سطان پسته قسمت اول: مصیبت واردهجوزف با خودش گفت :
" اینم از هموناست...."داشت به مقاله چند روز پیش
پیام امروز فکر میکرد.
در مقاله نوشته شده بود:
" افزایش شمار قابل توجه جادوگران دیوانه !
وزارت سحر و جادو در طی بررسی های خود اعلام کرد که یه علت سرایت استرس ماگلی و نوسانات گالیون در بازار ، شمار حمله های جنون در جادوگران افزایش یافته است. این حمله ها که معمولا در مکانهای عمومی بروز میکند، باعث میشود جادوگران بینوا دچار فروپاشی روانی شده و دست به اعمال خشونت نسبت به خود و اطرافیان بزنند. در گزارشی که دیروز در کوچه دیاگون....."
جوزف ادامه مقاله را دقیقا به یاد نداشت اما به طور خلاصه میدانست در گزارش امده بود که فرد مبتلا به حمله جنون، رفتاری غیر طبیعی داشته و مدام با خودش حرف میزده است. این دقیقا رفتاری بود که فرد روبروی او در اتوبوس داشت.
اتوبوس جادویی مدام میچرخید و تکان میخورد و جوزف از این میترسید این تکانهای ناگهانی غریبه روبروی او را بیش از بیش ناراحت کند و فرد طبق پیشبینی او ناگهان دچار حمله جنون شود. آن وقت شاید به نزدیکترین فرد حمله میکرد که از قضا جوزف بیچاره بود.
به همین دلیل بدون آنکه جلب توجه کند، به چند صندلی کنارتر رفت و تصمیم گرفت زودتر از حد معمول از اتوبوس پیاده شود و باقی راه را پیاده به خانه برود. درست وقتی که میخواست پیاده شود، روی پله های اتوبوس برگشت و به ساحره عجیب و جعبه کنارش نگاهی انداخت که بتواند سر میز شام با جزِئیات برای همسرش امیلی تعریف کند که امروز از چه خطری جان سالم به در برده و اوضاع جامعه جادوگران به چه روزی افتاده است.
در واقع جوزف حق داشت.
حتی اگر اما ونیتی هم قیافه خودش را میدید به جوزف حق میداد.
قیافه ایی که چند ثانیه یک بار در هم میرفت و بعد به لبخندی باز میشد و مجددا در هم میرفت. گاهی هم به جعبه سیاه کنارش نگاهی می انداخت و زیر لب ناسزا میگفت. در کنار همه این حالات لباس نارنجی که زیر شنل سیاهش پوشیده بود توی چشم میزد و حالش را بیش از بیش غیرطبیعی جلو میداد.
ولی برای اما لباس نارنجی، نظر جوزف و بقیه مسافران اتوبوس و حتی اتهام جنون مهم نبود اگر میتواست به چند ساعت قبل برگردد و از شر جعبه کنارش خلاص شود.
بله، مصیبت از چند ساعت قبل شروع شده بود .
درست وقتی که بدون مقدمه و بدون آنکه بخواهد، در قصر ریدلها ظاهر شده بود.
اما دیگر به این ظاهر شدن های ناگهانی عادت کرده بود. در حقیقت مرگخوارها طلسمی یا شاید شیئی به او وصل کرده بود که مثل آنتن عمل میکرد و میتوانستند اما را هر جایی که بود ، احظار کنند. اسمش را هم گذاشته بودند: جی. بی .ام (جستی بیا مرگخوار)
و کنترلش را هم داده بودند دست مهربانترین مرگخوار. بلاتریکس.
اما در ابتدا تمام کتابهایی که بلد بود را زیر و رو کرده بود، ولی چنین طلسمی پیدا نکرده بود که بتواند راه باطل شدنش را هم پیدا کند. هیچ وسیله اضافه یا طلسم شده ایی نیز بین وسایلش نبود.
حتی در روزهای اول سعی کرده بود با بلاتریکس صحبت کند و به او بقبولاند که احظار کردنش ساعت 3 نصفه شب برای آنکه پشت بلاتریکس را بخاراند خیلی غیر منطقی است
. اما انگار اصرار ها و صحبتهایش نتیجه معکوس داشت و بلاتریکس با لقب " پرتقال" که به او داده بود، بیشتر از هر مرگخواری او را احظار میکرد.
از یک جایی به بعد اما ناامید شده بود. تمام اوقات با لباس رسمی و شنل در خانه اش زندگی میکرد و حتی میخوابید چون همان یکباری که بلاتریکس او را با لباس خواب دیده بود و قیافه اش را برای هر جنبده ایی تعریف کرده و خندیده بود، برایش کافی بود.
آن روز هم بدون خبر قبلی یا هرگونه هشداری، ناگهان وسط مبل نشیمن قصر ریدلها ظاهر شده بود.
هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که بلاتریکس گفت: " مگه من نگفتم میای اینجا نارنجی بپوش، پرتقال؟ چرا یاد نمیگیری؟ حتما هر دفعه خودم باید رنگشو عوض کنم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5320697087344.gif)
" و بعد با چوبدستی به لباس اما اشاره کرد و لباس سفید اما نارنجی شد.
اما حتی به خودش زحمت نداد جواب دهد که " اولا من که نمیدونم کی میام اینجا و دوما از هرچی نارنجی و پرتقاله حالم بهم میخوره!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfcaaa5eebb.gif)
" .قبلا این حرف را زده و در جواب کروشیو را نوش جان نموده بود.
به جایش گفت:" این دفعه چیکار کنم؟ از همین الان بگم دستشویی رو نمیشورم! و همچنین واقعا اووکادو صورتی نداریم! یه ریش مرلین تمام تره بار...."
حرفش نصفه ماند چون در همان لحظه مامان مروپ توت فرنگی عظیمی را در دهانش گذاشته بود.
مروپ گفت:" اخیییی پرتقال مامان! ....چقدر خسته شدی نه؟....بیا این میوه ها رو مامان برات پوست کنده بخوری جون بگیری.... میدونی که مامان جز واسه قند عسل مامان و تو میوه پوست نکنده ها!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil532066574d9f2.gif)
"
اما در حالی که توت فرنگی را میجوید به مرگخوارانی که در اتاق نشیمن نشسته بودند خیره شد. همه انها با قیافه های مشکوک به اما لبخند زدند. حتی بلاتریکس هم صورتش را به حالتی غیر طبیعی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت کش آورده بود.
اما با استرس چنگال میوه ایی که مروپ نزدیک صورتش گرفته بود را کنار زد و سعی کرد توت فرنگی را قورت دهد. دیگر یاد گرفته بود هیچ چیز در دنیا ترسناکتر از " مرگخوار به ظاهر مهربان" نیست. مطمعن بود کاری بسیار سخت تر از شستن دستشویی ها یا پیدا کردن آووکادو صورتی برایش در نظر گرفته اند.
در حالی که ترسیده بود پرسید:" چی میخوایین این بار
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413871c9ea5.gif)
؟"
هکتور از چند صندلی ان طرفتر گفت:" هیچی! همینجور گفتیم بیای کنار هم میوه بخوریم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136e379fc4.gif)
"
اما که ذره ایی حرفش را باور نکرده بود مجددا پرسید:" اینقدر بده؟ معلومه یه چیز ناجوره.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890e555087a0.gif)
... بلاتریکس؟ مامان مروپ؟"
بلاتریکس میخواست جواب دهد که مامان مروپ با عجله گفت:" چقدر بدبینی پرتقال مامانً!....ما همه با هم یک گروهیم ! همه باید با هم گوگولی باشیم مامان!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136fbbaf33.gif)
"
اما کمی به مرگخوارهای عجیب نگاه کرد و گفت:" خب حالا که کاری نداریم...من میرم خونمون! یکم استراحت کنم...."
ولی هنوز از جایش بلند نشده بود که بلاتریکس فریاد زد:" بشین سرجات تا آب پرتقالت نکردم!...من گفتم این پرتقال محبت نمیفهمه؟ باید از همون اولم خام شما ها نمیشدم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4dc4e6ed4.gif)
"
با این حرف بلا مامان مروپ میوه هایش را برداشت و قیافه مرگخواران به خشونت قبلی برگشت.
اما که خیالش راحت شده بود با بیحالی گفت:" من که از همون اولم گفتم که کارتون رو بگید بهتره....دستشویی رو...."
بلاتریکس حرفش را قطع کرد:" پرتقال ببند.....خوب گوش کن ببین چی میگم.... در مرگخوار بودن چی مهمه؟"
اما جواب داد:" قیافه خوشگل؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5241806941a19.gif)
"
- "پرتقال!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c87e077223.gif)
"
- "پول؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4bf674740.gif)
"
- "داری با اعصابم بازی میکنی!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4a417c61a.gif)
"
- "لباس نارنجی داشتن؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6cafebbb7d7.gif)
"
بلاتریکس کروشیو را حواله اما کرد و در میان فریاد اما ادامه داد:" اینکه هدفت فدا شدن برای جلال و جبروت ارباب باشه !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890df2f054ed.gif)
"
تلما که در گوشه اتاق بود پرسید:" این اقا جلال و آقا جبروت مرگخوار جدیدن؟ دوستای اربابن؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfd524091e0.gif)
"
بلاتریکس بدون انکه توجهی کند ادامه داد:" ما باید از همه بالاتر باشیم! بخصوص از این محفلیای تازه به دوران رسیده که جرات میکنن بهمون فخر بفروشن!"
بعد به مرگخوارهای دیگر نگاه کرد و منتظر تاییدشان شد.
مرگخوارها که همه به درخواست بلاتریکس جمع شده و هیچ کدام متوجه منظور حرفهای او نشدند برایش دست زدند.
بلاتریکس شروع با قدم زدن در اتاق نشیمن کرد و ادامه داد:" مثلا همین دیروز.... که من و تلما رفته بودیم سبزی فروشی آقا جعفر....بعد این لوپین گرگه و ویزلی ییهو برگشتن هی به به و چه چه جوجه ققنوسشون رو میکنن.... هی میگن ققنوس ما فلان...ققنوس ما بهمان..... اصلا نباید بذاریم جرات چنین کاری رو داشته باشن!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890f2572112b.gif)
"
تلما گفت:" ما که دیروز سبزی فروشی نرف...." ولی با کروشیو بلا ساکت شد.
در حقیقت احتیاجی به حرف تلما نبود. اما فکر نمیکرد حتی کلمه ایی از حرفهای بلا حقیقت داشته باشد. بلاتریکس اصلا اهل خرید سبزی نبود. اگر چنین چیزی میخواست به اما یا دیگر مرگخواران دستور میداد. بعد ناگهانی اعضای محفل را در سبزی فروشی ببیند؟! و بعد بدون هیچ مقدمه ایی در مورد ققنوس محفل صحبت کنند ؟ هیچکدام از این حرفها برایش منطقی نبود.
- " اصلا چرا ما نباید یک جوجه رنگی داشته باشیم که از محفلیا کم نیاریم؟! مگه یک جوجه رنگی چقدر هزینه داره؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890f974c19dd.gif)
ما از نجینی به اون بزرگی مراقبت میکنیم دیگه یه جوجه این حرفا رو نداره...... مگه نه پرتقال؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfdb412c85f.gif)
"
اما به آرامی گفت:" ققنوس جوجه رنگی نیست که...یک موجود جادوییه باستانیه."
-" اصلا مهم نیست! ما هر جوجه ایی رو بیاریم جلال و جبروت ارباب روش تاثیر میذاه و همون جوری میشه!"
تلما دوباره گفت:" اقا جلال و اقا جبروت اینقدر تاثیر دارن؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890e44d63eed.gif)
"
اما سری تکان داد و گفت:" الان ققنوس آوردین من بزرگ کنم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52d23a0411920.gif)
"
مامان مروپ لبخندی زد و گفت:" انقدر گوگولیه مامانه! البته اولش فکر کردم باهاش زرشک پلو درست کنم برای قند عسل مامان ولی اینقدر گوگولیه که دلم نمیاد!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4c402897b.gif)
"
اما نفس راحتی کشید. بزرگ کردم ققنوس ان چندان هم سخت نبود. تا جایی که میدانست ققنوس ها موجودات آرام و باوقاری بودند و به نظر نمی آمد غذایشان خیلی از پرندگان دیگر متفاوت باشد. تنها مشکل این بود که اما نمیفهمید که برای کاری که نسبت به وظایف قبلیش ساده تر به نظر میرسید چرا اینقدر شلوغش میکردند.
بلاتریکس با صدای آرامی گفت:" فقط اینکه ققنوس نیست
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4e36214a0.gif)
....."
اما که فکر کرد حتما منظور را اشتباه فهمیده است بنابراین گفت :" اگر هنوز جوجه است خب بزرگ میشه!"
هکتور به ارامی گفت:" نه...راستش بودجه ققنوس نداشتیم...طوطی خریدیم...
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d8cba2622e.gif)
"
اما بیحرکت ماند و اول به هکتور و بعد به بلاتریکس خیره شد. طوطی چه ربطی به ققنوس داشت؟
با چشمهای گرد شده و تعجب گفت:" الان میخوایین طوطی رو تبدیل به ققنوس کنم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4d805f5f0.gif)
"
بلاتریکس اخم کرد و گفت: " فکر کردی ما از اون محفل فوکولی ها تقلید میکنیم؟ ما باید پرنده جادویی خاص خودمون داشته باشیم!طوری که مناسب جلال و جبروت ارباب باشه!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890debd1935f.gif)
"
تلما گفت:" چرا من این آقایون جلال و جبروت رو ندیدم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfd524091e0.gif)
"
کسی به سوالش توجه نکرد و اما مجدد پرسید:" الان طوطی خیلی خاصه؟ مناسب جلال و جبروته؟... اها! نکنه یه طوطیه جادویی و کمیابه؟نه؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139a26da59.gif)
"
مامان مروپ که مشغول خرد کردن میوه بیشتری بود جواب داد:" نه پرتقال مامان! بوجه قند عسل مامان یکم محدود شده و برای همین ما یه طوطی معمولی گرفتیم برات پرتقال مامان!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5241376de3ded.gif)
"
- " گرفتین برای من؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137e61e4f1.gif)
چی کارش کنم؟"
بلاتریکس چشمهایش با حرص باز و بسته کرد و گفت:" چقدر تو خنگی اخه پرتقال؟!... خب این طوطی رو به عنوان موجود جادویی مرگخواران ثبت کن!من پرسیدم تا حالا کسی طوطی رو ثبت نکرده و این میشه پرنده جادویی خاص ما!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139b5172df.gif)
تلما اون جعبه تو آشپزخونه رو بیار ببینم!"
چند ثانیه بعد تلما جعبه ایی را به دست اما داد که طوطی کوچک سبزی آرام در گوشه اش کز کرده بود.
اما با حالت هیستریکی خندید. باورش نمیشد. این فقط میتوانست شوخی بی مزه ایی باشد.
- " شوخیه الان؟ چطوری این پرنده معمولی مشنگی رو به عنوان نماد جادویی مرگخوران ثبت کنم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890e555087a0.gif)
"
قبل از اینکه کسی جواب بدهد مروپ گفت:" مرگخوارای قند عسل مامان! شام حاضره!"
مرگخواران یکی یکی اتاق نشیمن را ترک کردند و به سمت اشپزخانه رفتند. بلاتریکس اخرین نفری بود که اتاق نشیمن را ترک کرد.
- یادت باشه ! مناسب جلال و جبروت ثبت بشه! حتما هم اسم ارباب و مرگخواران کنارش باشه که همه بدونن مال ماست! گند بزنی آب پرتقال میشی
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5320697087344.gif)
...."
و بعد اما را با قفس پرنده در اتاق نشیمن تنها گذاشت.
صدای تلما از آشپزخانه بلند شد:" اقا جلال و آقا جبروت برای شام نمیان؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfd524091e0.gif)
"
ادامه دارد....