سوژه جدید
نسیم بهاری، شکوفه های درختان را نوازش میکرد. پرندگان، با شادی پرواز می کردند و آواز می خواندند. همه از شروع فصل بهار خوشحال بودند.
مدرسه جادوگری هاگوارتز، با شروع فصل بهار شادابی تازه ای به خود گرفته بود و زیباتر به نظر می رسید.
تالار گریفیندور هم از این شادابی مستثنا نبود. اعضای این گروه، از زمان شروع فصل بهار، به فعالیت های مختلفی پرداخته بودند.
عده ای مشغول مرتب کردن تالار و خوابگاه ها بودند و گروه دیگری جوایز و مدال های گریفیندور را تمیز میکردند.
تلما هلمز، کوسن مبل را برداشت و خاکش را تکاند و دوباره سر جایش گذاشت. نگاهی به تالار انداخت و به جایی کنار خوابگاه دختران اشاره کرد.
_اونجا کجاست؟
آستریکس درحالی که مدال ها را تمیز می کرد، نگاهی به تلما انداخت.
_کتابخونه. کتابخونه مکانیزم.
تلما، ذوق زده پرسید:
_مگه اینجا کتابخونه داره؟ چرا من تا حالا ندیدم؟
لیلی لونا، با خنده گفت:
_از بس اینجا شلوغ بود متوجه نشدی!
تلما، با لبخند به لیلی لونا نگاه کرد؛ سپس دوباره چشمانش را به کتابهخانه دوخت.
_معلومه خیلی وقته درش قفله. آستریکس کلید دست سیریوسه؟
آستریکس که مشغول بود، تنها با تکان دادن سرش به علامت بله، به او پاسخ داد.
۱۰ دقیقه بعدراستش را بخواهید، تلما اگر میدانست که آنجا آنقدر کثیف است، به هیچ عنوان کلید را از سیریوس نمی گرفت! اما حالا، مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود و با آن را به اتمام می رساند.
_وای خدای من! عجب اشتباهی کردم!
رنگ قفسه های کتابخانه، قهوه ای سوخته بود؛ اما انقدر خاک روی آن نشسته بود که رنگش به خاکی میزد!
تلما با حرکت چوبدستی، تمام کتابخانه را خاکروبی کرد. اکنون، آنجا زیباتر به نظر میرسید.
او شروع به مرتب کردن کتاب ها کرد که ناگهان چشمش به کتابی با جلد پوست گوزن افتاد. جلد کتاب بسیار وسوسه انگیز بود. کتاب را برداشت.
_جادوگر قاتل. چه خفن!
دیگر قدرت جلوگیری از خود را نداشت. کتاب را باز کرد.
_روزی روزگاری، در روستایی که تمام مردمش جادوگر بودند، پسری با هیکل تنومند و بزرگ به دنیا آمد. او از همان اول با خانواده اش فرق داشت. زمانی که به مدرسه جادوگری هاگوارتز رفت، به گروه گریفیندور روانه شد. خانواده اش به خاطر افکار پلیدش، او را طرد کردند. او نیز تصمیم گرفت انتقامش را از اعضای گریفیندور بگیرد. اما دستگیر شد. ولی قول داد انتقامش را زمانی که...
تلما مکث کرد. ادامه داستان وجود نداشت! آن بخش از کتاب کنده شده بود.
کتاب را در آغوشش نگه داشت و به دنبال تکه کاغذ گشت. در نهایت، به سختی آن را پیدا کرد که در انتهای قفسه قرار داشت.
_زمانی که کسی این کاغذ رو پیدا کرده و بخواند بگیرد.
نفسش در سینه حبس شد. یعنی آن جادوگر قاتل... حالا به دنبال انتقام قدیمی خواهد بازگشت؟ نه این امکان نداشت...
تلما در همین فکر ها بود که ناگهان کتاب جادوگر قاتل به پرواز در آمد و دود غلیظی تمام کتابخانه را پر کرد.
صدای قهقهه مردی در گوش تلما پیچید.
_هاهاها! بالاخره یکی از راه رسید و من رو آزاد کرد. هی! تو دختر! به همه ی همگروهی هات بگو که جادوگر قاتل برگشته و میخواد، با چاقوهاش همه شون رو تیکه تیکه کنه. فردا می بینمتون!
دود غلیظ از بین رفت. صدا خاموش شد. تلما حالا تنها در کتابخانه نشسته بود. نمیدانست چه حس میکند؛ ترس، غم، نگرانی، خشم، یا حتی عذاب وجدان... تنها چیزی که میدانست این بود که آن جادوگر واقعی است و خطر بزرگی همه آنها را تحدید میکند...
یک ساعت بعدآلیشیا درحالی که موهای تلما را نوازش میکرد، رو به آلبوس دامبلدور کرد.
_پروفسور. الان چه اتفاقی میافته؟ چطور میخوایم با اون دیوونه قاتل مبارزه کنیم؟
دامبلدور، درحالی که دستی به ریشش میکشید گفت:
_مثل گودریگ گریفیندور، با شجاعت و هوش مون در مقابل اون ایستادگی میکنیم. یادتون نره که اون تنهاست و ما باهم هستیم.
همگی حرف او را تایید کردند.
اما حالا، جادوگر قاتل، دور از چشم همه آنها در تالار گریفیندور پرسه میزد و نقشه به قتل رساندن آنها را در ذهنش می پروراند.