هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

××× مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت در تاریخ 31 خرداد بسته خواهد شد و راس ساعت 00:00 تاریخ 1 تیر ماه با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. ×××


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: امروز ۱:۱۶:۲۶
#28

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۸:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 271
آفلاین
پست پایانی

گادفری خودش را از قدح اندیشه بیرون کشید و به خاطراتی که از رزالی دیده بود، فکر کرد، به این که او چگونه از تمام رخدادهای آینده با خبر بود و تمام سعی اش را کرده بود تا جلوی وقوعشان را بگیرد، ولی گادفری به او اعتماد نکرده بود. چرا؟ چون به اندازه ی کافی عاشق او نبود یا چون عشق کافی نیست؟

گادفری همان طور که در افکارش غرق بود، فقدان چیزی را در قلبش حس کرد و دستش را به سمت سینه اش برد. بله، با مرگ لوسیندا نفرین هم از روی او برداشته شده بود. دخترش و رزالی از جریان زندگی محو شده بودند و حالا هیچ اثری از آن ها نبود، مگر خاکستری که به باد سپرده شده بود و خاطراتشان.

در این لحظه صداهایی از طبقه ی پایین به گوش رسید و گادفری پایین رفت و پطروس و بنجامین را دید که مقابل سابیس و ناتان ایستاده اند. پلک های پطروس پف کرده و چشم هایش قرمز بود.
"لرد سابیس، این شما بودید که خواهر و خواهرزاده ی مرا کشتید؟"

سابیس که حالت چهره اش با اکثر اوقات فرق داشت و خبری از لبخند اریبش و برق شرارت بار چشمانش نبود، با لحنی غمگین پاسخ داد:
"بله، این کار من بود."

گادفری جلو رفت و گفت:
"نه دقیقا. من نزد لوسیندا رفتم و از او خواستم خودش را نابود کند. او ابتدا وانمود کرد که حرفم را پذیرفته، ولی بعد به من حمله کرد و من از خودم دفاع کردم و آن اتفاق افتاد."

سابیس رویش را به سمت او برگرداند.
"گادفری، باید چیزی را به تو بگویم. من تو را تحریک کردم که به سراغ لوسیندا بروی."

گادفری با خونسردی گفت:
"این را می دانم، لرد سابیس. فهمیده بودم که سخنانتان درباره ی لوسیندا کاملا حقیقت نداشت و همین طور فهمیدم که چه طور وانمود کردید که مرده اید."

چشم های سابیس از تعجب گرد شد.
"تو می دانستی؟ پس چرا هیچ عکس العملی نشان ندادی؟"

"از اولین لحظه ای که شما را دیدم، این امید را در قلبم پروراندم که بتوانم شما را تغییر دهم."

سابیس چشمان سیاه رنگش را به چشمان عسلی گادفری دوخت و همان طور که لب هایش می لرزید، گفت:
"اما چه طور؟ چه طور می خواهی جسم و روح آغشته به چرک و پلیدی مرا تغییر دهی؟"

"با عشق. پروفسور دامبلدور همیشه می گوید با عشق می توان جهان را دگرگون کرد."

اشک در چشم های سابیس حلقه زد.
"تا به حال هیچ کس نخواسته بود به من عشق بورزد."

رویش را به سمت پطروس برگرداند و جلو رفت و مقابل او زانو زد.
"الان دیگر هیچ افسوسی در زندگی ام ندارم و آماده ام تا مجازات خود را دریافت کنم."

پطروس:
"اما من قصد ندارم شما را مجازات کنم. زنده گذاشتن لوسیندا کار خطرناکی بود و متاسفانه او باید نابود می شد. در مورد خواهرم نیز این را می دانم که فقط برای دفاع از گادفری او را کشتید."

اشک بر گونه های سابیس جاری شد.
"راهب پطروس، شما واقعا روح بزرگواری دارید که می خواهید گذشت کنید و از من انتقام نگیرید."

"قبلا این طور نبودم. عشق مرا تغییر داد."

"و من نیز می خواهم به خاطر عشق تغییر کنم. اعمال بی رحمانه و سنگدلانه ی گذشته ام را کنار خواهم گذاشت و مهربانی و عطوفت را سرلوحه ی خود قرار خواهم داد."

بنجامین لبخند زد.
"سابیس، واقعا از اعماق قلبم برای تو خوشحالم."

سابیس نیز لبخند زد و بعد از حال رفت و کف زمین افتاد. گادفری و ناتان فورا به سمتش رفتند و او را در آغوش گرفتند.

گادفری:
"او به سختی زخمی شده بود و من نیز مقدار زیادی از خون او را نوشیدم. حالا انرژی کمی در بدنش باقی مانده."

ناتان آستینش را بالا زد و مچ دستش را روی دهان سابیس گذاشت.
"لطفا خون مرا بنوشید، لرد سابیس."

سابیس دهانش را گشود و دندان های نیشش را در مچ ناتان فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خون او. پطروس و بنجامین نیز با چهره هایی که ترکیبی از شادی و غم در آن به چشم می خورد، از قصر خارج شدند و این خانواده ی تازه شکل گرفته را تنها گذاشتند.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۹ ۱۳:۱۳:۱۵



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۲۰:۵۶:۵۳
#27

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۵:۰۵
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 127
آفلاین
رزالی با حیرت به آینده بینی نگاه کرد و دست کوچک دخترش را در دستانش محکم تر گرفت، برای این که آینده را تغییر دهد باید کاری می کرد.
-یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره، مطمئنم باید راهی باشه!

طالع بین نگاهی به دختر پریشان و دختر کوچکی که در آغوشش بود کرد، شاید به سختی یک ساله بود.
-یه کار هست ولی بهای نسبتا سنگینی داره.
-فقط بهم بگین چیه!

رزالی گفت و با چشم های ملتمس به طالع بین خیره شد. طالبین پیر آهی کشید و به گوی که تمام رخداد های آینده را نمایش داده بود خیره شد.
-وقتی غریزه کشتن دخترت چند ماه دیگه بیدار شد باید از خون پدرش بنوشه، این باعث میشه این غریزه به طور کامل تا سن ۲۰ سالگی سرکوب بشه اما اون مرد شوم همسرت رو تحت کنترل داره و ممکنه جون هردوی شما رو تهدید کنه.

رزالی آب دهانش را فرو برد، می دانست کاری که باید بکند برگرداندن همسرش است ولی هنگامی که به او گوش نمی داد چه کاری می توانست بکند؟

-اکه از من میپرسی دخترم، دختر رو بردار و برو جایی که هرگز دست اون بهت نرسه. هرگز به دخترت نگو پدری داشته و مرگت رو جعل کن تا هرگز دنبالتون نگرده. نگذار بفهمه ازش بچه داری، مطمئنم میتونی اون غریزه رو توی بچه ات کنترل کنی مثلا با کشتن حیوون ها اون رو تخلیه کنه تا زمانی که یاد بگیره کنترلش کنه.

رزالی نمی دانست چه کند، دخترش هم در آغوشش بیقراری می کرد و سرش را به سینه ی مادرش می مالید.
-چطوری باید به همسرم بفهمونم افکارش تحت کنترله؟

طالع بین کمی چانه اش را مالید، آرام دست در جیب ردایش کرد و معجونی بیرون آورد.
-این معجون رو بگیر، اون رو از کنترل ذهنی خارج میکنه ولی عوارضش سرگیجه شدیده. فقط باید به نحوی به خوردش بدی ولی نزدیک شدن بهش الان چندان درست نیست. فقط بدون تغییر آینده ای که دیدی فقط به دست تو ممکنه دخترم.
-ممنونم. بفرمایید اینم هزینه اش.

رزالی آرام دخترش را با یک دست گرفت و با دست دیگرش چند گالیون به طالع بین داد.
-متاسفم ولی نمیتونم بگذارم این رو یادتون بمونه.
-اشکالی نداره دخترم، درک میکنم.
-آبیلوی ایت

نور کمرنگ آبی از انتهای چوبدستی به سرعت خاطره دیدار رزالی را از ذهن طالع بین پاک کرد و در حالی که لوسیندا را در آغوش داشت مخفیانه دور شد.

در پناه گاه معجون را بار ها برسی کرده بود و مطمئن بود چیزی جز معجونی که گفته شده نیست ولی هنوز نمی دانست چگونه باید آن را به گادفری بدهد، شاید باید درخواست می کرد او را ببیند و با هگدیگر چیزی بنوشند یا مستقیم از او درخواست می کرد آن را بنوشد؟

به اشک هایش اجازه جاری شدن داد و به دخترش که اکنون بیدار شده بود و با چشم های مشکی و زیبایش به مادرش خیره شده بود نگاه کرد، به هر قیمتی شده از او محافظت میکرد و گادفری را نجات می داد.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۴:۰۹:۴۳
#26

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۸:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 271
آفلاین
گادفری با چشمانی که از شدت شوک گشاد شده بودند، به منظره ی رو به رویش خیره شد، رزالی که مقابلش ایستاده بود و دست سابیس از سینه اش بیرون زده بود.

فلش بک
سابیس با بدن تکه پاره کف تالار قصرش افتاده بود و تقریبا یک جسد محسوب می شد، ولی هنوز نمرده بود. خون آشام ها تنها در صورت جدا شدن سرشان از بدنشان و سوختن می مردند و البته خون آشام های کهن حتی به این صورت نیز نمی مردند و حتما باید خاکسترشان در هوا پخش می شد.

سابیس در آن لحظه فقط به یک چیز می توانست فکر کند و آن هم فرو بردن دندان هایش در خرخره ی آن بچه و فرستادنش به جهنم بود. او آن موجود را دست کم گرفته بود و اجازه داده بود این بلا به سرش بیاید و حالا باید این قضیه را جبران می کرد، ولی به نحوی که گادفری با او دشمن نشود.

گادفری از خون سابیس نوشیده بود و حالا احساساتی نسبت به او پیدا کرده بود و سابیس باید از آن به نفع خودش استفاده می کرد. او افکارش را به سمت گادفری فرستاد و به او گفت زخمی و در حال مرگ است. گادفری وحشت زده فورا خود را به بالین او رساند و با دیدن شکم و سینه ی تکه پاره اش نفسش بند آمد.
"لرد سابیس، چه اتفاقی برای شما افتاده؟"

سابیس همان طور که حالتی دردآلود به چهره اش داده بود، پاسخ داد:
"داشتم یک راهب گناهکار را تذهیب می کردم که دخترت، لوسیندا به سراغم آمد و این بلا را به سرم آورد. او گفت به زودی کاری می کند که تک تک خون آشام ها توسط راهب ها به سیخ کشیده شوند و آتش بگیرند. من نتوانستم خودم را راضی کنم که به او صدمه بزنم، چون او دختر توست."

سابیس چشمانش را بست و گادفری در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شانه های او را گرفت و تکان داد.
"لرد سابیس، خواهش می کنم مرا تنها نگذارید."

سابیس چشمانش را باز کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
"هم نوعانت در خطر هستند. خواهش می کنم آن ها را نجات بده."

و به یک نقطه خیره ماند و وانمود کرد که مرده. اشک از چشمان گادفری جاری شد و به منحنی بی نقص صورت سابیس، لب های برجسته و چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش نگاه کرد و دستش را روی انبوه موهای سیاه و فر او گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن او.
"شما نباید این گونه می مردید."

و خم شد و دهانش را روی گردن سابیس گذاشت و دندان های نیشش را در آن فرو کرد و مقدار زیادی از خونش را نوشید تا قوی تر شود و بعد بلند شد و به کمک توانایی های تازه اش مخفیگاه لوسیندا را پیدا کرد و در اتاق او ظاهر شد.

لوسیندا که لبه ی تختش نشسته بود، با دیدن پدرش از جایش بالا پرید.
"چه طور این جا را پیدا کردی؟"

گادفری با چهره ای غمگین گفت:
"من به تو هدیه ی تولد ندادم. حالا می خواهم آن را به تو تقدیم کنم."

و یک چوبدستی را از جیب کتش بیرون آورد و جلو رفت و آن را به لوسیندا داد.
"با این خودت را آتش بزن."

ترکیبی از نفرت و دلشکستگی بر صورت کوچک لوسیندا نشست.
"تو پدر من هستی، چه طور می توانی این کار را با من بکنی؟"

"من نمی توانم اجازه بدهم که تو با راهب های شرور همکاری کنی و به خون آشان های بی گناه صدمه بزنی."

"من نمی خواهم به موجودات بی گناه صدمه بزنم. الان نیز دارم سعی می کنم عطشم را کنترل کنم."

"اما تلاشت بی فایده است."

اشک در چشمان لوسیندا حلقه زد.
"به جای کمک به من این حرف ها را می زنی؟"

چشمان گادفری نیز پر از اشک شد.
"الان دارم به تو کمک می کنم."

لوسیندا چوبدستی را به سمت خود گرفت و طلسم آتش را اجرا کرد، ولی درست قبل از این که زبانه های آتش با بدنش برخورد کنند، چوبدستی را چرخاند و آن را به سمت گادفری گرفت، اما گادفری فورا واکنش نشان داد و با دستانش به آتش اشاره کرد و آن را به سمت لوسیندا برگرداند.

لوسیندا فریاد دردآلودی کشید و جسمش در کسری از ثانیه به خاکستر تبدیل شد و کف زمین ریخت. در این لحظه رزالی در را باز کرد و با دیدن یک مرد غریبه در اتاق دخترش شوکه شد.
"شما چه کسی هستید؟ این جا چه می کنید؟ این صدای فریاد چه بود که شنیدم؟ دخترم کجاست؟"

گادفری با چهره ای غرق در اشک به رزالی نگاه کرد و نتوانست چیزی بگوید. رزالی داخل شد و توجهش به خاکسترهای کف اتاق جلب شد و قلبش در سینه اش فرو ریخت و خشم چهره اش را فرا گرفت.
"تو دختر عزیزم را کشتی."

و چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت گادفری گرفت. گادفری می خواست چشمانش را ببندد و خودش را به مرگ بسپارد که ناگهان دستی از داخل سینه ی رزالی بیرون زد. این دست متعلق به سابیس بود که سالم و بدون هیچ گونه اثری از زخم های پیشین پشت رزالی ایستاده بود.
پایان فلش بک

گادفری با ناباوری به این صحنه خیره شده بود. سابیس دستش را از سینه ی رزالی بیرون کشید و قبل از این که رزالی روی زمین بیفتد، گادفری او را در هوا گرفت. رزالی به صورت گادفری نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی آن گذاشت.
"تو گادفری من هستی، حالا تو را به خاطر می آورم."

گادفری شروع کرد به هق هق.
"رزالی من، واقعا متاسفم."

"فکر می کردم تو یک شب مرا تبدیل خواهی کرد و ما تا ابد کنار هم خواهیم بود، ولی حالا همه چیز دارد طور دیگری تمام می شود."

گادفری دستش را روی صورت او گذاشت و شروع کرد به نوازش او. رزالی دست او را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت و بعد چشمانش را بست و انقباضی که به خاطر درد جسمش را فرا گرفته بود، از بین رفت و بدنش در آغوش گادفری آرام گرفت.

گادفری فریاد دردآلودی کشید و صورتش را روی صورت رزالی گذاشت و همان طور که اشک می ریخت، مدتی در همان‌ حال ماند. بعد جسد رزالی را روی زمین گذاشت و به سمت سابیس رفت که چهره اش مانند کسی بود که مشغول تماشای یک اپرای غم انگیز است.
"لعنت به تو! چرا این کار را کردی؟ باید می گذاشتی او مرا بکشد."

سابیس که خودش نیز مطمئن نبود دارد نقش بازی می کند یا حقیقت را می گوید، با صدایی اشک آلود گفت:
"اما من نمی توانستم این کار را بکنم."

و به سمت گادفری رفت و مقابل او ایستاد و دستش را بالا آورد و روی صورت او گذاشت.
"من نمی توانم تو را از دست بدهم."
*
ناتان در یکی از اتاق های قصر سابیس نشسته بود و داشت سعی می کرد اتفاقات اخیر را هضم کند. در این لحظه سابیس با یک سینی پر از غذا وارد شد و آن را روی تخت مقابل ناتان گذاشت.
"سعی کن بخوری."

"لرد سابیس، چرا شما زحمت کشیدید؟ جن های خانگی تان اعتصاب کرده اند؟"

عجیب بود که می توانست در آن وضعیت شوخی کند. سابیس پاسخ داد:
"من جن خانگی ندارم. فکر می کنم استفاده از آن ها برای انجام خدمات خانگی شرم آور است."

ناتان با تعجب ابروهایش را بالا برد و سابیس گفت:
"حتی من نیز چارچوب های اخلاقی خودم را دارم."

"بله، این غیر عادی نیست، ولی نمی توانم تعجب نکنم."

سابیس دستش را دراز کرد و آن را روی موهای سرخ رنگ ناتان گذاشت و آن ها را دور انگشتانش حلقه کرد.
"چرا این قدر ویران به نظر می رسی؟ آیا همیشه ته قلبت نمی خواستی که از دست آن راهبه خلاص شوی؟"

"بله، ولی نه این طوری."

"تو باید خوشحال باشی، ناتان. گادفری به تنهایی نمی تواند تو را به خون آشام تبدیل کند، ولی اگر من به او کمک کنم، می تواند. تو قرار است به زودی تبدیل به فرزند من و او بشوی و ما تا ابد کنار هم خوشبخت خواهیم بود."

ناتان لبخند کم رمقی زد و دست لرد سابیس را در دست خودش گرفت. او می خواست که خوشحال باشد، ولی می دانست که اشک ها و خون های بیشتری در راه است.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۸ ۱۷:۵۰:۱۹



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴:۰۳ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
#25

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۵:۰۵
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 127
آفلاین
دختر با خوابی آشفته بیدار شد، آینه ی کوچک کنار تخت خوابش را برداشت و در آن به چشم هایش که کاملا سرخ شده بودند نگاه کرد.

تمام بدن کوچکش میلرزید، کم پیش می اید چیزی این گونه او را به وحشت بیندازد اما این بار در خواب چیزی به مراتب وحشتناک تر دیده بود. مردی با چشم هایی که روح شیطان را درون خود داشتند ، چشمانی سیاه و پر جنون. کنارش جسد پاره پاره ی افراد زیادی بود اما قلب تاریکش او را از هر قاتل دیگری متمایز می کرد.

درست است از پدرش به دلیل این که میخواست او را بکشد نفرت داشت اما هیچ گاه به اندازه ای نبود که بخواهد او را بکشد. اما این مرد باعث می شد خون درون رگ هایش با شدت بیشتری حرکت کند و بخواهد او را به زانو در بیاورد.

در خوابش پدرش پیش این موجود نا مقدس رفته بود، حتی او نیز می توانست ببیند که مرد خواهان سلطه است و چیزی جز سیاهی در دل ندارد.

آهسته از تختش پایین آمد، صدای آرام برخورد کف پایش با زمین در اتاق خالی اش پیچید. هنوز بدنش میلرزید و عرق سرد از پیشانی اش روی لباس ساده و سیاهش فرود می آمد.

با قدم های کوتاهش خودش را به در زبر اتاق رساند که از چوب تیره رنگ راش ساخته شده بود و با فشار کوتاهی آن را باز کرد. نگاهی به مادرش که غرق آشپزی بود کرد، از زمانی که پدرش را فراموش کرده بود همیشه لبخند بر لب داشت و خیالش آسوده بود. تنها آرزویش این بود که مادرش، رزالی شاد باشد و هیچ نگرانی ای نداشته باشد.

دوباره در را بی آنکه صدایی ایجاد کند بست و از پنجره به بیرون خیره شد، تصمیمش را گرفته بود. ماه کم کم طلوع می کرد و غروب سرخ رو به پایان بود‌

چشم هایش را روی هم گذاشت، در این مدت یاد گرفته بود با تمرکز قدرتش را تا حدی سرکوب کند. رنگ سرخ چشم هایش ناپدید شد و به حالت عادی برگشت. چند دقیقه نگذشته بود که رزالی بعد از عادت همیشگی اش یعنی سه بار ضربه زدن به در وارد اتاق شد.
-عزیزم، شام آمادست.
-اومدم مامان.

برای اخرین بار نگاهی به اتاقش کرد، امشب کار را تمام می کرد اما نباید مادرش می فهمید.

بعد از خوردن غذایی که به نظرش طعم بهشت میداد اما به دلیل عصبی بودن معده اش آن را پس می زد درون اتاقش برگشت.
می دانست طبق عادت هر شب مادرش بعد از شستن ظرف های شام پیشش می آید و بعد از بوسه ای کوتاه روی مو هایش به اتاق خواب خودش می رود و میخوابد پس تا آن موقع می بایست صبر کند.

ثانیه ها طولانی می شدند و او را بی طاقت تر می کردند، زمانی که تقریبا داشت از امدن مادرش ناامید می شد در روی پاشنه چرخید و صدای گام های مادرش را شنید.

چشم هایش را بست و خودش را به خواب زد، طولی نکشید که بوسه ی نرم رزالی روی مو هایش نشست اما بر خلاف انتظارش مادرش شروع به صحبت کرد.
-عزیزم، خوابت نمیبره؟

نمیدانست چه جوابی بدهد، مادرش را دست کم گرفته بود. آرام چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد.
-چرا مامانی، فقط خیلی غذا خوردم.
-میخوای برات چیزی بیارم؟
-نه مامان، خوبم.

لبخندی روی لب های مادرش نقش بست و دستش مو هایش را نوازش کرد.
-دختر قوی خودمی، اما اشکال نداره. هرچیزی خواستی مامان همینجاست.
-باشه مامانی، دوستت دارم.

رزالی خم شد و پیشانی دخترش را بوسید.
-منم دوستت دارم عشق مامان، شبت بخیر.

وقتی از رفتن مادرش مطمئن شد خم شد و از زیر تخت کوله ای کوچک بیرون آورد و روی شانه اش انداخت. روی انگشت های کوچک پایش از اتاق خارج شد و بعد از اطمینان از اینکه مادرش خوابیده از خانه خارج شد.

چشم هایش را بست و چند ثانیه ی بعد در همان مکانی بود که در خواب دیده بود، همان قدر تاریک و شوم. مرد همان جا روی زمین که با خون سرخ پوشیده شده بود ایستاده بود و مشغول بیرون کشیدن قلب یک راهب بود.
-شاهکار هنری خوبی خواهی بود...

اما قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند متوجه نگاه تیز و مرگباری روی خودش شد، دست هایش را در اخرین ثانیه جمع کردو ناخن های تیز دختر به جای فرو رفتن در گردنش پوست دستش را پاره کردند و تمام عصب ها و ماهیچه های دستش را پاره کردند.
-تو دیگه چه موجودی هستی؟

چند ثانیه ی بعد راهب نینه جان شاهد دعوایی خون آلود و عجیب بود، دختر بچه کوچکی با لرد سابیس مشغول جنگیدن بود و جز زخمی سطحی بر گونه آسیب دیگری ندیده بود.

چشم های مرد پر از نفرت بود و بدنم هر ثانیه زخمی تازه بر میداشت. سرعت دختر ورای تصورش بود و طولی نکشید که بینایی یکی از چشم هایش با فرو رفتن شیئی تیز نابود شد.

-میکشمت!

دختر فریاد زد و شکم سابیس را که اکنون به دلیل آسیب دیدگی چشمش بی دفاع شده بود درید اما او حتی فرصت فریاد زدن را نداشت زیرا دختر قسمتی دیگر را هدف گرفت‌.
-فکر کردی میتونی کنترلشون کنی، به خاطر عوضی هایی مثل تو پدرم قصد جونم رو کرد و آرامش مادرم بهم خورد!

مرد تنها دستش را بالا آورد و با دندان های نیشش بازوی دختر را گاز گرفت اما دختر گویی هیچ دردی حس نمی کرد و تنها دست دیگرش را به شمت سینه ی سابیس برد و آن را درید.
خون تازه بر لباس های سابیس حیران جاری شدو پیش از آنکه حتی دندان هایش را از پوست دختر بیرون بکشد بی جان روی زمین افتاد. راهبت با حیرت به ناجی کوچک نگاه می کرد.

دختر نگاهی به بازویش کرد و سپس چوبدستی مادرش را بیرون آورد و سمت زخم گرفت، کلمه ای زمزمه کرد و زخم دستش ناپدید شد.
کیف با طلسم گستردگی چیز های زیادی در خود جای داده بود، دختر شیشه ای با مایع بنفش بیرون اورد و آن را سرکشید. مایع انرژی را به دنش برگرداند و زهر سابیس را کاملا خنثی کرد.

نگاه دختر روی راهب نیمه جان برگشت، نگاهش تیره و ترسناک بود جوری که راهب با تمام توان باقی مانده اش خود را عقب کشید اما دختر با قدم هایی اهسته به سمتش رفت و دستش را روی سینه اش گذاشت.

چشم های راهب با حس کردن اینکه خونریزی اش بند می آید و زخم هایش ترمیم میابند گرد شد. چشم های سرخ دختر هنوز او را می ترساند اما مهربانی غیر قابل انکارش و نجات زندگی اش چیز هایی نبودند که می توانست از آنها بگذرد.
-م...ممنونم...

راهب با صدایی بریده زمزمه کرد اما دختر بی توجه به او به کارش ادامه داد و بعد بلند شد.
-قوانین باید تغییر کنن وگرنه افراد بیشتری میمیرن. فقط به خاطر مادرم و شادی اش، هر کاری میکنم. تلاش کن تغییر ایجاد کنی وگرنه یه روز همه میمیرن.

دختر زمزمه کرد و راهب را که هنوز از جثه کوچک و چشم هایش که دوباره مشکلی و مظلوم شده بودند در حیرت بود به حال خود رها کرد و ناپدید شد.
-چطوری دختر به این کوچیکی، یعنی اون شیطان مرده؟

با لرز از جایش بلند شد و به شمت جسد سابیس رفت، او قطعا مرده بود و بدنش متلاشی شده بود.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲:۴۴ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
#24

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۸:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 271
آفلاین
"می بینی؟ من این موجودات شرور را به آثار هنری گرانبها تبدیل می کنم. این گونه از دل روح و جسم متعفنشان نوری والا و بدیع سرچشمه می گیرد."

گادفری به مرگخوارهای برهنه ای که کف تالار افتاده بودند و ناله های دردآلود می کردند، نگاه کرد. بدن های آن ها پر از جای دندان های نیش خون آشام بود و عده ای از آن ها قطع عضو شده، یک یا دو چشمشان از حدقه خارج شده، بینی یا قسمتی از گونه شان کنده شده و یا انگشت ها و دست ها و پاهایشان قطع شده بود.

گادفری لرزید و انزجار وجودش را فرا گرفت.
"لرد سابیس، من هیچ چیز گرانبها، والا و بدیعی در این جا نمی بینم. شما یک تکه کثافت را برمی دارید و آن را تبدیل به یک چیز مشمئزکننده تر می کنید."

چشمان سیاه و پر از جنون سابیس درخشید و اشک شوق در آن ها جمع شد.
"و آیا تو درخشش پاکی را که از داخل این چیزهای مشمئزکننده تر به بیرون تراوش می کند، نمی بینی؟ آیا این همان کاری نیست که خدا انجام می دهد؟ گناهکاران را در جهنم به بدترین شکل تنبیه می کند تا وجودشان را دوباره بی آلایش کند."

"شما دشمن راهب ها هستید، ولی حرف هایتان شبیه آن هاست."

لبخندی اریب بر لب های سرخ و خون آلود سابیس نشست و خنده ی ریزی کرد.
"چه تناقصی. اما نباید به من خرده بگیری، گادفری عزیزم. خدا و شیطان نیز دشمن یکدیگر هستند، ولی کارهایشان خیلی به هم شبیه است."

گادفری حس کرد درد قلب نفرین شده اش در حال تشدید است و دیدن مرگخوارهای زخمی و قطع عضو شده به بهتر شدن وضعش کمکی نمی کرد، پس گفت:
"چرا این قدر اصرار داشتید به دیدن شما بیایم، در صورتی که می دانستید حال مساعدی ندارم."

سابیس به سمتش آمد و دستش را روی قلب او گذاشت و با لحنی دلسوزانه گفت:
"گادفری بیچاره ی من، می دانم چه بلایی سرت آمده. ترحم تو باعث شد به این عذاب دچار شوی. اگر سر آن کوچولوی پلید را قطع می کردی و او را به آتش می کشیدی، کارت به این جا ختم نمی شد."

گادفری نمی خواست تصور کند رزالی در صورت دیدن جنازه ی سوخته و بدون سر دخترش چه عکس العملی نشان می داد. سابیس که ذهن گادفری را خوانده بود، گفت:
"آن راهبه ی به ظاهر معصوم چشم آبی، اوه بله، اگر لوسیندای کوچکش را در آن وضع می دید، قطعا دیوانه می شد و آن هنگام ذات پلیدش را بیش از پیش به نمایش می گذاشت."

گادفری دست سابیس را از روی قلبش برداشت و از او فاصله گرفت.
"رزالی پلید نیست، او فقط یک مادر است."

"او با حیله گری به تو نزدیک شد تا به هدف شومش برسد. می دانی، او از اولین لحظه ای که تو را دید، فقط یک فکر را در سرش می پروراند، داشتن فرزندی از تو."

رنگ از روی گادفری پرید.
"شما اشتباه فکر می کنید."

سابیس چشمان سیاهش را که به سان گودال های دوزخی بی انتها بودند، به چشمان گادفری دوخت.
"تو هم این افکار را در ذهنش دیده بودی، مگر نه؟"

"ذهن خوانی عمل ظریفی است و امکان خطا زیاد است. حال اگر اجازه بدهید، من از این جا بروم. حس می کنم اگر یک لحظه بیشتر این جا بایستم، هوشیاری ام را از دست خواهم داد."

"بی ملاحظگی مرا ببخش، گادفری عزیزم. من باید زودتر از تو پذیرایی می کردم تا کمی قوت بگیری."

و بعد آستین توری پیراهنش را عقب داد و مچ دستش را به سمت دهانش برد و آن را با دندان های نیش تیزش سوراخ کرد. خون سرخ از مچ رنگ پریده اش جاری شد و رایحه ای مطبوع و بهشتی فضا را دربرگرفت.

گادفری با حالتی که انگار تحت طلسم فرمان است، به سمت سابیس رفت و در مقابل او زانو زد. سابیس مچ دستش را روی دهان او گذاشت و گادفری با ولع شروع کرد به نوشیدن.

یک قلعه ی قدیمی در دوران باستان. خالقش، بنجامین که زره به تن و سوار بر اسب به همراه گروهی از سربازان از آن جا خارج شد و به میدان جنگ شتافت.

بنجامین که اسیرهای جنگی را به یک تالار پر از وسایل شکنجه آورده بود و سابیس که لبخندزنان با دست های گشوده به سمت آن ها می آمد.

اسیری که به تخت بسته شده و سابیس بالای سرش ایستاده بود و داشت یک جسم نوک تیز را به چشمش نزدیک می کرد.

گادفری که نمی خواست چیز بیشتری ببیند، دهانش را از مچ سابیس جدا کرد و همان طور که نفس نفس می زد، روی زمین خم شد.
"شما و بنجامین همدیگر را می شناسید. من این را نمی دانستم. او هیچ وقت درباره ی شما چیزی به من نگفت."

سابیس یک دستمال از جیب سینه اش بیرون آورد و خون را از مچ دستش پاک کرد. بعد به گادفری کمک کرد تا از روی زمین بلند شود و او را به سمت یک کاناپه برد و هر دو آن جا کنار یکدیگر نشستند.

سابیس:
"او از من انزجار داشت و دارد و همیشه از خودم می پرسم که چرا باید این طور باشد؟ او گناهکاران را به یک باره می کشد، اما من جسم آن ها را صیقل می دهم تا روحشان پاک شود و فرصت یک زندگی نیک را به دست آورند."

"اما آیا واقعا همین طور می شود که شما می گویید؟ آیا اعمال شما باعث نمی شود که آن ها بیش از پیش در تاریکی و گناه فرو روند؟"

"این سرانجام برای برخی از آن ها پیش می آید. اما آن عده که اراده ای فولادین دارند، در مقابل ضربه های آلات هنری من دوام می آورند و در نهایت به اثری دلکش تبدیل می شوند."

سابیس با گفتن این حرف ها لبخند رضایتمندانه ای به لب آورد و گادفری با خودش فکر کرد که باید از این موجود فاصله بگیرد، اما نمی توانست طعم ناب خون او و حس آرامشی که به واسطه ی نوشیدن آن در قلبش ایجاد شده بود را فراموش کند. عجیب نبود که خون آشامی مثل سابیس چنین خونی داشته باشد؟

سابیس دستش را دور او حلقه کرد و به او اشاره کرد که بلند شود و هر دو به سمت خروجی قصر رفتند.
"برای اولین ملاقاتمان کافی است، گادفری عزیزم. الان می خواهم مشغول انجام کارهای هنری شوم و قلب تو تحمل دیدن آن را نخواهد داشت. من باز هم تو را به این جا دعوت خواهم کرد و ما با یکدیگر گفت و گو خواهیم کرد و من خون خود را به تو تقدیم خواهم کرد."

تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۳۹ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
#23

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۵۹:۳۷
از وسط طرح های نیمه کاره
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 30
آفلاین
با فرو رفتن سوزن به نوک انگشت اشاره دست چپش، یوریکا هینی کشید و دستشو از سوزن و پارچه فاصله داد. چشم های سیاهش رو کمی تنگ کرد و به خونی که از سوراخ ریز روی انگشتش بیرون میریخت خیره شد. آهی کشید و سوزن رو توی پارچه ی سیاهی که سرگرم تبدیلش به یه کلاه بود فرو کرد. کلاهی که باید میدوخت در اصل برای یکی دیگه از طرح های خلاقانه پدرش بود، و یوریکا قول داده بود توی دوختن اینیکی بهش کمک میکنه.

درحالی که انگشتش رو میمکید تا خونش بند بیاد، بلند شد و سمت میزش رفت. اگه درست یادش میموند، همیشه یه چسب زخم اون اطراف داشت تا حواس پرتی هاش و ناتوانیش توی اجرای جادوهای مربوط به ترمیم زخم رو جبران کنه.

روی میزش، همه چیز بود به جز چسب زخم. طراحی های نصفه و نیمه از ردا ها و پیراهن های مجلل، کاغذهای الگوی پدرش، حتی پرونده یکی از بیمارهای مادرش توی بیمارستان سنت مانگو، اما چیزی که توجه یوریکا رو جلب کرد کاغذپوستی قدیمی و تا خورده ای زیر یکی از کتاب های مربوط یه تاریخ معاصر جادویی بود.

کاغذ رو برداشت و بازش کرد، یادداشتی بود از سمت یکی از دوست های قدیمیش توی ژاپن.

نقل قول:
امیدوارم همونقدر که تو برام امنی، منم برات امن باشم یوریکا-چان.
باهم از پس اینیکی هم برمیایم، یادت رفته؟ تو مهاجرت به یه کشور جدیدو پشت سر گذاشتی، ناراحتیای بعدش که دیگه چیزی نیست. مطمئنم میتونی توی هدفت موفق شی یوری.
با عشق؛ سوکی.


خیس شدن چشم هاش رو به راحتی حس کرد. چندبار پلک زد تا دیدش واضح بشه اما هربار یه لایه جدید از اشک تلاش هاش رو خراب میکرد. نامه رو بین دستاش فشار داد و لبه های تیز و خشن کاغذپوستی، کف دستش رو برید، اما یوریکا حتی حسش هم نکرد. نامه رو انقدر فشار داد تا پاره شد.

باراولی نبود که یادداشت رو میخوند، اما اولین بار بعد از دعوایی که داشتن و بهم خوردن دوستیشون بود که یوریکا به یاد می آورد چقدر باهم صمیمی بودن. انگار برای درک چیزی که از دست داده بود، نیاز داشت یه مدرک واقعی رو لمس کنه. اون یادداشت، سند دوستی سوخته شون بود. چیزی که بینشون بود و باعث شده بود سوکی قلم پر دستش بگیره و کلمه هارو روی تن کاغذ هک کنه، حالا چند هفته ای میشد که به عدم پیوسته بود.

یوریکا به خودش گفت نباید گریه کنه، اما زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد اشک ها سرازیر شدن. بابت تموم شدن دوستیشون ناراحت نبود، اما برای مرگ بخشی از وجودش که با عنوان دوست صمیمی سوکی توصیف میشد سوگوار بود.

کف دستش رو به چشم ها و گونه هاش کشید تا اشک ها رو پاک کنه. توی آینه بالای میزتحریرش به خودش خیره شد و خطاب به دختر توی آینه گفت:
-ما قوی میمونیم. مگه نه؟ ما ازش میگذریم.

دختر توی آینه بهش لبخند زد. لبخند خوب بود، زخم هارو پنهان میکرد. مثل نقاب روی صورت رنگ پریده ش نشست و چشم های سرخش رو از دید هرکسی جز خودش پنهان کرد.

برگشت سمت صندلیش و کلاه نیمه تمومش رو برداشت. قولی به پدرش داده بود و حالا باید عملیش میکرد.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera, bitch, smile
Even when you wanna die


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷:۳۷ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
#22

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۸:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 271
آفلاین
ناتان گادفری را به سنت مانگو برد و شفابخش ها گادفری را در یک اتاق مخصوص خون آشام ها که به جای تخت تابوت داشت و فاقد پنجره بود، بستری کردند.

او بعد از چند ساعت به هوش آمد، ولی هنوز درد و گرفتگی را در قلبش حس می کرد. ناتان اصرار داشت اگر استراحت کند، خوب خواهد شد، ولی حس عجیب و شومی گادفری را فرا گرفته بود.

"فکر کنم لوسیندا یه بلای وحشتناکی سرم اورده، یه‌ چیزی فراتر از یه زخم زودگذر."

ناتان همان طور که قلب او را ماساژ می داد، گفت:
"اون فقط یه بچه ست، چی کار می تونه کرده باشه؟"

"قبلا تو یه کتاب باستانی خونده بودم که بچه هایی که هم جادوگرن و هم خون آشام، می تونن قدرتای فوق العاده ای داشته باشن."

نگرانی در وجود ناتان جوشید، ولی با لحنی خونسرد گفت:
"تو اون کتابا چیزای بی معنی زیادی هست. حالا بهتره چشماتو ببندی و بخوابی."

"حس می کنم اگه بخوابم، کابوس می بینم."

ناتان دست او را در دست خود گرفت.
"من این جا کنارتم و نمیذارم کابوس بیاد سراغت."

گادفری در حالی که چهره اش حالتی درمانده به خود گرفته بود، سعی کرد ترسی که داشت روحش را ذره ذره می خورد و دردی که قلبش را مچاله می کرد، نادیده بگیرد و چشمانش را بست و کم کم خواب به او چیره شد.

ناتان نیز همان طور که دست او را گرفته بود، چشمانش نیمه بسته و سرش اندکی خم شد، ولی در همین لحظه یک شفابخش در آستانه ی در ظاهر شد و به ناتان اشاره کرد که پیش او بیاید.

ناتان دست گادفری را رها کرد و از جایش بلند شد و پیش شفابخش رفت.
"خانم، نتیجه ی آزمایشا آماده شد؟"

شفابخش با چهره ای غمگین گفت:
"بله و متاسفانه باید بگم خبر خوبی واستون ندارم."

در همین لحظه گادفری خودش را دید که در سیاهی مطلق ایستاده و چنگال هایی سفید و تیز به سمت قلبش حرکت می کنند. سعی کرد از جایش تکان بخورد و فرار کند، اما نتوانست و چنگال ها در قلبش فرو رفتند و جوی خون از سینه اش جاری شد.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴:۳۶ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
#21

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۵:۰۵
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 127
آفلاین
اما چیزی که گادفری نمی دانست این بود که دخترشان نسبت به سم ایمن است و تمام این مدت بیدار بوده. با رفتن گادفری آرام لب زد:
-یعنی بابا اینقدر از من متنفره؟

بغض گلوی کوچکش را گرفت، از جایش بلند شد و روی لبه ی تخت نشست‌. حس درد درون سینه اش تبدیل به چیزی عمیق تر و به مراتب برنده تر می شد تا حدی که نوری از نوک انگشتانش شروع به سرازیر شدن کرد.

خواسته قلبی اش، این که مادرش پدرش را فراموش کند و هر دو به جایی کاملا دور بروند را مدام زمزمه میکرد و چشم هایش از اشک خیس می شد. نوز همچنان به حرکت ادامه می داد و اتاق را می گرفت، خواسته مرگ پدرش را پس می زد اما از اعماق وجودش خواستار شکنجه اش بود. قدرت جادویی اش سرازیر شده بود و بعد از چند ثانیه او و مادرش هر دو ناپدید شده بودند‌.
__________

گادفری با حس درد وحشتناکی در وجودش از خواب پرید و مقداری زیادی خون بالا آورد. حس می کرد میتواند حرکت زجر آور خون درون رگ هایش را حس کند. چند دقیقه بعد درد کمتر شد ولی همچنان اندکی از آن در قلبش باقی مانده بود مانند یک نفرین.

به سرعت از جایش بلند شد و خود را به اتاقی رساند که دخترش و رزالی در آن بودند اما اکنون کاملا خالی بود.

-چطور...

اما درد این بار او را کاملا از هوش برد و همان جا وسط اتاق روی زمین افتاد‌.
______________________

چند ساعت بعد با طلوع زیبای خورشید رزالی چشم هایش را باز کرد و خمیازه ای کوتاه کشید.
-صبح بخیر عزیزم.

نگاهی به دخترش که با لبخند کوچک و معصومانه ای کنارش خوابیده بود نگاه کرد. از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف کرد، با دیدن پرنده کوچکی که روی ایوان نشسته بود لبخند زد. هیچ اثری از خاطراتش با گادفری دیگر وجود نداشت و حتی جای خالی ان را هم حس نمی کرد. عشقش کاملا از یادش رفته بود و به یاد نمی آورد دخترش از چه کسی است اما برایش مهم هم نبود. اطلاعات مهم سر جایش بودند اما به جای عشق، نفرتی عمیق نسبت به کسی که به یاد نمی آورد حس میکرد.

افکارش را پس زد و سر دخترش را بوسید. او قرار بود بهترین زندگی را برای دخترش رقم بزند.
______________________
ناتان آرام قدم می زد، زندگی در معبد دردش را برای مدت زیادی سوکت کرده بود اما اکنون با دیدن جسم بی جان گادفری بر روی زمین حس می کرد در آتش است. آرام جسمش را بلند کرد و با دیدن ضربان ضعیف قلب اش کور سوی امیدی برایش باز شد، اثری از آن دختر منحوس در هیچ جا پیدا نکرده بود پس یعنی او این بلا را سر گادفری عزیزش اورده؟
خشم عمیقی به او قدرت داد تا با سرعت هرچه بالاتری جسم گادفری را بلند کند و به دنبال کمک بگردد.

هرچند او نمی دانست نفرینی قوی و دائمی بر روی قلب گادفری قرار گرفته که قرار است تا پایان عمر طولانی اش او را شکنجه کند.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۴ ۱۴:۵۲:۵۳

تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱:۱۱ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
#20

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۷:۳۶
از تالار اسرار
گروه:
ایفای نقش
ناظر انجمن
اسلیترین
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
ادامه خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

مروپ و گریندل‌والد باورشان نمی‌شد که دفترچه خاطرات سالازار اسلیترین را بعد از شکست نواده‌اش در تالار اسرار پیدا کرده‌اند. مروپ که همچنان از خواندن بخش اول خاطرات (پیش‌گفتار) در حیرت و تعجب باقی مانده بود، به آرامی دفترچه را به گریندل‌والد داد تا فصل بعدی را او بخواند. اطلاعات بخش اول هنوز برای مروپ هضم نشده بود و برای همین نمی‌توانست خودش به بخش دوم برود و نیاز به کمک داشت. گریندل‌والد هم بدون هیچ معطلی، دفترچه را در دست گرفت و شروع به خواندن بخش دوم کرد.

بخش دوم: رفاقت جاودانه

دوران کودکی من در دنیای ماگلی گذشت، چرا که تعداد جادوگران بسیار کمتر از حال حاضر بود. علاوه بر تعداد کم جادوگران، به دلیل عدم همبستگی و راه‌های سخت ارتباطی، گروه‌های اجتماعی بین آن‌ها تشکیل نمی‌شد و برای همین هر کدام از ما در گوشه‌ای از جهان، به همراه هزاران ماگل زندگی می‌کردیم و به صورت خانوادگی جادوگری خود را پنهان می‌کردیم. بعضی از جادوگران که به صورت مخفیانه با سران و پادشاهان کشورها و شهرها در ارتباط نزدیک‌تری بودند، به جادوگری خیانت کرده و از قدرت خود برای رفاه زندگی ماگل‌ها استفاده می‌کردند. این شامل کارهای کوچکی مثل دلقک‌بازی و سرگرمی برای پادشاهان تا کمک به آن‌ها در جنگ‌های بین‌کشوری می‌شد.

در این دنیای بزرگ ماگلی بود که من با گودریک، رونا و هلگا آشنا شدم. ما بخشی از کودکانی بودیم که بعد از انجام وظایف مربوط به خانه دور هم جمع شده و تا تاریکی شب بازی می‌کردیم و سرگرم بودیم. ماه‌ها گذشت تا اینکه روزی متوجه شدم که آن‌ها نیز جادوگر هستند. روزی که هلگا در یکی از بازی‌های کودکانه آسیب دید، گودریک با حرکتی از دست، زخم‌های پای هلگا را بهبود بخشید و بعد آب‌نباتی ظاهر کرد که باعث شد هلگا از گریه دست بکشد و مشغول خوردن آب‌نبات شود. اینگونه بود که از راز آن‌ها باخبر شدم، اما با احتیاط بسیار این مساله را با آن‌ها مطرح کردم. در ابتدا، آن‌ها از ترس ساعت‌ها این موضوع را انکار کردند تا اینکه من چوب‌دستی‌ام را درآوردم و با حرکتی ساده، ماری جلوی هلگا ظاهر کردم. این باعث شد هلگا دوباره گریه کند و در حالی که گودریک به من چشم‌غره می‌رفت، من نتوانستم جلوی خنده‌هایم را بگیرم. این خاطره کوچک تا سال‌ها در ذهنم باقی ماند و برای مدت طولانی بهترین خاطره زندگیم بود.

یکی از این روزها که با هم بازی می‌کردیم، صدای اهالی دهکده بلند شد و ما هم از کنجکاوی مثل بقیه مردم دور حلقه‌ای از چوب‌ها جمع شدیم. معمولا وقتی کسی خلافی می‌کرد، مثل دزدی، آن فرد را به میدان دهکده می‌آوردند و به صورت عمومی علامتی بر روی بدن او می‌گذاشتند که درس عبرتی برای بقیه باشد. این علامت تا آخر عمر نشان‌دهنده خلاف‌کاری فرد بود و به نوعی هیچوقت نمی‌توانست از آن فرار کند حتی اگر از دهکده‌ای به دهکده دیگر یا حتی کشور دیگری می‌رفت. این بار اهالی دهکده مردی را که داشت تقلا می‌کرد به وسط میدان آوردند و با طناب به یکی از چوب‌ها بستند. مرد خاطی حتی حرف هم نمی‌توانست بزند که از خود دفاع کند. یک ماگل، چوب دیگری را آتش زد و به کمک آن بقیه چوب‌ها را هم آتش زد تا هیولای بزرگی از آتش تشکیل شود. در نتیجه این وصلت، فرد مورد نظر در وسط میدان از درد به خود می‌پیچید. شهردار دهکده جلو آمد و با لبخندی گفت:

- این فرد یک جادوگر است. یک جادوگر کثیف که می‌خواست از جادوی خود برای دزدی میوه استفاده کند. سرنوشت جادوگران چیزی جز سوختن نیست.

یادتان هست که بالاتر گفتم، لحظه آشنایی من با دوستان نزدیکم جزء بهترین لحظات زندگیم بود؟ این لحظه هم تا همین الان می‌توانم بگویم که بدترین صحنه‌ای است که هرچه تلاش کردم نتوانستم از مغزم پاک کنم. تمامی جزئیات آن روز در ذهنم حکاکی شده و حتی بوی آن اتفاقات هنوز با شفافیت خوبی یادم است. آخرین باری که حس ترس بهم دست داد و آن هم به خاطر اینکه یک جادوگر هستم. وقتی برگشتم، می‌توانستم این حس را در سه دوست دیگرم هم حس کنم. هلگا در بغل گودریک و رونا در بغل من تا ساعت‌ها گریه کردند و من و گودریک هم سعی کردیم قوی‌تر باشیم و بغض را درون خودمان نگاه داریم. همان شب بود که این ایده به ذهن من رسید. شاید هم به ذهن رونا رسید، دقیق یادم نیست که اولین فرد چه کسی آن را مطرح کرد ولی همه توافق کردیم که جادوگران نیاز به پناهگاهی دارند که در آن آموزش ببینند، خود را بشناسند و به راحتی بتوانند خودشان باشند.

با اینکه هر چهار نفر خصوصیات متفاوتی داشتیم و آینده‌های متفاوتی تصور می‌کردیم اما به این نتیجه مشترک ایمان داشتیم که وقتی بزرگ شدیم باید مدرسه‌ای درست کنیم تا کودکان جادوگر بتوانند کنار هم جمع شوند و بدون احساس خطر به جادوگری بپردازند. اینگونه بود که در آن شب نحس، رفاقت ما چهار نفر با یک هدف مشترک عمیق‌تر شد و در اوج احساسات به هم قول دادیم که تا آخر عمر در کنار هم خواهیم بود. اگر می‌دانستیم که آن شب چه تأثیری در دنیای جادوگری خواهد داشت و ما چهار کودک در حال اولین برنامه‌ریزی‌ها برای ساخت بهترین مدرسه جادوگری هستیم، قطعا چنین قولی به هم نمی‌دادیم. نتیجه این آرزوی بزرگ هیچوقت نمی‌توانست دوستی مادام‌العمر باشد و حداقل می‌توانستیم صداقت را در رفاقتمان حفظ کنیم تا همگی تبدیل به دروغگو نشویم. اما جدا از رفاقت و اگر بخواهیم که از احساسات کمی دور شویم، به هدفی که انتخاب کردیم رسیدیم و توانستیم مدرسه‌ای درست کنیم تا سال‌ها از کودکان جادوگری محافظت کند.

حاصل آن شب فقط تصمیم ساخت هاگوارتز نبود. ما چهار نفر با هم قراری گذاشتیم که در آن هیچ‌کدام نتواند به دیگری آسیب برساند. به نظرمان می‌رسید که دنیای کثیف اطراف به اندازه کافی دنبال آسیب رسانی به ما است و هیچ دلیلی در دنیا نمی‌تواند وجود داشته باشد که ما هم به این دنیا در آسیب رسانی کمک کنیم. من از خانواده خودم در مورد طلسمی قدیمی شنیده بودم که جادوگران را تا ابدیت به هم وصل می‌کرد. بعد از کلی تحقیق بالاخره به این طلسم مسلط شدیم و چند شب بعد، قراردادی بین همدیگر با مهر جادوگری امضا کردیم.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#19

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۸:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 271
آفلاین
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.