هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱:۵۱ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت!

دوست داشتم دیالوگات بیشتر باشه خصوصا به نسبت توصیفات زیادی که داری، چون چالش دوم متمرکز بر دیالوگ بود. با این حال همون میزان دیالوگ هم کافی بود. البته دیالوگات در ابتدای پست بهترن و هرچی به انتها می‌ریم به نظر خام‌تر می‌شن. بریم چند تا نکته که نیازه تو پستای بعدی رعایت کنی رو با هم مطالعه کنیم.

اول: لطفا حتما حتما حتما بعد از این که رولت تموم شد برگرد و یه دور از رو متنت بخون. یه سری اشکال تایپی داشتی که با یه دور خوندن به راحتی حل می‌شدن.

دوم: نقل قول:
- چیز خطرناکیه ؟؟

تکرار یه علامت نگارشی اشتباهه و باعث نمی‌شه که تاثیرش بیشتر بشه. همون یک‌بار کافیه. نهایتا اگه خیلی علاقمندی به جای ؟؟ می‌تونی از ؟! استفاده کنی. ضمن این که این علائم باید به کلمه قبلشون بچسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله بگیرن که فکر کنم اینجا اشتباها از دستت در رفته. پس درستش اینه:
- چیز خطرناکیه؟!

نقل قول:
همزمان که به سمت سندلیم حرکت میکردم گابریل گفت:

- لیسا، مشکلی نداره که زاخاریاس هم چیزی که تعریف کردی رو بدونه؟ شاید اطلاعات بدرد بخوری داشته باشه.

لیسا با حالتی معذب:
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم از باغ سیب به سمت روستامون حرکت میکردم تو مسیر یه موجودی از پشت بهم حمله کرد. چیزی یادم نمیادی ولی وقتی بیدار شدم این زخم عجیب رو روی گردنم به جا گذاشته بود.

سوم: لطفا حتما نکته سوم در مورد دیالوگ تو پست تدریس رو بخون چون مثلا اینجا در مورد گابریل توضیح دادی و دیالوگ هم متعلق به گابریله، پس باید یک‌بار برای نوشتن دیالوگ اینتر می‌زدی. فقط وقتی دو بار اینتر می‌خوره که گوینده دیالوگ متفاوت از شخصی باشه که آخرین بار در موردش می‌نوشتی. در ضمن صندلی درسته.

چهارم: می‌دونم تو دیالوگ دوم ("لیسا با حالتی معذب:") می‌خواستی از تکرار کلمه "گفت" پرهیز کنی و منم موافقم و تا جای ممکن بهتره از کلمات "پرسید، گفت، پاسخ داد و..." استفاده نشه و با توصیف جایگزینش کنیم، اما این که یه جمله رو کامل نشده رها کنی هم اشتباهه. نهایتا می‌تونی جمله‌بندیت رو عوض کنی تا نیازی به کلمه گفت هم نباشه. مثل:
لیسا حالت معذبی به خود گرفت.
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم...


در نهایت... پست تو یه پست جدی نبود. پس چرا برای دیالوگات شکلک نمی‌ذاری؟ خصوصا تو دیالوگای پشت سر هم که توصیفی بینش در مورد گوینده دیالوگ نمیاد این نیاز به شکلک بیشتر حس می‌شه. نمی‌گم لزوما برای تک‌تک دیالوگا شکلک بذار چون از نظر ظاهری هم پستو خراب می‌کنه، اما سعی کن برای تعدادیشون که مناسب‌تر می‌دونی شکلک بذاری که حالت شخص موقع بیان دیالوگ مشخص باشه و درک بهتری از حسش در اون لحظه داشته باشیم.

چالش دومت تایید می‌شه!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱:۳۹:۱۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۲:۲۷ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
از نزدیک به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
هافلپاف
پیام: 24
آفلاین
تکلیف دوم



قسمت اول از مجموعه داستانی زاخاریاس و گادفری




اولین روز از آخرین سال تحصیلیم؛ هوا گرم و مرطوب بود. سنگین و خفه. از اون روز های احمقانه ای که دوست داری سریع تر تموم بشه.
زود تر از هر سال وارد سکوی نه و سه چهارم شدم. روی نیمکتی که در انتهای راهرو، دقیقا کنار دیوار آجری سالن قرار داشت نشستم. حدود یک ربع به حرکت قطار مونده بود. بچه های سال اولی همیشه زود تر از بقیه وارد سکو میشن. بعضی هاشون هیجان دارن و بعضی ها استرس؛ ولی چیزی که توی همشون مشترکه خانواده هایی هستن، هرچند نگران ولی با حس غرور و افتخار که برای اولین بار فرزند سال اولی شون رو به هاگوارتس بدرقه میکنن.
پلاستیک خالی ساندویچ مرغ و سیب زمینی که مادرم برام گذاشته بود رو توی سطل آشغال کنارم انداختم. دور دهنم رو پاک کردم و وارد قطار شدم. کوپه های ابتدایی پر شده بودن پس یه کوپه یه خالی توی یک نیمه ی دوم قطار پیدا کردم و نشستم.
چند لحظه به ورودی در خیره موندم که یهو گابریل ترومن از جلوی کوپه رود شد. چشم تو چشم شدیم ولی ولی نایستاد. دقیقا یک لحظه بعد برگشت و وارد کوپه شد.
- هی زاخار ، تویی که پسر. یه لحظه نشناختمت.

اومد و روبروم نشست.

گابریل یه پسر گشاده رو، مهربون و قابل اعتماد بود. الان که دارم این داستان رو میگم باید ارشد شده باشه.
خلاصه . اون روز اولین روز از کلاس سومش بود. حرف زدن باهاش جالب اذیت کننده نبود.
- نبودی ببینی بچه های تیم در به در دنبالت میگشتن. کجا بودی؟
- روی یکی از صندلی های انتهای سالن نشسته بودم؛ نزدیک دستشویی. اتفاقا دیدمشون ولی واقعا حوصله حرف زدن نداشتم.
- گودی چشات داد میزنه دیشب نخوابیدی.
- آره ؛ با عموم یه مسافرت کوتاه رفته بودیم.

چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد چشام رو بستم. نگه داشتن اون پلک ها کار بابای سوپرمن هم نبود په برسه به من.

وقتی بیدار شدم حدودا چهل دقیقه گذشته بود. هوای سنگین و مزخرف چند دقیقه پیش جاش رو به هوای تازه ای که از پنجره داخل میومد داده بود. دوتا دختر جدید به کوپه اضافه شده بود. یه دختر سال اولی به شدت ریز نقش با یه اسپینر تو دستاش، سمت چپم و خواهر بزرگ ترش روبروش نشسته بود. خواهره رو میشناختم. سلینا مور. میدونستم خواهر کوچیکش یعنی لیسا دو سال از ابتدایی رو جهشی خونده؛ سال دوم و چهارم. اینا رو میدونم چون با دوست پسر سلینا هم اتاقی بودم.

بعد کمی احوال پرسی، کوپه مون رو که بحث مورد علاقه ی گابریل، یعنی موجودات غیر طبیعی درش جریان داشت به مقصد دستشویی ترک کردم. بعد از قضای حاجت یه بتری آب خریدم و دهن و صورتم رو شستم.
برگشتم و وقتی به ورودی در کوپه رسیدم متوجه جای نیش نسبتا بزرگی روی گردن لیسا شدم. همزمان که به سمت سندلیم حرکت میکردم گابریل گفت:

- لیسا، مشکلی نداره که زاخاریاس هم چیزی که تعریف کردی رو بدونه؟ شاید اطلاعات بدرد بخوری داشته باشه.

لیسا با حالتی معذب:
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم از باغ سیب به سمت روستامون حرکت میکردم تو مسیر یه موجودی از پشت بهم حمله کرد. چیزی یادم نمیادی ولی وقتی بیدار شدم این زخم عجیب رو روی گردنم به جا گذاشته بود.

گردنش رو چرخوند و یکم جابجا شد تا بتونم جای زخمش رو ببینم.
گفتم:
- روستا تون کجاست؟
- توی جنوب کوه های پناینز.

کمی به فکر فرو رفتم ولی لیسا رشته ی افکارم رو پاره کرد:
- چیز خطرناکیه ؟؟
- نه اصلا. نمیخواد نگرانش باشی. فقط درسات رو بخون و به حرف ارشدها گوش کن.
- یعنی به معلما گوش ندم؟
- تا وقتی باعث ازدست دادن نمره گروهتون نشه نه. ؛)

بقیه مسیر با گپ و گفت های عادی ادامه پیدا کرد. به مقصد رسیدیم و قطار خالی شد ولی لیسا اسپینرش رو توی کوپه جا گذاشته بود پس برگشت و دوید. توی راهروی قطار وقتی کنار در کوپه ایستاده بود تا نفس بگیره با یه طلسم بیهوش کننده از پشت بهش حمله کردم و قبل از اینکه بیوفته روی هوا گرفتمش.

خنجرم رو کشیدم و با دقت تمام روی زخم گردنش رو یکمی خراش دادم. در حدی که یکی دو قطره خون بیرون بزنه. لبام رو روی گردنش گذاشتم و خونی که از زخمش بیرون زده بود رو مکیدم. در حقیقت خونش برام مهم نبود بلکه ترشحات داخل زخمش مد نظرم بود و بله. مزه ترشیدگی ای که خون آشام ها بعد از مکیدن خون قربانیا شون به جا میذارن کاملا محسوس بود.

چند مورد جالب وجود داشت؛ اولی اینکه چرا این دخترک رو نکشته. و دومی اینکه چرا فقط یکی از دندون های نیشش رو داخل گردنش فرو کرده. آیا یکی از دندوناش رو از دست داده یا اینکه نمیخواسته به عنوان یه خون آشام شناسایی بشه. این یعنی ممکنه بین مردم روستا زندگی بکنه.

اینا سوالاتی بودن که برای رسیدن به جوابشون باید به اون روستا میرفتم. اسپینرش رو از جیبم در آوردم و توی دستش گذاشتم. بغلش کردم و بردمش به سمت ورودی قلعه. به خواهرش گفتم یه خوابدزدک دنبالش بود و بعد از بیهوش کردنش داشت خونش رو میمکید. منم کشتمش و دیگه جای نگرانی نیست. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بهوش بهوش میاد.


با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۴۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
دوشیزه هرماینی گرنجر!

تلاشت رو تحسین می‌کنم دوشیزه‌ی جوان و بخش‌های جدیدی که پستت اضافه کردی خیلی بهترش کرده بود، ولی نمی‌دونم من بد توضیح دادم یا علاقه‌ای به خوندن نکات گفته شده نداری. چون هم‌چنان بعضی از اشکالات ظاهری که بهت گفتم باقی مونده. از جمله:

اول: همیشه بعد از دیالوگ برای نوشتن توصیفات باید دو بار اینتر زد. نه کم‌تر و نه بیشتر از دو تا. دقیقا دو تا اینتر.

دوم: وقتی آخرین فاعل تو توصیفاتِ قبل از دیالوگ، همون شخصیه که دیالوگ رو به زبون آورده باید یک‌بار اینتر بزنی و وقتی گوینده دیالوگ شخصی به جز آخرین فاعل هست، باید با زدن دو بار اینتر دیالوگ رو بنویسی.

در ضمن چند جا به جای سه نقطه، از چهار نقطه استفاده کرده بودی که اشتباهه. ما فقط سه نقطه داریم.

چالش دومت تایید می‌شه ولی امیدوارم تو کلاس‌های بعدی نکات گفته شده رو رعایت کنی.
هم‌چنین لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن و به ظاهر درستی که پستت با توجه به نکات گفته شده در اونجا داره توجه کن.

موفق باشی.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶:۵۱ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۵۷:۳۱
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
پیام: 16
آفلاین
چالش دوم: دیالوگ نویسی

- شوخیت گرفته؟! یعنی توی این قطار، حتی یه واگن خالی برای ایستادن هم نیست؟! واقعا مسخره‌اس!
چشمانش را چرخاند. کلافه بود، کلافه.
هرماینی زیرلبی غر هایی از سر کلافگی می‌زد، چرا که می‌بایست در آن قطاری که مدام درحال حرکت و وول خوردن بود، بایستد!

- خانم جوان، می‌تونم کمک‌تون کنم؟
- بله لطفا. من نمی‌تونم توی این قطار هیچ واگن خالی‌ای پیدا کنم... حتی برای وایسادن!
- دنبالم بیا.


هرماینی، خانمی که توی قطار خوراکی ‌می‌فروخت رو می‌شناخت، بنابرین به دنبالش رفت. خانم مهربانی بود، نه فقط به‌خاطر اخلاقش، بلکه هم اخلاقش و هم خوراکی‌هایش!
ولی صبر کن.... یه واگن خالی؟ هرماینی همه‌جا را گشته بود.... عجیب بود! نمی‌توانست چیزی را جا انداخته باشد. آن قطار آن‌قدر هم بزرگ نبود!

- خب، بشین و استراحت کن! حتی اگر 10 گالیون هم داشته باشی می‌تونم بهت خوراکی بدم! از لوبیاهای برتی باتز گرفته تا شکلات قورباغه‌ای!


هرماینی تا کلمه‌ی "لوبیا های برتی‌باتز" رو شنید، حالش بهم خورد. از بدشانسی، یک‌بار، طعم لجنش را درآورده بود، لجن با چوب خشک!

- من 6 گالیون دارم. می‌تونین دوتا شکلات قورباغه‌ای بهم بدین؟
- حتما!


با قدم‌هایی سنگین و تقریبا میشه گفت عصبانی، رفت تا دوتا شکلات قورباغه‌ای برای هرماینی بیاورد. آن‌روز همه‌چیز عجیب بود. خانمی به آن خوش‌اخلاقی و قدم‌هایی از سر عصبانیت؟!

خانم مثلا "خوش‌اخلاق" چیزی را روی صندلی جا گذاشته بود: یک پاکت، پاکت نامه!

هرماینی سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیرد تا نامه را باز نکند، ولی امکان نداشت. طبع کنجکاوی، یا شاید هم فضولی هرماینی گل کرده بود و هرماینی تا آن نامه را نمی‌خواند، آرام نمی‌‌گرفت! راهی نداشت که نامه را باز نکند، نداشت!
پس، دستش را دراز کرد و همان موقع صدای باز شدن در شیشه‌ای بلند شد.

- خانم گرنجر، اینم از شکلات‌هاتون! من فعلا میرم تا به بقیه‌ی بچه‌ها خوراکی بفروشم، توعم با شکلات‌هات حال کن!
هرماینی لبخند کجی زد و دست تکان داد. نمی‌توانست با آدمی عجیب که تا آن‌روز مثل خود واقعی‌اش رفتار می‌کرد و حالا، مثل دیگری، کنار بیاید، می‌توانست؟!
بلافاصله بعد از رفتن خانم مثلا "خوش‌اخلاق"، نامه را برداشت. از طرف لرد ولدمورت... به:
بلاتریکس لسترنج؟!

یعنی... یعنی امکان داشت بلاتریکس به این خانم مهربان تغییر شکل داده باشد؟ او یک هیولاست! هیولایی ترسناک!

هرماینی، صدای قدم‌هایش را می‌شنوید. قلب گرنجر توی سینه‌اش گرومپ‌گرومپ صدا می‌داد.
- تو چیکار می‌کنی؟! اون نامه رو بذار زمین!!
تو... تو یه موش کثیف فضول هستی! هرماینی جین گرنجر، اینجا دیگه آخرشه! با هری جون و رون جونت خداحافظی کن! آوادا-
- اکسپلیارموس!
او بلاتریکس لسترنج بود، وفادار ترین مرگخوار به لرد ولدمورت.
هرماینی ترسیده بود. امسال در هاگوارتز، دوباره شروع شده بود.
وحشت، آشوب و جنگ.
او، یک هاگوارتز را نجات داده بود، البته،
فعلا!




𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰:۵۵ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
دوشیزه هرماینی گرنجر!

دیالوگات خیلی نسبت به پست قبلی بهتر شدن و اگه اشکالات ظاهری‌ای که قبلا برات توضیح داده بودم رو رعایت کرده بودی تایید می‌شدی. ولی هنوزم به نظر میاد نکته سوم دیالوگ که تو پست تدریس اومده رو مطالعه نکردی چون توضیحاتی که اونجا دادم و قبلا ازت خواستم رعایت نشده. متاسفانه تا وقتی تمام نکاتی که بهت می‌گم رو حلش نکنی، نمی‌تونی این چالش رو تایید بشی.

اول: برای دیالوگ بعد از علامت "-" حتما باید یه اسپس بزنی (فاصله بندازی) و بعد شروع به نوشتن دیالوگ کنی. یعنی اینطوری:
- خانم جوان، می‌تونم کمک‌تون کنم؟ (اسپیس بعد از -)

دوم: قبلا هم بهت گفتم که همونطور که باقی علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن، در مورد سه نقطه هم همینطوره! مثال:
وایسا... یه واگن خالی؟ (اسپیس بعد از...)

سوم: تحت هر شرایطی همیشه وقتی دیالوگ به اتمام می‌رسه و بعدش می‌خوای توصیفات بنویسی، حتما باید بعد از دیالوگ دو بار اینتر بزنی و بعد شروع به نوشتن توصیفات کنی. به این شکل:
- من 6 گالیون دارم. می‌تونین دوتا شکلات قورباغه‌ای بهم بدین؟
- حتما!

با قدم‌هایی سنگین و تقریبا میشه گفت عصبانی، رفت تا دوتا شکلات قورباغه‌ای برای هرماینی بیاورد. (دو بار اینتر بعد از دیالوگ برای نوشتن توصیفات)


چهارم: لطفا بعد از اتمام پستت حتما یه دور از روی متنت بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی درستش کنی. خصوصا در مورد دیکته اسامی شخصیتا و طلسما اشتباه زیاد داشتی. آواداکداورا، اکسپلیارموس و لرد ولدمورت دیکته درست این کلماته. هروقت شک داشتی کافیه گوگل کنی تا املای درستشون رو پیدا کنی.

پنجم: شکلک‌ها برای دیالوگ طراحی شدن در حالی که توی رولی که نوشتی هیچ‌کدوم از دیالوگات شکلک ندارن و به جاش این توصیفاتت هستن که براشون شکلک گذاشتی. این قضیه برعکسه. لطفا سعی کن برای این که حالت شخص حین بیان دیالوگ مشخص باشه، برای بعضی از دیالوگات شکلک بذاری. و فراموش نکن شکلک هیچ‌وقت جایگزین علائم نگارشی نمیشه. اول باید علائم نگارشی رو در انتهای جمله بذاری و بعد شکلک بیاد.

در نهایت یکم شروع و پایان پستت با عجله رخ داده بود. مثلا اولین جمله پستت مشخص نیست دیالوگه (که در این صورت چرا قبلش "-" نذاشتی؟) یا افکار هرمیونه؟ (که در این صورت چرا توضیح ندادی هرمیون داره اینا رو تو ذهنش می‌گه)


یه سری نکته ریز دیگه هم هستن که فعلا به نظرم همینا رو درست کنی کافیه و فرصت برای یادگیری بقیه بعدا هم هست. نمی‌خوام مجبورت کنم دوباره یه رول جدید بنویسی. اگه بخوای می‌تونی همین رولت رو مجددا ارسال کنی، اما با رفع اشکالاتی که گفتم تا تایید بشی.

چالش دوم رد می‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷:۲۰ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۵۷:۳۱
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
پیام: 16
آفلاین
چالش دوم: دیالوگ نویسی

شوخیت گرفته؟! یعنی توی این قطار، حتی یه واگن خالی برای ایستادن هم نیست؟! واقعا مسخره‌اس!

-خانم جوان، می‌تونم کمک‌تون کنم؟
-بله لطفا. من نمی‌تونم توی این قطار هیچ واگن خالی‌ای پیدا کنم.
-دنبالم بیا.

هرماینی، خانمی که توی قطار خوراکی ‌می‌فروخت رو می‌شناخت، بنابرین به دنبالش رفت. وایسا...یه واگن خالی؟ هرماینی همه‌جا را گشته بود....عجیب بود!
-خب، بشین و استراحت کن! اگر حتی 10 تا گالیون هم داشته باشی می‌تونم بهت خوراکی بدم! از لوبیاهای برتی باتز گرفته تا شکلات قورباغه‌ای!
هرماینی تا کلمه‌ی "لوبیا های برتی‌باتز" رو شنید، حالش بهم خورد. از بدشانسی، یک‌بار، طعم لجنش را درآورده بود.
-من 6 گالیون دارم. می‌تونین دوتا شکلات قورباغه‌ای بهم بدین؟
-حتما!
با قدم‌هایی سنگین و تقریبا میشه گفت عصبانی، رفت تا دوتا شکلات قورباغه‌ای برای هرماینی بیاورد. ولی روی صندلی چیزی را جا گذاشته بود. یک پاکت، پاکت نامه!

هرماینی سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیرد تا نامه را باز نکند، ولی امکان نداشت. طبع کنجکاوی هرماینی گل کرده بود و هرماینی تا آن نامه را نمی‌خواند، آرام نمی‌‌گرفت!
. پس، دستش را دراز کرد و همان موقع صدای باز شدن در شیشه‌ای بلند شد.

-خانم گرنجر، اینم از شکلات‌هاتون! من فعلا میرم تا به بقیه‌ی بچه‌ها خوراکی بفروشم، توعم با شکلات‌هات حال کن
هرماینی لبخند کجی زد و دست تکان داد. بلافاصله نامه را برداشت. از طرف لرد ولدرمورت...به:
بلاتریکس لسترنج؟!
یعنی...یعنی امکان داشت بلاتریکس به این خانم مهربان تغییر شکل داده باشد؟ او یک هیولاست!

هرماینی، صدای قدم‌هایش را می‌شنوید. قلب گرنجر توی سینه‌اش گرومپ‌گرومپ صدا می‌داد
-تو چیکار می‌کنی؟! اون نامه رو بذار زمین!! آداو-
-اکس‌پلیوموس!
او بلاتریکس لسترنج بود، وفادار ترین مرگخوار به لرد ولدرمورت.
هرماینی ترسیده بود. امسال در هاگوارتز، دوباره شروع شده بود.
وحشت، آشوب و جنگ.


پ.ن:
راستی ببخشید که کوتاه بود پروفسور، هیچی به ذهنم نمی‌رسید.


ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۶ ۱۱:۵۰:۴۱

𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲:۳۰ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
آقای آلفرد بلک!

توصیفات خوب بودن، از این نظر مشکلی نیست و از چالش اول با موفقیت عبور میکنی. اما یک سری اشکالاتی داری که انتظار دارم این اشکالات برای چالش دوم به طور کامل رفع بشن که اون رو هم با موفقیت بگذرونی.

حالا بدون مقدمه میریم سراغ اشکالاتت!

نقل قول:
بنده خدا رازش رو با خودش اونقدر نگه داشت که در نهایت جنه جلو همه گریفیندوری ها با یه حلقه از پیاز ازش خواستگاری کرد

شکلک هیچ‌وقت جایگزین علائم نگارشی نمیشه. قبل از شکلک باید نقطه یا علامت تعجب رو، بسته به نوع جمله‌ت بذاری.

نقل قول:
دستم را روی قفسه ی چوبی راش که سرشار از گوی های کریستالی بود کشیدم.گوی هایی که با دستخطی بچگانه زیرشان نام صاحبان قدیمیشان نوشته شده بود.یکی از آنها متعلق به کثیت سیر بود،کثیف ترین پیشگوی جهان.گویی با غبار هایی تیره پر و مزین شده با مروارید دریای سیاه.

علائم نگارشی، به کلمه قبل می‌چسبن، و با یه اسپیس از کلمه بعد جدا میشن. یعنی به این شکل:
دستم را روی قفسه ی چوبی راش که سرشار از گوی های کریستالی بود کشیدم. گوی هایی که با دستخطی بچگانه زیرشان نام صاحبان قدیمیشان نوشته شده بود. یکی از آنها متعلق به کثیت سیر بود، کثیف ترین پیشگوی جهان. گویی با غبار هایی تیره پر و مزین شده با مروارید دریای سیاه.

و اما چیزی که در ادامه میخوام بهت بگم، در مورد پاراگراف‌هات هست. وقتی پاراگراف تموم میشه، دوتا اینتر بزن، بعدش برو پاراگراف بعدی. مثلا این قسمت از پستت:
نقل قول:
روی طاقچه،نیم تاجی دلفریب با عقیق سلیمانی دیدم،دستم را جلو بزدم ولی نوشته ی هلنا ریونکلا،دختر روونا،نفرین شده است مرا از این کار باز داشت.کنار نیم تاج بطری های با محتویات براق و زیبا چشمم را گرفت،به نظر می آمد معجون آرامشی قوی باشد.دستم را در جیبم فرو کردم و سه گالیون بیرون آوردم.مطمئنا بیشتر از این مقدار نبود.
معجون را در دست گرفتم ولی با خواندن نوشته ی روی آن رهایش کردم و شیشه با صدایی مهیب آرامش مرموز مغازه را به هم زد.
سریع از آن قفسه دور شدم،خرید و فروش خون تک شاخ ده سال آزکابان داشت و من این را نمی خواستم.انگار چیزی در مغازه مرا به سمت خود می کشاند ولی من نمی خواستم بمانم.
آهنگ مرا به سمت فرمول طلسم ها هدایت کرد،طلسم هایی که با خط تمدن های آغازین روی پوست حیوانات نوشته شده بودند.یکی از آنها را ترجمه کردم:احضار اینفری ها

حالت درستش به این شکله:
روی طاقچه، نیم تاجی دلفریب با عقیق سلیمانی دیدم، دستم را جلو بزدم ولی نوشته ی هلنا ریونکلا، دختر روونا، نفرین شده است مرا از این کار باز داشت. کنار نیم تاج بطری های با محتویات براق و زیبا چشمم را گرفت، به نظر می آمد معجون آرامشی قوی باشد. دستم را در جیبم فرو کردم و سه گالیون بیرون آوردم. مطمئنا بیشتر از این مقدار نبود.
معجون را در دست گرفتم ولی با خواندن نوشته ی روی آن رهایش کردم و شیشه با صدایی مهیب آرامش مرموز مغازه را به هم زد.

سریع از آن قفسه دور شدم،خرید و فروش خون تک شاخ ده سال آزکابان داشت و من این را نمی خواستم. انگار چیزی در مغازه مرا به سمت خود می کشاند ولی من نمی خواستم بمانم.
آهنگ مرا به سمت فرمول طلسم ها هدایت کرد ،طلسم هایی که با خط تمدن های آغازین روی پوست حیوانات نوشته شده بودند. یکی از آنها را ترجمه کردم: احضار اینفری ها


و مورد بعدی... در مورد دیالوگ‌ها، حدس میزنم توی نکات آموزشی پست تدریس، به طور کامل این بخش رو مطالعه نکردی.

نقل قول:
با نگاهی سرشار از ترس سرم را رو به پسر جوان با موهای خرمایی و چشمان ریز مشکی برگرداندم و با لکنت شروع به توجیه کارم کردم.

-متاسفم آقا!مم_مشکلی نیست!حلش می کنم!ری_ریپرو!

کسی که کارش رو توجیه کرده، دیالوگ رو هم گفته.
این یعنی باید فقط یک اینتر بزنیم برای نوشتن دیالوگ. یعنی به این شکل:
با نگاهی سرشار از ترس سرم را رو به پسر جوان با موهای خرمایی و چشمان ریز مشکی برگرداندم و با لکنت شروع به توجیه کارم کردم.
- متاسفم آقا!مم_مشکلی نیست! حلش می کنم! ری_ریپرو!


بعدش هم که برای نوشتن توصیفات دوتا اینتر میزنی و تغییری در این مورد اصلا نداریم.

نقل قول:
فقط پای کثیفت رو بیرون بزار!

بذار درسته.

منتظر خوندن چالش دومت هستم. خیلی مراقب رفع این مشکلات باش، چون اگر وجود داشته باشن، رد میشی!

چالش اول تایید شد!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲:۱۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۲:۵۷
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
اسلیترین
پیام: 8
آفلاین
عصر بخیر،پروفسور

خب،خب...به ما فرموده بودید یکی از این دو موقعیت زندگیمون رو شرح بدیم.

به حق مرلین،من ،آلفرد پیر که عهد جوونیای دامبلدور از خدمت هاگوارتز مرخص شدم.
وقتی موهای زنجبیلی ،چشمای آبی به قول خودش لاجوردی و مهارت توی دفع جادوی سیاهش باعث قد قد کردن شاگردای دخترش تو راهرو،کوپه ی قطار و اتاقای مشترک می شد و به همین برکت که الان جلومه *باتربر* قسم که با چشمای خودم دیدم سینسترا ویزلی داشت براش معجون عشق درست می کرد!در نهایتم دامبلدور شکلات های آغشته به معجون رو داد به یکی از جن های بنده خدای آشپزخونه...جنه هم هرروز برای این دختره گل می فرستاد؛یه روز آخر باهم قرار گذاشتن...دختر بیچاره هم منتظر دامبلدور بود،در عوض با یه جن پیر چروکیده روبرو شد!خب دیگه چه میشه کرد؟سینی خانم اثر شکلاتاشون تا سال هفتم از بین نرفت که نرفت!بنده خدا رازش رو با خودش اونقدر نگه داشت که در نهایت جنه جلو همه گریفیندوری ها با یه حلقه از پیاز ازش خواستگاری کرد
سینی هم طاقت نیاورد ورداشت جلوی همه زد زیر گریه و روی جن بدبخت طلسم شکنجه زد!
کارآگاه ها افتادن دنبال دختره..تو محاکمه از برادرم شنیدم وقتی ازش پرسیدن جرمت چی بود گفت علاقه به دفاع در برابر جادوی سیاه آخه دختر مگه به پروفسورش علاقه نداشتی؟!خلاصه که ویزنگامورت براش شش ماه حبس چید...از هاگوارتز اکسپرس بخوام بگم که فقط باید به نق نق های سیگنوس در مورد من و گریه های والبورگا در مورد ازدواج زودهنگامی که مامان خانم براشون چیده بودند بگم!از هاگوارتز و بچه هاش که چیزی به ما نرسید...گرچه اوایل با یه خون آشام لهستانی رفیق شده بودم،ولی یه روز شرط با من سر کوییدیچ ایرلند و برزیل رو باخت و مجبور به رفتن زیر نور مستقیم خورشید شد...خب خون آشام بود!باید می دونست آفتاب زیر ده ثانیه می کشتشون!

پس...از جوونی های خودم می گم.

وقتی که مادر و پدر گرامی من ۱۷ ساله رو از عمارت اربابی خودشون بیرون کرده بودند و من تو تعطیلات علاف کوچه خیابون ها بودم...یه نیمه شب توی ژانویه،زمانی که برای کریسمس به خانه ی همیشگی ام پناه آوردم و با استقبال نه چندان گرمی مواجه شدم،روزشماری می کردم تا دوباره آن سبز لجنی اسلیترین را در خوابگاه خود ببینم.بارانی ای نازک از چرم اژدها ی اوکراینی به تنم داشتم و با یک لیوان باتربر ذهنم را در مورد گرمای هوا شیره می مالیدم.از آخرین ملاقاتم با سیگنوس،دو سال می گذشت.او مایه ی افتخار خانواده بود و من،مایه ی شرمساری.تنها به علت تعصب نداشتن روی کلیشه های عهد مرلین!
صدای آوازی از انتهای کوچه ی سنگفرش شده،به گوشم می رسید.باتربر سرد شده را روی زمین خالی کردم و اولین قدم هارا به سمت آن کوچه بر داشتم.کوچه قدیمی،تاریک و بدون منبعی نور و مرموز بود.چشمم‌ به بنری با محتوای:فروش با پنجاه درصد تخفیف کتاب های دست نوشته ی هرپوی پلید و سالازار اسلیترین خورد.مغازه های آن کوچه هیچ گونه شباهتی با دیاگون نداشتند.
صدای آواز، من رو به مغازه ای کلاسیک،با طاق مرمری با نام بورجین و بورکز هدایت کرد.
با باز کردن در،دو جمجمه ی بالای سرم صدایی دلهره آور سر دادند و من در ابهت و در عین حال ترس آن مغازه غرق شدم.انگار صاحب مغازه اینجا را ترک کرده بود.دیوار های این مغازه پر بودند از نام های خانوادگی بیست و هشت
مقدس و تابلو هایی نقره نشان از جادوگران سیاه سراسر تاریخ جهان.اکثر آنان مردانی با چهره هایی جدی و سخت و نگاه هایی سرشار از غرور بودند،ولی در میانشان زنانی با این خصوصیات نیز دیده می شد.
دستم را روی قفسه ی چوبی راش که سرشار از گوی های کریستالی بود کشیدم.گوی هایی که با دستخطی بچگانه زیرشان نام صاحبان قدیمیشان نوشته شده بود.یکی از آنها متعلق به کثیت سیر بود،کثیف ترین پیشگوی جهان.گویی با غبار هایی تیره پر و مزین شده با مروارید دریای سیاه.
در انتهای قفسه پیگویی ها اسکلت هایی از جانوران مختلف نمایان بود؛با خودم فکر می کردم:
مگر شکار کفن سیاه و ابوالهول غیر قانونی نبود؟اسکلت انسانی دریایی نظرم را به خود جلب کرد.اسکلتی با رنگ استخوانی رو به سبز که با توجه به روش قرارگیری قفسه ی سینه اش به نظر می آمد پری دریایی بود؛این تصور قلبم را فشرد.از آن قفسه گذر کردم.
روی طاقچه،نیم تاجی دلفریب با عقیق سلیمانی دیدم،دستم را جلو بزدم ولی نوشته ی هلنا ریونکلا،دختر روونا،نفرین شده است مرا از این کار باز داشت.کنار نیم تاج بطری های با محتویات براق و زیبا چشمم را گرفت،به نظر می آمد معجون آرامشی قوی باشد.دستم را در جیبم فرو کردم و سه گالیون بیرون آوردم.مطمئنا بیشتر از این مقدار نبود.
معجون را در دست گرفتم ولی با خواندن نوشته ی روی آن رهایش کردم و شیشه با صدایی مهیب آرامش مرموز مغازه را به هم زد.
سریع از آن قفسه دور شدم،خرید و فروش خون تک شاخ ده سال آزکابان داشت و من این را نمی خواستم.انگار چیزی در مغازه مرا به سمت خود می کشاند ولی من نمی خواستم بمانم.
آهنگ مرا به سمت فرمول طلسم ها هدایت کرد،طلسم هایی که با خط تمدن های آغازین روی پوست حیوانات نوشته شده بودند.یکی از آنها را ترجمه کردم:احضار اینفری ها
چه کسی می خواست اینفری ها را احضار کند؟!رشته ی افکارم با صدای پسر جوانی همسن خودم پاره شد.

-از مغازه ی من گمشو بیرون، گندزاده ی خرابکار!

با نگاهی سرشار از ترس سرم را رو به پسر جوان با موهای خرمایی و چشمان ریز مشکی برگرداندم و با لکنت شروع به توجیه کارم کردم.

-متاسفم آقا!مم_مشکلی نیست!حلش می کنم!ری_ریپرو!

اتفاقی برای شیشه ی شکسته نیفتاد.پسر نیشخندی زد و گفت:

-فکر می کنی می تونی اشیای باستانی طلسم شده رو با همین بازی ها طلسم کنی؟برو رد کارت گندزاده،اینجا اتاق خواب نیست نصفه شب سرت رو بندازی پایین برای نگاه وارد بشی!از اول این آهنگ جذب مشتری ایده ی مزخرفی بود!

سپس با خشم فراوان دیسک را با چوبدستی اش از گرامافون خارج به سمتم پرتاب کرد.

-مم_من اصیل زاده ام !میتونم خسارت بدم!
-مشخصه!هیچ اصیل زاده ی نجیبی نصفه شب ول نمیگرده!فقط پای کثیفت رو بیرون بزار!

وقتی خودش نمیخواست،چاره ای نبود.به قفسه های نفرین شده برای آخرین بار نگاهی انداختم و به خارج از آن مغازه ی نکبت بار قدم گذاشتم...


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۲۰:۵۲:۳۰

“Intuition is really a sudden immersion of the soul into the universal current of life.”

و تو ای بشر فانی!تو جرعه ای از کائنات در خود جای دادی...


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵:۲۸ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹:۰۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت!

با این که دقیقا تکلیف خواسته شده نبود، ولی توصیفات خوبی داشتی و دلیلی برای رد کردنت تو این مرحله نمی‌بینم. فقط لطفا به نکاتی که می‌گم توجه کن و توی پست بعدیت حتما رفعش کن. در ضمن حتما نکات آموزشی پست تدریس رو مطالعه کن چون مواردی رو توضیح داده بودم که رعایت نکرده بودی.

اول: علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسیپس (فاصله) از کلمه بعدی جدا می‌شن. برای نمونه به جملات و علائم نگارشی همین پست توجه کن تا متوجه منظورم بشی. از طرفی دو تا از دیالوگات رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. وقتی جمله‌ت تموم می‌شه باید حتما با علائم نگارشی بهش پایان بدی.

دوم: لطفا بعد از اتمام نوشتن رولت، حتما یه دور برگرد و از روش دوباره بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی تصحیحش کنی. هم‌چنین چند تا اشتباه املایی داشتی از جمله مطمئن و عجیب و غریب که لازم دونستم بهش اشاره کنم.

سوم: سعی کن رولت رو طوری بنویسی که مجبور به توضیحات بیشتر با پرانتز نشی. یعنی هرچیزی که لازم می‌دونی بعنوان توضیحات اضافه بیاری رو کافیه در قالب توصیف توی پستت بگنجونی.

چهارم: مجبور نیستی برای هر دیالوگ لزوما از افعالی مثل "گفت، پاسخ داد، پرسید و..." استفاده کنی. در این مورد حتما نکته سوم دیالوگ تو پست تدریس رو بخون. به طور خلاصه اگه بخوام بگم، وقتی فاعل آخرین توصیفاتت قبل از دیالوگ، متعلق به همون شخصیه که دیالوگ رو بیان کرده، با زدن یک‌بار اینتر و نوشتن دیالوگ خواننده متوجه می‌شه که دیالوگ رو همون شخص به زبون آورده (پس نیازی به این که صریحا بگی فلانی گفت نیست). اما وقتی شخصی که دیالوگ رو می‌گه متفاوت از شخصیه که آخرین توصیفات در موردشه، با زدن دو اینتر دیالوگ رو می‌نویسیم. اینطوری فقط با تعداد اینتر به راحتی به خواننده می‌فهمونی دیالوگ رو چه کسی بیان کرده بدون این که مجبور به تکرار افعالی مثل "گفت" باشی.

برای مثال، نقل قول زیر رو با توضیحاتی که تو نکات اول تا چهارم دادم اصلاح می‌کنم:

نقل قول:
در حالی که دستاش رو دور بازوم حلقه میکرد ، خودش رو بهم چسپوند گفت :
- از نگاهت معلومه که دنبال چیز خاصی میگردی ددی . (با لحن کش دار)

در حالی که دستاش رو دور بازوم حلقه میکرد، خودش رو بهم چسبوند.
- از نگاهت معلومه که دنبال چیز خاصی میگردی ددی!

کلمه آخر رو از قصد با لحن کش داری گفت.


چالش اولت تایید می‌شه!


دوشیزه هرماینی گرنجر!

ازت می‌خوام که برگردی و حتما پست تدریس رو مجددا مطالعه کنی چون نکاتی که در مورد دیالوگ گفته شده رو رعایت نکردی. فراموش نکن که همیشه وقتی بعد از دیالوگ می‌خوای شروع به نوشتن توضیحات و توصیفاتت کنی، باید حتما دو بار اینتر بزنی و توصیفات رو بنویسی!

از طرفی باید بهت بگم که قوانینی که در مورد سایر علائم نگارشی وجود داره در مورد سه نقطه هم صدق می‌کنه. یعنی همونطور که سایر علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس (فاصله) از کلمه بعد جدا می‌شن، در مورد سه نقطه هم این مورد صدق می‌کنه. ضمنا اگه می‌خوای از هردوی ؟ و ! به طور متوالی استفاده کنی ترتیب درستش ؟! هست و نوشتن !؟ اشتباهه. این دو مورد رو تو نقل قول زیر برات اصلاح می‌کنم تا کامل متوجه بشی.

نقل قول:
نوشته های طلایی روی بلیت، زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. سکوی نُه و سه چهارم...یعنی چی!؟

نوشته های طلایی روی بلیت، زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. سکوی نُه و سه چهارم... یعنی چی؟!

متاسفانه مجبورم چالش دومت رو رد کنم چون این چالش مربوط به دیالوگ می‌شه و متاسفانه تعداد دیالوگ‌های پستت بسیار کمه و خام به نظر می‌رسه. لطفا دوباره تلاش کن و این‌بار گفتگویی پربارتر رو بین شخصیت‌ها شکل بده تا بتونم تاییدت کنم.


ویرایش شده توسط پروفسور مودی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳ ۲۲:۱۷:۴۹
ویرایش شده توسط پروفسور مودی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳ ۲۲:۱۹:۵۷


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶:۳۹ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۳۷ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۵۷:۳۱
از نمره هام براتون گفتم!؟
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
پیام: 16
آفلاین
چالش دوم:

نوشته های طلایی روی بلیت، زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. سکوی نُه و سه چهارم...یعنی چی!؟
هرماینی به مردمی نگاه کرد که سوار قطار می‌شوند، یا با کله توی دیوار می‌روند! شاید...سکوی نُه و سه چهارم همان‌جاست؟
سعی کرد همان‌طور که چمدانش را به دنبال خود می‌کشد، با کله توی دیوار برود. احمقانه بود، اما حداقل به چشمانش اعتماد داشت! چشمانش را بست. به دیوار حجوم آورد و....

چشمانش را باز کرد و بلافاصله، فک‌ش آویزان شد. آنجا دیوار بود...مگر نه!؟
قطار را دید. خودش بود، هاگوارتز اکسپرس!

بعد از تحویل دادن چمدان، در واگن ها را یکی‌یکی باز کرد. دنبال واگنی بود که خالی باشد، حداقل بتواند توی واگن بایستد! همه‌ی واگن ها پر بودند،
جز یکی.

-سلام...می‌تونم اینجا بشینم؟
کسی جوابی نداد. سکوت مطلق و بازهم سکوت مطلق.
هرماینی، از آنجایی که واگن خالی دیگری نبود، تصمیم گرفت همان‌جا بنشیند. دلش شور می‌زد، اما...چه چیزی بدتر از خوردن طعم لجن لوبیا های برتی باتز می‌توانست باشد؟ خب، تقریبا هیچی! مگر اینکه توی واگنت لرد ولدرمورت نشسته باشد، که محال است.
صدای خرناس های هم‌واگنی هرماینی، او را وحشت زده کرده بود. تقریبا شب شده بود. امشب، شب چهاردهم بود. ماه، کامل بود و هرماینی می‌توانست از پنجره، ماه درخشان را ببیند. درخشان...
صدایی خس‌خسو هرماینی را از جا پراند:
-خانم جوان؟
-ب...بله!؟
-لطفا از واگن بروید بیرون.
-ولی...جای دیگه‌ای توی این قطار نیست!
-گفتم لطفا!
صاحب آن صدای خس‌خسو چطور جرات کرده بود با دوشیزه‌ای جوان چنین رفتاری داشته باشد؟ هرماینی با عصبانیت در واگن را بست.
برای بار آخر به واگن نگاه کرد.
چشمانی زرد و نافذ، بدنی پشمالو و دندان‌هایی تیز.
هم‌واگنی او، یک گرگینه بود.



𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚! 𝙘𝙖𝙪𝙨𝙚 𝙡𝙞𝙛𝙚 𝙞𝙨 𝙟𝙪𝙨𝙩 𝙖....𝓢𝓽𝓪𝓰𝓮







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.