خلاصه:
هکتور که دچار افسردگی شده برای بهبود افسردگیش معجون درست میکنه و به خورد ملت میده. حالا معجونشو به بچه رابستن داده و باعث شده اون پرواز کنه و قاب آویز لرد رو برداره ببره تو لونهش. مروپ خودشو بهجای جوجه پرنده جا زده تا به لونه بچه نفوذ کنه و هورکراکس لرد رو نجات بده. بچه هم که باور کرده مثل جوجهش داره از مروپ مراقبت می کنه و میخواد پرواز رو بهش یاد بده که بارون میاد.
_____________________________
- جوجه باید با شرایط سخت شروع کردن کنه. توی بارون، بالهاشو باز کردن بشه و اینجوری قوی بار اومدن بشه.
عاقبت همنشینی با بلاتریکس، این بچهی نیموجبیِ بیرحم بود. مروپ توی دلش "فستفودِ چرب"ی به بلاتریکس گفت و تصمیم گرفت در اولین فرصت فرزندش را از همنشینی او دور کند.
- حالا که هیچ پرندهای نمیاد و هیچ پری هم در نمیارم باید چیکار کنم؟
من اگه الان بپرم پایین دیگه برگشتی به لونه نیست و هورکراکس مامان تنها میمونه!
مروپ باید در لحظه تصمیم میگرفت؛ پس اول نگاهی به بچه انداخت، و بعد دهنش رو بهسانِ غار باز کرد.
- جیک جیک جیک!
- وای! جوجه بالاخره غذا خواستن شد!
و به رسم خاله بلاتریکس از لای موهاش یه جعبه درآورد و آن را به طرف مروپ گرفت.
- من خیلی وقت بودن میشه که منتظر این لحظه هستن میشم!
مروپ آب دهنش رو قورت داد. کرمهای زشت و سیاه و در هم لولیدهی توی جعبه بهش خیره شده و منتظر وقوع فاجعه بودن و تنها راهِ پیش پای مروپ، این بود که با جیک جیک های متعدد بچه رو متقاعد کنه که یه جوجهی وجترینه؛ ولی بچه اصلا اهل این سوسول بازیا نبود.