هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۲۰:۳۱

اسلیترین

هاسک پایک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴:۰۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۳
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 9
آفلاین
هاسک پایک
Vs
کدوالادر جعفر

فرار


- بهم بگو هاسکر... شجاعانه‌ترین کاری که تا حالا کردی چی بوده؟

صدای جیر جیر لوله‌های آب قدیمی، سنگینی زنجیر دور مچ پاهایش و هوای خشک و غبارآلود انبار کلافه‌اش کرده بود، اما هیچکدام به بدی این سوال نبود. صدای پشت بلندگو با جادو تغییر داده شده بود و نمی‌شد آن را شناسایی کرد. اما شرارتی درونش موج می‌زد که برای هاسک آشنا می‌نمود.

صدای تکان خوردن زنجیر از گوشه‌ای دیگر، باعث شد سرش را بلند کند. تقریبا فراموش کرده بود که تنها نیست. مرد بخت‌برگشته‌ی دیگری هم آنجا بود. دو روز بود که آنجا زندانی بودند. تنها ارتباطشان با دنیای بیرون، صدایی بود که هر روز از هردوی آنها سوالات عجیبی می‌پرسید.

برای مرد هم‌بندی‌اش راحت‌تر بود. هربار داستان‌هایی از شب‌های سخت دشت و صحرا و حفاظت از گله‌ها می‌گفت و هیچ جوابی دریافت نمی‌کرد.
هاسک هیچ داستانی نداشت. نه ماجرای شجاعانه‌ای و نه جوابی برای سوالات دیگرش. صدا هم دیگر پاپیچش نمی‌شد.

- نظرت چیه تو‌ هم یه چیزی بهش بگی؟ شاید دست از سرمون برداره.

صدای خش‌دار و لحن تند مرد هاسک را وادار به جواب دادن می‌کرد. دهانش را باز کرد اما قبل از اینکه شروع کند، صدای گوشخراشی از بلندگو به گوش رسید.

- اگه اینجا اینقدر ناراحتید، چرا فرار نمی‌کنید؟

هاسک با ناباوری به بلندگو خیره شد. اتاقکی که در آن زندانی بودند، سه دیوار سنگی داشت و به جای دیوار چهارم میله‌های فلزی راه بیرون رفتنشان را بسته بودند.

- فکر می‌کنید چی اینجا زندانیتون کرده؟ من؟ این زنجیرا و این میله‌های آهنی؟


هاسک دندان‌هایش را روی هم فشار داد و با تمسخر غرید.

- چی اینقدر عصبانیت کرده هاسکر؟ فکر نمی‌کنی به خاطر یه چیزی داری مجازات میشی؟
- یه جوری حرف می‌زنی که انگار منو از پشت همون بلندگو شناختی.


در یک حرکت غریزی برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. چیزی نبود. موهای پشت گردنش سیخ شده بودند و احساس می‌کرد یک جفت چشم از تاریکی به او خیره شده‌اند.

- اینقدر بقیه رو مقصر ندون. آدمایی که سرشون کلاه گذاشتی و توی شرط‌بندی بهشون کلک زدی... هیچوقت فکر کردی ممکنه دنبالت بگردن؟ ممکنه فکر کرده باشی که...
اشتباهاتت یه جایی گیرت می‌ندازن؟


صدای خنده‌اش در اتاق طنین‌ انداخت.
- شاید اینطوری باشه... تا حالا فکر کردی که همه‌ی این اتفاقا ممکنه توی سرت درحال افتادن باشه؟ همه‌ی گناهات... همه‌ی عذاب وجدانی که داری... این اتاق باشه؟

همه‌ی گناهانش. همه‌ی عذاب وجدانش. هاسک سرش را به دیوار تکیه داد و زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد، به عالم خواب پناه برد‌.

***


با صدای هق‌هق مردی که حالا می‌دانست نامش جعفر است، از خواب پرید. نمی‌دانست چقدر زمان گذشته یا آخرین باری که غذایی خورده‌اند، کِی بوده. آرام سر جایش نشست و در اتاق نیمه‌تاریک، شانه‌های جعفر را دید که از شدت گریه می‌لرزند.

- خوشحالم که کم‌کم داریم حرف همدیگه رو بهتر می‌فهمیم کدوالادر. مطمئنم این خاطره رو فراموش کرده بودی. خاطره‌ی خوابی که توش آزاد شدی.

خاطره؟ اصلا فکر نمی‌کرد آدمی مثل جعفر با یک خاطره به گریه بیفتد اما خودش هم وضعیت بهتری نداشت.
گرسنگی، تشنگی، گیجی و منگی نشأت‌گرفته از بی‌خبری کم‌کم داشت هردوی آن‌ها را از پا درمی‌آورد و موجود پشت بلندگو خوب می‌دانست چطور به روحشان نیش بزند. گاهی احساس می‌کرد با هر کنایه‌ی سنگینش، جمعیتی به او و جعفر می‌خندند.

- پایک... این سوال رو از خودت می‌پرسم. چه حسی داشتی وقتی خانواده‌ی اصیل و مغرورت فهمیدن با ماگلا سر و سری داری؟

هاسک چشمانش را تنگ کرد و به بلندگو چشم دوخت.
- خوبه‌‌... همون نگاه شجاع توی چشمات رو می‌خوام. همیشه ناله می‌کنی و ناامیدی...

مکث بین جملاتش یک ابدیت طول کشید.

- ولی ته دلت... تو هم دوست داری نجات پیدا کنی. نه؟

لبخند بدخواهانه‌ش را حتی از نحوه‌ی ادای کلماتش حس می‌کرد‌.

- چیه که تو رو زندانی کرده؟ یه توهم؟ به نظرت این زندان چقدرش واقعیه؟ گرسنه‌ای؟ سردته؟ اگه بهت بگم کلید ممکنه یه جایی توی همین اتاق باشه، چیکار می‌کنی؟

با شنیدن این حرف، هاسک و کدوالادر هر دو صاف سر جایشان نشستند. روی میز خالی گوشه‌ی اتاق چیزی دیده می‌شد. هاسک به هر زحمتی بود خودش را به میز رساند و با دیدن یک چاقوی شکاری بلند و یک اسلحه خشکش زد.

- هاسک... منظور یارو... از کلید چیه؟

هاسک بدون هیچ حرفی به لبه‌ی تیز چاقو خیره شد. برق عجیبی داشت. انگار تنها چیز حقیقی در آن اتاق بود. خودش، جعفر و تمام فضای اتاق کدر و بی‌رنگ بودند و درمقابل، چاقو درخششی بنفش داشت.

جعفر با سرعتی که هاسک انتظارش را نداشت، تفنگ را از روی میز قاپید. می‌خواست دستش را بالا ببرد و از او فرصت بخواهد اما جعفر بی‌درنگ زنجیری که پابندهایش را بهم متصل کرده بودند، هدف گرفت.

صدای شلیک در اتاق پیچید و هاسک حاضر بود قسم بخورد برای لحظاتی گرمای گلوله را احساس کرده.

زنجیر هیچ آسیبی ندیده بود.

- لعنتی. باید می‌دونستم‌ جادوییه.

هاسک حتی فرصت سرزنش کردن مرد را هم پیدا نکرد. بی‌اختیار جیبش را در جستجوی یک بطری نوشیدنی لمس کرد اما چیزی نبود.

این‌بار هم صدا هردوی آنها را حسابی دست انداخته بود.
پیش از آنکه دوباره روی زمین سفت به خواب برود، سعی کرد با نوک چاقو زنجیر دور پایش را باز کند.

***


- هاسک؟ بیدار شو. ببین یه فکری دارم‌.

به یاد نمی‌آورد فرو بردن آب دهانش هیچوقت اینقدر سخت بوده باشد. گلویش خشک و خراشیده بود و حتی حرف زدن را هم برایش دردناک می‌کرد.

- تا حالا خوابی درمورد مُردن دیدی؟

هاسک سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.

- یه شب توی خواب... توی یه غاری زندانی بودم. همه‌ی گوسفندام بیرون غار متنظرم بودن. صدای بع‌بعشون رو می‌شنیدم.

هاسک اخم‌هایش را درهم کشید. چوپان دیوانه شده بود؟

- هرکاری می‌کردم، نمی‌تونستم از غار بیام بیرون. تا اینکه...

صدایش می‌لرزید.

- سرم رو کوبیدم تو دیوار. خیلی زیاد. اونقدری که دیگه حس می‌کردم چیزی از سرم باقی نمونده. بعدش... از خواب بیدار شدم.

دل هاسک با شنیدنش زیر و رو شد. برای لحظه‌ای خودش را روی تخت اتاق مادام پامفری در هاگوارتز تصور کرد. مرز بین چیزی که آن را رویا فرض می‌کرد و واقعیتی که شاید درونش بود، کمرنگ شد. هاسک دانش‌آموز سال پنجم هاگوارتز، بعد از حمله‌ی موجودی ناشناخته‌ بیهوش روی تخت افتاده بود. دوستانی داشت که صدایش می‌کردند. باید دوباره چشمانش را باز می‌کرد. دوباره داستان جعفر را به یاد آورد و باز هم دلش بهم ریخت. حتی نمی‌خواست به امتحان کردنش‌فکر کند.

- داری بهش فکر می‌کنی، نه؟ اگه بهت بگم فکرت درسته چی؟ فرار می‌کنی؟

در این لحظه نه هاسک و نه کدوالادر نمی‌دانستند کدامشان مخاطب صدا هستند اما اهمیتی نداشت. انگار افکار مشترکی در سر هردویشان چرخ می‌زد. هاسک دوباره سرش را روی بازویش گذاشته بود و چرت می‌زد. به حدی از گرسنگی و تشنگی رسیده بود که دیگر احساسشان نمی‌کرد.
- پایک... با وجود اینکه... خوش‌صحبت نیستی... ولی خوشحالم که اینجا تنها نبودم... یه کابوس مشترک دیدیم... یه کابوس... عجیب.

هاسک به طور غریزی نیم‌خیز شد و نگاهش به جعفر افتاد که اسلحه را در دست گرفته.
- منظورت چیه که... آروم اونو بذار روی میز. قبلا خودت امتحانش کردی. واقعا شلیک می‌کنه...
- یه هفت‌تیره... قبلا یه بار باهاش شلیک کردم... یه بار تو به میله‌های آهنی شلیک کردی. هنوز ۵ تا تیر دیگه-
- ها!

صدای جیغ بلندگو باعث شد چشمان هاسک ناخودآگاه بسته شوند.

- کی بهتون گفته توش هفت‌تا تیره؟ صرفا چون اسمش هفت‌تیره؟ تو خشابش سه تا تیر گذاشته بودن. پس با این حساب الان...

هاسک به هر زحمتی بود به سمت جعفر پرید اما قطرات خونش زودتر به صورت هاسک رسیدند. جعفر بلافاصله بر روی زمین افتاد و پیش از آنکه هاسک بتواند جسمش را نگه دارد، رها شد.

بدنش سنگین بود و صورتش دیگر در رنج به نظر نمی‌رسید. بلاخره.‌.. فرار کرده بود؟

هاسک اسلحه را از میان انگشتان بی‌جان مرد بیرون کشید و رو به سمت سر خود گرفت. ماشه را کشید اما تیری باقی نمانده بود. نگاهش به دنبال چاقو گشت اما روی میز نبود. درمانده نفس‌نفس می‌زد و سعی می‌کرد با تفنگ خالی به خودش شلیک کند.

برخوردِ دستی با سرشانه‌اش باعث شد برگردد و این بار، با همان چشمی رو‌به‌رو شد که همیشه احساس می‌کرد در تاریکی به او خیره شده.
این بار مردی روبه‌رویش ایستاده بود که کت قرمز رنگی به تن داشت و لبخند دندان‌نمایی بر لب. صمیمانه دستش را به سمت هاسک دراز کرد و گفت:
- الستور هستم و از ملاقتتون بسیار خوشوقتم! شما هم اولین برنده‌ی مسابقه‌ی رادیویی جدید من، یعنی«فرار نجات‌بخش»، هستین. حسابی هیجان‌انگیز بود نه؟ باید بگم طرفدارا هم توی تشویق کردنت کم نذاشتن. رقابت نفس‌گیری بود!

هاسک بدون هیچ حرفی به دست مرد خیره شده بود. بدنش بی‌اختیار می‌لرزید و خون جعفر هنوز بر روی صورت و دستانش گرم بود.

- اسمش خیلی جالبه، نه؟ یه نفر فرار می‌کنه و یه نفر نجات پیدا می‌کنه. آدما همیشه فکر می‌کنن فرار همون نجات پیدا کردنه. ولی به گمونم تو حالا فرقشو خوب می‌دونی، هاسکر.
به نظرت شنونده‌های من دوست دارن فرار کنن یا نجات پیدا کنن؟

"دوست دارین فرار کنین یا نجات پیدا کنین؟"



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲:۱۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۳:۴۰
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 129
آفلاین
ساکورا آکاجی

Vs

تلما هلمز


سوژه: اسم او


آرام راه می رفت، هیچ عجله ای برای رسیدن به مقصد نداشت زیرا به هر حال شخصی منتظر او نبود.

صدای گفت و گوی مبهم مردم که در گذشته او را به هیجان می انداخت اکنون مانند صدای طوفانی بود که تنها از بین برنده سکوتی بود که او را هر لحظه در بر می گرفت.

پاهای کوچکش به دلیل این که کفشی به پا نداشت به سرخی می زد، البته اگر رنگ تیره و دودی ای که هدیه ی خیابان های خاموش و دور افتاده شهر بود را نادیده بگیریم.

چشم هایش تاریک و سیاه بودند، درست مانند سیاهچاله ای که نور و هر چیز دیگری را که اطرافش بود می بلعید، حتی احساسات خود دخترک را.

مو های نیمه بلندش اطراف و روی شانه هایش ریخته بودند، سیاهی آنها او را به زاغی کوچک و خسته بدل می کرد اما صورت سفید و رنگ پریده اش به شبحی می مانست که محکوم است تا ابد سرگردان باشد.

آنجا در زاغه ها، جایی که هیچ کس اسم او را نمی پرسید، مکانی پر از نا امیدی و تنهایی؛ جایی که به آن حس تعلق داشت بی هیچ هدفی راه می رفت.

خستگی رد پای سیاهی روی صورت کوچکش گذاشته بود اما با این وجود هوشیار به نظر می آمد، شاید اگه به خاطر جثه اش نبود او را با یک بزرگسال اشتباه می گرفتند.

این مکان محلی نبود که کودکان عادی در آن قدم بزنند چه برسید به آنکه زندگی کنند.

-هی دختر کوچولو گم شدی؟

صدایی بم و مردانه که خش آن مانند کشیدن صدای ناخن روی تخته سیاه نفرت انگیز بود پرسید، گویی جثه کوچکش این اوباش احمق را به اشتباه انداخته بود.

-اگه مامان و بابات هم پول خوبی برای آزاد کردنت ندن میتونم با فروختن اعضای بدنت پول خوبی به جیب بزنم، بازار سیاه پول خوبی برای یه قلب جوون و سالم میده.

مرد لبخند کریهی زد که زندان های زرد و نامنظمش را همراه بوی تعفن به نمایش گذاشت.

-شایدم کلیه ها، قرنیه ها، ریه ها، لوزمعده، مغز استخوان و بقیه جاهات هم بد به فروش نره. تو بازار خارجی خیلی خواستار دارن و وقتی بدن تو رو هم بگیرم با اون ده بدن قبلی حسابی منو ثروتمند می کنی!

اما حرف مرد با خیره شدن آن دو گوی سیاه و خالی دختر روبرویش بریده شد، حس وحشت سراسر بدنش را فرا گرفته بود و حس میکرد نمی تواند حرکت کند.

-ا...این چه کوفتیه؟

دختر کتی را به طور قطع چندین ساز برای بزرگ تر بود و روی شانه هایش انداخته بود آروم رها کرد و اجازه داد روی زمین سقوط کند.

مرد تنها توانست برق چیزی را که با سرعتی باور نکردی از آستین لباس دختر به سمت بیرون لیز خورد ببیند. دستش را بالا آورد تا با قدرت او را به هر شکل از خود دور کند اما ابتدا سوزش چیزی را حس کرد و بعد آغوش سرد و محکم زمین را.

تنها چند ثانیه طول کشید که خون سرخ از شاهرگ بریده شده ی مرد شروع به رنگی کردن زمین کرد.

دختر کتش را از روی زمین برداشت ، مانند یک شئ گرانبها خاکش را می تکاند و با احتیاط روی شانه هایش برگداند. چاقویی که در دستان دختر بود آغشته به خون بود و قطره های خون روی صورتش نقش بسته بود.

مرد نیمه جان نگاهی با وحشت به دختر انداخت، پلک هایش سنگین می شد و خون سرخی و گرمی که بدنش را ترک می کرد او را هر لحظه به سمت خوابی ابدی می برد. با این حال آخرین کلمات را بریده بریده و به سختی ادا می کرد.
-تو، تو دیگه کیه هستی...؟

نگاه بی تفاوت دختر که مشغول پاک کردن چاقویش با قسمتی از پیراهن مرد که هنوز با خون رنگی نشده بود بود به چشم های رو به زوال مرد خیره ماند.
-این جا هر روز هزار نفر میمیرن، حتی نیرو های نظامی و پلیس یا هر شخص دیگه ای علاقه یا جرعت اومدن به این نقطه رو نداره و جسدت تا زمانی که بپوسه همینجا میمونه. هیچ کس به یاد نمیاره کی بودی یا چه کار کردی چون اینجا همه مثل روح های سرگردانیم، پس برات چه فرقی میکنیه اسم من رو بدونی؟

دختر پرسید و خم شد، صورتش را روبروی صورت مرد گرفت، نور زندگی در چشم های مرد هر لحظه کمرنگ تر می شد و آگاهی اش رنگ می باخت.
-تو حتی لیاقت نداری اسم قاتلت رو بدونی، همون طور که اسم مقتول های خودت اهمیتی نداشت. امیدوارم روحت در عذات باشه اگه اصلا همچین چیزی داشته باشی.

دختر لیوان نوشیدنی کره ای اش را روی میز کوبید، خاطراتی که سعی داشت با نوشیدنی آنها را از یاد بررد اشتباها پر رنگ تر شده بودند. اگر همین طور پیش میرفت امشب از خواب خبری نبود.

در حالی که با سردر شدیدش که ناشی از کم خوابی بود از جایش بلند شد، نفهمید چگونه خود را به مرکز شهر رسانده بود، شاید سیل جمعیت ماگل ها او را به این سمت اورده بود یا ذهنش می خواست او را بازی دهد. نمیدانست، شاید هم خود را غیب کرده بود و در مکانی دیگر ظاهر شده بود.

با دیدن مو های نارنجی رنگ آشنایی ناخودآگاه جلو رفت و بدنش کم رمقش را درون شخص ناشناس رها کرد، پسر با چشم هایی که اندازه ی فنجان شده بودند به جس خسته و چهره ی تب دار و بیهوش اش خیره شد.
-باورم نمیشه، لعنتی. حتی وقتی حالت خرابه هم بدنت مثل یه قطل نما تو رو جلوی من ظاهر میکنه. اگه فقط اون روز اسمتو ازت نمیپرسیدم شاید هرگز این بدبختیا شروع نمی شد.

پسر چشم هایش را بست، دختر کیلومتر ها بدون اینکه بفهمد جابجا شده بود تا فقط به او برسد، شخصی که بعد از کشتن ان مرد با او روبرو شده بود. پسری با مو های نارنجی تیره مانند سرخی اتش و چشم های آبی همچون دریا.

او حتی فکر نمیکرد اصرار به پدرش برای اینکه با او به منطقه ای ساکت برای قدم زدن بروند و گم شدنش، موجب دیدن دختری آغشته به خون در نزدیکی یک جسد شود و پرسیدن یک سوال ساده او را یک عمر درگیر کند.

دست زندگی کار های عجیبی می کند، درست مثل آشنا از آب در امدن آن دختر. اسمش را آرام زمزمه کرد تا شاید هوشیاری اش را باز یابد اما دختر ۱۹ ساله چشم هایش را باز نکرد.
-هوی ساکورا، خیلی سنگینی نمیتونم ببرمت!

اما هیچ فایده ای نداشت، آرام دستش را دور بدن دختر حلقه کرد و او را بلند کرد.
-عوضی، همیشه روی اعصابمی.

بر خلاف حرف هایش لبخند کوچکی روی لب هایش شکل گرفت، پدرش با دیدن این دختر قطعا شوکه می شد و دیدن این لحظه باید بسیار جالب باشد درست مثل همان روز.
-دردسره عشق خودکشی.

دختر غیر ارادی و با چشم هایی کاملا بسته زمزمه کرد.
-هویجه کوتوله.

صورت پسر کاملا قرمز شد، شاید باید او را همینجا وسط خیابان رها میکرد تا بمیرد و راحت شود ولی او نمی توانست با همکارش چنین کاری کند.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۵:۲۴:۴۵ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۵:۵۷
از وسط دشت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 125
آفلاین
هاسک پایک در مقابل کدوالادر جعفر

فرار


آفتاب با بی‌رحمی تمام، در میان آسمان پرتو می‌افکند و با غرور به همه موسم تابستان را گوشزد می‌کرد. کسی از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد که مبادا با نور خورشید تن‌ به تن شود و در این زورآزمایی نابرابر با طبیعت، رنجی اضافه‌تر از چیزی که باید را متحمل شود. مطمئنا آسایش تن در پناه خنکای سایه‌ای در آن گرمای طاقت فرسای روز، می‌توانست هر کاری را بی‌ارزش جلوه دهد.

چوبش را در دست گرفته بود و به تنهایی در معابر قدم می‌زد. آنقدر دیوانه بود، که تازیانه های بی امان آفتاب در نظرش، نوازش هایی امیدآور پدیدار شوند. هر دکه و مغازه‌ای را در گوشه و کنار مسیر از نظر می‌گذراند و در میانشان، به‌دنبال شخص مشتاقی چون خودش می‌گشت که با عشق و علاقه مغازه‌اش را باز نگه دارد، حتی اگر کسی نباشد تا به دنبال مغازه‌ی باز، پا به دهکده بگذارد.

اما کسی نبود که عطش چشمان جست‌وجوگرش را بخواباند و همچنان خودش مجبور بود با ناامیدی در آتش امیدش بدمد. آتشی که برروی دستش نگه داشته بود و مجبور بود برای محافظت از خاموش شدنش از همه چیز و همه‌کس فرار کند تا بتواند همچنان شعله‌ور باقی بماند. آتشی که خود هیزمش شده بود و ذره ذره وجودش را می‌سوزاند تا سرمای بیرون دامن‌گیرش نشود.

سنگینی وزن کیسه‌ای که حمل می‌کرد، دستش را خسته و بی‌حس کرده بود. لحظه‌ای از راه رفتن ایستاد و جای چوب و کیسه را بین دو دستش عوض کرد و با پشت دستی که حالا چوب درش قرار داشت، عرق روی پیشانی و گونه هایش را پاک کرد و بار دیگر به مقصدش نگاه کرد. تنها مغازه‌ای که در آن گرما و تابش نور خورشید و در خلوت ترین زمان روز، باز بود. برنامه ها و هدفش را بار دیگر در ذهنش مرور کرد و به راهش ادامه داد.

ذهن پر جنب و جوشی داشت. پر از ایده، اما فراموش‌کار و برای فرار از فراموشکاری، بارها مجبور بود برنامه‌ها و هدف‌هایش را در ذهنش مرور کند تا چیزی را از قلم نیندازد. همیشه درحال فرار از واقعیت های تلخ به دنیای ذهنش و از افسارگسیختگی ذهنش به دنیای واقعی بود و چون نه ذهنی که داشت و نه واقعیاتی که با آنها روبرو بود پناه مناسبی برایش بودند، او یک فراری باقی مانده بود.

به دم در کافه رسید. نگاهی به تابلوی قدیمی و زوار در رفته‌‌ای انداخت که رَوِش حروف چینی‌ رویش آنقدر نامطمئن بود که نتوانسته بود همه حروف های متصل به تابلو را در جای خودشان نگه دارد. اگر جای خالی حروف های کنده شده را در ذهنش به درستی پر می‌کرد، می‌توانست به عنوان اصلی کافه که "سه دسته جارو" بود، برسد. اما تابلو آنقدر کهنه بود که می‌بایست کل تابلو را در ذهنش بازسازی کند که به رضایت برسد.

با خودش فکر کرد اگر سه دسته جارو مثل گذشته‌اش شلوغ بود، می‌توانست از ذهن پرهیاهو و مشکلاتش، لحظاتی به این کافه فرار کند و با معاشرت با آدم‌های جدید و نوشیدن، از فکر کردن به چیز هایی که نباید خلاص شود. اما بلافاصله به این فکر افتاد که حتی اگر مثل گذشته کافه پر از جمعیت بود، ترس و بدبینی‌اش نسبت به آدم‌ها او را از رفتن به کافه فراری می‌‌داد.

وارد کافه شد. تمام میز و صندلی‌های کافه خالی بود و حتی چندین صندلی را روی میزهایشان چیده بودند. اما انگار به دنبال جایگاه خاصی می‌گشت و از کنار چندین صندلی رد شد. بالاخره پس از مدتی، صندلی‌ای را کنار یک میز در گوشه‌ای در نقطه‌ی کور کافه انتخاب کرد و بدون آنکه گرد و غبار میز و صندلی برایش مهم باشد، چوبش را در کنارش و کیسه را بروی میز گذاشت و روی صندلی ولو شد.

کافه‌چی که با خودش فکر کرده بود متوهم شده و صدایی شنیده، از راه‌پله پایین آمد و به وسط سالن اصلی کافه نگاهی انداخت، اما وقتی با سالن خالی روبرو شد از اینکه با خوش خیالی فکر کرده بود مشتری دارد ناامید شد و با تاسف سری تکان داد و چرخید که به مکان قبلی‌اش برگردد.

- دوتا کره‌ای بیار اینجا لطفا! یکیش رقیق باشه.

متوجه گذر زمان و اینکه کی دو نوشیدنی آماده شده بودند و کی کافه‌چی بالای سرش آمده بود و صدایش می‌زد" آقا، سفارشتون!" نشد. خستگی ناشی از فکر و فرار از فکر و البته کمی جنب و جوش، در نگاهش مشخص بود.
- توهم کنارم بشین. یکی‌اش مال خودته!

کافه‌چی با تعجب به مشتری غریبه‌اش نگاه کرد. وسط گرمای عذاب آور تابستان یک مشتری در این اوضاع کساد بازار به کافه بیاید و او را به یک نوشیدنی مهمان کند اتفاقی نبود که هرروز برایش رخ دهد. پس خیلی به اینکه این دعوت را بپذیرد فکر نکرد، سینی نوشیدنی ها را بر روی میز گذاشت، روی صندلی کنار غریبه نشست و نصف لیوان نوشیدنی‌اش را لاجرعه سر کشید.

- با اینکه خودت کافه‌چی هستی، خیلی برای نوشیدن یه نوشیدنی تشنه بودی!

کافه‌چی، که ظاهرا نوشیدنی خنک در آن گرما بهش چسبیده بود و از پیدا کردن یک هم‌صحبت جالب و جدید خیلی بدش نیامده بود، با پشت دست دهانش را پاک کرد و گفت:
- وضع جدید کافه خیلی دل و دماغ نوشیدن رو به آدم نمیده...

سپس درحالیکه خاطرات ناخوشایندی در ذهنش پدیدار می‌شدند، از سر اجبار به مرور خاطرات تن داد، دستانش را روی پاهایش گذاشت، به نقطه‌ای در وسط میز خیره شد و آماده یک درد و دل شد که مدت طولانی‌ای بود که می‌خواست با فرد مناسبش در میان بگذارد. اما فعلا تنها فرد مناسب یک غریبه عجیب و غریب بود.

- خیلی وقته اوضاع همینه! کافه‌ی خالی... ساختمون متروک... میز و صندلی شکسته... یه مشتری هم نداریم که دلمونو بهش خوش کنیم! چند وقت پیش درخواست یه کمک خرج کردم، از کدخدای جدید. اما مثل اینکه سرش با مشغله های خودش گرمه! معاون وزیر بودن یه طرف، کدخدا بودن هم طرف دیگه، تازه درگیر گله خودش هم هست... اما اگه اون کمک خرج رو بهم بده، شاید بتونم کافه رو از این وضع در بیارم! اینطوری هرکی اینجارو ببینه از ترس فرار میکنه!

درحالیکه با یک دست لیوان نوشیدنی‌اش را نوازش می‌کرد و دست دیگرش را به چوبش می‌کشید، محیط کافه را از زیر نظر گذراند و سپس نگاهش را به کافه‌چی داد.
- آره! هرکی اینجارو با این وضع ببینه فرار می‌کنه.

و بعد درحالیکه دستانش را از چوب و لیوان می‌کشید، دو آرنجش را برروی میز قرار داد و کف دستانش را روی کیسه گذاشت. سپس صورتش را به کافه‌چی نزدیک‌تر کرد و با لحنی آرام و دوستانه گفت:
- تو از چی فرار می‌کنی؟!

کافه‌چی از سوال مشتری غریبه و عجیبش یکه خورد. می‌دانست که او فردی عادی نیست و کمی هم در دلش از او هراس داشت، اما با اینحال سوال مرد در دل و ذهنش نفوذ کرد. به وضعیت الان کافه‌اش فکر کرد. یادش آمد زمانی که کافه‌اش در شلوغ ترین وضع ممکن قرار داشت، این فکر که روزی برسد که هیچ مشتری‌ای نداشته باشد خیلی آزارش میداد و همه‌اش از این فکر فرار می‌کرد. اما حالا که این فکرش به واقعیت مبدل شده بود، دیگر چیزی جز واقعیت نبود که بخواهد ازش فرار کند.

- این کیسه و پولای توش مال توعه.

چوبش را برداشت و صندلی‌اش را عقب داد و از روی صندلی بلند شد. پول دو نوشیدنی را از جیبش در آورد و روی میز، در جایی بین کیسه و دستان کافه‌چی اما در نزدیکی دستان کافه‌چی قرار داد. با گذاشتن پول روی میز، افکار کافه‌چی در هم شکست و به لیوان نوشیدنی دست نخورده مشتری و سپس به خود مرد که حالا به نزدیکی در رسیده بود نگاه کرد.
- تو کی هستی؟

رویش به سمت در بود و قبل از اینکه با دست خالی‌اش در کافه را باز کند، لحظه‌ای مکث کرد.
- یه چوپان ساده!

در را پشت سرش بست و رفت و کافه‌چی هرگز نشنید که مرد زیر لب گفت:
- یه چوپان ساده که از خودش فرار می‌کنه!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۶ ۵:۲۹:۵۲

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱:۱۴:۱۴ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۶:۱۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر شبکه اجتماعی
شـاغـل
پیام: 179
آفلاین

مرحله‌ی اول لیگ دوئل دیاگون آغاز شد‌.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۱۹ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
سوژه: یک شب در جنگل


پروتی در حالی که پشت هاله ای از اشک به دامبلدور نگاه میکرد با صدایی به لرزه افتاده از تردید، پرسید:
_یعنی این تنها راهه؟
_شاید تنها راه نباشه اما در حال حاضر بهترین راهه...
_پس، پس باید انجامش بدم؛ به هر قیمتی...
_نه من نمیخوام هر قیمتی رو برای این کار بپردازی؛ قیمتش نباید زندگیت باشه...
_پروفسور همیشه به یه حرف شما خیلی اعتقاد داشتم؛ عشق جادویی فراتر از جادوی ماست. دارم میرم برای نجات انسان هایی که عاشقشونم...
_تو تک به تک لحظاتت که نمی دونم چه قدر برات میگذره یه چیزو فراموش نکن؛ اینجا افراد زیادی منتظرتن...

پروتی پلک هایش را روی هم نشاند و قطره ی لجوج اشکی از دست مژهایش در رفت و خود را به دست گونه های دختر جوان سپرد.دامبلدور دریای چشم هایش خیره ی اشکی پر اندوه بودند که پروتی گفت:
_من بر می گردم.

و از اتاق خارج شد.از پله های تاریک دوازدهمین خانه ی گریمولد بالا رفت تا به اتاقی که به خودش، کتی بل و جینی ویزلی تعلق داشت رسید.در اتاق را باز کرد و با دیدن سکوت لبخند زد، سر و صدای مغزش خیلی زیاد بود و حالا فقط یکم سکوت میخواست، یکم ارامش...
چند دقیقه ای روی تختش نشست و به ماموریت سختی فکر کرد که پیش روش بود.قرار بود به جنگل هفت گانه برود و این جنگل ها بزرگترین معمای تاریخ جادو بودند.دستی در موهای بلندش کشید و آروم زمزمه کرد:
_باید شما رو هم بذارم کنار، تا اخر این سفر کوتاه باشید.
موهای سیاه و مواج پروتی اروم شروع به کوتاه شدن کردند.از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس ها رفت؛ چند دست لباس ضروری برداشت و در کوله پشتی اش مرتب چید.تمام وسایلی که احتمال داشت در این سفر به دردش بخورد در کیف بود پس بدون تامل از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت.
صدای پچ پچ اعضای محفل از پشت در آشپزخانه به گوشش رسید و لبخند زد؛ نگرانش بودند و شاید حق داشتند. خود او هم نگران بود نگران راهی که هیچ اطلاعی از آن نداشت.در زد و وارد شد؛ چشم های نگران زیادی به سمتش برگشتند. در برابر آن ها لبخند پر آرامشی زد؛ گویا نگرانی هایش پشت در آشپزخانه او را تنها گذاشته بودند.
_من آمادم.
_پروتی جان مطمئنی میخوای بری؟
_بله مالی جون من میخوام این کار رو انجام بدم.
_پروتی، ما منتظرتیم.
_برمی گردم جینی، نگران نباش.
_دوشیزه پاتیل میخوام برای آخرین بار تذکر بدم.فراموش نکنید که شما به زمان اینجا و این دنیا فقط بیست و چهار ساعت زمان دارید. ما نمی دونیم زمان در جنگل های هفت گانه چطور برای شما میگذره ولی ازتون خواهش میکنم تلاشون رو بکنید تا زودتر برگردید چون اگر حتی یک ثانیه از بیست و چهار ساعت شما بگذره شما اسیر اون دنیا می شید و هیچ راهی برای بازگشتتون وجود نداره.
_بله متوجه شدم پروفسور.

پروتی با تک تک اعضای محفل خداحافظی کرد و برای دقایقی خواهرش را در آغوش گرفت.حتی علم مشنگ ها هم ثابت کرده بود؛ دو قلو ها درد یکدیگر را حس میکنند.پادما آرام در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_ثانیه به ثانیه کنارتم...

پروتی هم به او پیوست و هر دو گفتند.
_تو قلبت...

پروتی از آغوش خواهرش بیرون آمد به چش هایش که هیچ تفاوتی با چشم های شبرنگ خودش نداشت نگاه کرد، چشم هایی که اشک داشتند؛ درد داشتند و شاید بیشتر از همه نگرانی داشتند.گونه اش را بوسید و گفت:
_حتی اگر برنگشتم تو منو حس میکنی.خوب باش نذار دردتو حس کنم.

از خواهرش دور شد و به اشکی که از چشم های پادما به راه افتاد نگاه نکرد.رو به روی دامبلدور ایستاد؛ حتی دریای نگاه پیرمرد هم نگرانی را موج میزد. چشم هایش به گوی زمان دوخت.هر دو دستش را جلو برد و همزمان با تماس سر انگشت هایش به گوی چشم هایش را بست.گوی جادویی که در رگ به رگ پروتی جریان داشت آزمود و با حس قوی بودن آن دیگر دخترک در خانه ی گریمولد نبود.
حس جابه جا شدنش مثل آپارات یا حتی پرواز نبود بلکه پروتی حس کرد در جادوی شیرینی غرق شده؛ چشم هایش را که باز کرد در دشت بزرگی قرار داشت که از هر سو تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک...
روی زمین نشست و به دشت خاکی که رو به رویش بود فکر کرد.این جا هرچه بود،جنگل نبود. هیچ اثری از زندگی در این خاک به چشم نمی خورد.کلافه به اطرافش نگاه کرد. هیچ راهنمایی ای نبود، هیچ اثری از موجودی زنده و حتی حیات نبود. او بود و دشتی بی انتها خاک و آسمانی که جز خورشید هیچ چیزی نداشت، حتی یک تکه ابر...

_من چی جوری باید طلسم تو رو بشکنم؟
صدای غمگین پروتی سکوت دشت را در هم کوبید اما هیچ جوابی نبود. او تنها بود.
دستش را روی خاک کشید، مکث کرد و دوباره حرکت کرد...
_این خاک، جادو... جادو داره...
قطره ای اشک از چشم هاش چکید. رد انگشت های پروتی سبز شده بود، خاک جادوی وجود پروتی را میخواست تا سبز شود.پروتی از این بازی خوشش آمد؛ صورتش غرق اشک بود اما لبخند زد و خطی دیگر با دستش روی زمین کشید. جوانه ی کوچکی از دل خاک ظاهر شد.

_پس تو شیره ی وجود منو میخوای! طلسمت فداکاری درسته؟

احمقانه نبود؛ حرف زدن پروتی با فضایی خالی از موجود زنده احمقانه نبود چون جادو حتی در مولکول های هوا هم جریان داشت.پروتی خوشحال از اولین موفقیتش بدون اینکه به عواقب از دست دادن بخشی از جادوش فکر کند کف جفت دستش را روی زمین گذاشت.خاک مثل کویری که سال ها انتظار بارون را میکشیده و هر قطره را با ولع در خود میکشد جادو را دست های پروتی مکید.
پروتی با چشم هایش میدید که با جادوی درونش دشت خاک به جنگلی سر سبز تبدیل می شود.کم کم حس رخوت کرد و آروم بر روی زمین سرسبز کنارش از حال رفت.قاصدکی بر روی گونه اش نشست و پروتی از جنگل خاک به جنگل آب کشیده شد.طلسم خاک فداکاری بود.
پروتی چشم هایش را که باز کرد با موهای بلند شده اش مواجه شد که نوکش در آب چشمه ای به بازی گرفته شده بود. سعی کرد موهایش را کوتاه کند اما نمی توانست. از کوله پشتی اش کش سری درآورد و ماهی سیاهش را که تا زانوهایش می رسید به زحمت بافت. به اطرافش نگاه کرد، کنارش چشمه ی آبی بود که زلال ترین آبی را داشت که پروتی در عمرش دیده بود.دستش را در آب فرو برد تا کمی آب به صورت خسته اش بپاشد اما حس کرد.جادو را در اب حس کرد. از کنار چشمه بلند شد دستش را به تنه ی درختی چسباند جادو در آوند های درخت بالا می رفت.
_دنیای آّب، طلسم آب رو باید شکست. اینجا سرزمین آب هاست.

کوله پشتی اش را از روی زمین برداشت و در جهت حرکت آب چشمه به راه افتاد.پیاده روی طولانی ای کرد حتی چند بار در کنار پیوستن جویبار های دیگر استراحت کرد و دوباره به راه افتاد.کم کم داشت شک میکرد به انتخاب تصمیم دنبال کردن آب تا اینکه صدای موسیقی دل انگیزی سکوت ترسناک جنگل را شکست.پروتی چند دقیقه ایستاد و به سحر انگیزترین نوای زندگیش گوش داد.
حالا علاوه بر آب موسیقی را هم دنبال میکرد؛ جریان هر دو به یک سمت بود.

آب و موسیقی؟
این یک طلسم بود؟! یک جادو؟! یک نفرین؟!
اما پروتی در اعماق وجودش موسیقی را احساس کرد.
قطعه قطعه؛ قطره قطره از وجودش به مانند یک جام از موسیقی پر میشد. این نوا هرچه که بود مثل یک ابزار راهنما هدایتش میکرد.
به هر حال با هر شک و شبهه به راهش ادامه داد.
از میان درختان گذشت.

بعد از مدتی پروتی متوجه شد تراکم درختان این جنگل، مثل جنگل اول نیست. بسیار زیباتر بود. طبیعت این جنگل وحشی نبود. در واقع مثل یک باغ که خورشید مغربش آخرین انوار جاوید خود را با مهربانی بر گستره ی درختان میتاباند.
چاله هایی کوچک از آب در هر طرفش به چشم میخورد.

پروتی میدانست؛ میفهمید که مقصد اینجا نیست.
با بدنی کرخت به خاطر جادوی جنگل قبلی، از تپه ها بالا رفت تا به تپه ای بزرگ با شیبی تند رسید. گیاهان خودرو از بالا تا پایین شیب، مثل آبشار روییده بودند.
پایین تپه چشمه ای بزرگ و درخشان قرار داشت که جوششی عجیب از ترکیب موسیقی و آب در آن حس میشد.
پروتی با تعجب فکر کرد:
- چطور میتونم معمایی رو حل کنم که خودش رو به من نشون نمیده؟

به سمت چشمه رفت و قدم درآن گذاشت.
خنکای آب چشمه، ذهن و بدن پروتی را به هوشیاری کامل رساند. پس ساکت و ساکن در آب کم عمق ایستاد، آخرین انوار خورشید بازتاب چهره اش را منعکس کرد.
پروتی با خود فکر کرد که: "مقصد اینجاست. پس جواب هم اینجاست.من حسش میکنم".

با خیره شدن به عکس خود درآب، نا خودآگاه سوالش را به زبان آورد.
-معمای این چشمه چیه؟
-خودت باید پیداش کنی!

چهره اش در آب با تبسمی به او خیره شد.پروتی با دهانی باز مانده گفت:
-اما من برای جواب اینجا هستم!
-قلب تو جواب دهنده است، اما سوال مناسب رو ذهن میپرسه.

پروتی با خطی بر چین پیشانیش که نشان از تفکر او بود گفت:
-راز بین موسیقی و آب؛ نتیجه ترکیب اونها چیه؟
-این سوال مناسبه دختر.
-جنگل اول شیره ی جادوی من رو گرفت. احساس ضعف میکردم. بدنم خالی از انرژی و حیات شده بود... حیات!
-آب حیاته و موسیقی جادو. پس ترکیب این دو...

پروتی کم کم به قسمت عمیق چشمه رفت. آب داشت بالا می آمد و آنقدر بالا آمد که تا بالای سر پروتی رسید/
جواب آنجا بود.
آب و موسیقی؛ حیات و جادو؛ جادوی پاکی که از دل زمین میجوشید و قلب ها را جلا میداد.
پس هیچکس ذاتا طرفدار سیاهی و سفیدی نیست و این دو با هم جاودانگی رو تشکیل میدن.
در حال تفکر و پذیرش این مطلب بود که از حال رفت...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گیبن و دوستش اریسنوس با هم در حال قدم زدن در کوچه ی دیاگون هستند. صدای فروشنده ای به گوش میرسد.

-معجون دارم. معجون! معجون حقیقت و عشق ! تله پورت کن این ور بازار.

گیبن با دستش به پهلوی ارسینوس میزند و توجه اش را به معجون فروش جلب میکند.
-بریم بزنیم ارسی؟
-نمیدونم... شاید... فردا کلی کار تو وزارت خونه دارم. گیبن...کو...کجا رفتی؟

ارسینوس گیبن را میبیند که با دو معجون در دستش به سمت او می اید.
-تو منتظر جوابم نشدی!
-بیا بزن تو رگ. حقیقت یا عشق؟
-نمیدونم. تو کدومو میخوای؟
-هر کدومو که تو نخوای!
-اینقدر منو به حرف نکش. برای شخصیتم خوب نیست.

و کراواتش را سفت کرد. گیبن چشم هایش را بست ، دستش را دراز کرد و یکی از معجون هارا برداشت. ارسینوس هم دیگری را برداشت. و هر دو با هم سر کشیدند.

-آی...داداش یادته یه سری مدارک از دفتر کارت گم شد. همشونو من برداشته بودم.
-اشکالی نداره عزیزم! میبخشمت بیا با هم قدم بزنیم!

صدای دیگری به گوش میرسد. این دفعه زن است.
-ببخشید اقایون. این ادرسو بلدید؟

-بله. بله که بلدیم. اصن اگه سخته میخواید من تا اونجا شما رو ، رو پشتم ببرم.
-چه قدر دماغش گندس!

خانوم دنبال ادرس به گیبن اخمی کرد و به ارسینوس لبخند زد و با چشمک کوچکی از طرف زن، گیبن ارسینوس را دید که همراه با زن پشت دوشش دوان دوان میدوید و از او دور میشد.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. گیبن قبل زنگ شام باید در تالار میبود. پس خمیازه ای کشید و دم در تالار هافلپاف تله پورت کرد.

در تالار را به ارامی باز کرد. هر چه در بیشتر باز میشد سرصدای هیجان انگیز بچه ها بیشتر به گوش میرسید و بوی غذایی که تازه در حال سرو شدن بود.

-سلام به همه. لاکریتا امروز از همیشه چاق تری. املیا تلسکوپ قبلیتو جسیکا شکوند.

املیا که داشت کتاب میخواند با شندین این حرف کتاب را به طرفی پرت کرد.
-چی؟ جسیکا!؟

جسیکا که داشت ناخن هایش را میجویید، به املیا که چشمانش سرخ شده بود نگاه میکرد. ناگهان از روی میز پرید و به سمت خوابگاه رفت و املیا هم با عصبانیت به دنبالش رفت و در خوابگاه با صدای محکمی بسته شد.

رزو که تازه امده بود و داشت تکالیف بچه هارا نگاه میکرد. از روی میز گلدانش را قل داد تا به این سر میز رسید و بعد با یک پرش روی شونه ی گیبن پرید و با برگ هایش گوشش را پیچاند.
-این چه کاری بود کردی؟
-کدوم کار؟

تیغ های ریزی روی برگ های رزو پدیدار شدند و صدای گیبن درامد.
-اخ خ خ خ ! باور کن دست خودم نبودم. معجون راستی خوردم باز.
-دوباره؟ مگه نگفتم کسی از اونا نخوره مگر تو موقعیت های خاص!

رز ویزلی با اخم به گیبن نگاه میکرد.
-حالا به خاطر جریمه ی کارت باید تو راهرو بخوابی.
-قبوله!

رز از روی گیبن به روی میز پرید و گیبن به سمت در رفت.

-گیبن؟ راستی! تو نمیدونی کی سیبیل های گورکنو قیچی کرده؟

با شنیدن این حرف چند تا از بچه های تالار شروع به لرزیدن کردند و با نگاهشان ملتماسه به گیبن گفتند که چیزی نگوید.

-من نمیدونم.

بچه ها اول فکر کردند که اثر معجون از بین رفته اما کمی که فکر کردند دیدند اصلا گیبن ان موقع انجا نبوده پس دیگر نلرزیدند و حتی در دل خندیدند. گیبن در تالار را باز کرد که بیرون برود همان لحظه آدر وارد شد.

-سلام به همه. دورا ، املاین! مرسی بابت سیبیل های گور کن خیلی به دردم خورد.

گیبن در را روی جمعیتی که یخ کرده بودند و آدر که با سرخوشی میخندید و رز که از عصبانیت برگ هایش خشک شده بود بست و کف راهرو دراز کشید و به خواب رفت.


گیبن vs پاملا آلتون

معجون راستی


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۰ ۲۲:۲۵:۴۶

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
لیدی فیگ
vs

میس ویلیامز


خانه جاییست مکعب شکل، ساخته شده از سقف و کف و دیوار! این آشنایی کوتاهیست که باید درباره ی مکان مهم قرن، خانه، بدانیم! کاربرد های آن بعضا برای افراد خانواده بسی متفاوت است! برای پدر خانواده که نقش هتلی چهار ستاره دارد! مکانی که می‌آید، غذا میخورد، میخوابد و میرود! برای مادران خانه دار، حکم قفسی را دارد که در آن گیر افتاده‌اند! بچه ها را هم که آدم حساب میکند؟ از نظر خوانند‌ه‌ی عزیز کشور هم: خونه خوبه خونه! بوی مامانمو میده! گویا خانه ی ما بوی پدر بزرگمان را میدهد!

از حق نگذریم، ساخت خانه دلایل خود را دارد! روزی را در نظر بگیرید که برف و بوران یا حتی باران از آسمان میبارد و هوا بسیار سرد است. شما ترجیح میدهید با حداکثر لباس های زمستانی، فور اور در خیابان و بی هیچ سر پناهی بمانید یا در رخت خواب گرم و نرم خود، بغلتید و کف پاهایتان را با شوفاژ و بخاری گرم کنید؟ این مسئله برای تابستان و کولر نیز صدق میکند.. در ضمن خانه مکانی برای جمع شدن افراد خانواده در کنار هم نیز هست. البته اگر دستگاه های مشنگی فرصت و اجازه بدهند!

پس از آشنایی، کاربرد و دلایل ساخت؛ به انواع خانه میرسیم. خانه های رویایی که در انواع جعبه های مشنگی، که تلوزیون نامیده میشوند، دیده میشوند و خانه های معمولی خودمان که در آنها زیست می نماییم.برای بررسی این دو خانه، مدل اول خانه ای بزرگ، با بروز ترین وسایل خانگی، خوشرنگ ترین اسباب و... است که تاثیر بسیاری در قیافه اعضای خانواده میگزارد. افراد در این خانه ها پوستی خوشرنگ، قدی بلند، اندامی بی نقص و چشمانی اغلب سبز و آبی دارند که لنز نیست! گروه دوم هم که دقیقا برعکس گروه اول هستند.

از مبحث اصلی خارج نشویم. خانه ها! خانه های امروزی طی مقایسه‌ای با خانه های قدیمی دچار باختی بزرگ میشوند. خانه های قدیمی، با حوضی آبی رنگ در وسط حیاط که درونش چند ماهی قرمز به دور سیب های سرخ میچرخند، همان حیاط بزرگ و کاشی های سنتی‌اش بسیار جذاب تر از خانه های امروزی، که اندازه لانه مرغ هم نمیشوند، بودند. بیشتر خانه های قدیمی و امروزی را زیر میکروسکوپ قرار بدهیم. خانه هایی که به جای مبل، پشتی داشتند و پنجره ها سبز و زرد و قرمز بودند نه قهوه ای و یا شفاف! تعداد خانواده ها کمتر از نه نمیشد و خاله و عمو ...همه با هم زندگی میکردند.

هر کس در رویایش خانه ی خود را به گونه ای میسازد که موضوعی قابل بحث درباره ی مسئله خانه است. بعضی خانه خود را در بالا ترین طبقه ی برجی در امارات تصور میکنند. افرادی احساساتی خانه خود را تماما چوب که از سمتی به دریا و از سمت دیگر به جنگل راه دارد، در قعر افکارشان میسازند. گروهی هم هستند که واقع بینانه خانه ی خود را با توجه به جیبشان بنا میکنند! حتی برخی خانه خود را تمام شیشه هم میسازند.

پس از این مراحل به اجزای خانه میرسیم که بسیار مهم است! اعضای خانواده همیشه، با بخشی از خانه مشکل دارند حتی اگر در کاخ سفید اقامت کنند. مادران با طول و عرض و در واقع مساحت آشپزخانه درگیر هستند. فرزندان با تعداد اتاق ها مشکل دارند، حتی اگر هر کدام اتاقی شخصی داشته باشد. در اینجا یادی هم بکنیم از پدران که خانه برایشان نقش هتل را دارد و فقط با طعم غذا و میزان مرتبی خانه درگیر هستند.

اساسا، هر خانه همینجوری خانه نمیشود! بلکه با آدم ها و لوازمش خانه میشود. حتی مواردی هم بوده که ایجناب خانه کسی را نه به خاطر شخص بلکه بخاطر صندلی گهواره ای آنجا دوست داشته‌ام! اگر فکرتان به سمت مادی پسند بودن بنده برود، شخصا رنجیده خاطر میشوم. خلاصه که هر خانه از اسبابی بر پا میشود که رابطه ی مستقیمی با جیب صاحب خانه دارد. فرضا وینکی جن خوب، در خانه اش ممکن است آب میوه گیری با بهترین مارک را داشته باشد که از ذکر مارک به دلیل تبلیغات معذوریم، و آملیا فیتیله صرفا عدسی تلسکوپش را بر روی لیمو فشار دهد تا آبلیمو ایجاد کند.

هر خانه ای مسئولیت هایی نیز دارد. رسیدگی ها، از نظر مالی با پدر خانواده میباشد. از لحاظ خریدن، تعمیر کردن و هر چیز دیگری که به طور مستقیم با جیب ارتباط دارد. مادر خانواده مسئول تمیزی، تمیزی و تمیزی میباشد تا خانه را بو بر ندارد. بچه ها اغلب سعی میکنند با این نظریه که ما هیچ وقت تو تصمیم های اساسی حضور نداشتیم، از کار خانه در بروند که مطمئنا سودی ندارد.

حال میرسیم به یکی از لذت هایی که میتوان از خانه برد. فرض را بگیرید خانه ای دو طبقه دارید و عصر امتحان طلسم ها و ورد ها دارید! در بالکن طبقه دوم نشسته اید که نورگیر پنجره داری در آن قرار دارد. بوی قرمه سبزی خوش طعمی پیچیده که هوش و حواس شما را از تمام تئوری های جهان ربوده و درگیر خود کرده است. شما از صبح مشغول مطالعه هستید، به همسایه کلماتی نا درست میگویید و همین طور از ته قلبتان آرزو میکنید که در حقتان لطف کند و کاسه ای برایتان بیاورد. حدود نیم ساعت بعد، مادرتان صدایتان میکند تا برای صرف ناهار پایین بروید. شما با بی میلی دل از بوی قرمه سبزی می کنید و به طبقه ی پایین میروید. در صحنه ای جالب، رو در رویتان، قرمه سبزی میبینید! بله، بوی غذای خودتان بوده است! و اینجاست که به بوی غذایی که در خانه میپیچد، میرسیم.

در نهایت، خانه مکانی برای استراحت و همین طور تجمع خانواده است. خانه مکانی کاملا شخصی است که به وسیله دیوار ها از خانه دیگران جدا شده است. خانه محل آرامش است، محل لذت بردن! همیشه به این داشته ها فکر کنید و لذت ببرید. هرگز فکر مقایسه خانه خود با دیگران نباشید. از قدیم گفتند:
_هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه!



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
خرابکاری در هاگوارتز


جینی ویزلی
vs
دوریا بلک



- اون آجرو بنداز بیاد بالا دیگه!

آجر بلافاصله بر فرق سر مرد فرود آمد. وی آن را برداشت، در جای خود گذاشت و محل را با سیمان محکم کرد؛ سپس دستی به ریش سرخش کشید، عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
- سالی، مطمئنم بهتر از اینم میتونی پرتاب کنی.

مردی که با نام "سالی" مورد خطاب قرار گرفته بود، نیشخند موذیانه ای زد، ردای سبزش که با زمرد تزئین شده بود را تکاند و گفت:
- موضوع اینه که آیا میخوام بهتر پرتاب کنم گودی؟

گودریک گریفیندور که داشت بالای داربست ها کار میکرد، کاملا بیخیال اصول ایمنی و اینکه حدود سه طبقه بالاتر از بقیه است، شد و شمشیرش را کشید.
- یه بار دیگه زبون درازی کنی میزنم پدرتو در میارما!

سالازار شانه ای بالا انداخت و با بیخیالی به سوی قسمتی از زمین که گود شده بود تا راهی به سوی دخمه های قلعه باشد، رفت.
- منم نیازی نمیبینم که دیگه واست آجر پرت کنم. میتونی از روونا یا هلگا بخوای اینکارو بکنن!

گودریک پوکرفیس شد. او اصلا اینطوری نمیتوانست. برایش افت داشت که از زن جماعت بخواهد کار برایش انجام دهد. پس چوبدستی اش را بیرون کشید، صدایش را صاف کرد و گفت:
- اکسیو آجر!

آجرها از خدا خواسته روی هوا به پرواز در آمدند و با تمام قدرت در چشم و چال و حلق گودریک جای گرفتند، و البته صدای برخورد گودریک به زمین، در میان شلیک خنده سالازار که در حال ورود به دخمه های نیمه ساز قلعه بود، گم شد.

سالازار از پله های سنگی که به صورت دورانی به سوی عمق زمین میرفتند، به دخمه ها وارد شد. دخمه ها را هفته قبل به کمک هلگا کنده کاری کرده بودند، تنها باید ظاهرش را درست میکردند که البته آن را هم بر عهده خود سالازار گذاشته بودند.
سالازار نفس عمیقی در هوای دخمه ها کشید، اما فقط بوی خاک وارد بینی اش شد و عطسه کرد.
وی قصد داشت دفتر کارش و همچنین دانش آموزان تحت تعلیمش را در همین محل اسکان دهد.

موسس گروه اسلیترین، چوبدستی اش را بیرون کشید و با یک حرکت، مشعل های جادویی ای که روی دیوار نصب کرده بود را روشن کرد.
مشعل ها با آتشی سبز رنگ شروع به سوختن کردند و به فضای غار مانند دخمه حالتی شیطانی و پلید بخشیدند.
و سپس سالازار به سوی عمق دخمه ها به راه افتاد.
آرام و با وقار پیش میرفت و چنان سبک که قدم هایش حتی روی خاک هم کوچکترین صدایی نداشتند.

بالاخره به مقصد مورد نظرش رسید، جهت اطمینان از اینکه تعقیب نشده باشد نگاهی به پشت سرش انداخت، و سپس شروع کرد به رقص برره ای.
رقصید و رقصید. حتی موفق شد از وجدان شیرفرهاد شاباش جمع کند!
و سپس دریچه ای در مقابلش روی دیوار باز شد.
سالازار بشکن زنان وارد دریچه شد... و در پشت دریچه، تالاری عظیم قرار داشت... سنگ کاری شده و پر از مجسمه های سالازار در فیگورهای مختلف.
سالازار وارد شد و دریچه پشت سرش بسته شد...

فردای آن روز:

- سالازار میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام.
- تو چرا هیچوقت نمیای حموم عمومی و همیشه میری تو دخمه ها؟

سالازار با شنیدن این دیالوگ گودریک، سرخ شد.
- ام... برم من... بچه هام رو گازن.

گودریک با شک به سالازار نگاه کرد که داشت وارد دخمه ها میشد. سپس رو کرد به روونا ریونکلاو که داشت نقشه طبقه دوم را میکشید. گودریک نگاهی به نقشه پیچیده روونا انداخت، سپس گفت:
- روونا... میگم دقت کردی سالازار اخیرا مشکوک شده؟ من فکر کنم این حموم اختصاصی زده تو دخمه ها... بریم ببینیم کجا رفت تا دیر نشده؟

روونا که از بچگی عاشق کاراگاه بازی همراه گودریک بود، نقشه هایش را با احتیاط جمع کرد و در جیب ردای آبی رنگش گذاشت، سپس با لبخندی دلبرانه سری به تایید تکان داد و همراه گودریک وارد دخمه ها شد...

گودریک و روونا بلافاصله در گوشه های تاریک دخمه ها خود را مخفی کردند و به سالازاری که داشت همراه روح خرزو خان رقص برره ای میکرد نگاه کردند.
و سپس دریچه باز شد و سالازار به سوی آن حرکت کرد. و البته همین کافی بود که روونا و گودریک همچون شیر ژیان به سویش هجوم ببرند.

سالازار که ناگهان غافلگیر شده بود، زبانش بند آمد. و گودریک و روونا وارد تالار خصوصی او شدند و با دیدن مجسمه های او، بسی شاد شدند.
گودریک که از شدت خنده اشک از چشمانش جاری شده بود، ضربه محکمی به پشت سالازار زد.
- پس همین بوده... اینجا قصر اختصاصی ساختی برای خودت شیطون... خوشم اومد.
- قابل نداره اصلا.
- بیا... بیا بریم یه ناهاری بزنیم... امروز مهمون من.

و بدین ترتیب، سه موسس هاگوارتز، در حالی که یکیشان پوکرفیس بود و دوتایشان از خنده دولا بودند، از دخمه ها خارج شدند...

ادامه آن روز، با برنامه ریزی برای ساخت طبقات بالایی قلعه و اینکه قلعه چند طبقه داشته باشد گذشت، هرچند که گودریک به طرز عجیبی با سالازار صمیمی شده بود و مثل قبل دلش نمیخواست او را با شمشیرش به سیخ بکشد.
بعد از شام، سالازار از بقیه جدا شد تا به دخمه ها برود.

چند ثانیه بعد، سالازار مراسم ورودی را اجرا کرد، و دریچه باز شد...
و سپس صدای نعره سالازار تمامی کلاغ ها و پرندگان جنگل را از خواب بیدار کرد.
- میکشمت گودریک! میکشمت!

سه موسس دیگر به سرعت وارد دخمه ها شدند، هلگا که از هیچ چیز خبر نداشت، تنها متعجب شد. روونا اندکی پوکر فیس شد و گودریک از شدت خنده روی زمین پهن شد.
سپس روونا جلو آمد، دستش را برای دلداری دادن روی شانه سالازار که اشک میریخت و پایش را به زمین میکوبید گذاشت، سپس گفت:
- عیب نداره... این طبقه رو میاریم بالا. این مرلینگاه واقعا عالیه. دیگه نیاز نیست طبقه دوم مرلینگاه بسازیم. اینجارو منتقل میکنیم به طبقه دوم.
- میکشمتون... همتونو... یه روز پشیمون میشید!
- عالی بود... عالی بود! وقتی که داشتیم میرفتیم... فقط یه افسون بود، کاملا غیرلفظی... باورم نمیشه که نفهمیدی!

گودریک این را بدون توجه به خونی که جلوی چشمان سالازار را گفته بود، گفت. هیچوقت سالازار را جدی نمیگرفت. و البته نمیدانست که در همان لحظه سالازار در حال طرح نقشه برای کندن چند طبقه پایین است تا تالارش را دوباره بسازد. سالازار تسلیم ناپذیر بود. مهم نبود گودریک چندبار تالارهایش را به مرلینگاه تبدیل کند، او تسلیم نمیشد!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 234
آفلاین
آرتور ویزلی و جیسون ساموئلز: «محافظ و بادی‌گارد یک آدم معروفِ ماگل»


جیسون درِ کوچیک ساختمونی که رو سر درش نوشته شده بود "ساختمان برادران جعفر بجز اصغر" رو باز کرد، کورمال کورمال از پله های تاریک پایین رفت و بعد از رسیدن به زیر زمین، صدایی گفت: بشین.
و یکدفعه چراغ خوابی روشن شده و اتاق پر نور شد. مردی که دیالوگ "بشین" رو گفته بود، مردی با پوست تیره عضله هایی در حد آرنولد بود. جیسون گفت:
- برای مصاحبه اومدم. میخوام بادی گارد بشم!
- هووم... این فرم رو پر کن.

و یه برگه از ناکجا آباد ظاهر کرد و به جیسون داد. جیسون شروع به جواب دادن کرد.
- رنگ مورد علاقه...قرمز...غذای مورد علاقه...زرشک پلو...تیم مورد علاقه...صنعت نفت نیویورک...ام...مطمئنی این سوالا برای مصاحبه بادی گاردی مناسبه؟

مرد لبخندی دراکولا مانند تحویل جیسون داد.
- معلومه که نه! سر کار بودی! استخدام شدی!

جیسون:
مرد:
سوالا:

فردا صبح:


جیسون کت و شلوار خفن و جدیدش رو پوشیده بود و به سمت ساختمان برادران جعفر بجز اصغر میرفت. بعد از خوردن یک بستنی در راه و رسیدن به مقصد پیرمردی نحیف رو دید. رفت جلو و گفت:
- پدر جان شما اینجا چیکار میکنی؟
- پسرم تو قراره بادی گارد من باشی!
- جان؟!
- گفتم دیگه. بادی گارد منی تو!

نیم ساعت بعد - جمعه بازار نیویورک:

-به نظرت این خوبه پسر؟

و لباسی سه ایکس لارج رو نشون جیسون داد.

- نمیدونم پدر جان. هرچی خودتون بهتر میدونید.

و زیر لب اضافه کرد "فکر میکردم بادی گارد بودن خیلی باحاله."

چهل دقیقه بعد - رستوران:

پیرمرد سرش رو از تو منو درآورد و گفت:
-فِرِنی بگیر پسر! فرنی!
- باشه. واسه خودم هم یه چیز دیگه میگیرم.
- نه! فقط فرنی!

جیسون:
پیرمرد:

بیست دقیقه بعد - دم در ساختمان برادران جعفر بجز اصغر:

جیسون که دیگه از داستان های بی مزه ی پیرمرد در راه خسته شده بود، خوشحال شده بود که روز بالاخره تموم شده بود.
- خب پدرجان دیگه رسیدیم. خودافظ.

اما قبل از اینکه یه آهنگ شاد پلی بشه و جیسون دوان دوان با خوشحالی در افق محو بشه، پیرمرد گفت:
- نخیر! باید منو کول کنی از پله ها ببری بالا. من نا ندارم پسر!
- یه چیزی بگم؟
- بگو پسر.
- من استعفا میدم...استعفا!...تو خیلی بوقی هستی! خــیــلــی! اون شکلک پیرمرد رو هم که ول نمیکنی!
- میدونی من کیم؟! من پدربزرگ راکیَم پسر! ماهیانه چند میلیون دلار از نوه ام میگیرم!

جیسون سرخورده شد. جیسون افسردگی گرفت. چون جیسون مطمئن بود درآمد پیرمرد از درآمد اون بیشتره. چون جیسون کلاً جایی کار نمیکرد و حقوقی نمیگرفت. برای همین لباس های خود را دریده و سر به بیابان گذاشت.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
آرتور ویزلی vs جیسون ساموئلز


محافظ و بادی‌گارد یک آدم معروفِ ماگل


آرتور مصاحبه رو تموم کرده بود و حالا انتخاب شده بود تا بادی گارد آقای پرزیدنت بشه. این یه افتخار برای خانواده ویزلیا بود اما خانواده ویزلی نگران بودن. به هر حال آرتور تصمیم خودشو گرفته بود و میخواست محافظ رئیس جمهور بشه. ویزلیا دور آرتور رو گرفته بودن و ازش راجع به شخصی که قراره محافظش بشه میپرسیدن:
-این کسی که میخوای محافظش بشی حالا کی هس؟
-یه آدم معروف.
-عمه موریل هم اینو میدونه. منظورم اینه که ماگل یا جادوگره؟
-ماگل.
-کی هس؟ اسمش چیه؟
-ما بهش میگیم پرزیدنت.
-دِ بگو لعنتی.
-اسمش مموته.
خانواده ویزلی:

ویزلیا دهن باز کرده و خشتک دریدن و محل ارتکاب جرم را ترک کردن در حالی که داد میزدن "وای بابام کشته شد".

روز اول کاری

آرتور مجهز به چوبدستی و اسلحه مشنگی دم در دفتر ریاست جمهوری وایساده بود و همه جا رو میپایید. پرزیدنت مموت قرار بود به یه کنفرانس خبری بره و اونجا با خبرنگاری درباره دلیل تورم بالای هشتاد و پنج درصد مصاحبه کنه. از دفترش خارج شد و رو به آرتور کرد:
-خب آرتور بریم که داره کم کم دیر میشه.
-یس پرزیدنت.
-ببینم میتونی فارسی حرف بزنی؟
-بله جناب رئیس جمهور.

آرتور و پرزیدنت مموت به سمت نیسان لیموزین ضد گلوله رفتن و آرتور در رو برای پرزیدنت مموت باز کرد:
-بفرمایید جناب رئیس جمهور.

پرزیدنت و آرتور سوار بر نیسان لیموزین به سمت استودیوی خبرگزاری حرکت کردن.

در سویی دیگر

-خب جیسون. خوب به حرفام گوش کن حالا که عضو این گروه شدی میخوام به افتخارت یه ماموریت بهت بدم.
-چه ماموریتی؟
-باید بری و پرزیدنت مموت رو ترور کنی. مطمئن باش تمام دنیا تو رو ستایش خواهند کرد.
-آیم این.

جیسون زیگزایر خودش رو برداشته و خشابش رو پر کرده و به سمت آدرسی که بهش دادن حمله ور شد.

چند ساعت بعد استودیو خبر گزاری

آرتور از ماشین پیاده شد و در رو برای پرزیدنت باز کرد. جمعیت عکاسان و خبرنگاران اجازه نمیداد که پرزیدنت مموت از ماشین پیاده شه. بنابراین آرتور که دید اجازه نمیدن رئیس جمهور داخل استودیو بشه، سعی کرد جمعیت رو متفرق کنه. پرزیدنت مموت ناگهان جوگیر شد و دست به سخنرانی زد:
-ببینید ملت. انگلستان یه جزیره ی کوچیک در حاشیه ی آفریقاس. اما هرگز دچار تورم نشده.

ملت عکاس و خبرنگار با دوربین و میکروفون تو سر خودشون میزدن. پرزیدنت مموت ادامه داد:
-اگر خونواده ها برای فرزندانشان حساب پس انداز باز کنن و ماهی بیست هزار تومان توی حساب فرزندشان بریزند، شما در نظر بگیرید بعد از پانزده سال حدود صد میلیون تومان در حساب خودشان پس انداز کرده اند.

ملت خبرنگار میکروفون رو تو حلقشون کرده بودن و همزمان داد میزدن. ملت عکاس هم دوربینشون رو روی حالت فلش گذاشته بودن و اون رو جلوی چشمشون گرفته بودن و مدام عکس میگرفتن. در همین لحظه جیسون به استودیو رسیده بود و قاطی عکاسا و خبرنگارا شده بود. زیگزایرشو بیرون کشید و گرفت سمت پرزیدنت مموت و با خنده ترولی گفت:
-با دنیای سیاست بای بای کن مموت.

جیسون شلیک کرد اما تیری شلیک نشد. گلوله توی اسلحش گیر کرد و این باعث شد مموت نجات پیدا کنه. آرتور اسلحش رو کشید و به طرف جیسون گرفت و درگیری شروع شد. جیسون پشت یه خودرو مشنگی پناه گرفت و زیگزایرشو درست کرد. مدام به سمت هم تیر اندازی میکردن تا اینکه خشاب اسلحه هردوشون خالی شد. جیسون پا به فرار گذاشت و آرتور به دنبالش. از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک فرار میکرد تا اینکه به بن بست خورد. آرتور بهش رسید و هر دو مقابل هم قرار گرفتن.

دست توی جیب هاشون کردن و چوبدستیاشون رو درآوردن. به هم خیره بودن. منتظر بودن یکی کار رو شروع کنه که یه دفعه جیسون چوبدستیشو بالا آورد و افسون رو پرتاب کرد:
-پتریفیکوس توتالوس.

آرتور جا خالی داد و افسون به سطل زباله خورد و درحالی که میرفت پناه بگیره افسونی رو پرتاب کرد:
-استیوپفای.

اینبار جیسون از افسون فرار کرد و آسیب ندید:
-سکتوم سمپرا.
-ریداکتو.
-اکسپلیارموس.

جیسون و آرتور به سمت هم افسون پرت میکردن تا اینکه آرتور جیسون رو طناب پیچ کرد:
-اینکارسروس.

افسون به دست جیسون خورد و طنابی دور تا دورش پیچید. آرتور به سمت جیسون رفت و چوبدستیش رو برداشت:
-وقتشه یکم با هم حرف بزنیم جی.

آرتور جیسون رو طناب پیچ به سمت استودیو برد که مامورای پلیس مشنگی اونجا ریخته بودن. آرتور جیسون رو تحویل مامورای ماگل داد و به سمت پرزیدنت مموت برگشت:
-حالتون خوبه جناب رئیس جمهور.
-تا به حال چنین بادی گاردی نداشتم. بدون که به خاطر این جان فشانیت جایزه خوبی گیرت میاد. هرکسی هم پرسید هولوکاست خر است.
-ممنون جناب پرزیدنت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.