هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱:۰۴ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۴۱
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
پیام: 14
آفلاین
چالش اول:

دست و پایم می‌لرزید. با این‌که هری و رون کنارم راه می‌رفتن و درباره‌ی چیزهای احمقانه مثل لوبیا های برتی باتز و طعم لجنش صحبت می‌کردن، (البته فقط تا وقتی که توی کوچه‌ی دیاگون بودیم) بازم ترسیده بودم. دقیقا وقتی رسیدیم سر تقاطع کوچه‌های دیاگون و ناکترن، صحبت های هری و رون به پایان رسید و صدای آشوب و وحشت همه‌جا را دربر گرفت.


-بچه‌ها، اصلا نترسید. این ف-فقط یه تکلیفه دیگه...درسته!؟

-نه...نه! بعد اینجا باید قول بدید که بریم مغازه‌ی شوخی ویزلی‌ها تا حالمون جا بیاد.

هری، رون و هرماینی آب دهانشان را قورت دادند و شروع کردند با پاهای لرزان روی سنگ‌فرش های کثیف ناکترن قدم گذاشتن. توی کوچه، ساحره‌هایی زشت با ناخن هایی دراز، مثل چنگک، مغازه‌هایی با ویترین‌های کثیف و خونی که تقریبا 1 متر خاک روی آنها نشسته بود و حتی تخم‌اژدها هایی که در صدم ثانیه به فروش می‌رفتند وجود داشت. بعید نبود حتی یکی از خریدار ها هاگرید باشد!

-بهتره بریم بورگین و بارکز....حداقل از بقیه‌شون معروف تره...

-هرماینی...دیوونه شدی؟ بورگین و بارکز معروفه به بدی!

در آخر، هرماینی کار خودش را کرد و آن سه وارد بورگین و بارکز شدند. -صدای زنگ در بلند شد-

-س...س..سلام! کسی اونجاست؟

-سکوت محض-

آنجا چیزهای وحشتناکی وجود داشت..ماسک مرگخواران، که انگار صورت عزرائیل بود، اسکلت‌های ادم‌های بخت‌برگشته، و حتی جامی که با اسکلت درست شده بود. چشمان هرماینی دوتا شد وقتی چیزی را دید:
شیشه‌ی خونننن!
خونی که انگار قبل از کشته شدن لبو خورده! (طنزنویسی رو نمیتونم ول کنم )

هرماینی می‌توانست تصور کند چه چیزی آن آدم‌های بخت‌برگشته را کشته...قطعا:

آداواکداورا!

حتی روی سقف مغازه هم لجن چسبیده بود، لوستری که خاموش بود ولی حتما با نور سیاه همه‌جا را روشن می‌کرد...روشن!؟

هرماینی از دیدن چیزهای وحشتناک سرش درد گرفته بود اما برای تکلیفش چیزهای بیشتری می‌خواست.
یک گوی شیشه‌ای که رنگی بنفش و سیاه درون آن بود و بعید نبود که با آن خواسته های کثیف خود را براورده کنند.

و در آخر، عروسک‌هایی که به‌نظر نفرین شده می‌آمدند و مثل یک چشم بزرگ به آن سه زل زده بودند.

-هرما-ینی...ه-هری! بیاین فقط بریم بیرون...سر اون عروسکه تکون خورد!

صدای زنگ در بلند شد. صاحب مغازه وارد شد و با دماغش بو کشید. انگار بوی نارنگی گندیده شنیده بود. هرماینی چوب‌دستی‌اش را درآورد و برای هرسه آنها وردی خواند که در آخرین لحظه که صاحب مغازه- بورگین- آنها را دید به کار آمد.

-لعنتیا...این دفعه هم از دستم در رفتن!

پایاننن🤡


𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۹:۲۲:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷:۴۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۴۰:۴۰
از هاگزمید
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
پیام: 10
آفلاین
چالش دوم :
من یه جادوگر بودم یعنی یه جادوگر به دنیا اومده بودم شاید اولش به خاطر متفاوت بودن با خانوادم منو حتی فشفشه خطاب میکردن ولی بزرگ شدم تو این دنیا به من یاد داده بود هیچ چیز عجیب نیست حتی اینکه توی کوپه قطار سریع و سیر هاگوارتز صندلی بغلتت یه خون آشام گرسنه باشه و صندلی رو به روئیت یه گریفیندوری سال دومی که یه بچه اژدها رو غیر قانونی میخواد وارد مدرسه کنه اما قسمت عجیبش برای من اون هافلپافی که داره گریه می‌ کنه که چرا داری اون موجود و اذیت میکنی . الان دقیقا یک ساعت چهل و هفت دقیقه از جا گرفتن من میگذره و اولویا یه بند در حال جیغ و داد کردن .
با تمام وجودم دوست دارم یه اوراکدورا روش اجاره کنم .
دیانا : تو رو به ریش مرلین ساکت شووو
همه برگشتن بهم نگاه کردن و بچه اژدها رفت پشت صندلی قایم شد . دانش آموز گریفیندوری با اخم و مرو خون آشامی با یک نگاه آمیخته با محبت و تکون دادن سرش ازم قدر دانی کرد .
اولویا چند لحظه ساکت شد و دوباره شروع کرد .
مرد خون آشامی آروم توی گوشم گفت : تو فقط کافیه حواس اون گریفیندوری رو پرت کنی منم اون دختر و ساکت میکنم
منم با گفتن ممنون میشم کوپه رو ترک کردم . و رفتم سمت کوپه برادر بزرگ ترم که با دوستای ریونکلاویش در حال صحبت بود .
ریونکلاوی اول (لوسی ): او سلام دیانا چقدر خوب شد اومدی برادرت نگرانت بود اخه شنیدی که یه خون آشام قرار این ترم استادمون بشه؟!!
برادرم (دیوید): دیانا حالا که تو از ما دور افتادی باید حواست باشه من حتی شنیدم اون مرد یه منحرفه .
با این حرف دیوید جو متشنج شد و تنها صدایی که شنیده می شد صدای سکوت بود .
منم با گفتن اوهوم و بستن در کوپه رو ترک کردم .


گاهی اوقات تاریکی از جایی به وجود می آید که انتظارش را ندارید🌑


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۹:۰۴:۰۱ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷:۴۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۴۰:۴۰
از هاگزمید
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
پیام: 10
آفلاین
چالش اول :
با بی فکری تمام حاضر شدم با چندتا دیگه از بچه های تازه وارد به کوچه ناکترن برم.
از فرط هیجان و ترس، البته ترس از نوع شیرینش نمی دونستم چیکار میکردم و جلو تر از همه راه افتادم . دور تا دورمون پر بود از جادوگران عجیب و غریب و مغازه های ترسناک و ابزار و وسایل خوف آور داخل ویترین های کثیف و چرکین سیاه ، حتی اگه دقت بیشتری میکردی می تونستی لکه های خون هم ببینی .
جرات نداشتم برگردم و به آدمای اون جا نگاه کنم ولی بدون شدن حس میکردم که اونا دارن قدم هامون رو با نگاهشون دنبال میکنن ؛ دستی به ردام کشیدم و ترس و از وجودم بیرون کردم ، هرچی نباشه من یه اسلیترینی ام یه خون اصیل با این چیزا قرار نیست بترسه وارد اولین مغازه شدم ولی بقیه بچه ها همراهم نیومدن راستش اولش میخواستم جا بزنم ولی وارد شدم .
داخل حتی ترسناک تر از بیرونش بود ، با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟؟
دوباره تکرارش کردم ولی خبری نبود. بی اهمیت به اطراف نگاه میکردم .
یه دست که روش یه شمع با نور سبز بود از سقف خمیده مغازه آویزون بود و کمی اطراف و روشن میکرد ، دست هر چند لحظه لرزون میشد انگار از نگه داشتم شمع خسته شده بود . کمی بیشتر بهش نگاه کردم انگار داشت با انگشت اشاره اش به من چیزی و نشون میداد بر گشتم و یه انعکاس نوری که بعد از اون همه تاریکی نمایان شده بود چشمم رو زد بهش نزدیک شدم و هرچی بیشتر به سمتش میرفتم نورش بیشتر می‌شد تا که تقریبا بهش رسیدم . اون یه گوی بود یه گویی که بوی تعفن و جنازه میداد ولی صاف بود و براق دیگه چیزی برای دیدین اونجا وجود نداشت اومدم که برگردم ولی نتونستم دست و پاهام ازم فرمان نمی بردن قفل شده بودم حتی چشمام... چشمام هم بی حرکت به گوی خیره بودن ؛ نور هر لحظه بیشتر می‌شد و من نمی تونستم چشمامو ببندم طعم داغ چیزی رو تو دهنم می چشیدم میکردم که قطعا اشک نبود و یک آن حس کردم، انگشتای پامو و بلافاصله بعد اون درد عجیبی تمام بدنمو فرا گرفت . تو اون لحظات تنها چیزی که میدیدم گوی بود لعنتی تو کتاب ها خونده بودم اون یه گوی شکنجه گر بود.
با صدای باز شدن در و گفتن یه ورد ، روی زمین افتادم و بعدش... خب بعدش من بی هوش شدم .


گاهی اوقات تاریکی از جایی به وجود می آید که انتظارش را ندارید🌑


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴:۵۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۲۳:۲۱
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 6
آفلاین
تدریس و چالش کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه (توصیف و دیالوگ‌نویسی)


کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، با نور خوشید که از پنجره‌ها وارد می‌شد، روشن شده بود. دانش‌آموزان مرتب و منظم پشت نیمکت‌هاشون نشسته بودن و منتظر استادشون بودن. چیزهای زیادی راجع به استاد این درس شنیده بودن، و همین باعث شکل‌گیری میزان زیادی پچ پچ بینشون شده بود.
- من شنیدم نصف سلولای آزکابان رو اون به تنهایی پر کرده...
- شنیدم تو هیچ دوئلی تا حالا شکست نخورده...
- میگن خیلی آدم ترسناکیه و حتی پشت سرش رو هم می‌بینه...

و بعد، شنیده‌شدن صدای قدم‌های سنگینی که به در کلاس نزدیک می‌شدن، باعث سکوت دانش‌آموزان شد. دانش‌آموزان بیشتر که دقت کردن، متوجه شدن صدای قدم‌ها نه از کفش، بلکه از برخورد چیزی چوبی و سنگین به کف سنگی راهرو ایجاد میشه. چیزی که صدای "تق" بلند و محکم، و البته فاصله‌داری ایجاد میکنه و همین‌طور به در کلاس نزدیک میشه.

و ثانیه‌ای بعد، در کلاس باز شد. و دانش‌آموزا گردنشون رو چرخوندن تا نگاه بهتری به استادشون بندازن. مردی بلند قد، با موهای جو گندمی، و یک چشم جادویی که دیوانه‌وار در حدقه می‌چرخید و همه‌چیز رو زیر نظر داشت.
دانش‌آموزان وقتی نگاهشون رو اندکی پایین آوردن، دیدن که گویا نیمی از بینی استادشون کنده‌شده و سوراخ زشت و عجیبی روی محل بینیش مشاهده میشه. اما از اون عجیب‌تر، ردا و جلیقه استادشون بود که پر از جیب بود. و حتی بازهم عجیب‌تر از اون، این بود که استادشون فقط یک پا داشت که توی چکمه‌ای چرمی و سنگین فرو رفته بود، و اون یکی پاش از جنس چوب بود.

دانش‌آموزان متوجه شدن که دلیل صدای "تق" همین پای چوبی استادشونه، و نه پای واقعیش، و البته این باعث ارضای کنجکاویشون نشد. چشم‌هاشون همچنان روی استادشون که از بین ردیف نیمکت‌ها عبور میکرد و به جلوی کلاس می‌رفت، ثابت بود.

- پروفسور مودی هستم، استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاهتون. کاراگاه سابق، و هرچیزی که تو شایعات به گوشتون خورده. می‌دونید چرا اینجا هستم؟ چون مدیریت مدرسه ازم خواسته، و چون می‌تونم بهتون چیزای خوبی آموزش بدم که ممکنه یه روز زنده نگهتون داره.

مودی با قدم‌های سنگین پای چوبیش دوباره بین ردیف نیمکت‌ها به حرکت در اومد. به هیچ‌کدوم از دانش‌آموزان با چشم سالمش نگاه نمی‌کرد، ولی چشم جادوییش به طرز دیوانه‌واری بین دانش‌آموزا در حرکت بود، و ناگهان متوقف شد و فریاد زد:
- هوشیاری دائمی! دیدمت داشتی موشک کاغذی درست میکردی!

دانش‌آموزی که داشت موشک کاغذی درست میکرد، سر جاش خشکش زد. انتظار داشت مودی ازش امتیاز کم کنه، یا حتی هر تنبیه دیگه‌ای رو براش در نظر داشته باشه. ولی به‌نظر می‌رسید استاد دفاع در برابر جادوی سیاه، در همون لحظه هم اون رو فراموش کرده و مشغول ادامه تدریس شده.
- هوشیاری دائمی... خیلی مهمه. درس امروزتون همینه. می‌تونه نجاتتون بده. بارها من رو نجات داده. خب... نتونست یه تیکه از بینی و صورتم رو نجات بده... ولی تونسته کل سر و گردنم رو نجات بده! چیزی که میخوام بگم اینه که به اطرافتون خوب دقت کنید، به چیزایی که می‌بینید و می‌شنوید طوری دقت کنید و سعی کنید توصیفشون کنید، یا بازگو بکنیدشون که انگار جونتون بهشون وابسته‌ست. چون شاید واقعا هم همین‌طور باشه!

و بعد پروفسور مودی روی پاشنه پای سالمش چرخید و تک تک دانش‌آموزان رو با هر دو چشم سالم و جادوییش از نظر گذروند.
- درس امروزتون تمومه... ولی تکلیفتون؟ اون تازه قراره شروع بشه!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نکات آموزشی: نوشتن توصیف و دیالوگ‌ها اولین پایه برای نوشتن یک رول هست. توصیف چیزیه که به رول ما روح میده و باعث میشه خواننده بتونه حسش کنه و خودش رو تو اون موقعیت قرار بده و از خوندن لذت ببره. و البته حواستون باشه از علائم نگارشی درست توی جملاتتون استفاده کنید.

نکته اول در مورد توصیف: باید توش یه تعادلی وجود داشته باشه، نه خیلی زیاد یه چیزی رو تکرار کنیم، و نه خیلی سریع از روی همه‌چیز بپریم. چون این توصیفات ممکنه خودشون به یک نفر دیگه سوژه‌ای برای نوشتن بدن؛ و این چیز خوبیه. هدف ما از توصیف این هست که خواننده بتونه خودش رو در اون موقعیت تصور کنه و به راحتی با رول ما ارتباط برقرار کنه. اگر خیلی زود از روی توصیفات عبور کنیم و بریم سراغ موضوع بعدی، خواننده این فرصت رو پیدا نمیکنه، که طبیعتا چیز خوبی نیست. ولی نباید انقدر هم توصیف زیاد یا اضافه بنویسیم که خواننده از خوندنش خسته بشه.

نکته دوم در مورد توصیف: لحن توصیف خیلی مهمه، حالتی رو انتخاب کنید و باهاش پیش برید که براتون راحت‌تره، حس بهتری بهتون میده و بیشتر به نوشتن تشویق میشید. و وقتی رولتون رو با یک لحن شروع کردید، با همون لحن تا آخرش پیش برید. نباید وسط کار یک دفعه لحن توصیفاتتون عوض بشه. من شخصا با توصیف به صورت محاوره‌ای توی رول‌های طنزم راحت‌ترم، ولی برای نوشتن رول‌های جدی، توصیفاتم رو کتابی می‌نویسم. در کلاس‌های بعدی با رول طنز و جدی بیشتر آشنا خواهید شد.

و اما بریم سراغ دیالوگ نویسی!

نکته اول و اساسی در مورد دیالوگ: قبل از اینکه شروع به تایپ کنید تا دیالوگ بنویسید، از خودتون این سوال رو بپرسید: آیا این دیالوگ واقعا هدف خاصی داره و چیزی به رولم اضافه میکنه؟ یا فقط برای پر کردن عریضه و طولانی‌تر کردن روله؟ اگر جوابتون این بود که قراره واقعا با نوشتن این دیالوگ چیزی به رول اضافه بشه و هدف خاصی داره، پس راه رو دارید درست میرید و باید بنویسید این دیالوگ رو. در غیر این‌صورت اصلا نیاز نیست و ممکنه حتی دیالوگی بشه که خواننده رو از خوندن رولتون زده کنه.

نکته دوم در مورد دیالوگ: ما توی دیالوگ‌های طنز از شکلک هم استفاده میکنیم که بتونیم احساسات شخصیت‌هارو بهتر نشون بدیم. شکلک رو هم در انتهای دیالوگمون، بعد از علامت نگارشی پایان جمله میاریم.
مثالش:
- اون چیه دیگه؟! فرد! باز تو دست گل به آب دادی؟

نکته سوم در مورد دیالوگ: دیالوگ نویسی نگارش خاص خودش رو داره. یه جاهایی باید دوتا اینتر بخوره، یه جاهایی یدونه.
اگر دیدیم که در انتهای توصیفمون، شخصی که آخرین فاعله، دیالوگ گفته، اینجا یک اینتر میخوره.
مثالش:
رون به هری نگاه کرد و به او چشمک زد.
- بریم تو قهوه اسنیپ مو بریزیم؟

هری که دقایقی پیش اسنیپ یک شیشه چشم وزغ به سمت سرش پرتاب کرده بود، سرش را به نشانه تایید تکان داد.


تحلیلش کنیم حالا این توصیف و دیالوگ رو. کسی که چشمک زد، رون بوده. کسی که دیالوگ رو گفت هم رون بوده. بنابراین اینجا فقط با یک اینتر دیالوگ بعد از توصیف قرار میگیره. توصیفات بعدی هم کلا همیشه با دوتا اینتر از دیالوگ جدا میشن.

حالت دیگه‌ش اینه که شخصی که آخرین فاعل در توصیفه، چیزی نگفته. به جاش یه نفر دیگه یه چیزی گفته. اینجا باید دوتا اینتر بزنیم به جای یدونه.
مثالش:
رون در حال باز کردن کادوهای کریسمش بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود.

- چه خبره؟ چقدر سر و صدا میکنی!

رون سرش را از روی کادوهایش بلندکرد و به هرمیون گرنجر که وارد تالار عمومی گریفیندور شده بود و به شدت بدخلق به نظر می‌رسید، نگاه کرد.


حالا تحلیلش... همون‌طور که می‌بینید، رون آخرین فاعله. کسی که حواسش به اطرافش نبوده.
حالا دیالوگی که نوشته شده، از سمت یکی دیگه به جز رون بوده. بنابراین دیالوگ رو با دوتا اینتر از توصیف مربوط به رون جدا میکنیم.
و بعد دوباره توصیف اومده، که با دوتا اینتر جدا شده از دیالوگمون.

و اما یک حالت دیگه هم وجود داره، اونم اینکه چندتا دیالوگ پشت سر هم بیاد. دیالوگ‌هایی که پشت سر هم گفته میشن، با یک اینتر از هم جدا میشن.
مثالش:
- هری، وقتی رفتیم هاگزمید بریم کلی نوشیدنی کره ای بزنیم!
- نمی‌تونم... عمو ورنون رضایت‌نامه هاگزمیدم رو امضا نکرد.
- از دست این دورسلی ها... ناراحت نباش رفیق. حالا که فکر میکنم نوشیدنی کره ای بوی کره میده و اونقدرام جالب به نظر نمیرسه!

نکته چهارم در مورد دیالوگ: لحن دیالوگ‌هاتون رو به صورت محاوره‌ای و راحت بنویسید. کتابی ننویسیدش، مگر اینکه موقعیت رولتون مثلا یک روح باستانی یا یه شخصیت قرون وسطایی چیزی بود که کتابی اصلا حرف میزد. وگرنه توجیهی نداره کلا که دیالوگ رو کتابی بنویسید.

چالش‌های کلاس:

چالش اول: تکالیفتون قرار نیست فقط پر کردن کاغذ پوستی باشه. میرید به کوچه ناکترن. توی یک رول تکی وسایل جادوی سیاهی که اونجا می‌بینید رو بنویسید و توصیف کنید. تمرکز روی توصیف کردنه، نه دیالوگ نویسی. می‌خوام که بتونم خودم رو راحت توی اون موقعیت تصور کنم.

چالش دوم: می‌دونم که توی قطار هاگوارتز مکالمه‌ای با دوستان یا دشمناتون در مورد انواع طلسمای سیاه، طلسمای دفاعی، حتی انواع موجودات جادویی و سیاه مثل تک‌شاخ‌ها، سانتورها، دمنتورها و غیره داشتید. شاید هم در حال بحث بودید و فهمیدید هم کوپه‌ایتون یه خون‌آشام، گرگینه یا هر موجود دیگه‌ایه. میخوام اون مکالمه رو کامل و زیبا برام بنویسید. استفاده از توصیف مشکلی نداره. ولی تمرکز اصلی دیالوگ نویسی و شرح مکالمه‌ست. باز هم به صورت یک رول تکی.

هر دو چالش رو داخل همین کلاس برام ارسال کنید.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵:۳۸ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳

مرگخواران

سیلوی کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲:۰۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۳:۴۲
از آشیونه کلاغا
گروه:
جـادوگـر
گردانندگان سایت
مترجم
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 28
آفلاین
شرح امتیازات کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه


استفن: 6
نقل قول:
کتاب کوییدیچ و افسانها که از پدربزرگم کادو گرفته بودم نابود شد و تختم هم پاره شد.

لحظات سختی گذروندی پس!

ساکورا: 7/5
نقل قول:
-آقا کی گفته ما میخوایم دفاع کنیم اصلا؟

مگه دست خودتونه؟

گابریل: 9/5
نقل قول:
× اگر کودک هستین و روحیه لطیفی دارین ویدئوی زیر رو مشاهده نکنین ×

من مشاهده کردم. روحیاتم خدشه دار شد و قلبم گرفت. الان بیمارستان دامپزشکی بخش پرندگان خیلی خوشگل و قشنگ و زیبا و خاص بستری ام!

یوریکا: 8/5
نقل قول:
سیب از دست ساکورا افتاد، پاک کن های گابریل سیاه شدن، گوسفند های جعفر رم کردن، حتی میوه های مامان مروپ برای کسایی که غش کردن جوابگو نبود

کلاس رو چرا برای یه خاطره تخریب میکنین؟ یکی بگیره اون گوسفندا رو!

ریموس: 9
نقل قول:
ام... بانو کرو؟ احیانا اینجا محل تدریس من نبود؟

بود؟ نه فکر نکنم...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۱۱ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۳:۴۸
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 56
آفلاین
ام... بانو کرو؟ احیانا اینجا محل تدریس من نبود؟

۱. راستش من بدترین خاطراتم، خاطراتی‌ان که ندارم. یعنی اون‌هایی که به یاد نمی‌آرم‌شون، معمولا از همه ترسناک‌ترن. شما فکر کن ماهی یه بار چشم‌هات رو باز کنی، بدون این که بدونی شب قبل چه کارهایی ازت سر زده. ولی خب... بین این‌ها یکیش از همه بیشتر تن و بدنم رو می‌لرزونه. حتی فکر کردن بهش هم جونم رو می‌خراشه. اون هم یکی از شب‌هاییه که لومین کوچولو همراه من و سیریوس بود.

عصر بود. دو روزی می‌شد که یه گرگ سفید همسفر من و سیریوس شده بود. موهای تنش به رنگ برف بودن، اما از خود برف هم نرم‌تر. یه اقیانوس رو توی چشم‌هاش جا داده بود. شاید اقیانوس آرام، ولی از اون هم آروم‌تر. تو راه برگشت به خونه بودیم. ماموریت تازه تموم شده بود. قصد داشتیم بعدش با سیریوس بریم و نوشیدنی کره‌ای بخوریم، ولی اول باید یه ماموریت دیگه رو به پایان می‌رسوندیم.

کنار یه برکه پیداش کردیم. تو جنگل. همونجا که تن آغشته به خونش، بی‌جون افتاده بود کنار جسد یه مرد میانسال. آثار حملات یه موجود وحشی روی تن هردوشون مشهود بود؛ اما از این حمله، فقط گرگ سفید کوچیک بود که جون سالم به در برده بود. نمی‌دونم به این خاطر بود که بزاق یه گرگینه توی خونم جریان داشت یا اون همه شب بدر بهم آموزش داده بودن، اما زبونش رو می‌فهمیدم. اسمش لومین بود. نور ماه.

همونجا بود که با سیریوس تصمیم گرفتیم تا به خونه گریمولد ببریمش، تا اونجا خودمون ازش مراقبت کنیم. عواقبش رو می‌دونستیم، اما اون یه‌جورایی، جزو خونواده خودمون محسوب می‌شد. از طرفی هم نمی‌شد یه توله‌گرگ نیمه‌جون رو همینطوری به امون خدا ولش کنیم تا زیر این آسمون رنگ‌پریده جون بده. سیریوس مقداری عصاره پونه کوهی برای مواقع احتیاط به همراه داشت. مقداری از اون رو روی زخم‌هاش قرار دادیم و باند رو دور پای چپیش بستیم که از بقیه دست‌وپاهاش بیشتر آسیب دیده بود. چندتا افسون هم راهی پانسمان‌ها کردیم تا محکم سر جای خودشون بمونن. با آب موی تنش رو شستیم. همینطور که آب آلوده به رنگ سرخ به روی زمین می‌ریخت، لخته‌خون‌های خشک‌شده محو می‌شدن.

آهسته دست‌هام رو بردم زیرش تا بلندش کنم. سنگین بود، اما نه به‌عنوان یه گرگ دوساله. میون راه که دست‌هامون خسته می‌شد، لومین رو دست‌به‌دست می‌کردیم و همینطور قدم برمی‌داشتیم. یه‌جورایی به صورت غیررسمی، سرپرستیش رو پذیرفتیم. توی خونه موارد لازم برای درمانش موجود بود. صلاح نبود به درمونگاه بریم. می‌تونست توسط نیروهای تاریکی تهدید بشه. گرگ با استعدادی بود و اگه پروفسور دامبلدور می‌دیدش، برامون از آینده روشنش می‌گفت. این رو می‌شد توی عمق چشم‌های لرزون و بی‌رمقش دید.

حدود دو روزی از آشنایی‌مون با لومین گذشته بود. حالا دیگه به هوش بود و می‌تونست برای مدت طولانی‌تری هوشیار بمونه. اما هنوز هم توانایی راه رفتن نداشت. چندتا مِیخونه جادویی سر راهمون بود، ولی ترجیح دادیم از پودر پروازی که توی کیسه بی‌انتهای سیریوس جا داشت استفاده نکنیم. قابل اطمینان نبود و می‌تونست روی سلامت لومین اثر بذاره. حالا توی لندن بودیم و سعی می‌کردیم توی سایه‌ها حرکت کنیم. آسمون به رنگ اتوبوس‌های دوطبقه‌ی سرخ دراومده بود و داشت خورشید رو بدرقه می‌کرد. ماه داشت آروم‌آروم نفس می‌کشید و تنفس من رو تنگ‌تر می‌کرد. اونجا چندان نمی‌تونستم احساسش کنم، چون تمام حواسم به ضربانِ نفس‌های لومین بود. شونه سمت راستم هم زخم شده بود. ولی توی دلم فقط مهر همراه جدیدمون رو حس می‌کردم.

هردو حواس‌مون به لومین نیمه‌جون توی بغلمون بود، اما از لومینی که توی آسمون غوغا می‌کرد فراموش‌مون شده بود. رفته‌رفته ماه بالا اومد و شهر سکوت اختیار کرد. اما اون سکوت، ناپایدارتر از اون بود که فکرش رو می‌کردیم. دیگه اثری از گرگ سفید روی دست‌هام نبود. الان یه گرگ دیگه رو توی دست‌هام احساس می‌کردم. یه گرگ وحشی، که قصد نداشت به هیچ احدی رحم کنه. چه بزرگ‌ترین دشمن و چه نزدیک‌ترین عزیز. از اینجا به بعدش رو خاطرم نیست. صرفا یه سری صدای ناواضح از سیریوس به خاطر دارم و زوزه‌های نازک لومین.

همیشه موقع لحظات آخر، اتفاقات سریع‌تر رخ می‌دن. انگار عقربه‌ها عجله دارن و باد هم خبر ناگواری شنیده. توی اون لحظات، خاطراتم با لومین از جلوی چشمام می‌گذشت. تنها نوری از ماه که آزارم نمی‌داد. حتی موجب آرامش بود؛ می‌تونستم در آغوشش بگیرم و لغزشی احساس نکنم. اما ممکن بود همون چیزی که هنوز کامل به دستش نیاورده بودم رو هم از دستش بدم. اونم با دست‌های خودم. چاره‌ای نداشتم. باید زندگی رو به جریان می‌سپردم و امیدوار می‌بودم که سیریوس، بتونه از همه‌مون در مقابل من محافظت کنه. تنها می‌تونستم یک چیز رو ببینم. قرص ماه کامل.



۲. سونورتاپ من یه گرگینه‌ی خون‌آشام به رنگ سرخ متمایل به قهوه‌ایه. یه چندماهی باشگاه رفته و اونجا با تلمبه عضله‌هاش رو پر کرده‌ن. دندون‌های نیش بزرگی داره و چشم‌هاش به سرخی می‌زنن.
مثل بقیه سونورتاپ‌ها به شکل یک مه سرخ‌رنگ ظاهر می‌شه و به غیر از مواقعی که می‌خواد به سرعت به سمت هدفش حمله‌ور شه، روی دو پا می‌ایسته. در مقابل موجودی که بخواد صاحبش رو تهدید کنه هیچ رحمی از خودش نشون نمی‌ده و با دندون‌هاش، روح اون موجود رو می‌دره.
دمش معمولا به طرف چپ و راست حرکت می‌کنه، اما اگه ثابت بود، یعنی خاطره‌ای که دارم بهش فکر می‌کنم به اندازه کافی آزاردهنده یا دردناک نیست و ممکنه که کم‌کم محو بشه و به خواب بره. هرچی من از خاطره مدنظر بیشتر آزار ببینم، سرعت تکون‌خوردن دمش بیشتر می‌شه و تلمبه‌ای که به عضله‌هاش وصله تندتر می‌زنه.
پنجه‌هاش هم قدرمندن ولی مقدار سوسوله و سعی می‌کنه مثل گربه‌ها اون‌ها رو مخفی کنه. زهی خیال باطل که عضله موردنیاز برای این عمل توی جسمش موجود نیست.

پایان.
اینجانب، دانش‌آموز خوب، نمونه و علاقه‌مند به هرج‌ومرج، ریموس جی. لوپین.


...you won't remember all my champagne problems


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۱۲:۳۰ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۸:۵۰
از وسط طرح های نیمه کاره
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
اسلیترین
پیام: 35
آفلاین
جادو آموزان سرگرم تمرین برای ایجاد سونورتاپ هاشون بودن که در کلاس با صدای بلندی بهم کوبیده شد. همون لحظه ابرهای سیاهی که معلوم نبود از کجا اومدن اطراف کلاس رو فرا گرفتن و یه موسیقی ترسناک با ویولن پخش شد. یوریکا از ته کلاس بلند شد و گفت:
-میخوام ترسناک ترین خاطره م رو تعریف کنم.

سیب از دست ساکورا افتاد، پاک کن های گابریل سیاه شدن، گوسفند های جعفر رم کردن، حتی میوه های مامان مروپ برای کسایی که غش کردن جوابگو نبود، یوریکا قبل از اینکه ادامه بده نگاه پر از حرصی به یکی از جادو آموزها که میز اول نشسته بود و با جیغ بلندی خودشو به بیهوشی زده بود انداخت و گفت:
-پیک می نباش یه خاطره ست دیگه!

نفس عمیقی کشید و کلاه رداشو کشید سرش تا وارد فضا بشه. ادامه داد:
-یه روز عادی بود، نشسته بودم تو پارک بغل مغازه ی اسکورپیوس توی کوچه دیاگون و آواتارامو بررسی میکردم، تا اینکه سرمو بالا آوردم و دیدم..

نفس عمیقی کشید و صورتشو درهم جمع کرد. با صدایی که میلرزید گفت:
-یه ساحره رو دیدم که تیشرت زرد، ردای مشکی، شلوار جذب بنفش روشن و کفش پاشنه بلند قرمز پوشیده بود، کلاهش آبی بود، سایه چشمشو محو نکرده و خط چشمشم قرینه نبود، و فکر کردم این باید تهش باشه تا اینکه یکی اومد سمتش و گفت "چقدر استایلت خوب شده آلیزا جون!"

سر تکون داد و کلاه رداشو انداخت و با سیسی شبیه به تریلانی چرخید اطراف کلاس:
-شاید فکر کنید این همه ش بود اما هنوزم نبود! چون این ساحره ی خوش استایل که فوق فوقش 40 کیلو بود، پشت چشم نازک کرد و با لبای قنچه گفت "نههه خیلی چاغ شدم اصلا خوب نشده!"

چوبدستیشو کشید بیرون و سمت یکی از وایت-منتور ها ورد مونورتاپ وتکپسکا رو نجوا کرد. از ته چوبدستیش سونورتاپی بیرون اومد که شکل یه ملخ بزرگ سبز بود و باعث شد جادوآموزی که خودشو به بیهوش شدن زده بود اینبار واقعا غش کنه.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera and smile
Even when you wanna die


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵:۴۵ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۵۹
از اعماق خیالات
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 191
آفلاین
× خطر عصبانی شدن جادوگران اصیل‌زاده و معتقد به اصیل‌زادگی در این پست ×

× لطفا اگر به ماگل‌ها حساس هستید مطالعه نکنید ×



پروفسور! از اونجایی که شما گفتین کلاس دفاع در برابر جادوی سفید، من سفیدترین جادوی سفیدی که هر روزه باهاش مواجه می‌شیم رو برای مبارزه انتخاب کردم. بله! اون چیزی نیست جز بوم نقاشی، کاغذ دفتر نقاشی و خلاصه هر صفحه سفید رنگی که ما رو به مبارزه می‌طلبه تا روش نقاشی بکشیم. اونم کی؟ ما جادوگرا! روی چی؟ ابزار ماگلی!

من شروع کردم و با رنگ سیاه و تمام قلم‌هایی که نرم‌افزار Paint در اختیار من گذاشته بود، با جادوی سفید مقابله کردن. پس بذارین از ابزار دفاعی رونمایی کنم:

تصویر کوچک شده


البته به جز پاک‌کن! پاک‌کن در ورژن‌های غیر 3بعدی Paint قابلیت تغییر رنگ داشت، ولی متاسفانه جادوی سفید به قدری در اون نفوذ کرده که در نرم‌افزار جدید قادر به تغییر رنگ نیست.

می‌گفتم... من انواع و اقسام قلم‌های سیاه رو به چالش طلبیدم که ببینم کدومشون بهتر می‌تونن از خودشون در مقابل سفیدی دفاع کنن. نتیجه رو با چشمان خودتون ببینین:

تصویر کوچک شده


در نهایت این اجازه رو دادم تا همه قلم‌ها بتونن با هم بخش آخر سمت راست رو همگی با هم مورد حمله قرار بدن و می‌تونیم بگیم موفقیت بالایی در این زمینه داشتن. حتی یه تیکه اون وسط رو هم به سطل رنگ مشکلی سپردم که خودشو خالی کنه. بالاخره اونم دل داره!

اممم... خب چیزه. از پشت صحنه اشاره می‌کنن این که به جای دفاع در برابر جادوی سفید، حمله به جادوی سفید بود! بنده بسیار انتقادپذیر هستم و ایراد وارده می‌پذیرم. اما تسیلم هم نمی‌شم. پس این‌بار سیاهی رو بوم نقاشی کردم، و سفیدی اومد بهش حمله کرد و سیاهی سخت تلاش کرد در مقابل سفیدی از خودش دفاع کنه و شکست نخوره. برداشت از نتیجه با خودتون.
(اینجا پاک‌کن هم حمله کرد، حمله‌ای جوانمردانه و بدون وقفه و پشت‌سر هم، که شخصا متوقفش کردم! بله همونیه که یه خط یهویی از بالا تا پایینه! رحم نداشت! حتی سطل رنگ هم یه فضای مخصوص به خودش رو گرفت، چون من اجازه حمله همگانی از سمت همه قلم‌ها رو ندادم و اونم دید یه جا خالی موند از فرصت استفاده کرد. )

تصویر کوچک شده



× هشدار دوباره، خطر کابوس‌های شبانه ×

× اگر کودک هستین و روحیه لطیفی دارین ویدئوی زیر رو مشاهده نکنین ×


اما در پاسخ به سوال شما، بدترین و ترسناک‌ترین خاطره؟ شما رو به دیدن تیتراژ شروع سریال فردا دیر است دعوت می‌کنم. فقط دو دقیقه اول ویدئو رو شامل می‌شه، اما کل زندگی شما رو در بر می‌گیره. از بس که آهنگش رو مخ و تصاویرش ترسناکه! من هنوزه که هنوزه جرات ندارم ببینم یا بشنومش.

اینم سونورتاپم.

تصویر کوچک شده


بله سونورتاپ من صدا هم می‌ده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱:۲۷ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۶:۱۲
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 128
آفلاین
-آقا کی گفته ما میخوایم دفاع کنیم اصلا؟

دختر گفت و روی میز استاد نشست و سیب قرمزی رو گاز زد.

-اگه من استادم بهتون میگم برید و تا میتونید از خودتون در برابر جادوی سیاه دفاع نکنید و بعد بیاید نتیجه رو گزارش بدین.

جادوآموز ها با ترکیبی از ترس و تعجب به ساکورا که بیخیال سیب می خورد خیره شده بودند.یکی بالاخره به خودش جرعت داد و با سلقمه های پی در پی بغل دستی اش سوالی که ذهن همه را درگیر کرده بود پرسید.
-ا...اگه مردیم...چی؟

چشم های ساکورا درخشید، رد لبخندی بر صورتش شکل گرفت و حالت تاریکش سرما را تا مغز استخانشان فرو برد. وقتی این درس را برمیداشتند با دیدن شیطنت ها و زیبایی و شوخ بودن ساکورا برداشت دیگری کرده بودند.

-نهایتا به یه جای بهتر میرید و از این زندگی فلاکت بار راحت می شید ولی بازم روحتون باید بیاد و گزارش بده حالا خود دانید.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸:۵۱ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

استفن کورنفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۲:۱۷ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
ریونکلاو
پیام: 12
آفلاین
۱.
۹ سالم بود.
یک کتاب داستانی با اسم "هجوم محنونگران(دیوانه سازها)" خریده بودم. پدرم اصرار میکرد که این کتاب بدی است و برای کودکان مناسب نیست. اما من از یک گوشم میشنیدم و از یک گوشم بیرون میدادم.( یک ظرب المثل ماگلی)

شب که شده بود،مخفیانه به زیر تختم رفتم وکتاب را برداشتم. کتاب اینگونه شروع میشد



مقدمه

روزی روزگاری، در جنگل تاریک،چند مجنونگر کنار رودخانه ای پیدا شد، اما مجنونگر ها به محض دیدن انسان ها پا به فرار گزاشتند. در همین هنگام جشد دو مرد کنار جایی که مجنون گران بودند پیدا شد!
.‌.....


شاید یگویید این که ترسناک نیست،خوب واقعا هم نبود. شاید پدرم میگفت کتاب ترسناکی است اما برای من نبود. ولی خوب داستان آن شب به همین جا ختم نمیشود. وقتی مقدمه را خواندم با خود گفتم اگر حتی عکس یک مجنونگر را میگزاشتند ترسناک تر بود. در همین هنگام که کتاب را مرت کردم، صدایی از کمد شنیدم. به سوی کمد رفتم و درش را باز کردم. خدای من! یه مجنونگر واقعی را دیدم. اما به طرز عجیبی هیچ حسی نداشتم. نه حس ناراحتی نه حس از بین رفتن شادی. ولی خب با این حال باز هم خیلی مترسیدم و بلند بلند جیغ میکشیدم. پدرم که صدایم را شنیده بود در را محکم با پا فاز کرد و فریاد کشید:ریدیکالوس
به پدرم گفتم:
-بابا، این چی بود؟
پدر گفت:
-یه باگرت بود، اونها خودشون رو به بدترین چیزی که ازش میترسی تبدیل میکنن و تو رو میترسونن .
یکی دیگه از دلایلی که اون شب بدترین روز و ترسناک ترین روز زندگیم بود، این بود که کمدم شکست، کتاب کوییدیچ و افسانها که از پدربزرگم کادو گرفته بودم نابود شد و تختم هم پاره شد.
راستی اینم بگم که لباس طرح دامبلدورم یا بهتر بگم بهترین لباسم، به قدری زشت شد که انگار بزور داشت منو می‌پوشوند.


من اون شب به خودم قول دادم که اگر در وزیر سحر و جادو شدم، دستور میدهم همه باگرت ها را نابود کننده.

تکلیف ۲.
سونورتاپ من، به شکل یک ⅓ انسان، ⅓ ابولهول و ⅓ سانتوره که چشم هاش هم تا حدودی گرگینه ها رفته و تا حدودی به مجنونگرا
خیلی زشته و تا حدودی هم ترسناکه.
فکر کنم برای همینه که تا حالا از ۱۵ دمنتوری که از دیجیکالا خریدم، هیچکدوم نتونستن حریفم بشن.

یکی از دمنور ها که خریدم منو خندوند ولی با اون ⅓سونورتاپم که شکل ابولهول بود، تونستم از پسش بر بیام



Şťęfāñ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.