عصر بخیر،پروفسور
خب،خب...به ما فرموده بودید یکی از این دو موقعیت زندگیمون رو شرح بدیم.
به حق مرلین،من ،آلفرد پیر که عهد جوونیای دامبلدور از خدمت هاگوارتز مرخص شدم.
وقتی موهای زنجبیلی ،چشمای آبی
به قول خودش لاجوردی و مهارت توی دفع جادوی سیاهش باعث قد قد کردن شاگردای دخترش تو راهرو،کوپه ی قطار و اتاقای مشترک می شد و به همین برکت که الان جلومه
*باتربر* قسم که با چشمای خودم دیدم سینسترا ویزلی داشت براش معجون عشق درست می کرد!در نهایتم دامبلدور شکلات های آغشته به معجون رو داد به یکی از جن های بنده خدای آشپزخونه...جنه هم هرروز برای این دختره گل می فرستاد؛یه روز آخر باهم قرار گذاشتن...دختر بیچاره هم منتظر دامبلدور بود،در عوض با یه جن پیر چروکیده روبرو شد!خب دیگه چه میشه کرد؟سینی خانم اثر شکلاتاشون تا سال هفتم از بین نرفت که نرفت!بنده خدا رازش رو با خودش اونقدر نگه داشت که در نهایت جنه جلو همه گریفیندوری ها با یه حلقه از پیاز ازش خواستگاری کرد
سینی هم طاقت نیاورد ورداشت جلوی همه زد زیر گریه و روی جن بدبخت طلسم شکنجه زد!
کارآگاه ها افتادن دنبال دختره..تو محاکمه از برادرم شنیدم وقتی ازش پرسیدن جرمت چی بود گفت علاقه به دفاع در برابر جادوی سیاه
آخه دختر مگه به پروفسورش علاقه نداشتی؟!خلاصه که ویزنگامورت براش شش ماه حبس چید...از هاگوارتز اکسپرس بخوام بگم که فقط باید به نق نق های سیگنوس در مورد من و گریه های والبورگا در مورد ازدواج زودهنگامی که مامان خانم براشون چیده بودند بگم!از هاگوارتز و بچه هاش که چیزی به ما نرسید...گرچه اوایل با یه خون آشام لهستانی رفیق شده بودم،ولی یه روز شرط با من سر کوییدیچ ایرلند و برزیل رو باخت و مجبور به رفتن زیر نور مستقیم خورشید شد...خب خون آشام بود!باید می دونست آفتاب زیر ده ثانیه می کشتشون!
پس...از جوونی های خودم می گم.
وقتی که مادر و پدر گرامی من ۱۷ ساله رو از عمارت اربابی خودشون بیرون کرده بودند و من تو تعطیلات علاف کوچه خیابون ها بودم...یه نیمه شب توی ژانویه،زمانی که برای کریسمس به خانه ی همیشگی ام پناه آوردم و با استقبال نه چندان گرمی مواجه شدم،روزشماری می کردم تا دوباره آن سبز لجنی اسلیترین را در خوابگاه خود ببینم.بارانی ای نازک از چرم اژدها ی اوکراینی به تنم داشتم و با یک لیوان باتربر ذهنم را در مورد گرمای هوا شیره می مالیدم.از آخرین ملاقاتم با سیگنوس،دو سال می گذشت.او مایه ی افتخار خانواده بود و من،مایه ی شرمساری.تنها به علت تعصب نداشتن روی کلیشه های عهد مرلین!
صدای آوازی از انتهای کوچه ی سنگفرش شده،به گوشم می رسید.باتربر سرد شده را روی زمین خالی کردم و اولین قدم هارا به سمت آن کوچه بر داشتم.کوچه قدیمی،تاریک و بدون منبعی نور و مرموز بود.چشمم به بنری با محتوای:
فروش با پنجاه درصد تخفیف کتاب های دست نوشته ی هرپوی پلید و سالازار اسلیترین خورد.مغازه های آن کوچه هیچ گونه شباهتی با دیاگون نداشتند.
صدای آواز، من رو به مغازه ای کلاسیک،با طاق مرمری با نام
بورجین و بورکز هدایت کرد.
با باز کردن در،دو جمجمه ی بالای سرم صدایی دلهره آور سر دادند و من در ابهت و در عین حال ترس آن مغازه غرق شدم.انگار صاحب مغازه اینجا را ترک کرده بود.دیوار های این مغازه پر بودند از نام های خانوادگی بیست و هشت
مقدس و تابلو هایی نقره نشان از جادوگران سیاه سراسر تاریخ جهان.اکثر آنان مردانی با چهره هایی جدی و سخت و نگاه هایی سرشار از غرور بودند،ولی در میانشان زنانی با این خصوصیات نیز دیده می شد.
دستم را روی قفسه ی چوبی راش که سرشار از گوی های کریستالی بود کشیدم.گوی هایی که با دستخطی بچگانه زیرشان نام صاحبان قدیمیشان نوشته شده بود.یکی از آنها متعلق به کثیت سیر بود،کثیف ترین پیشگوی جهان.گویی با غبار هایی تیره پر و مزین شده با مروارید دریای سیاه.
در انتهای قفسه پیگویی ها اسکلت هایی از جانوران مختلف نمایان بود؛با خودم فکر می کردم:
مگر شکار کفن سیاه و ابوالهول غیر قانونی نبود؟اسکلت انسانی دریایی نظرم را به خود جلب کرد.اسکلتی با رنگ استخوانی رو به سبز که با توجه به روش قرارگیری قفسه ی سینه اش به نظر می آمد پری دریایی بود؛این تصور قلبم را فشرد.از آن قفسه گذر کردم.
روی طاقچه،نیم تاجی دلفریب با عقیق سلیمانی دیدم،دستم را جلو بزدم ولی نوشته ی
هلنا ریونکلا،دختر روونا،نفرین شده است مرا از این کار باز داشت.کنار نیم تاج بطری های با محتویات براق و زیبا چشمم را گرفت،به نظر می آمد معجون آرامشی قوی باشد.دستم را در جیبم فرو کردم و سه گالیون بیرون آوردم.مطمئنا بیشتر از این مقدار نبود.
معجون را در دست گرفتم ولی با خواندن نوشته ی روی آن رهایش کردم و شیشه با صدایی مهیب آرامش مرموز مغازه را به هم زد.
سریع از آن قفسه دور شدم،خرید و فروش خون تک شاخ ده سال آزکابان داشت و من این را نمی خواستم.انگار چیزی در مغازه مرا به سمت خود می کشاند ولی من نمی خواستم بمانم.
آهنگ مرا به سمت فرمول طلسم ها هدایت کرد،طلسم هایی که با خط تمدن های آغازین روی پوست حیوانات نوشته شده بودند.یکی از آنها را ترجمه کردم:
احضار اینفری هاچه کسی می خواست اینفری ها را احضار کند؟!رشته ی افکارم با صدای پسر جوانی همسن خودم پاره شد.
-از مغازه ی من گمشو بیرون، گندزاده ی خرابکار!
با نگاهی سرشار از ترس سرم را رو به پسر جوان با موهای خرمایی و چشمان ریز مشکی برگرداندم و با لکنت شروع به توجیه کارم کردم.
-متاسفم آقا!مم_مشکلی نیست!حلش می کنم!ری_ریپرو!
اتفاقی برای شیشه ی شکسته نیفتاد.پسر نیشخندی زد و گفت:
-فکر می کنی می تونی اشیای باستانی طلسم شده رو با همین بازی ها طلسم کنی؟برو رد کارت گندزاده،اینجا اتاق خواب نیست نصفه شب سرت رو بندازی پایین برای نگاه وارد بشی!از اول این آهنگ جذب مشتری ایده ی مزخرفی بود!
سپس با خشم فراوان دیسک را با چوبدستی اش از گرامافون خارج به سمتم پرتاب کرد.
-مم_من اصیل زاده ام !میتونم خسارت بدم!
-مشخصه!هیچ اصیل زاده ی نجیبی نصفه شب ول نمیگرده!فقط پای کثیفت رو بیرون بزار!
وقتی خودش نمیخواست،چاره ای نبود.به قفسه های نفرین شده برای آخرین بار نگاهی انداختم و به خارج از آن مغازه ی نکبت بار قدم گذاشتم...