برخی از محتوا های این متن برای همه مناست نیست
ساعت هشت و چهل دقیقه ی بعد از ظهر
خیابان دیاگون ؛ هیچ وقت اولین باری که اینجا اومدم رو یادم نمیره . مردم شاد و خندون و بعضیا ناراحت از وضع مالی کم برخودارشون . اینجا میشد همه جور آدم رو پیدا کرد ولی الان ، در اواسط تعطیلات تابستانی کمتر دانش آموزی اینجا پرسه میزنه . حتی اونایی که وسایل شوخی و تفریح میخرن هم هرچی لازم داشتن رو تا حالا گرفتن .
منم به خاطر عموم اینجا بودم . مثل اینکه یه امانتی تپل مپل دست یکی از مغازه دارهای این خیابون داشت . خودش نمیتونست بیاد چون سر بریدن کله ی یه خون آشام تو طبقه ی دوم هتل-دیاگون تحت تعقیبه . پرونده هنوز ادامه داره و اون موقع یه لحظه رو هم نمیتونست برای مراحل اداری شکارچیان موجودات ماوراطبیعه تلف کنه پس در رفت . حد اقل این چیزیه که خودش میگه .
به هر حال من الان اینجام و دارم دنبال این نشونی عجیب قریب که با جغد برام فرستاده میگردم .
تقریبا به ورودی کوچه ی ناکتورن رسیده بودم که یه دختر نو جوون با پوست سفید زرد ، لباس بدن نمای سیاه و موهای مش جلوم رو گرفت .
در حالی که دستاش رو دور بازوم حلقه میکرد ، خودش رو بهم چسپوند گفت :
- از نگاهت معلومه که دنبال چیز خاصی میگردی
ددی . (با لحن کش دار)
- آره اگه دستت رو از توی جیب پشت شلوارم در بیاری . میدونی ، معمولا کیف پولم رو اونجا نمیذارم . مخصوصا وقتی نزدیک همچین مکان داغونی راه میرم .
- بس کن دیگه انقدر بد اخلاق نباش . بگو چی میخوای شاید بتونم همین یه شبو کمکت کنم ؛ البته اگه تو هم کمکم کنی .
همون لحظه ای که شکمم رو لمس کرد تا بهم نزدیک تر بشه ، بوی احمقانه ی ادکلن سحرآمیزش توی دماغم جفتک انداخت . معمولا ***** ها برای ترغیب هدفشون از اینجون عطر و بو ها استفاده میکنن و عموما با یه احساس خوشآیند همراهه ولی اینیکی فرق داشت . در مراحل ساختش کمی جادوی سیاه به کار رفته بود . میتونستم اثرش رو با جادوی تجسم محیطم حسش کنم . احتمالا حدف مطیع کردن طرف مقابل بود نه ترغیبش .
قطعا قرار نبود بهش بگم برای چی اینجام و حدود بیست دقیقه وقت اضافه داشتم پس بهش گفتم :
- دنبال کتاب هنر آهنگری شرق میگردم .
اگه میخواستم این کتاب رو قانونی بخرم هزینه سنگینی روی دوشم می افتاد پس اگه اینجا یکیش رو گیر میاوردم با یه تیر دو نشون زدم .
بلافاصله جواب داد :
- البته که داریمشش . اتفاقا کارگاه پدرم همین بغله . بیا بیا دیکه ، زود باش .
همون طور کشون کشون وارد کوچه ناکتورن شدیم . معماری ساده ، پیچ در پیچ و قدیمی داشت . قطعا از قدیمی ترین بخش های این خیابون و شاید هم قدیمی تر از کل این خیابون . بوی نم دیوار ها ، جرم کثیفی لابلای ترک ها و باریکی مسیر ها هم اینو تصدیق میکرد .
در حالی که دست هاش رو دور بازوم حلقه کرده بود منو این طرف و اون طرف میکشید . از مسیر های پچ در پیچ تر از خود کوچه ی اصلی حرکت میکرد . قطعا این کوچه بهترین جا برای فرار از دست مامورای کنترل فروشندگی جادویی بود . حتی مطمعنم بخشی از یه مسیر صاف رو دور زدیم . احتمالا میخواست منو گیج کنه تا نتونم راحت مسیر برگشن رو حفظ کنم . ولی چرا انقدر ضایع .
بعد ده دقیقه حرکت به یه کوچه ی بنبست رسیدیم . وارد شدن به اونجا واسه ی هر احمقی که فکرش رو بکنی هم احمقانه بود .
روی دیوار سمت چپ رد خونی بود که تلاش زیادی برای پاک کردن رد خونش شده بود و میشد از زمین نمور و خاکیش بوی زنگ آهن رو به وضوح حس کرد . ( خون مزه و بوی آهن شدیدی میده ) انتهای کوچه سمت راست یه در وجود داشت که نور چراق کناری روی سطح قرمز رنگش چوبش پشتک وارو میزد .
- میدونی ، کسب کار پدرم حتی بین بقیه کسب و کارهای اینجا غیر قانونی محسوب میشه پس تعجب نکن اگه همچین جایی کار میکنه .
کنجکاوی این که همچین دختر ساده ای میخواست با چه روشی خفتم کنه داشت وسوسم میکرد .
در نهایت وارد کوچه شدم .
به وسطاش که رسیدیم گفت :
- همینجا وایسا
جلوی در رفت و تق تق ، تتق تق در زد . در باز شد و یه پسر درشت هیکل با یه چوبدستی ریزه میزه که به سمتم گرفته بود بیرون اومد .
دختره هم چوب دستیش رو در آورد و به سمتم گرفت . طول چوبدستیش حدودا دو برابر اون گنده بک بود ولی انگار یکم خشک چوبدستی رو توی دستش نگه داشته بود . ظاهرا مهارت چندانی نداشت . شاید با بقیه دوست بود شاید هم خانواده . ولی همین نکته برام کافی بود که توجهم رو بذارم روی اون غولتشن کنار در و دو نفری که سر کوچه ایستاده بودن .
نیازی نبود برگردم تا بفهمم دو نفر دیگه هم پشت سرم هستن . اونقدری وقت داشتم تا جادوی تجسم محیطم رو توی فضا گسترش بدم . (
توی این پست ، نزدیک به آخراش توضیح دادم که این جادو چیه )
دختره گفت :
- چیزی که قولش رو داده بودم پشت سرته .
چیزی جز چوبدستی همراه اون دو نفر نبود پس بر نگشتم تا نگاه کنم .
- نمیخوای یه نگاهی بندازی ؟
- نیازی نیست .
- نمیخوای باور کنم که میدونی پشت سرت دو تا آدم مسلح هست ؟
صبر کرد تا برگردم ولی بی حرکت ایستادم و به چشمای خرماییش خیره شدم .
- بجنب ؛ لباسات و هرچی که داری رو در بیار و بنداز کنار دیوار .
- ( دو لحظه مکث ) اگه نیارم ؟
اون گنده لاته یه طلسم خشک کننده به سمتم شلیک کرد ؛ ولی قرار نبود غافلگیر بشم . دستام رو جلو آوردم و با جادو سرعت حملش رو کم کردم . کمرم رو به عقب خم کردم و به یه حالت افقی رسوندم تا طلسمش دیگه بهم نخوره . وفتی طلسمش رسید بالای سرم ، با تمام سرعت به سمت یکی از دو نفر پشت سر هدایتش کردم و شترق اولی افتاد زمین . دختره یه قدم عقب رفت ؛ صاف ایستادم .
دومین نفری که پشتم بود با حرکت دست از مجاور بازوی مخالفش به سمت راست طلسم شکاف دهنده به سمتم فرستاد و منم یه چی شبیه همون رو با چوب دستیم به سمتش فرستادم . نمیتونستم ماهیت جادوش رو تشخیص بدم پس جادوی شکافنده ی خودم رو به در همون اندازه به سمتش فرستادم . دو تا طلسم هلالی شکل یه هم برخورد کردند و موجی ایجاد شد که با کور کردن زاویه دید بین من و حریفم به فرصت حمله به اون وینی خرس گیریزلی رو داد .
همزمان با من که چوب دستیم رو در آوردم اون هم یه سپر محافظ جلوی خودش درست کرد . دربرابرش من با هدایت جادوی رعد و برقم به سمت محفظه فلزی چراغ کنار در که تو اون لحظه پشت غول بیابونی قرار داشت ، و برگشت دادنش به کمر اون وینی پو کارش رو یه سره کردم . اضافه میکنم که میتونستم به نخاعش بزنم و تا مغزش رو کباب کنم ولی اجرای حکم اعدامش وظیفه ی من نبود و نیست .
دخترک یه قدم دیگه هم به عقب رفت .
نمیدونم چرا ولی نفر پشت سرم داشت با یه چیزی که بالای سرش نگه داشته بود به سمتم میدوید . برگشتم ؛ دستش یه چاقوی تیز به تیغه ی باریک و بلند بود . نزدیک نزدیک شد ؛ دوتا دستم رو بالا آوردم و همزمان با حرکت چاقوی اون به سمت پایین ، چوبدستیم رو ول کردم ؛ دستش رو گرفتم و با یه تای اوتوشی مثل خربزه لندنی کوبیدمش زمین . (tai-otoshi) (سرچ کنید . فن جودوعه)
برای اطمینان یه لگد نه چندان آروم با نوک پا به یه سانت بالای گوشش زدم . دیگه تکون نخورد . دختره در حالی که از پشت ، ساعد دست راستش رو گرفته بود جلو اومد گفت :
- میدونستم خیلی قوی هستی . ولی تو که هیچوقت یه دختر خانوم خوشگل و بی دفاع رو نمیزنی مگه نه ؟
- معلومه که نه
زارت . یه مشت خابوندم تو لپ چپش .
- دختر آره ولی **** نه .
به نظرم خیلی محکم نزده بودم ولی با همون یه ضربه پخش زمین شد . داشتم میرفتم که پام به یه چیزی خورد . یه چوبدستی شکسته . احتمالا به خاطر همین بود که با خنجر بهم حمله کرده بود . موج انفجار از بهم خوردن جادو هامون باعث شکستن چوبدستیش شده بود ولی هستَش که ریسه ی قلب اژدها بود سالم موند . برداشتمش ، از کوچه خارج شدم و نشونی بنبست رو به اولین مامور دادم . باید عجله میکردم . فقط شیش دقیقه تا ساعت مقرر وقت داشتم .
با تشکر ، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی