بچه اندکی شیر فلکه اشکدانش را بست و با کنجکاوی به لرد سیاه خیره شد تا متوجه شود دقیقا چه اتفاقی افتاده.
-ارباب!
-همین که گفتیم!
-ارباب!؟
-گفتیم که،همین که گفتیم!
-ارباب اما من اون رون بوقلمون رو اول خواستن شدم.
-چی گفتـــ...رابستن!مگه روز اول نگفتیم بچتو از ما دور نگهداری؟ مگه روزی که آوردیش تو اتاق ما نگفتیم از بچه ها خاطره خوشی نداریم؟ الان انقدر پرو تربیتش کردی که جرعت میکنه به ما بی احترامی کنه؟
-ولی ارباب من فقط گفتن شدم اون رون بوقلمونو اول خواستن شدم اما نذاشتن شدین گفتن بشم چی خواستن شدم گفتن بشم!
-
هکتور و رون کاملا گیج شده بودند و به هیچ عنوان نمیتوانستند حرف های بچه را درک و دریافت کندد پس هر دو هم زمان، اول نگاهی به رابستن و سپس به لردانداختند تا مطمئن شوند در این جهالت تنها نیستند.
چهره مضطرب رابستن نشان میداد کاملا متوجه شده .
حالا هر سه با کنجکاوی به لرد خیره شده بودند و بچه منتظر اجازه برای بیان باقی حرف هایش بود.
لرد نمیتوانست بروز دهد که نتوانسته است به طور کامل متوجه حرف های بچه شود ولی با خود فکر میکرد ، آیا میتواند به همین مقدار از درک و دریافتش برای اعلام تصمیمش افاقه کند؟
یعنی باید پیشنهاد همکاریه بچه را میپذیرفت؟ اما چه ربطی به موضوع فعلی داشت؟
-خیله خب و بعدش ؟
-خب همین دیگه، داشتم گفتن میشدم! من خواستن شدم رون رو به شما دادن بشم وگرنه خودم که دوس نداشتنش شدن میشم.
لرد مجددا گیج شده بود ، واقعا متوجه حرف های بچه نمیشد اما میدانست باید حرف هایی خوبی باشد.
در کنار همه این ها باید رون را به دست می آورد تا بتواند جانپیچ جدیدی بسازد!
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli