هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳:۵۰ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۲:۲۷ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
از نزدیک به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
هافلپاف
پیام: 24
آفلاین
برخی از محتوا های این متن برای همه مناست نیست



ساعت هشت و چهل دقیقه ی بعد از ظهر
خیابان دیاگون ؛ هیچ وقت اولین باری که اینجا اومدم رو یادم نمیره . مردم شاد و خندون و بعضیا ناراحت از وضع مالی کم برخودارشون . اینجا میشد همه جور آدم رو پیدا کرد ولی الان ، در اواسط تعطیلات تابستانی کمتر دانش آموزی اینجا پرسه میزنه . حتی اونایی که وسایل شوخی و تفریح میخرن هم هرچی لازم داشتن رو تا حالا گرفتن .

منم به خاطر عموم اینجا بودم . مثل اینکه یه امانتی تپل مپل دست یکی از مغازه دارهای این خیابون داشت . خودش نمیتونست بیاد چون سر بریدن کله ی یه خون آشام تو طبقه ی دوم هتل-دیاگون تحت تعقیبه . پرونده هنوز ادامه داره و اون موقع یه لحظه رو هم نمیتونست برای مراحل اداری شکارچیان موجودات ماوراطبیعه تلف کنه پس در رفت . حد اقل این چیزیه که خودش میگه .

به هر حال من الان اینجام و دارم دنبال این نشونی عجیب قریب که با جغد برام فرستاده میگردم .

تقریبا به ورودی کوچه ی ناکتورن رسیده بودم که یه دختر نو جوون با پوست سفید زرد ، لباس بدن نمای سیاه و موهای مش جلوم رو گرفت .

در حالی که دستاش رو دور بازوم حلقه میکرد ، خودش رو بهم چسپوند گفت :
- از نگاهت معلومه که دنبال چیز خاصی میگردی ددی . (با لحن کش دار)
- آره اگه دستت رو از توی جیب پشت شلوارم در بیاری . میدونی ، معمولا کیف پولم رو اونجا نمیذارم . مخصوصا وقتی نزدیک همچین مکان داغونی راه میرم .

- بس کن دیگه انقدر بد اخلاق نباش . بگو چی میخوای شاید بتونم همین یه شبو کمکت کنم ؛ البته اگه تو هم کمکم کنی .

همون لحظه ای که شکمم رو لمس کرد تا بهم نزدیک تر بشه ، بوی احمقانه ی ادکلن سحرآمیزش توی دماغم جفتک انداخت . معمولا ***** ها برای ترغیب هدفشون از اینجون عطر و بو ها استفاده میکنن و عموما با یه احساس خوشآیند همراهه ولی اینیکی فرق داشت . در مراحل ساختش کمی جادوی سیاه به کار رفته بود . میتونستم اثرش رو با جادوی تجسم محیطم حسش کنم . احتمالا حدف مطیع کردن طرف مقابل بود نه ترغیبش .

قطعا قرار نبود بهش بگم برای چی اینجام و حدود بیست دقیقه وقت اضافه داشتم پس بهش گفتم :

- دنبال کتاب هنر آهنگری شرق میگردم .

اگه میخواستم این کتاب رو قانونی بخرم هزینه سنگینی روی دوشم می افتاد پس اگه اینجا یکیش رو گیر میاوردم با یه تیر دو نشون زدم .

بلافاصله جواب داد :

- البته که داریمشش . اتفاقا کارگاه پدرم همین بغله . بیا بیا دیکه ، زود باش .

همون طور کشون کشون وارد کوچه ناکتورن شدیم . معماری ساده ، پیچ در پیچ و قدیمی داشت . قطعا از قدیمی ترین بخش های این خیابون و شاید هم قدیمی تر از کل این خیابون . بوی نم دیوار ها ، جرم کثیفی لابلای ترک ها و باریکی مسیر ها هم اینو تصدیق میکرد .

در حالی که دست هاش رو دور بازوم حلقه کرده بود منو این طرف و اون طرف میکشید . از مسیر های پچ در پیچ تر از خود کوچه ی اصلی حرکت میکرد . قطعا این کوچه بهترین جا برای فرار از دست مامورای کنترل فروشندگی جادویی بود . حتی مطمعنم بخشی از یه مسیر صاف رو دور زدیم . احتمالا میخواست منو گیج کنه تا نتونم راحت مسیر برگشن رو حفظ کنم . ولی چرا انقدر ضایع .

بعد ده دقیقه حرکت به یه کوچه ی بنبست رسیدیم . وارد شدن به اونجا واسه ی هر احمقی که فکرش رو بکنی هم احمقانه بود .
روی دیوار سمت چپ رد خونی بود که تلاش زیادی برای پاک کردن رد خونش شده بود و میشد از زمین نمور و خاکیش بوی زنگ آهن رو به وضوح حس کرد . ( خون مزه و بوی آهن شدیدی میده ) انتهای کوچه سمت راست یه در وجود داشت که نور چراق کناری روی سطح قرمز رنگش چوبش پشتک وارو میزد .

- میدونی ، کسب کار پدرم حتی بین بقیه کسب و کارهای اینجا غیر قانونی محسوب میشه پس تعجب نکن اگه همچین جایی کار میکنه .

کنجکاوی این که همچین دختر ساده ای میخواست با چه روشی خفتم کنه داشت وسوسم میکرد .
در نهایت وارد کوچه شدم .

به وسطاش که رسیدیم گفت :
- همینجا وایسا

جلوی در رفت و تق تق ، تتق تق در زد . در باز شد و یه پسر درشت هیکل با یه چوبدستی ریزه میزه که به سمتم گرفته بود بیرون اومد .

دختره هم چوب دستیش رو در آورد و به سمتم گرفت . طول چوبدستیش حدودا دو برابر اون گنده بک بود ولی انگار یکم خشک چوبدستی رو توی دستش نگه داشته بود . ظاهرا مهارت چندانی نداشت . شاید با بقیه دوست بود شاید هم خانواده . ولی همین نکته برام کافی بود که توجهم رو بذارم روی اون غولتشن کنار در و دو نفری که سر کوچه ایستاده بودن .
نیازی نبود برگردم تا بفهمم دو نفر دیگه هم پشت سرم هستن . اونقدری وقت داشتم تا جادوی تجسم محیطم رو توی فضا گسترش بدم . (توی این پست ، نزدیک به آخراش توضیح دادم که این جادو چیه )

دختره گفت :
- چیزی که قولش رو داده بودم پشت سرته .

چیزی جز چوبدستی همراه اون دو نفر نبود پس بر نگشتم تا نگاه کنم .

- نمیخوای یه نگاهی بندازی ؟
- نیازی نیست .
- نمیخوای باور کنم که میدونی پشت سرت دو تا آدم مسلح هست ؟

صبر کرد تا برگردم ولی بی حرکت ایستادم و به چشمای خرماییش خیره شدم .

- بجنب ؛ لباسات و هرچی که داری رو در بیار و بنداز کنار دیوار .
- ( دو لحظه مکث ) اگه نیارم ؟

اون گنده لاته یه طلسم خشک کننده به سمتم شلیک کرد ؛ ولی قرار نبود غافلگیر بشم . دستام رو جلو آوردم و با جادو سرعت حملش رو کم کردم . کمرم رو به عقب خم کردم و به یه حالت افقی رسوندم تا طلسمش دیگه بهم نخوره . وفتی طلسمش رسید بالای سرم ، با تمام سرعت به سمت یکی از دو نفر پشت سر هدایتش کردم و شترق اولی افتاد زمین . دختره یه قدم عقب رفت ؛ صاف ایستادم .

دومین نفری که پشتم بود با حرکت دست از مجاور بازوی مخالفش به سمت راست طلسم شکاف دهنده به سمتم فرستاد و منم یه چی شبیه همون رو با چوب دستیم به سمتش فرستادم . نمیتونستم ماهیت جادوش رو تشخیص بدم پس جادوی شکافنده ی خودم رو به در همون اندازه به سمتش فرستادم . دو تا طلسم هلالی شکل یه هم برخورد کردند و موجی ایجاد شد که با کور کردن زاویه دید بین من و حریفم به فرصت حمله به اون وینی خرس گیریزلی رو داد .

همزمان با من که چوب دستیم رو در آوردم اون هم یه سپر محافظ جلوی خودش درست کرد . دربرابرش من با هدایت جادوی رعد و برقم به سمت محفظه فلزی چراغ کنار در که تو اون لحظه پشت غول بیابونی قرار داشت ، و برگشت دادنش به کمر اون وینی پو کارش رو یه سره کردم . اضافه میکنم که میتونستم به نخاعش بزنم و تا مغزش رو کباب کنم ولی اجرای حکم اعدامش وظیفه ی من نبود و نیست .

دخترک یه قدم دیگه هم به عقب رفت .

نمیدونم چرا ولی نفر پشت سرم داشت با یه چیزی که بالای سرش نگه داشته بود به سمتم میدوید . برگشتم ؛ دستش یه چاقوی تیز به تیغه ی باریک و بلند بود . نزدیک نزدیک شد ؛ دوتا دستم رو بالا آوردم و همزمان با حرکت چاقوی اون به سمت پایین ، چوبدستیم رو ول کردم ؛ دستش رو گرفتم و با یه تای اوتوشی مثل خربزه لندنی کوبیدمش زمین . (tai-otoshi) (سرچ کنید . فن جودوعه)

برای اطمینان یه لگد نه چندان آروم با نوک پا به یه سانت بالای گوشش زدم . دیگه تکون نخورد . دختره در حالی که از پشت ، ساعد دست راستش رو گرفته بود جلو اومد گفت :

- میدونستم خیلی قوی هستی . ولی تو که هیچوقت یه دختر خانوم خوشگل و بی دفاع رو نمیزنی مگه نه ؟
- معلومه که نه

زارت . یه مشت خابوندم تو لپ چپش .
- دختر آره ولی **** نه .
به نظرم خیلی محکم نزده بودم ولی با همون یه ضربه پخش زمین شد . داشتم میرفتم که پام به یه چیزی خورد . یه چوبدستی شکسته . احتمالا به خاطر همین بود که با خنجر بهم حمله کرده بود . موج انفجار از بهم خوردن جادو هامون باعث شکستن چوبدستیش شده بود ولی هستَش که ریسه ی قلب اژدها بود سالم موند . برداشتمش ، از کوچه خارج شدم و نشونی بنبست رو به اولین مامور دادم . باید عجله میکردم . فقط شیش دقیقه تا ساعت مقرر وقت داشتم .


با تشکر ، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳ ۱۸:۲۱:۵۱
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۰:۲۰:۲۵

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱:۴۸ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
دوشیزه هاندا!

نکاتی که بهت گفتم رو رعایت کردی. خیلی بهتر شد. پست خیلی خوبیم نوشتی.

البته کاش توی دیالوگات یدونه فاصله بین خط ( - ) و جمله هم رعایت می‌کردی ولی اشکالی نداره چون توی پستت تمام نکات اصلی رو رعایت کرده بود.
مطمئنم‌ این نکته هم توی پستای بعدیت رعایت خواهی کرد.


پس چالش دومت هم تایید شد!


تبریک می‌‌گم؛ کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رو با موفقیت به پایان رسوندی. برای ادامه‌ی مراحل جادو آموختگی به کلاسای بعدی مراجعه کن. یعنی:

* کلاس معجون‌سازی (پروفسور اسنیپ) » آموزش شخصیت‌پردازی
* کلاس گیاه‌شناسی (پروفسور اسپراوت) » آموزش طنز و جدی‌نویسی
* کلاس پرواز و کوییدیچ (مادام هوچ) » آموزش خلاقیت


هوشیاری دائم رو فراموش نکن جادوآموز جوان... و زنده بمون! موفق باشی.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲:۲۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۱:۲۴
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
اسلیترین
پیام: 38
آفلاین
چالش دوم: دیالوگ نویسی

-من یه محاسبه ی کوچیک کردم و به یه نتیجه ی جالب رسیدم.

یوریکا مطمئن بود بعد از سه ساعت و نیم نشستن بغل دست دختر ریونکلاوی ای که صحبت می کرد باید حداقل اسمش رو می دونست، اما طرح اژدهایی که داشت روی جلیقه ش گلدوزی می کرد جالب تر از مصاحبت با هم کوپه ای هاش به نظر می رسید. با این حال، سرش رو بلند کرد و به دختر خیره شد که کمی صاف تر نشست تا نتیجه ش رو اعلام کنه.
-قطار سریع السیر هاگوارتز 328 ساله که فعاله و دانش آموز هارو منتقل می کنه و این اولین بار در طول 328 سال کارشه که وسط راه خراب شده!
-وسط راه خراب شده؟

یوریکا با تعجب پرسید. پسر گریفیندوری ای که رو به روشون نشسته بود آهی کشید.
-صبح بخیر، یک ساعت و نیمه که معطل شدیم!

یوریکا نگاهی به بیرون پنجره انداخت، منظره دشت های گندم و کلاغ هایی که اطرافش می چرخیدن واقعا زیبا بود، اما مشخصا قطار حرکت نمی کرد. سوزنی که دستش بود رو توی پارچه فرو کرد و سوال دوم رو پرسید.
-می دونید مشکلش چیه؟
-اینطور که بهمون گفتن یه بخش ماگلی قطار بعد از این همه سال به جادو حساسیت داده.
-ماگل های مزخرف..

یوریکا نجوا کرد. دختر ریونکلاوی چشم غره ای بهش رفت و بعد به جلو خم شد و چونه ش رو به دستش تکیه داد.
-به نظرتون ممکنه ضیافت رو از دست بدیم؟
-چجوری با این مغزت افتادی ریونکلاو؟ کل مدرسه تو این قطارن، بچه ها نباشن با کی ضیافت می گیرن؟ ارواح قلعه؟
-اسلیترینی پررو.

یوریکا ترجیح داد جوابشو نده. نه چون جوابی نداشت، بلکه به خاطر آرامش روانش. چند ثانیه طول کشید تا چیزی رو توی ذهنش محاسبه کنه و بعد دوباره سرش رو بالا آورد.
-صبر کن ببینم، امشب ماه کامله.

دختر ریونکلاوی که کمی مضطرب شده بود اخم کرد.
-چطور؟

یوریکا پوزخندی زد و موهای کوتاهش رو به پشت گوشش هدایت کرد.
-نگرانی که به ضیافتی که مطمئنم می دونستی قراره عقب بیفته نرسی، یا نتونی شب ماه کامل رو جیم بزنی؟

حالا که یه ایده ی جدید داشت و با این دید به دختر نگاه می کرد سرنخ های جالبی به دست می آورد. مثلا چشم هایی که از خستگی سرخ بودن، رنگ پریده بودن چهره ش، لب های کبود، این ها همشون نشون دهنده ی مریضی و خستگی شبانه بودن. خستگی شبانه ای که مختص...
-گرگینه هاست.

جمله ی آخرش رو بلند گفت و نگاه پر از رضایتش رو به دختر دوخت که به وضوح ترسیده و خشمگین بود. قبل از اینکه بخواد جوابی بشنوه، شونه بالا انداخت، لم داد روی صندلیش و جلیقه ی گلدوزی شده ش رو بالا آورد.
-هروقت قطار درست شد خبرم کنید.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera and smile
Even when you wanna die


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۳۰ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
دوشیزه یوریکا هاندا!

پست خوبی بود. فقط چند نکته کوچیک. اول این که برای نوشتن دیالوگ وقتی با "-" شروع می‌کنی، باید بعدش یک‌بار اسپیس بزنی (فاصله بندازی) و بعد شروع به نوشتن دیالوگ کنی. دوم همیشه بعد از اتمام دیالوگ وقتی می‌خوای توصیفاتت رو شروع کنی حتما باید دو بار اینتر بزنی و بعد توصیفات رو بیاری. نکاتی که گفتم رو در مورد نقل قول زیر به این شکل اصلاح می‌کنیم:

نقل قول:
-خوشت اومده خانم جوان؟
با صدای فروشنده که بیرون مغازه ایستاده و نگاهش می کرد به خودش اومد. بدون اینکه چشم هاش رو از گوی برداره پرسید:
-این چیه؟

- خوشت اومده خانم جوان؟

با صدای فروشنده که بیرون مغازه ایستاده و نگاهش می کرد به خودش اومد. بدون اینکه چشم هاش رو از گوی برداره پرسید:
- این چیه؟



و مورد آخر این که بهتره تا وقتی مجبور نشدی، از آوردن کلماتی مثل "گفت، پرسید، پاسخ داد و..." قبل از بیان دیالوگ پرهیز کنی. نه این که اشتباه باشه، ولی وقتی می‌تونه حذف بشه چرا باید مدام تکرار کنیم فلانی گفت؟ مثلا تو بخش ابتدایی پستت به نظرم "پرسید" و "جواب داد" قابل حذف نبودن. ولی خیلی جاها می‌تونی گفت رو حذف کنی و همچنان مشخص باشه که دیالوگ رو کی به زبون آورده.

نقل قول:
یوریکا بدون اینکه کتاب رو بگیره عنوانش رو خوند. "اسرار تاریک ذهن" جالب به نظر می رسید. شونه بالا انداخت. و گفت:
-شاید یه روزی برای خریدنش بیام. فعلا نه، دلم نمی خواد فنون جادوی سیاه رو انقدر سرسری یاد بگیرم.

اینجا می‌تونستی گفت رو حذف کنی و چون آخرین توصیف قبل از دیالوگ، در مورد یوریکا بود و با زدن یک بار اینتر دیالوگ رو نوشتی، مشخصه که دیالوگ رو هم یوریکا به زبون آورده.
و همین‌طور که می‌بینی بعد از فعلِ "بالا انداخت" نقطه گذاشتم و نه دو نقطه. در حالی که دقیقا تو دیالوگ قبل از این مثال، جایی که نوشتی "سمت یوریکا گرفت:" از دو نقطه استفاده کردی که اشتباهه و باید همون نقطه رو بذاری. فقط برای افعالی مثل ""گفت، پرسید، پاسخ داد و..." باید از دو نقطه استفاده کنی.

چالش اولت تایید شد!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۱۴ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

یوریکا هاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱:۴۱ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۱:۲۴
از لباست خوشم نمی‌یاد!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
اسلیترین
پیام: 38
آفلاین
چالش اول: توصیف صحنه

دست هاش رو توی جیب پالتوش مشت کرد و ناخن هاش رو به پوست کف دستش فشرد. سرمایی که نمی دونست به خاطر ترسشه یا اثرات بارون بی خبر صبح، بدنش رو به لرزه درآورد و باعث شد سرعت قدم هاش رو بیشتر کنه. چاله های آب گوشه گوشه ی کوچه رو گرفته بودن و بوی نایی که به هوا بلند شده بود باعث شد چینی به صورتش بده. یوریکا هاندا، سرش رو کمی بالا آورد تا به ویترین ها نگاه کنه. ویترین هایی که پشت هاله خاکستری رنگی از کثیفی، قطرات آب و سکوت سنگین صاحب مغازه ها پنهان بودن.

چشمش به گوی سفید و نقره ای رنگی پشت یکی از ویترین ها افتاد. کنجکاویش باعث شد بخواد صبر کنه تا نگاه دقیق تری به گوی بندازه. روی پایه سیاهی به شکل عقرب جای گرفته بود و هاله سفید پر تلاطمی داشت، انگار زنده بود و نفس می کشید.

-خوشت اومده خانم جوان؟
با صدای فروشنده که بیرون مغازه ایستاده و نگاهش می کرد به خودش اومد. بدون اینکه چشم هاش رو از گوی برداره پرسید:
-این چیه؟

فروشنده، لبخندی زد که بیشتر به لبخند افتخار آمیز مادر به فرزندش شبیه بود. با صدای مرموزش جواب داد:
-اسمش گوی زندگیه. روح کسایی که به قتل رسیدن توسط این گوی جمع آوری می شه، برای اینکه جلوی رسیدنشون به دنیای پس از مرگ رو بگیره.

یوریکا اخم کمرنگی کرد و دست راستش رو از جیبش بیرون آورد تا موهای مزاحم جلوی چشمش رو کنار بزنه. گفت:
-چیزهای جالب تری هم دارید؟
-البته، البته.

فروشنده داخل مغازه رفت و یوریکا به دنبالش. وقتی قدم به فضای سرد و نیمه تاریک مغازه گذاشت و وسایل داخلش رو تماشا کرد، به این نتیجه رسید که با اعتماد به حرف فروشنده چندان هم بیراهه نیومده.

شاهین نقره ای رنگی که زمانی زنده بود از سقف آویزون بود و چشم هاش با برق سرخ شرورانه ای می درخشید. کتاب هایی با جلد پوسیده و کپک زده روی قفسه های کتابخونه ای که انگار همسن خود فروشنده بود چیده شده و توجهات رو از زنجیر بلند طلایی رنگی که اطراف قفسه چرخیده بود گرفته بودن. ذره بینی روی یه پایه فلزی بود که طبق برچسب قدیمی کنارش، می تونست ذات سازنده چیزی که با ذره بین نگاهش می کنیم رو نشون بده. چندین و چند قفل با اندازه و رنگ های مختلف روی یه طاقچه ی کوتاه چیده شده بود که هرکدوم یک توانایی خاص رو از بقیه می گرفتن و شنل هایی به یه جالباسی قدیمی آویزون بودن که یوریکا مطمئن بود با پوشیدنشون فقط نامرئی شدن پیش پاش نبود.

فروشنده یکی از کتاب هارو از قفسه بیرون کشید و سمت یوریکا گرفت:
-این، بانوی جوان، مطمئنم از این خوشتون می یاد.

یوریکا بدون اینکه کتاب رو بگیره عنوانش رو خوند. "اسرار تاریک ذهن" جالب به نظر می رسید. شونه بالا انداخت و گفت:
-شاید یه روزی برای خریدنش بیام. فعلا نه، دلم نمی خواد فنون جادوی سیاه رو انقدر سرسری یاد بگیرم.

روی پاشنه ی پا چرخید و از مغازه خارج شد. نگاهی به بالا انداخت تا اسم روی تابلو رو به خاطر بسپره، حتما روزی برای کندکاو بیشتر به اونجا بر می گشت.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

I was tame, I was gentle 'til the circus life made me mean
"Don't you worry, folks, we took out all her teeth"
Who's afraid of little old me?
Well, you should be


'Cause I'm a real tough kid
I can handle my shit
They said, "Babe, you gotta fake it 'til you make it" and I did
Lights, camera and smile
Even when you wanna die


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶:۱۴ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
دوشیزه دیانا کارتر!

برات یک سری نکات راجع به ظاهر هر دو رول چالشت رو می‌گم که حتما باید رعایت کنی از الان به بعد.

اول از همه: قبل از ارسال رولت، همیشه یک‌بار از روش بخون. خیلی کمک کننده هست و اشکالات زیادی رو میتونی رفع کنی.

و دوم از همه یک سری نکات ظاهری:

نقل قول:
از فرط هیجان و ترس، البته ترس از نوع شیرینش نمی دونستم چیکار میکردم و جلو تر از همه راه افتادم . دور تا دورمون پر بود از جادوگران عجیب و غریب و مغازه های ترسناک و ابزار و وسایل خوف آور داخل ویترین های کثیف و چرکین سیاه ، حتی اگه دقت بیشتری میکردی می تونستی لکه های خون هم ببینی .

اینجا خود جمله‌ت مشکلی نداره، ولی نقطه‌ای که تهش گذاشتی چرا. نباید بین علائم نگارشی و کلمات قبلش فاصله‌ای باشه. ولی با کلمه بعدش باید فاصله باشه. البته این رو هم بعضی جاها درست نوشتی و بعضی جاها اشتباه داشتی، که احتمالا یک‌بار قبل از ارسال بخونی چیزی که نوشتی رو، مشکل رفع بشه.
حالت درستش یعنی این:
از فرط هیجان و ترس، البته ترس از نوع شیرینش نمی دونستم چیکار میکردم و جلو تر از همه راه افتادم. دور تا دورمون پر بود از جادوگران عجیب و غریب و مغازه های ترسناک و ابزار و وسایل خوف آور داخل ویترین های کثیف و چرکین سیاه، حتی اگه دقت بیشتری میکردی می تونستی لکه های خون هم ببینی.

نقل قول:
با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟؟

یک علامت سوال کافیه. تعداد بیشترش جمله‌ت رو سوالی‌تر نمیکنه و اشتباه هست.

و زمانی که پاراگراف تموم میشه و میخوای بری سراغ پاراگراف بعدی، باید دو پاراگراف رو با دو اینتر جدا کنی، نه یکی.
مثلا:
نقل قول:
داخل حتی ترسناک تر از بیرونش بود ، با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟؟
دوباره تکرارش کردم ولی خبری نبود.

که حالت درستش میشه:
داخل حتی ترسناک تر از بیرونش بود ، با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟

دوباره تکرارش کردم ولی خبری نبود.

چالش اولت مربوط به توصیف بود، و توصیفاتت خوب بود تا حدی. پایه کار رو می‌دونی، و بنابراین چالش اولت تایید میشه.

در مورد چالش دوم، اینجا خیلی مشکلات بیشتری داری، تقریبا هیچکدوم از مواردی که توی نکات آموزشی گفتم رو رعایت نکردی.
انتظار دارم نکات آموزشی رو دوباره بخونی، و چالش دومت رو بازنویسی کنی، تمام نکاتی که الان بهت گفتم رو باید رعایت کنی تا تایید بشی. منتظر هستم که دوباره ببینمت.
و تعداد دیالوگ‌هات رو برای چالش دوم بیشتر کن. خیلی کم هستن، تمرکز روی دیالوگ‌نویسیه اصلا!
چالش دیالوگ نویسی فعلا تایید نشد.

دوشیزه هرماینی گرنجر!

اول از همه راجع به ظاهر رولت یک سری توضیحات بهت میگم.
سعی کن توصیفاتت رو طوری بنویسی که نیازی نباشه از توضیح داخل پرانتز استفاده کنی، توصیفاتت اینطوری خیلی روان‌تر و راحت‌تر میشن برای خوندن.

نقل قول:

-بچه‌ها، اصلا نترسید. این ف-فقط یه تکلیفه دیگه...درسته!؟

-نه...نه! بعد اینجا باید قول بدید که بریم مغازه‌ی شوخی ویزلی‌ها تا حالمون جا بیاد.

اون شکلک کاملا وجودش بدون دلیله. از توصیف فهمیدیم که هری، رون و هرماینی در حال صحبت با هم‌دیگه هستن و بنابراین اون شکلک دیگه نیاز نیست.
و اما خود دیالوگات... با یک اینتر باید از هم جدا میشدن، چون پشت سر هم بدون فاصله اومدن.
یعنی حالت درستش اینه:
-بچه‌ها، اصلا نترسید. این ف-فقط یه تکلیفه دیگه...درسته؟!
-نه...نه! بعد اینجا باید قول بدید که بریم مغازه‌ی شوخی ویزلی‌ها تا حالمون جا بیاد.


حواست باشه، توی توصیف از شکلک استفاده نکن. ولی در انتهای دیالوگ، بعد از علامت نگارشی پایان جمله، میتونی استفاده کنی. اونم اگر رول طنز بود.

رول جالبی بود در کل. انتظار دارم چالش دومت هم همین‌طوری باشه و مشکلاتی که گفتم رو هم رفع کرده باشی. حواست باشه اگر این مشکلات توی چالش دومت وجود داشته باشن، رد میشی!

چالش اول تایید شد!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱:۰۴ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۵۷:۳۱
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
پیام: 16
آفلاین
چالش اول:

دست و پایم می‌لرزید. با این‌که هری و رون کنارم راه می‌رفتن و درباره‌ی چیزهای احمقانه مثل لوبیا های برتی باتز و طعم لجنش صحبت می‌کردن، (البته فقط تا وقتی که توی کوچه‌ی دیاگون بودیم) بازم ترسیده بودم. دقیقا وقتی رسیدیم سر تقاطع کوچه‌های دیاگون و ناکترن، صحبت های هری و رون به پایان رسید و صدای آشوب و وحشت همه‌جا را دربر گرفت.


-بچه‌ها، اصلا نترسید. این ف-فقط یه تکلیفه دیگه...درسته!؟

-نه...نه! بعد اینجا باید قول بدید که بریم مغازه‌ی شوخی ویزلی‌ها تا حالمون جا بیاد.

هری، رون و هرماینی آب دهانشان را قورت دادند و شروع کردند با پاهای لرزان روی سنگ‌فرش های کثیف ناکترن قدم گذاشتن. توی کوچه، ساحره‌هایی زشت با ناخن هایی دراز، مثل چنگک، مغازه‌هایی با ویترین‌های کثیف و خونی که تقریبا 1 متر خاک روی آنها نشسته بود و حتی تخم‌اژدها هایی که در صدم ثانیه به فروش می‌رفتند وجود داشت. بعید نبود حتی یکی از خریدار ها هاگرید باشد!

-بهتره بریم بورگین و بارکز....حداقل از بقیه‌شون معروف تره...

-هرماینی...دیوونه شدی؟ بورگین و بارکز معروفه به بدی!

در آخر، هرماینی کار خودش را کرد و آن سه وارد بورگین و بارکز شدند. -صدای زنگ در بلند شد-

-س...س..سلام! کسی اونجاست؟

-سکوت محض-

آنجا چیزهای وحشتناکی وجود داشت..ماسک مرگخواران، که انگار صورت عزرائیل بود، اسکلت‌های ادم‌های بخت‌برگشته، و حتی جامی که با اسکلت درست شده بود. چشمان هرماینی دوتا شد وقتی چیزی را دید:
شیشه‌ی خونننن!
خونی که انگار قبل از کشته شدن لبو خورده! (طنزنویسی رو نمیتونم ول کنم )

هرماینی می‌توانست تصور کند چه چیزی آن آدم‌های بخت‌برگشته را کشته...قطعا:

آداواکداورا!

حتی روی سقف مغازه هم لجن چسبیده بود، لوستری که خاموش بود ولی حتما با نور سیاه همه‌جا را روشن می‌کرد...روشن!؟

هرماینی از دیدن چیزهای وحشتناک سرش درد گرفته بود اما برای تکلیفش چیزهای بیشتری می‌خواست.
یک گوی شیشه‌ای که رنگی بنفش و سیاه درون آن بود و بعید نبود که با آن خواسته های کثیف خود را براورده کنند.

و در آخر، عروسک‌هایی که به‌نظر نفرین شده می‌آمدند و مثل یک چشم بزرگ به آن سه زل زده بودند.

-هرما-ینی...ه-هری! بیاین فقط بریم بیرون...سر اون عروسکه تکون خورد!

صدای زنگ در بلند شد. صاحب مغازه وارد شد و با دماغش بو کشید. انگار بوی نارنگی گندیده شنیده بود. هرماینی چوب‌دستی‌اش را درآورد و برای هرسه آنها وردی خواند که در آخرین لحظه که صاحب مغازه- بورگین- آنها را دید به کار آمد.

-لعنتیا...این دفعه هم از دستم در رفتن!

پایاننن🤡


𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۹:۲۲:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷:۴۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۱:۵۸ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
از هاگزمید
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
پیام: 10
آفلاین
چالش دوم :
من یه جادوگر بودم یعنی یه جادوگر به دنیا اومده بودم شاید اولش به خاطر متفاوت بودن با خانوادم منو حتی فشفشه خطاب میکردن ولی بزرگ شدم تو این دنیا به من یاد داده بود هیچ چیز عجیب نیست حتی اینکه توی کوپه قطار سریع و سیر هاگوارتز صندلی بغلتت یه خون آشام گرسنه باشه و صندلی رو به روئیت یه گریفیندوری سال دومی که یه بچه اژدها رو غیر قانونی میخواد وارد مدرسه کنه اما قسمت عجیبش برای من اون هافلپافی که داره گریه می‌ کنه که چرا داری اون موجود و اذیت میکنی . الان دقیقا یک ساعت چهل و هفت دقیقه از جا گرفتن من میگذره و اولویا یه بند در حال جیغ و داد کردن .
با تمام وجودم دوست دارم یه اوراکدورا روش اجاره کنم .
دیانا : تو رو به ریش مرلین ساکت شووو
همه برگشتن بهم نگاه کردن و بچه اژدها رفت پشت صندلی قایم شد . دانش آموز گریفیندوری با اخم و مرو خون آشامی با یک نگاه آمیخته با محبت و تکون دادن سرش ازم قدر دانی کرد .
اولویا چند لحظه ساکت شد و دوباره شروع کرد .
مرد خون آشامی آروم توی گوشم گفت : تو فقط کافیه حواس اون گریفیندوری رو پرت کنی منم اون دختر و ساکت میکنم
منم با گفتن ممنون میشم کوپه رو ترک کردم . و رفتم سمت کوپه برادر بزرگ ترم که با دوستای ریونکلاویش در حال صحبت بود .
ریونکلاوی اول (لوسی ): او سلام دیانا چقدر خوب شد اومدی برادرت نگرانت بود اخه شنیدی که یه خون آشام قرار این ترم استادمون بشه؟!!
برادرم (دیوید): دیانا حالا که تو از ما دور افتادی باید حواست باشه من حتی شنیدم اون مرد یه منحرفه .
با این حرف دیوید جو متشنج شد و تنها صدایی که شنیده می شد صدای سکوت بود .
منم با گفتن اوهوم و بستن در کوپه رو ترک کردم .


گاهی اوقات تاریکی از جایی به وجود می آید که انتظارش را ندارید🌑


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۹:۰۴:۰۱ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷:۴۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۱:۵۸ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
از هاگزمید
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
پیام: 10
آفلاین
چالش اول :
با بی فکری تمام حاضر شدم با چندتا دیگه از بچه های تازه وارد به کوچه ناکترن برم.
از فرط هیجان و ترس، البته ترس از نوع شیرینش نمی دونستم چیکار میکردم و جلو تر از همه راه افتادم . دور تا دورمون پر بود از جادوگران عجیب و غریب و مغازه های ترسناک و ابزار و وسایل خوف آور داخل ویترین های کثیف و چرکین سیاه ، حتی اگه دقت بیشتری میکردی می تونستی لکه های خون هم ببینی .
جرات نداشتم برگردم و به آدمای اون جا نگاه کنم ولی بدون شدن حس میکردم که اونا دارن قدم هامون رو با نگاهشون دنبال میکنن ؛ دستی به ردام کشیدم و ترس و از وجودم بیرون کردم ، هرچی نباشه من یه اسلیترینی ام یه خون اصیل با این چیزا قرار نیست بترسه وارد اولین مغازه شدم ولی بقیه بچه ها همراهم نیومدن راستش اولش میخواستم جا بزنم ولی وارد شدم .
داخل حتی ترسناک تر از بیرونش بود ، با صدای بلند صدا زدم سلام کسی نیست؟؟
دوباره تکرارش کردم ولی خبری نبود. بی اهمیت به اطراف نگاه میکردم .
یه دست که روش یه شمع با نور سبز بود از سقف خمیده مغازه آویزون بود و کمی اطراف و روشن میکرد ، دست هر چند لحظه لرزون میشد انگار از نگه داشتم شمع خسته شده بود . کمی بیشتر بهش نگاه کردم انگار داشت با انگشت اشاره اش به من چیزی و نشون میداد بر گشتم و یه انعکاس نوری که بعد از اون همه تاریکی نمایان شده بود چشمم رو زد بهش نزدیک شدم و هرچی بیشتر به سمتش میرفتم نورش بیشتر می‌شد تا که تقریبا بهش رسیدم . اون یه گوی بود یه گویی که بوی تعفن و جنازه میداد ولی صاف بود و براق دیگه چیزی برای دیدین اونجا وجود نداشت اومدم که برگردم ولی نتونستم دست و پاهام ازم فرمان نمی بردن قفل شده بودم حتی چشمام... چشمام هم بی حرکت به گوی خیره بودن ؛ نور هر لحظه بیشتر می‌شد و من نمی تونستم چشمامو ببندم طعم داغ چیزی رو تو دهنم می چشیدم میکردم که قطعا اشک نبود و یک آن حس کردم، انگشتای پامو و بلافاصله بعد اون درد عجیبی تمام بدنمو فرا گرفت . تو اون لحظات تنها چیزی که میدیدم گوی بود لعنتی تو کتاب ها خونده بودم اون یه گوی شکنجه گر بود.
با صدای باز شدن در و گفتن یه ورد ، روی زمین افتادم و بعدش... خب بعدش من بی هوش شدم .


گاهی اوقات تاریکی از جایی به وجود می آید که انتظارش را ندارید🌑


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴:۵۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
تدریس و چالش کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه (توصیف و دیالوگ‌نویسی)


کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، با نور خوشید که از پنجره‌ها وارد می‌شد، روشن شده بود. دانش‌آموزان مرتب و منظم پشت نیمکت‌هاشون نشسته بودن و منتظر استادشون بودن. چیزهای زیادی راجع به استاد این درس شنیده بودن، و همین باعث شکل‌گیری میزان زیادی پچ پچ بینشون شده بود.
- من شنیدم نصف سلولای آزکابان رو اون به تنهایی پر کرده...
- شنیدم تو هیچ دوئلی تا حالا شکست نخورده...
- میگن خیلی آدم ترسناکیه و حتی پشت سرش رو هم می‌بینه...

و بعد، شنیده‌شدن صدای قدم‌های سنگینی که به در کلاس نزدیک می‌شدن، باعث سکوت دانش‌آموزان شد. دانش‌آموزان بیشتر که دقت کردن، متوجه شدن صدای قدم‌ها نه از کفش، بلکه از برخورد چیزی چوبی و سنگین به کف سنگی راهرو ایجاد میشه. چیزی که صدای "تق" بلند و محکم، و البته فاصله‌داری ایجاد میکنه و همین‌طور به در کلاس نزدیک میشه.

و ثانیه‌ای بعد، در کلاس باز شد. و دانش‌آموزا گردنشون رو چرخوندن تا نگاه بهتری به استادشون بندازن. مردی بلند قد، با موهای جو گندمی، و یک چشم جادویی که دیوانه‌وار در حدقه می‌چرخید و همه‌چیز رو زیر نظر داشت.
دانش‌آموزان وقتی نگاهشون رو اندکی پایین آوردن، دیدن که گویا نیمی از بینی استادشون کنده‌شده و سوراخ زشت و عجیبی روی محل بینیش مشاهده میشه. اما از اون عجیب‌تر، ردا و جلیقه استادشون بود که پر از جیب بود. و حتی بازهم عجیب‌تر از اون، این بود که استادشون فقط یک پا داشت که توی چکمه‌ای چرمی و سنگین فرو رفته بود، و اون یکی پاش از جنس چوب بود.

دانش‌آموزان متوجه شدن که دلیل صدای "تق" همین پای چوبی استادشونه، و نه پای واقعیش، و البته این باعث ارضای کنجکاویشون نشد. چشم‌هاشون همچنان روی استادشون که از بین ردیف نیمکت‌ها عبور میکرد و به جلوی کلاس می‌رفت، ثابت بود.

- پروفسور مودی هستم، استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاهتون. کاراگاه سابق، و هرچیزی که تو شایعات به گوشتون خورده. می‌دونید چرا اینجا هستم؟ چون مدیریت مدرسه ازم خواسته، و چون می‌تونم بهتون چیزای خوبی آموزش بدم که ممکنه یه روز زنده نگهتون داره.

مودی با قدم‌های سنگین پای چوبیش دوباره بین ردیف نیمکت‌ها به حرکت در اومد. به هیچ‌کدوم از دانش‌آموزان با چشم سالمش نگاه نمی‌کرد، ولی چشم جادوییش به طرز دیوانه‌واری بین دانش‌آموزا در حرکت بود، و ناگهان متوقف شد و فریاد زد:
- هوشیاری دائمی! دیدمت داشتی موشک کاغذی درست میکردی!

دانش‌آموزی که داشت موشک کاغذی درست میکرد، سر جاش خشکش زد. انتظار داشت مودی ازش امتیاز کم کنه، یا حتی هر تنبیه دیگه‌ای رو براش در نظر داشته باشه. ولی به‌نظر می‌رسید استاد دفاع در برابر جادوی سیاه، در همون لحظه هم اون رو فراموش کرده و مشغول ادامه تدریس شده.
- هوشیاری دائمی... خیلی مهمه. درس امروزتون همینه. می‌تونه نجاتتون بده. بارها من رو نجات داده. خب... نتونست یه تیکه از بینی و صورتم رو نجات بده... ولی تونسته کل سر و گردنم رو نجات بده! چیزی که میخوام بگم اینه که به اطرافتون خوب دقت کنید، به چیزایی که می‌بینید و می‌شنوید طوری دقت کنید و سعی کنید توصیفشون کنید، یا بازگو بکنیدشون که انگار جونتون بهشون وابسته‌ست. چون شاید واقعا هم همین‌طور باشه!

و بعد پروفسور مودی روی پاشنه پای سالمش چرخید و تک تک دانش‌آموزان رو با هر دو چشم سالم و جادوییش از نظر گذروند.
- درس امروزتون تمومه... ولی تکلیفتون؟ اون تازه قراره شروع بشه!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نکات آموزشی: نوشتن توصیف و دیالوگ‌ها اولین پایه برای نوشتن یک رول هست. توصیف چیزیه که به رول ما روح میده و باعث میشه خواننده بتونه حسش کنه و خودش رو تو اون موقعیت قرار بده و از خوندن لذت ببره. و البته حواستون باشه از علائم نگارشی درست توی جملاتتون استفاده کنید.

نکته اول در مورد توصیف: باید توش یه تعادلی وجود داشته باشه، نه خیلی زیاد یه چیزی رو تکرار کنیم، و نه خیلی سریع از روی همه‌چیز بپریم. چون این توصیفات ممکنه خودشون به یک نفر دیگه سوژه‌ای برای نوشتن بدن؛ و این چیز خوبیه. هدف ما از توصیف این هست که خواننده بتونه خودش رو در اون موقعیت تصور کنه و به راحتی با رول ما ارتباط برقرار کنه. اگر خیلی زود از روی توصیفات عبور کنیم و بریم سراغ موضوع بعدی، خواننده این فرصت رو پیدا نمیکنه، که طبیعتا چیز خوبی نیست. ولی نباید انقدر هم توصیف زیاد یا اضافه بنویسیم که خواننده از خوندنش خسته بشه.

نکته دوم در مورد توصیف: لحن توصیف خیلی مهمه، حالتی رو انتخاب کنید و باهاش پیش برید که براتون راحت‌تره، حس بهتری بهتون میده و بیشتر به نوشتن تشویق میشید. و وقتی رولتون رو با یک لحن شروع کردید، با همون لحن تا آخرش پیش برید. نباید وسط کار یک دفعه لحن توصیفاتتون عوض بشه. من شخصا با توصیف به صورت محاوره‌ای توی رول‌های طنزم راحت‌ترم، ولی برای نوشتن رول‌های جدی، توصیفاتم رو کتابی می‌نویسم. در کلاس‌های بعدی با رول طنز و جدی بیشتر آشنا خواهید شد.

و اما بریم سراغ دیالوگ نویسی!

نکته اول و اساسی در مورد دیالوگ: قبل از اینکه شروع به تایپ کنید تا دیالوگ بنویسید، از خودتون این سوال رو بپرسید: آیا این دیالوگ واقعا هدف خاصی داره و چیزی به رولم اضافه میکنه؟ یا فقط برای پر کردن عریضه و طولانی‌تر کردن روله؟ اگر جوابتون این بود که قراره واقعا با نوشتن این دیالوگ چیزی به رول اضافه بشه و هدف خاصی داره، پس راه رو دارید درست میرید و باید بنویسید این دیالوگ رو. در غیر این‌صورت اصلا نیاز نیست و ممکنه حتی دیالوگی بشه که خواننده رو از خوندن رولتون زده کنه.

نکته دوم در مورد دیالوگ: ما توی دیالوگ‌های طنز از شکلک هم استفاده میکنیم که بتونیم احساسات شخصیت‌هارو بهتر نشون بدیم. شکلک رو هم در انتهای دیالوگمون، بعد از علامت نگارشی پایان جمله میاریم.
مثالش:
- اون چیه دیگه؟! فرد! باز تو دست گل به آب دادی؟

نکته سوم در مورد دیالوگ: دیالوگ نویسی نگارش خاص خودش رو داره. یه جاهایی باید دوتا اینتر بخوره، یه جاهایی یدونه.
اگر دیدیم که در انتهای توصیفمون، شخصی که آخرین فاعله، دیالوگ گفته، اینجا یک اینتر میخوره.
مثالش:
رون به هری نگاه کرد و به او چشمک زد.
- بریم تو قهوه اسنیپ مو بریزیم؟

هری که دقایقی پیش اسنیپ یک شیشه چشم وزغ به سمت سرش پرتاب کرده بود، سرش را به نشانه تایید تکان داد.


تحلیلش کنیم حالا این توصیف و دیالوگ رو. کسی که چشمک زد، رون بوده. کسی که دیالوگ رو گفت هم رون بوده. بنابراین اینجا فقط با یک اینتر دیالوگ بعد از توصیف قرار میگیره. توصیفات بعدی هم کلا همیشه با دوتا اینتر از دیالوگ جدا میشن.

حالت دیگه‌ش اینه که شخصی که آخرین فاعل در توصیفه، چیزی نگفته. به جاش یه نفر دیگه یه چیزی گفته. اینجا باید دوتا اینتر بزنیم به جای یدونه.
مثالش:
رون در حال باز کردن کادوهای کریسمش بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود.

- چه خبره؟ چقدر سر و صدا میکنی!

رون سرش را از روی کادوهایش بلندکرد و به هرمیون گرنجر که وارد تالار عمومی گریفیندور شده بود و به شدت بدخلق به نظر می‌رسید، نگاه کرد.


حالا تحلیلش... همون‌طور که می‌بینید، رون آخرین فاعله. کسی که حواسش به اطرافش نبوده.
حالا دیالوگی که نوشته شده، از سمت یکی دیگه به جز رون بوده. بنابراین دیالوگ رو با دوتا اینتر از توصیف مربوط به رون جدا میکنیم.
و بعد دوباره توصیف اومده، که با دوتا اینتر جدا شده از دیالوگمون.

و اما یک حالت دیگه هم وجود داره، اونم اینکه چندتا دیالوگ پشت سر هم بیاد. دیالوگ‌هایی که پشت سر هم گفته میشن، با یک اینتر از هم جدا میشن.
مثالش:
- هری، وقتی رفتیم هاگزمید بریم کلی نوشیدنی کره ای بزنیم!
- نمی‌تونم... عمو ورنون رضایت‌نامه هاگزمیدم رو امضا نکرد.
- از دست این دورسلی ها... ناراحت نباش رفیق. حالا که فکر میکنم نوشیدنی کره ای بوی کره میده و اونقدرام جالب به نظر نمیرسه!

نکته چهارم در مورد دیالوگ: لحن دیالوگ‌هاتون رو به صورت محاوره‌ای و راحت بنویسید. کتابی ننویسیدش، مگر اینکه موقعیت رولتون مثلا یک روح باستانی یا یه شخصیت قرون وسطایی چیزی بود که کتابی اصلا حرف میزد. وگرنه توجیهی نداره کلا که دیالوگ رو کتابی بنویسید.

چالش‌های کلاس:

چالش اول: تکالیفتون قرار نیست فقط پر کردن کاغذ پوستی باشه. میرید به کوچه ناکترن. توی یک رول تکی وسایل جادوی سیاهی که اونجا می‌بینید رو بنویسید و توصیف کنید. تمرکز روی توصیف کردنه، نه دیالوگ نویسی. می‌خوام که بتونم خودم رو راحت توی اون موقعیت تصور کنم.

چالش دوم: می‌دونم که توی قطار هاگوارتز مکالمه‌ای با دوستان یا دشمناتون در مورد انواع طلسمای سیاه، طلسمای دفاعی، حتی انواع موجودات جادویی و سیاه مثل تک‌شاخ‌ها، سانتورها، دمنتورها و غیره داشتید. شاید هم در حال بحث بودید و فهمیدید هم کوپه‌ایتون یه خون‌آشام، گرگینه یا هر موجود دیگه‌ایه. میخوام اون مکالمه رو کامل و زیبا برام بنویسید. استفاده از توصیف مشکلی نداره. ولی تمرکز اصلی دیالوگ نویسی و شرح مکالمه‌ست. باز هم به صورت یک رول تکی.

هر دو چالش رو داخل همین کلاس برام ارسال کنید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.