هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵:۵۵ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۳:۴۵
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 43
آفلاین
پاتریشیا با ناامیدی از آشپزخانه بیرون آمد. حالا می فهمید چرا قیافه ریموس مانند کسانی بود که دانه تاج الملوک کاشته اند، ولی خزه از آن رشد کرده. آنقدر غرق در افکار خود بود که متوجه حضور رزالین نشد.

- چی شده گل سوسن مامان؟

رزالین این را گفت و پاتریشیا که تمام انرژی اش را صرف آموزش صبر به گابریل کرده بود، با صدایی که گویی از جایی پایین تر از ته چاه می آید جواب داد:
- می خواستم به گابریل صبر کردنو یاد بدم، ولی نتونستم.

با مشاهده قیافه سرشار از "گابریل چه گلیه لاله قشنگ مامان؟" رزالین، اضافه کرد:
- یه محفلی تازه وارده که...

رزالین که به خاطر تربیت پسری به نام سدریک که تجسم انسانی کلمه صبر بود، اطمینان داشت می تواند عجول ترین افراد را به صبورترین افراد تبدیل کند، جفت پا وسط حرفش پرید:
- بسپرش به من زنبق مامان.

پاتریشیا معتقد بود خود رزالین هم نیاز به یک دوره اختصاصی آموزش صبر دارد؛ با این وجود دلش نمی آمد ذوق او را کور کند.
- اون تو آشپزخو...

ولی رزالین، نگذاشت پاتریشیا حرفش را ادامه دهد و دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت. با دیدن گابریل، لبخندی زد.
- حالت چطوره شکوفه مامان؟


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱:۰۸ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۸:۳۵
از میان ورق های کتاب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 59
آفلاین
- اینجا چخبره؟

پاتریشیا بهت زده به باغ وحش درون آشپزخانه محفل زل زد. علاوه بر حیواناتی که از سر و کول پاتریشیا بالا می‌رفتند، یک لاکپشت و یک اردک با شش جوجه‌اش و تعدادی همستر و انواع چرنده و پرنده و درنده ای که پاتریشیا نمی‌شناخت، به علاوه تمساحی که با مهربانی خود را به دست گابریل می‌مالید، تازه وارد محفل را دربر گرفته بودند.
پاتریشیا همچنان در آشپزخانه سابق محفل که در حال حاضر جنگل حساب می‌شد ایستاده بود و با دهانی باز به گابریل زل زده بود.

- یعالمه دوست پیدا کردم! نگا کن. انگار از تو خوششون اومده.
- اون سموره داره تو سوپ پیاز ناهارمون شنا میکنه؟
- اسمش الکسه من دعوتش کردم.

پاتریشیا نفس عمیقی کشید، بعد سنجاب روی سرش را برداشت و به آرامی رو میز گذاشت. سنجاب پرید و نقش شال گردن گابریل را ایفا کرد.

- میتونیم اینارو همینجا نگه داریم تا با ما زندگی کنن؟ لطفاااا.
پاتریشیا همانطور که حیوانات اهلی و وحشی را از ردایش می‌تکاند نگاه حسرت آمیزی به سوپ انداخت.
- ریموس حق داشت، تو واقعا تمرین صبر لازمی... به هر حال، من قرار نیست جا بزنم. بیا با مدیتیشن شروع کنیم.
- من، من، من، میام! من عاشق مدیتیشنم!
- اول اطرافمون رو خلوت میکنیم.

و با سر به حیوانات اطرافش اشاره کرد و منتظرانه به گابریل زل زد. گابریل هم اصواتی را از خودش درآورد که انگار فقط خودش می‌فهمیدند و حیوانات. در کمال ناباوری تمامی موجودات رفتند و فقط لاکپشت مانده بود که هنوز مقداری با در فاصله داشت.
- بعد چهار زانو می‌شینیم رو زمین.

پاتریشیا نشست و گابریل هم به تقلید انجام داد.
- بعد چند تا نفس عمیق می‌کشیم.

گابریل از جا پرید و مقابل چشمان متعجب پاتریشیا دوان دوان از اتاق خارج شد. بعد از دقایقی، با چند مدادرنگی در دستش و یک دفتر نقاشی به آشپزخانه برگشت.
- حالا میتونم نفس عمیق بکشم!
- من قرار نیست جا بزنم ولی یه فرمانده عاقل بعضی وقتا عقب‌نشینی میکنه.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲:۵۱ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۳:۴۴
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 233
آفلاین
گابریل گفت:
- ببخشید حواسم نبود!

و سعی کرد خودش را توی زمین جا بدهد، اما موفق نشد و زمین او را به طرفی پرت کرد. ریموس که خیلی خسته شده بود، خودش را روی کاناپه‌ای پرت کرد. گابریل به طرف او آمد و پرسید:
- چی شد؟ مگه نگفتین صبر مهم‌ترین مهارت درس‌دادنه؟

ریموس جواب داد:
- فعلا برو یه نگاهی به دوروبر بنداز تا من بیام!

وقتی گابریل رفت، پاتریشیا از پله‌ها پایین آمد و ریموس را دید که خسته و کوفته، روی کاناپه ولو شده بود. از او پرسید:
- چی شده ریموس؟

ریموس جواب داد:
- می‌خواستم گابریل رو بکارم، ولی نتونستم!

پاتریشیا گفت:
- گابریل دیگه کیه؟
- یه محفلی تازه‌وارد. دارم بهش آموزش می‌دم.
- الان کجاس؟ شاید من بتونم بهش آموزش بدم.

ریموس به آشپزخانه اشاره کرد و پاتریشیا رفت تا گابریل را پیدا کند. به محض اینکه او وارد آشپزخانه شد، سنجابی خاکستری‌رنگ پرید روی سرش. بعد یک طوطی قرمز روی بازویش نشست. بعد چندتا پروانه روی دستش نشستند. بعد نوبت به یک بچه‌گربه رسید؛ یک خوکچه‌ی هندی، یک خرگوش و دوتا توله‌سگ.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹:۴۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۵:۲۸
از اعماق خیالات
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 195
آفلاین
- چشم!

گابریل اهل مخالفت کردن نبود، بنابراین با ذوق و شوق برای یاد گرفتن درس اولش حتی با اشتیاق بیشتری شروع به بالا و پایین پریدن می‌کنه.
- من بزودی اولین درسمو یاد می‌گیرم.

برای ریموس کار کمی سخت بود که در حین حرکات شدید گابریل زمین زیر پاشو بکنه، ولی به هر زحمتی که بود بالاخره به قدری عمقشو می‌کنه که کل پاهای گابریل زیر زمین بره.

- هووف به نظر کافی میاد.

ریموس حالا شروع به برگردوندن تپه‌ی خاک‌هایی که از زمین خارج کرده بود می‌کنه. گابریل با کنجکاوی نگاهی به عرقی که شر شر از صورت ریموس می‌چکید می‌ندازه.
- حالا چرا با جادو انجامش نمی‌دی؟
- صبر گابریل! صبر! وقتی می‌خوای به بقیه درسیو بدی، خودتم باید توش خبره باشی! پس خودمم با صبر و حوصله بهت صبر کردنو یاد می‌دم.
- وای این شگفت‌انگیزه!

گابریل چنان ذوق‌زده می‌شه که لازم می‌دونه این شادی رو مستقیما با ریموس شریک بشه. پس با پرشی از چاله بیرون می‌پره و یکراست رو سر ریموس جا خوش می‌کنه. اما ریموس به قدری خسته بود و عرق دیدشو تار کرده بود که متوجه بیرون اومدن گابریل نمی‌شه. بالاخره بعد از گذشت مدت‌زمانی نه‌چندان طولانی ریموس با پیروزی بیل رو به گوشه‌ای پرتاب می‌کنه.
- بالاخره تموم شد!

گابریل از همون بالای سر ریموس جواب می‌ده:
- کارت عالی بود.

ریموس با شنیدن صدای گابریل که به جای این که از زیر پاش بیاد، از بالای سرش میاد، تکونی به سرش می‌ده و چشماشو می‌ماله. بعد نگاهی به بالای سرش می‌ندازه.
- تو... تو مگه قرار نبود تو چاله‌ای که من کندم کاشته بشی؟


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۶ ۱:۲۹:۴۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵:۴۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۶:۳۲
از وسط دشت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 125
آنلاین
گابریل همونقد که توی ابراز علاقه و بغل و تماسای بسیار نزدیک فیزیکی متبهر بود، توی تجزیه و تحلیل مسائل و فهم و ادراک عمیقشون نیاز به یه حمایت و بغل گنده داشت. گابریل نمی دونست که چجوری باید این شرایط رو هندل کنه، ریموس هم نمی دونست که با چه مصیبتی قراره روبرو بشه و دامبلدور هم نمی‌دونست که چرا ریشش انقد می‌خاره! توی زندگی آدما خیلی چیزا وجود داره که آدما نمیدونن.

ریموس پس از اینکه خوردن شکلات های شیری توسط گابریل تموم شد و آخرین تکه شکلات، وارد مرحله بلع و سپس کار هضمش شروع می‌شد، رو به گابریل کرد و گفت:
- خب... آماده‌ای برای یه مسیر سفید و روشن؟
- من همیشه آماده‌ام برای مسیرای سفید و روشن. کیو باید بغل کنم؟ مسیرش هیجان داره؟ من آماده ام! من! من! من!

ریموس جلوی هیجان گابریل کم آورد. دو دستی گابریل رو بغل کرده و نگه داشته بود، تا گابریل تکون خوردن رو تموم کنه. اما گابریل همچنان من من کنان بالا و پایین می‌پرید.

- ببین... دخترجون... اینجوری نه من... نه تو... تمرکز نداریم!
- من دارم! من! من! من!

ریموس که چاره ای مقابل خودش نمی‌دید، رفت و یک بیل از توی انبار خونه آورد. با بیل شروع به کندن زیر پای گابریل کرد.

- من! م... داری چیکار میکنی؟
- میخوام بکارمت! اولین چیزی که باید یاد بگیری صبره!


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۴۹ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۸:۴۲
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
ریموس لوپین چشمای شکاکش رو بین گابریل و پاکت نامه که مقادیری هم مچاله شده‌، جا به جا میکنه.
- که اینطور...
- کاملاً! اصلاً به مظلومیت این قیافه میخوره دروغ بگه؟

ریموس جلوی گابریل دولا شد. چشماشو تنگ کرد و به عمق چشمای گابریل خیره شد. بعد شروع کرد به چرخیدن دور گابریل و بازهم از انواع زوایا به چشمای گابریل نگاه کرد.
- نه واقعاً، اصلاً نمی‌خوره. خوشحالم که بهمون ملحق شدی.

و گابریل که آغوش باز ریموس رو دید، سریع پرید بغلش و در حالی که چشماش که کاملاً باز شده بودن و صورتش که انقدر به صورت لوپین نزدیک بود که نوک دماغش تقریباً نوک دماغ ریموس رو لمس میکرد، گفت:
- من خیلی بغل دوست دارم.

ریموس کاملاً گیج شده بود. تا حالا کسی انقدر با محبت بغلش نکرده بود. ولی البته که ریموس به عنوان یکی از بالا رده‌های محفل، مجبور شد اشکی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود رو با فین کردن خارج کنه و به خودش مسلط شه.
- خیلی خوش اومدی... محفل ققنوس بهت افتخار میکنه.

بعدش ریموس از توی جیب کتش یک بسته پر از شکلات شیری خوش‌آمد گویی در آورد و توی دستای گابریل گذاشت.
- حالا وقت شروع آموزش‌هات به عنوان یکی از مبارزان اولین و قدرتمندترین خط دفاعی علیه نیروهای سیاهیه.
- آموزش؟ چه آموزشی؟
- آموزش‌های فوق سری خفن که هیچ مرگخواری ازشون خبر نداره و هر مرگخواری رو میتونن از پا در بیارن.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲:۰۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۵:۲۸
از اعماق خیالات
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 195
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست:
دامبلدور می‌خواد برای محفل اعضای جدید پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ی فرستاده. مرگخوارا از این فرصت استفاده می‌کنن و مرگخوار تازه‌واردشون یعنی گابریل دلاکور رو با نامه‌ی یکی از این جغدا می‌فرستن خانه گریمولد تا جاسوسی کنه. حالا گابریل نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده...


~~~~~~~~~~~

نیوت که چنان بار و بندیلی جمع کرده بود انگار قصد سفری دور و دراز و همیشگی داره، با دیدن باز شدن دهن مرگخوار تازه‌وارد به قصد عذرخواهی دستشو بالا میاره.
- اوه نه نیازی به عذرخواهی نیست. خودم حواسم نبود. گویا این جغد دنبال تو می‌گشت!

نیوت اینو می‌گه، جغدو به تازه‌وارد تحویل می‌ده و بدون این که منتظر جوابی بمونه، ساک به دست از خانه گریمولد خارج می‌شه. مرگخوار تازه‌وارد شونه‌ای بالا می‌ندازه و جغدو تحویل می‌گیره.
- بفرما اینم روغن ریش دامبلدور که می‌خواستی!

تازه‌وارد به محض گفتن این حرف، شروع می‌کنه سیبیل‌ها و ریش‌های جغد رو چرب کردن و جغد هم با رضایت هوهویی سر می‌ده.

- خیله خب، اینم از این، من چیزیو که می‌خواستی بهت دادم. حالا نامه دعوت به محفل رو بده بیاد!

جغد نامه رو تحویل می‌ده و میاد از رو دستای تازه‌وارد پرواز کنه و بره که ناگهان دامبلدور که معلوم نیست از کجا پیداش شده جغدو برمی‌داره.
- آه چه برسِ خوبی پیدا کردی!

دامبلدور که جغدِ چرب و چیلی شده رو با شونه اشتباه گرفته بود، مشغول شانه کردن ریشش با جغد می‌شه. تازه‌وارد که تمام مدت با چشمانی گرد شده شاهد ماجرا بود، با جفت چشمای بینای خودش می‌بینه که جغد جان به جان آفرین تسلیم می‌کنه و در نهایت درون ریش‌های دامبلدور جاسازی می‌شه.
- کارت درسته فرزندم!

دامبلدور همونقد ناگهانی که وارد صحنه شده بود، از صحنه خارج می‌شه و به اتاقش برمی‌گرده. تازه‌وارد به محض رفتن دامبلدور، نفس راحتی می‌کشه.
- هوووف... حداقل دیگه جغدی نیست که مبادا منو لو بده!

- هی! تو دیگه کی هستی؟ چطوری اومدی اینجا؟

تازه‌وارد با شنیدن این حرف از جا می‌پره و ناگهان متوجه می‌شه پوسته‌ای که برای ورود به محفل ازش استفاده کرده بود، از بین رفته و حالا تبدیل به خودش شده... گابریل دلاکور!
- اممم... چیزه... خودتون خواستین؟

گابریل همزمان نامه دعوت به محفل ققنوس رو تحویل ریموس لوپین می‌ده که جلوش قد علم کرده بود.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲:۴۳:۲۵ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#99

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۷:۳۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
تازه وارد نما سریعا خودش را به باب ورودی محل دامبلدور رساند. صدای ترق و تروق گام های بلند و درشتی که از اتاق می آمد، نشان داد که آقای دامبلدور، بسیار شاد و شنگول در اتاق مشغول فکر با خود و فراغ از همه ی غم های دنیاست. تازه وارد نما تصمیم گرفت که دق الباب کند. ناگهان دامبلدور فریاد زد:
- کــــــــیـــــــــه؟!

تازه وارد نما که احتیاجی شدید به شلواری جدید احساس می کرد. حتی ترسیده بود که برگردد. ناگهان صدایی گرمتر و فرزانه تر از صدای قبل پرسید:
- کیه باباجان؟!

تازه وارد نما که کمی جرات پیدا کرده بود چندین ضربه کوتاه به در زد و سپس در را باز کرد و گفت:
- برای نظافت اومدم. داوطلبانه
- خوب کردی باباجان اتاق ما دیگر به علت تار عنکبوت و پشم خفاش و فضله جغد داشت غیر قابل سکونت می شد. بشور بابا. بساب عزیز جان

تازه وارد که خواست اولین قدم را بردارد توده خاکی بلند شد و اورا به سرفه انداخت. پس از چند لحظه ای که بینایی اش را به دست آورد، به هرگوشه و کناری که یک عنکبوت می تواند تار بزند، تاری بافته دید. روی تمامی وسایل و زمین کف اتاق پشم ها و فضله های ریخته شده ای دید که کم کم داشتند اتاق را تصاحب و به بیرون می آمدند تا اعلام حکومت کنند.
یا مادر مرلینی گفت و کار نظافت را شروع کرد. در و دیوار را با جارو گردگیری کرد و تمام تارها را پاک کرد. پشم ها و فضله ها را درون خاک انداز ریخت و به سطل منتقل کرد. همینارو من تو دو خط نوشتم ولی تازه وارد نمای بدبخت فقط دوساعت درگیر تارها بود. در این میان دامبلدور هی طول اتاق را با گام هایش طی می کرد و با خود صحبت می کرد.
تازه وارد که فضارا محیا دید، حرف دلش را با کمی ترس و استرس، غیر مستقیم زد.
- پروفسور. ریشاتو بده بشورم!
- ریشای منو؟!

تازه وارد نما کمی فضارا متشنج دید. خواست چیزی بگوید که فضارا عوض کند.
- همینطوری گفتم. شاید بخواید ریشاتونو تمیز کنید.
- فکر بدی نیست باباجان! چند وقتیه ریشامونو آب نزدیم! بشور بابا جان!

تازه وارد که از موفقیت فکر قزم قوربایش بسیار عروسی مند شده بود، با خوشحالی گفت:
- چشم!

بدو بدو به سمت دامبلدور رفت و اشتیاقش باعث شد دامبلدور به خودش بترسد.
- چته باباجان؟!
- هیچی پروفسور! لمس ریشوان جادویی شما مرا هیجان زده کرده
- اوکیه باباجان! یواشتر هیجان زده شو. وگرنه مجبورم ترجیحا از ریشوان جادویی کثیف استفاده کنم.

تازه وارد که دید روغن ریشش در خطر است، سعی کرد جوانب احتیاط را بیشتر حفظ کند. دستانش را درون سطل آب کرد و یک دستش را به ریش دامبلدور گرفت. با دست دیگرش ظرفی را از لباسش در آورد و زیر ریش های دامبلدور گرفت.
- مطمئنی این روشش همینه بابا جان؟!
- بله شما خیالتون راحت!
- پس اون شیشه چیه بابا جان؟!
- گرفتم زیر ریشتون که آب کثیف روی زمین نریزه تا مجبور نشم دوباره زمینو تمیز کنم!
- آفرین بابا جان! خوشم به هوشت! ولی بابا جان مطمئ... عـــــــجـــــــب... زوووررررییییی...داریــــــــــــــــی... بابا.... جان! تموم شد؟!
- بله!
- آفرین بابا جان! خسته نباشی! برو که پدر منوهم در آو... برو منم خسته شدم!
- چشم! با اجازه!

تازه وارد نما که حالا یه شیشه کامل از روغن ریش دامبلدور داشت، با خوشحالی به راه افتاد تا به جغد برسد که ناگهان با نیوت اسکمندر برخورد کرد.


.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۷:۱۹ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#98

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
- حالا از کجا باید روغن ریش گیر بیارم؟

سوالی بود بس حیاتی و مهم که تازه وارد از خودش پرسید. شاید باید دوباره پیش دامبلدور باز می گشت و بعد از شنیدن هزاران قصه‌ی حوصله سر بر در مورد ریش های پر دردسرش، اعتماد او را جلب می کرد.
- نه! دیگه حوصله‌ی شنیدن اینجور مزخرفاتو ندارم.

شاید هم باید یواشکی وارد اتاقش می شد و به او دستبرد می زد.

- نه بابا یه وقت منو تو اتاقش ببینه که بی دلیل دارم کشو و کمدشو می گردم؛ اعتمادشو نسبت بهم از دست میده و کل ماموریتم میره رو هوا.

همانطور که او با خود کلنجار می رفت و دنبال راه حل دیگری برای حل مشکلش می گشت؛ ناگهان متوجه چیز عجیبی شد. خانه به طرز اعجاب آوری ساکت شده بود.

- عه اینا کجا رفتن پس؟
- پیست! پیست! بیا اینجا.

تازه وارد متعجب اطرافش را نگریست و نگاهش به رون افتاد که داخل گلدانی بزرگ ایستاده و چندین برگ درخت در دست گرفته بود.
- تو هم مثل بقیه زود برو قایم شو تا مامان مالی ندیدتت.
- چرا اون وقت؟
- چون...

هنوز حرف رون تمام نشده بود که صدای گام های سنگین کسی در خانه طنین انداخت.
مالی ویزلی درحالی که در یک دست سطل هایی پر از آب و کف و در دست دیگر تعداد زیادی تِی داشت؛ با عصبانیت وارد سالن شد.
- با همتونم وقت تمیزکاریه!

تازه وارد حالا می فهمید که چرا همه‌ی اهل محفل، در جایی مخفی شده اند. حقیقتا هیچکس علاقه نداشت به جای انجام دادن کار های دلخواهش، بیاید و خانه تمیز کند.
احتمالا او هم باید فوری درجایی پنهان می شد ولی از آنجایی که فکر خوبی به ذهنش رسیده بود؛ جای آنکه پنهان شود، سمت مالی رفت.

- خانم ویزلی منم می تونم تو تمیزکاری کمکتون کنم؟

مالی که با دیدن داوطلب تعجب کرده بود دست و پایش را گم کرد و باعث شد مقداری آب روی لباس تازه وارد بریزد.
این حجم از آمادگی یک نفر برای کمک به او هنگام تمیزکاری، خیلی کم سابقه بود. فرزندان خودش که با زور دمپایی و لنگه کفش به فکر نظافت و مرتب کردن اتاقشان می افتادند.
بنابراین بسیار ذوق زده شد و با خوشحالی سطل و تی ای دست تازه وارد داد‌.

- البته عزیزم. حالا کجا رو اول می خوای تمیز کنی؟
- اتاق پروفسور دامبلدور رو.

تازه وارد با شادی سطل را از مالی گرفت. حالا بهانه ای داشت تا بتواند وارد اتاق خواب داملبدور شود و آنجا را به خوبی بگردد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱
#97

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲:۲۰:۲۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 40
آفلاین
خلاصه:

نقل قول:
دامبلدور میخواد برای محفل اعضای جدید و جوان پر از روشنایی و عشق پیدا کنه و برای این اعضا جغد‌ میفرسته. لرد و مروپ میخوان یکی از اون جغدا رو پیدا کنن و به محفل نفوذ کنن. درنتیجه نقشه میکشن که تازه وارد مرگخواری رو بفرستن محفل تا اعتماد دامبلدور رو جلب کنه و جغدی بدست بیاره و برگرده. تازه وارد موفق میشه یه جغد پیدا کنه که حاضره در ازای چرب شدن سبیلش با روغن ریش دامبلدور، همه چیز رو لو بده.
اما ماموریت جلوی پیرزنی به نام آرتمیسیا لو میره و لرد نگهداری از پیرزن رو به تام جاگسن محول میکنه تا وقتی که تازه وارد جغد محفل رو بدست بیاره نقشه شون لو نره.


تصویر کوچک شده


تازه وارد، بعد از اینکه مطمئن شد پیرزن نمیتونه به دامبلدور گزارش بده، با سرعت هر چه تمام تر، به سمت خونۀ گریمولد دوید. باید تا قبل از اینکه جغد نظرشو عوض کنه، ماموریت رو تموم می‌کرد.

مدتی بعد - خونه گریمولد

تازه وارد نفس نفس زنان وارد شد و در رو پشت سرش بست.

- هوووووی!
- باز این گفت هوی! الان چنان به حسابت برسم که...

تازه وارد کمی با خودش فکر کرد؛ اگه زود قضاوت کرده باشه چی؟ اگه این هوی، بازم نوعی صدای جغد ها باشه چی؟...

- نه خیر! این هوی یعنی هوووووی! تو که یکی دو ساعتی منو اینجا معطل کردی! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار می‌کنی!
- چطوری رفتار کردم مگه؟
- یعنی یادت نیست؟

نقل قول:
جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... 


- چیز... خب...
- حالا روغن ریش دامبلدور رو گیر آوردی یا نه؟
-
-

جغد سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه. عصبانیت فقط باعث ریزش پرهاش می‌شد.
- چون جغد خیلی مهربون و با عشقی هستم، فقط یک روز دیگه بهت مهلت می‌دم تا روغن ریش رو پیدا کنی. بعد از اون، من هیچی رو لو نمی‌دم.

تازه وارد سریع دست به کار شد. خیلی مهلت نداشت!


یه بوتراکلِ جذاب









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.