هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گلخانه شیشه‌ای
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶:۲۶ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳
#5

اسلیترین

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۰:۵۰
از یه گوشه، زیر سایه ارباب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 20
آفلاین
موضوع: بستنی فروشی

- ارباب لطفا! من نمیتونم حتی یک روز هم تو دنیای ماگل ها دووم بیارم! حالا یه اشتباه کوچولو انقدر تنبیه سنگینی نداره که!
- ما تنبیهات شما رو مشخص میکنیم و این اشتباه همچین تنبیه بزرگی داره.

سیلویا روی میز به اطراف میدوید و سعی میکرد اربابش را قانع کند که شروع کردن صبح با یک بغل گرم از طرف یک فررت واقعا لذت بخش است.
- ارباب من فقط شما رو بغل کردم! بغل فررتی دوست ندارین؟!
- صبح قبل از اینکه خورشید در بیاد یه گوله پشم روی صورتمون افتاد و همینکه چشامون وا شد شروع کرد جیغ زدن! کجاش لذت بخشه واقعا؟
- ارباب من داشتم آواز میخوندم! مطمئنم که داشتم آواز میخوندم!
- منم شنیدم جیغت رو. وقتی فررت میشی جیغ میزنی.

بلاتریکس در چهارچوب در دست به سینه ایستاده بود و با عصبانیت نگاه میکرد.
سیلویا دیگر تسلیم شده بود. سرش را پایین انداخت و سعی کرد پشیمانی اش را نشان دهد اما سکوت ارباب نشان از بخشش نمیداد.
سرش را بلند کرد و با چشمان (با تلاش بسیار) معصومانه به لرد نگاه کرد. چشمان خشمگین لرد او را ترساند و اینبار واقعا تسلیم شد.
- چشم، میرم ارباب.

لرد به بلاتریکس اشاره کرد.
- ببرش به دنیای ماگلی تا یه جایی شروع به کار کنه. میخواییم یه مدت اینجا نباشه.
- بله ارباب!

بلاتریکس فررت را در دست گرفت و ناپدید شد.

*******

بلاتریکس و سیلویایی که همچنان فررت بود در یک کوچه بن بست پدیدار شدند. اینجا لندن بود و برای سیلویا آشنا. اما نه آنقدر آشنا که دنیای جادویی بود. از میان دستان بلاتریکس بیرون آمد و تبدیل به انسان شد. دامنش را تکانی داد تا چروک هایش برطرف شوند.
- واقعا باید برم یه جایی کار کنم؟ نمیشه با ارباب حرف بز...
- نه. برو یه جایی پیدا کن و کارتو شرع کن.

و ناپدید شد.
سیلویا غرلندی کرد و به سمت خیابان رو به رویش راه افتاد. واقعا نمیدانست چگونه در دنیای ماگلی میتواند شغلی را پیدا و اربابش را هم راضی کند.
- اولین مغازه ای که به چشمم بخوره میرم توش کار میکنم!

چند ساعت بعد

- یعنی چی که سی و نه و مغازه تا الان منو رد کردن؟! مگه من چمه؟!

دست به سینه قدم میزد و اعصابش داغون شده بود.
- من فقط یه کار درست و درمون میخوام که..

غرغرهای سیلویا با دیدن یک تبلیغات بر بیلبورد شهر لندن به سکوت رفت.

«آیا دنبال یک کار سرگرم کننده و شیرین میگردید؟ کاری که به اندازه بستنی شیرین و زندگی بخش باشد؟
پاشین بیایین ستنی فروشی گرین تی! اینجا ما دنبال دوتا خانم فروشنده و یک مرد برای بازاریابی میگردیم!
جوان و شاداب مثل بستنی در یک روز زمستان شیرین باشید!
منتظرتان هستیم!
آدرس: لندن، خیابان سرپنتاین، رو به روی بانک سنت جان»


چند لحظه بعد

بعد از تلپورت از یک کوچه تنگ باریک در خیابان کینگز لندن به سقف بیمارستانی در خیابان سرپنتاین، خسته و کوفته در راه بستنی فروشی قدم میزد تا آن را یافت. جلوتر رفت. صاحب مغازه را دید و سعی کرد تا جایی که میشود با او راه بیاید و کاری کند که مغازه دار قبول کند سیلویا اینجا کار کند. بالاخره بعد از قبول کردن دو سوم حقوق عادی و کار دو شیفت صبح و بعد از ظهر، سیلویا لباسش را عوض کرد و مشغول به کار در بستنی فروشی شد.
خیلی در لباس ماگلی عوض شده بود. اصلا با این موضوع راحت نبود و خوشش هم نمی آمد. البته اگر انقدر که هیچ جادوگری او را نشناسد تغییر کرده بود، شاید راضی میشد. به هرحال اصیل زاده ای مثل او و کار کردن در بستنی فروشی ماگلی؟! پدیده نادری که حالا اتفاق افتاده بود!

یک هفته بعد

- سلام! چه بستنی ای برای امروزتون دوست دارین؟
- یه بستنی نعناعی با سس شکلات و یه بستنی توت فرنگی با تیکه های میوه.
- چند لحظه منتظر باشین تا سفارشتون رو اطلاع بدم.

دختر دوان دوان به سمت سیلویایی که داشت بستنی درست میکرد دوید.
سیلویا مجبور شده بود مغز بستنی فروش های محل را چند بار کنکاش کند تا انواع و اقسام روش های ستنی سازی را یاد بگیرد. کار سختی نبود اما پیدا کردن بستنی فروش ها و زل زدن در چشمانشان کار سختی بود! مجبور شده بود هشتاد و سه تا بستنی با طعم های متفاوت سفارش دهد تا فقط مغز یک بستنی فروش را کامل بگردد و تمام اطلاعاتش را به دست آورد. البته برای مرگخواران بد نشده بود، چون سیلویا تمام بستنی ها را برای آنها میبرد و خوشمزه ترینشان را برای اربابش. (قبل از اینکه او را ببیند، ناپدید میشد!)
حالا به عنوان یکی از کسانی که در آن مغازه بستنی درست میکرد، مشغول به کار شده بود. حالا راحتتر مغز اطرافیانش را میگشت و به راحتی توانست چهار تا یکی پله های ترقی را طی کند! به هر حال گشتن مغز یکسری ماگل بدون آنکه متوجه شوند کار سختی نبود!
- چه طعمی میخواد؟
- توت فرنگی با تیکه های میوه. همون توت فرنگی رو بذار. با یه بستنی نعناعی که روش سس شکلات باشه. زود آماده کن که گفت اگه ده دقیقه ای بیارینش بهتون دو برابر پول میدم!
- اوه خب باشه!

سیلویا تند تند دست به کار شد. طلسم کوچکی روی دستانش گذاشت تا سریعتر کار کنند ولی طوری نباشد که کسی آن را غیرعادی تلقی کند. بستنی را زودتر از ده دقیقه آماده کرد تا سه برابر از مرد پول بگیرد. آموزه های اسکورپیوس تاثیر زیادی بر مرگخواران گذاشته بود!
- سلام. اینم بستنی هاتون! لطفا حواستون باشه که نصف زمانی که گفتین بهتون دارم تحویل میدم.
- آم... خب... عالیه! بیا این انعام خودت و اینم دو برابر قیمتشون.
- خیلیم عالی.

دختری که کنارش ایستاده بود وقتی دید سیلویا تشکر نکرد، بلند گفت:
- خیلی خیلی از لطفتون ممنونیم! بازم بهمون سر بزنین!
- حتما!

مرد لبخند گشادی زد و سعی کرد خوب به نظر برسد. نگاهی طوری بود که انگار از رفتار سیلویا تعجب کرده بود ولی لبخندش سعی در پنهان این حقیقت داشت.

دو ماه بعد – بالاخره خانه ریدل ها

- سلام ارباب! ببینین مرگخوارتون براتون چی آورده!

لرد با تاسف به سیلویایی که لباس بستنی فروشی ماگلی را همچنان به تن داشت و با سرعت به سمت میز جلسه مرگخواران می آمد نگاه کرد. آن قدر ذوق داشت که نزدیک بود بیفتد!
- ارباب براتون بستنی آوردم! یه بستنی بزرگ و خوشمزه و شکلا...
- عزیز مامان نباید غذاهای نا سالم بخوره!
- برای شمام یکی از خفناش رو آوردم بانو مروپ!
- به نظرم عزیز مامان بد نیست یذره تو رژیم غذاییش تنوع بده.

لرد چپ چپ به مادرش نگاهی کرد.
- کاش بگذارید همیشه در رژیم غذاییمان تنوع دهیم.
- نه دیگه فقط همین یه بار! دیگه تنبیه سیلویا هم تموم شد! قرار نیست دیگه براتون بستنی بیاره. از این به بعد فقط نوشیدنی کلروفیل. برای حفظ سلامتی عزیز مامان و کرفس های ترد مامان!

بستنی را از سیلویا گرفت و لبخند بزرگی به مرگخواران که ترسیده بودند، زد. هرچند رنگ سبز خاص و اصیل است اما نوشیدنی کلروفیل یکی از کابوس های مرگخواران بود!

- ما دستور میدیم سیلویا حالا حالاها در اون بستنی فروشی ماگلی کار کنه چرا که به نظرمان می آید که هنوز خوب تنبیه نشده.
- ارباب آخه چرا...

*******

سوژه بعدی: تسترال


you and only you, my lord


پاسخ به: گلخانه شیشه ای
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶:۲۱ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۰:۵۸
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 186
آفلاین
سوژه جنگل ممنوعه


هاگوارتز مثل همیشه در سر و صدای عظیمی فرو رفته بود. روندا در حالی که از هیجان بالا و پایین می پرید رو به استاد گیاه شناسی کرد.
- تکلیفمون چیه! میشه بگی! سخته؟ آسونه؟ نمیشه انجامش داد؟ میشه؟ نمیشه؟ نهههههه!

دانش آموزی که صندلی اش در کنار روندا قرار داشت، دستش را گرفت و او را روی صندلی اش نشاند.
- آرام باش فرزندم! وایستا کلاس تموم بشه بعد تکلیف میده!
- آخه دیر میشه تا اون موقع! بعدشم وظیفه ی هر استادی اینه که تکالیف رو زود بگه تا اگه زنگ خورد بدون تکلیف نره!
- بله درست! باید زود بگه ولی نه تو پنج دیقه ی اول کلاس! بذار تدریس کنه بعد!

استاد گیاه شناسی چند ضربه ای بر دیوار کوبید تا کلاس را آرام کند. پس از گذشت مدتی کلاس آرام شده دوباره شروع به هیاهو کرد.

- بچه ها ساکت! تو رو مرلین! یکم یواش!

معلم که از دیدن این همه دانش آموز خسته شده بود، تصمیم گرفت به بچه ها تکلیفی بدهد تا آنها سر گرم بشوند.
- می دونین چیه! از اونجایی که یکی از بچه ها تکلیف می خواست و خیلی هیجان داشت بهتون تکلیف میدم اونم اینه که برید یه درخت خوشبختی پیدا کنید! عکسشم نمی دم بهتون چالش بشه! تا غروب وقت دارین این درخت رو برام بیارین وگرنه نمره نمی گیرین!
- اما استاد ما که اینجا درخت خوشبختی نداریم! بعدشم ما کلاس گیاه شناسی ایم! و یه چیز دیگه درخت رو چه شکلی بیاریم؟
- من چه بدونم! من فقط تکلیف...خواف پوف.

فردی که این جمله را گفته بود با حیرت به استادی که در خواب ناز بود خیره شد.

-ای بابا! چقدر سختش می کنی لئو!
- راست می گی ما خودمون باید بریم!
- حله! نباید وقت رو تلف کرد! دقیقه ها با ارزش هستند!

روندا این را گفت و با سرعت باد از اتاق خارج شد. بقیه هم از آنجایی که فکر می کردند روندا جای درخت را می داند به دنبال او رفتند.

کمی بعد جنگل ممنوعه:
تمامی بچه ها دنبال کسی که در زیر لب آهنگ می خواند و بالا پایین می پرید راه افتاده بودن.

- کی می رسیم!nevil:
- فصل گل نی!
- بی مزه!
- الان می رسیم دیگه!
- از صبح داری همین رو می گی!
- مشکلی داری برگرد!

دانش آموز از ترس روندا به عقب دسته بازگشت. در همین موقع دسته به بن بست برخورد کرد. روندا بدون آنکه جلویش را نگاه کند بدو بدو کرد. بعد از سپری شدن دقایقی روندا متوجه دیوار شد.

- اِ وا! خیل خب لشکرینا من به بن بست رسدیم! فکر کنم یک پیچ رو اشتباهی اومدیم!
- فقط یه پیچ! میشه بگه کدوم پیچ! ما سرجمع نزدیک شیشتا اینا پیچ دیدیم!
- مشکلی داری؟
-نه نه متاسفم!

آن بنده مرلین انقدر از گم شدن می ترسید که حرفش را پس گرفت.

- میگما بچه ها ما اصلا قرار بود کجا بریم؟ nevil:

همه ی بچه ها آهی کشیدند و به طرف مسیر هاگوارتز باز گشتند. اما مسیر اصلی کجا بود؟ چرا هزاران مسیر به وجود آمده بود؟

ساعت یک شب قلعه ی هاگوارتز:

استاد گیاه شناسی چندین بار به ساعتش نگاه کرد.
- مطمئنم چیزی نشده! آره همه چی خوبه! اصلا مگه واسه کسی مهمه؟ نه! پس هیچی به هیچی!

صدای زنگ در به صدا در آمد. ناگهان چهار نفر با صورت های سیاه و چشم های آویزان وارد اتاق شدند.
- استاد! داد! آد! آد! د! تکلیفتون! تون ! ون! ن! تو حیاطه! طه! طه! اِکو میشه! شه! شه! نمره بدید! دید! دید!
- معلم گیاه شناسی بدون اینکه حیاط را نگاه کند نمره ی تمامی بچه ها را وارد کرد.

سوژه: بستنی فروشی


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۱۷:۳۳:۲۲
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۶ ۱۷:۴۰:۵۱



پاسخ به: گلخانه شیشه ای
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱:۳۳ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۲
#3

اسلیترین، مرگخواران

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۰:۵۰
از میان ورق های کتاب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 59
آفلاین
سوژه: معجون عشق


دستشویی دخترانه هاگوارتز مکانی پرماجرا بود. در واقع هر استفاده‌ ای از آن می‌شد، جز کاربرد اصلی اش. مکانی بود به ظاهر عادی که در واقع محلی برای جلسات خاص، تمرین طلسم و ورد های ممنوعه، ساخت معجون های غیرمجاز و... بود. قانون نانوشته ای بود که خیلی از دانش آموزان می‌دانستند، هر دانش آموزی که کمی قصد شیطنت داشته باشد.

جینی ویزلی با دست های لرزان شیر تسترال را به پاتیل رو‌به‌رویش اضافه کرد. برای هزارمین بار به طرز تهیه معجون عشق نگاه کرد و شروع به هم زدن معجون درون پاتیل کرد.
- یه بار اینوری، سه بار اونوری، یه ذره موی تک‌ شاخ فکر کنم آمادست.

با استرس چندین قطره از معجون را درون لیوان ریخت و سپس آن را پر از نوشیدنی کره ای کرد. فکر هایش را کرده بود، تصمیم را از قبل گرفته بود، جایی برای درنگ نبود. به سرعت لیوان را برداشت، در آن را بست و از دستشویی بیرون رفت. پله ها را با عجله پایین رفت و وارد سالن شد، به سمت میز گریفیندور رفت و تلاش کرد لبخندش واقعی به نظر برسد.

میدانست امروز کار دوستانش طول می‌کشد، می‌دانست وقتی که او برسد تشنه است و فکر می‌کرد به غیر از این کار راه به جایی نخواهد برد. تصمیمش را گرفته بود، جایی برای درنگ نبود غذا‌ها که ظاهر شد، جام آب کدو حلوایی را با لیوان حاوی معجون جایگزین کرد.
-سلام هری، سلام بچه ها! بیاید اینجا بشینید. خالیه.

سوژه بعدی: جنگل ممنوعه


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۳ ۲۰:۴۳:۱۹


پاسخ به: گلخانه شیشه ای
پیام زده شده در: ۰:۰۶:۰۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۲
#2

ریونکلاو

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
از روی ماه 🌙
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
ریونکلاو
پیام: 37
آفلاین
سوژه : جاروی پرنده

دختر بچه جعبه ی بلند قهوه ای رنگی را توی بغلش گرفته بود و با خوشحالی همراه با پدرش در کوچه ی نیمه خلوت دیاگون قدم می زد.
گونه های دختر بچه گل انداخته بودند. در حالی که از جلوی مغازه ی ردا فروشی خانم مالکین رد می شدند، گفت: نیمبوس دو هزار بهترینه بابا!
مرد ابروهایش را بالا انداخت: آره ولی به شرط اینکه باهاش ده فوت بیشتر ارتفاع نگیری!
لب های دختر جمع شدند، ابروهایش در هم گره خوردند و با صدایی اعتراض آمیز جواب داد: اما اینجوری که نمیتونم کوییدیچ حرفه ای بازی کنم!
پدرش قدم هایش را تندتر کرد: فعلا برای اون زوده! حرفه ای بودنو بزار برای هروقت که جستجوگر اسلایترین شدی!
بعد هم از کنار گرینگوتز رد شدند و به راهشان ادامه دادند.
زن میانسال قد بلندی که از بانک بیرون می آمد، شاهد مکالمه شان بود. دستی به ردای سبزش کشید و به فکر فرو رفت.
- خب .. من همین حالا هم تا اینجا اومدم، دیدن که ضرری نداره!
به سمت مغازه ی فروش جاروهای پرنده ای که چند قدم آن طرف تر قرار داشت، قدم برداشت و از پشت شیشه به جاروی پر آوازه ی آن روز ها خیره شد.
چندباری در ذهنش جوانب کار را بررسی کرد اما در نهایت نتوانست حریف اشتیاقش شود: خب این جالب ترین کاریه که تو سه سال اخیر داری انجام میدی مینروا!
بعد جلوتر رفت و حین وارد شدن به مغازه با لبخند ذوق زده ای زمزمه کرد: پاتر احتمالا شوکه میشه ..

سوژه ی بعدی: معجون عشق


Fight so dirty but your love so sweet


برج ریونکلاو، اتاق هفت، تخت سوم




گلخانه شیشه‌ای
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۴۹ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۲
#1

ریونکلاو

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
از روی ماه 🌙
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
ریونکلاو
پیام: 37
آفلاین
سلام
به تاپیک گلخونه شیشه ای خوش اومدید .

حتما تا حالا تو تاپیک محدوده آزاد جادوگران پست زدید یا حداقل باهاش مواجه شدید!
توی اون تاپیک یه پست که حاوی کلمات داده شده توسط نفر قبل بود نوشته میشد و آخرش هم چندتا کلمه برای نفر بعدی داده میشد
این تاپیک هم به شدت شبیه اونه!
دقیق تر بگم؛ اینجا هرکس یه روایت، داستان کوتاه، یا متن دلخواهش رو با سوژه ای که نفر قبل داده مینویسه و آخر پستش هم خودش یه سوژه به نفر بعدی میده!

امیدوارم ازش حمایت کنید و توی این گلخونه یه عالمه گل بکارید برامون

پ.ن: ضمن اینکه رزرو هم مجازه ولی سعی کنید خیلی تو رزرو نگهش ندارید


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۲۰:۵۰:۲۵

Fight so dirty but your love so sweet


برج ریونکلاو، اتاق هفت، تخت سوم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.