند.
-تو...ممکن نیست بچت نصفه شب، هوس یخچال بازی کرده باشه؟

بچه زد زیر گریه و رابستن بچه اش را بغل کرد.
بلاتریکس به حرکتش ادامه داد.
-تو! دیروز داشتی می گفتی فضای آزمایشگاهت برای بطری های معجون کافی نیست. ممکن نیست سعی کرده باشی صد ها بطری رو توی یخچال جا بدی و در نتیجه درش بسته نشده باشه؟

هکتور به لرزه در آمد.

بلاتریکس این بار به خانم فیگ رسید.
-و...تو ... سنت بالا رفته. ممکن نیست سعی کرده باشی خودتو توی یخچال بذاری، به این امید که سالم بمونی؟

بازجویی ادامه داشت.


فلش بک...شب گذشته


-پاپا...پیتزا!

لرد سیاه پتو را روی دم نجینی کشید.
-الان نصفه شبه...و نصفه شبا غذا نمی خورن. چند بار باید اینو بگیم؟ به فکر سلامتیت باش.

نجینی لج کرده بود. دمش را روی زمین می کوبید و درخواست غذا می کرد. وقتی متوجه شد که این روش فایده ای ندارد، هدفش را تغییر داد.
-پاپا...آب!

لرد سیاه تازه داشت به خواب فرو می رفت. کمی فکر کرد...ولی هیچ موردی از مضرات نوشیدن آب در نیمه شب را پیدا نکرد.
اجبارا از جایش بلند شد و با چشمان نیمه بسته به سمت آشپزخانه رفت.
در یخچال را باز کرد. بطری آب را برداشت و به نجینی داد.
در یخچال را بست...
یا فکر کرد که بسته!
در آخرین لحظه نجینی دمش را لای در گذاشت. آب را نوشید. از لرد سیاه تشکر کرد و هر دو با هم به سمت خوابگاه برگشتند.

نجینی مارعظیم الجثه ای بود. در حالی که سرش داخل خوابگاه و به ظاهر خوابیده بود، دمش هنوز با جدیت در یخچال را باز نگه داشته بود...تا این که لرد سیاه به خواب عمیقی فرو رفت و نجینی به سوی پیتزای نیمه شبش شتافت.

و البته از شدت خوشحالی، اهمیتی به باز و بسته بودن در یخچال نداد.


پایان فلش بک


-تو ...اوه...ببخشید ارباب. رسیدم به شما . نفر بعدی...تو! ماتیلدا! قیافت چرا اینجوریه؟ این قیافه ممکن نیست در اثر موندن به مدت بیست ساعت توی یخچال باشه؟ شاید در یخچال هم برای همین اونقدر عصبانی بوده. بیست ساعت این قیافه رو تحمل کرده.

بازجویی همچنان ادامه داشت.


پایان




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۶:۰۴
از گیل مامان!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
گردانندگان سایت
پیام: 567
آفلاین
(پست اول)


-این یه فاجعه بزرگه. یه گناه نابخشودنیه. وای بر شما!

بلاتریکس با قدم های تند و نگاه های پر خشمش از یک طرف تالار به طرف دیگر می رفت و به جماعت اسلیترینی که به صف ایستاده بودند نگاه های تندی می انداخت.

-به جماعت اسلیترینی نگاه های تندی می انداخت؟ به ما هم نگاه های تند انداختید؟
-نه ارباب...هرگز این خادم وفادار چنین جسارتی نمی کنه. منظور نگاه های بنده به اینا بود.

بلاتریکس بقیه اسلیترینی ها را با خشم به لرد نشان داد.
-خجالت هم نکشیدن. کاری به این زشتی در عمر با برکت تالار ما بی سابقست. چطور چنین چیزی ممکنه؟! خوشا به حال سالازار که در بین ما نیست و این فاجعه بزرگ رو به نظاره نمیشینه.

اسلیترینی ها روی صورتشان را شطرنجی کرده بودند. همه منتظر شنیدن گناه نابخشودنی بودند که این چنین بلاتریکس را از کوره به در برده بود.

-مای بیبی استفاده شده بچه از زیر فرش پیدا کردم که کپک هم زده بود و عطر افشانی می کرد، هیچی نگفتم.

رابستن صورتش را بیشتر شطرنجی کرد.

-هفته ای یه بار به لطف معجون های بعضیا تالار منفجر میشه، هیچی نگفتم.

هکتور در ویبره هایش لحظه ای درنگ کرد.

-چندتا سال اولی رو اوردوز کرده بخاطر سوء مصرف در نوشیدنی کره ای پیدا کردم، هیچی نگفتم.

هوریس تبدیل به مبل شد و پشت مبل دیگری پنهان شد.

-قابلمه زن سالازار...این شی عتیقه که میراث تالار ماست رو سوخته توی کفش عتیقه سالازار پیدا کردم، هیچی نگفتم.

مروپ چمدانش را از جیبش در آورد تا راهی خانه سالمندان شود.

-اما از این مورد آخر دیگه نمیگذرم. باز گذاشتن در یخچال؟ یخچال بیچاره از شب تا صبح درش باز موند و هی زد تو سر خودش و اشک ریخت. صبح هم بند و بساطشو جمع کرد و رفت! توی این گرونی حالا یخچال از کجا بیارم؟ وای به حال خاطی. اگر پیداش کنم به سخت ترین شکل ممکن مجازاتش میکنم!

یکی از اسلیترینی ها که صدایش می لرزید تصمیم گرفت سوالی که در ذهن همه بود را بپرسد.
-چ...چ...چجور مجازاتی؟


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
پست دوم(پایانی)


-نکن بچه...نکن بزرگ...نکن متوسط! نکنین کلا! شما چرا حرف حالیتون نمی شه؟

بلاتریکس در سالن عمومی به این طرف و آن طرف می دوید و جلوی اقوام دور و نزدیک رابستن را می گرفت، و این در حالی بود که خود رابستن با لبخندی دلنشین، شیرین کاری های فک و فامیلش را تماشا می کرد و بسی لذت می برد.
دودی که از کله بلاتریکس بلند می شد، به وضوح قابل دیدن بود.
-نکن بچه نکن...برای سالازار بزرگ چرا عینک کشیدی؟ اون سبیله پشت لب ارباب؟ دِ می گم نکش...

فریاد های بلاتریکس، کوچکترین تاثیری روی سیرازویی ها نداشت.

خوردند و ریختند و پاشیدند و در پایان روز، در حالی که مهمانان ناخوانده روی تختخواب های اسلیترینی ها به خواب فرو رفته بودند، تقریبا چیزی از تالار باقی نمانده بود.

اسلیترینی ها وسط سالن عمومی جمع شده بودند و رابستن را به صندلی بسته بودند.
دلیلش هم مشخص نبود. رابستن قصد فرار نداشت!

-لعنت به تو و هفت جد و آبادت!
-اینا فامیلن تو داری؟
-تو سیاره تون چیزی به اسم فرهنگ دارین؟
-اصلا بویی از انسانیت بردین شما؟

رابستن هنوز لبخند می زد.
سیرازویی ها، حتی تحقیر هم نمی شدند!


صبح روز بعد

-خیسه...
-این یکی هم خیسه...
-لعنت به دامبلدور...واقعا خیسه...

بلاتریکس نفس عمیقی برای حفظ خونسردی اش کشید.
-ساکنین محترم سیرازو...مگه همین دیشب جای دستشویی رو به تک تکتون نشون ندادم؟

عموی مادر رابستن سرش را خاراند.
-مگه اون برای معرفی تالار نبود؟ دیدیم خب...و پسندیدیم و احسنت گفتن شدیم.

-پس برای چی همگی رختخواباتونو خیس کردین؟!

-ما نکردیم که...خودش شد.
-حالا چرا حرص می خوری؟ خشک می شه خب!
-نکنه انتظار داشتی نصفه شب برای یه دستشویی کوچیک تا سیرازو و تختخواب های خودمون بریم و برگردیم؟
-اینه رسم مهمون نوازی؟
-مامان...من از این می ترسم!

بلاتریکس متوجه شد که قضیه به این سادگی ها نیست. یقه رابستن را گرفت و او را به گوشه ای کشید.
-همین الان، فک و فامیلتو راضی می کنی بند و بساطشونو جمع کنن و از این جا برن.

-نشدن کرد!

بلاتریکس رابستن را به دیوار روبرویش کوبید.
-من نشدن کرد حالیم نمی شه. اینا رو نمی شه تحمل کرد. بفرستشون تالار گریفیندور...ببر تو هاگزمید براشون هتل بگیر. هر کاری که می تونی. این جا یا جای ماست یا جای اینا...

رابستن با افسوس سری تکان داد و به فک و فامیل خوشحالش که در حال فرو کردن چوب دستی های اسلیترینی ها در مایونز و جویدنشان بودند خیره شد.
باید کاری می کرد.

به شکلی باور نکردنی، یک ساعت بعد، اتوبوس فضایی آماده حرکت بود.

چشمان رابستن پر از اشک بود. دستمالش را به آرامی برای دوستانش تکان داد.
مهمانان با خوشحالی در حالی که بالا و پایین می پریدند، با اسلیترینی ها و مخصوصا بلاتریکس، خداحافظی کردند.
اتوبوس از جا بلند شد و به مقصد سیرازو حرکت کرد.


داخل اتوبوس:

-نمی دونم تصمیم درستی بود یا نه...ولی رابستن گفت این جزو قوانینشونه که فقط یک بار می تونن جابجا بشن. برای همین بود که خودش مجبور شد تو کره زمین بمونه.
-قابل تحمل نبود...مخصوصا اون قانون نشستن زیر مبل! کمرم داغون شد. یعنی چی که همه چی متقابله! یه ماه من رو مبل بشینم و یه ماه اون رو من؟
-غذا خوردن با انگشت رو بگو. اولش زیاد ناراحت نشدم...چون فکر کردم منظورشون انگشت دسته...
-چاره دیگه ای نداشتیم.

مروپ ساندویچ قرص مولتی ویتامین با سس کپسول روغن ماهی را به طرف هکتور گرفت.

هکتور گازی به ساندویچ زد و از پنجره به کره زمین که دور و دورتر می شد نگاه کرد.

یعنی سیرازو چه جور جایی بود!


پایان




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۳۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۶:۰۴
از گیل مامان!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
گردانندگان سایت
پیام: 567
آفلاین
(پست اول)


-عمو ها، دایی ها، خاله ها، عمه ها، پسر عمو ها، دختر خاله ها و...

یک ماه بعد

-پسر عموی پسر خاله عمه که شدن میشه نوه پسری دایی کوچیکه مادربزرگ پدری، خیلی خیلی خوش آمدن شدین به تالار اسلیترین!

این ماجرا دقیقا از همین جا شروع شد، از جایی که دهمین اتوبوس فضایی، فامیل های دور و نزدیک رابستن را جلوی در ورودی تالار اسلیترین پیاده کرد.

تالار اسلیترین هرگز این حجم از ساکنان را به خود اختصاص نداده بود و در آستانه انفجار به سر می برد.

-راب، اینجا چه خبره دقیقا؟!
-بلا به موقع اومدن شدی. اومدن شو اینجا تا معرفیت کردن بشم به عمو ها، دایی ها، خاله ها...

و باز هم یک ماه بعد

-پسر عموی...
-باشه راب...باشه خوشبختم. فقط بگو...اینجا چه خبــــــــره؟!
-خب راستش...وقتی بهشون خبر دادن شدم که ناظر تالار اسلی بودن میشم اومدن کردن که یه سری بهم زدن بشن و بهم نظارتمو تبریک گفتن بشن.
-آهان!

اما بلا هر چقدر به وسایل هایی که فامیل های راب بار اتوبوس ها کرده بودند نگاه میکرد به نظرش نمی رسید بار و بندیل "یه سری" باشند. بیشتر شبیه بار و بندیل "یه سالی" بودند!

بلاتریکس به اطرافش نگاهی کرد. چشمش به بچه پسر عموی دختر خاله ی پسر عمه دایی ناتنی رابستن افتاد که از در یخچال تالار اسلیترین آویزان شده بود و به سختی خودش را به بقایای غارت شده یک تکه نان می رساند. سرش را به سمت تلویزیون شناور بر روی هوا بر گرداند و متوجه حجم عظیمی از فک و فامیل راب شد که با آن وسطی بازی می کردند.

بلاتریکس در نقطه جوش به سر می برد اما ضیافت دل انگیز تازه آغاز شده بود.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.