گدلوت VS هیزل استیکنی
آخرین مقصد
- سرتو بدزد!
نور قرمز رنگ با سرعت زیادی از بالای موهای خرمایی رنگش عبور و پس از طی مسافت کوتاهی به تخته سنگ پشت سرش برخورد کرد و باعث انفجار شدیدی شد. مرد هشدار دهنده چند متری به عقب پرتاب شد و بی هوش بر روی زمین افتاد.
- فرانک!
دختر بدون توجه به میدان نبرد خودش را به پیکر او رساند. دو جین جادوگر مشغول نبرد خونینی برای حفظ جان خود بودند و دختر بی تفاوت به همه آنها سعی میکرد زخم روی شکم فرانک را با دستانش بپوشاند. صدای فریاد مرد کهنسال را به وضوح شنید:
- لعنت خدا بهت سسیلی. اگه همین الان بلند نشی و اون چوبدستی کوفتیت رو تکون ندی هیچکس دیگه ای زنده نمیمونه که جنازه فرانک رو ببره خونه!
- اون زندست حرومزاده، داره نفس میکشه!
سسیلی بالاخره صورتش را بلند و از اندک مانده قوایش برای فریاد زدن بر سر پیرمرد استفاده کرده بود. خون بر روی پیشانی اش به سمت چشم چپ سرازیر شده بود و یکی از آن چشمان قهوه ای را کور کرده بود. اگر فرانک نفس میکشید پس باید ازش مراقبت میشد و سسیلی این وظیفه را با جان و دل به عهده گرفته بود.
نگاهی به پشت سرش و میدان نبرد انداخت. پرتو های قرمز، زرد و سبز همه جا بودند. در پشت آنها، قطاری که از ریل خارج شده بود دیده میشد. شاید در یک نبرد منصفانه مهاجمان آنچنان شانسی نداشتند ولی غافلگیری در یک قطار مسافری همیشه دردسر ساز بود.
علاوه بر فرانک، جادوگر دیگری در چندین متری آنها روی زمین افتاده بود. بنظر زخم جدی ای نداشت ولی قفسه سینه اش دیگر بالا و پایین نمیرفت.
گدلوت و چهار جادوگر دیگر مشغول مبارزه با مهاجمینی بودند که از لحاظ نفرات برتری داشتند. سسیلی ناامیدانه فریاد زد:
- گدلوت!
-------------------------------------------------------------
- بنظرت این بلیطا رو درست خریدم؟
فرانک در حالی که هفت بلیط را دستانش تکان میداد سعی کرد از دانش گدلوت در زبان آلمانی بهره ببرد.
- بذار ببینم، اممممم، هالشتات؟ اینارو اشتباه خریدی فرانک. مگه قرار نیست بریم مونیخ؟
- آره.
- میدونی هالشتات توی اتریشه دیگه؟ هالت؟
گدلوت، هالت را فراخواند تا او را مسئول خرید بلیط های قطار کند. فرانک سرش را پایین انداخت و به حاشیه جمع ملحق شد.
- میشه یبار کارتو درست انجام بدی؟
- خفه شو سسیلی. همینکه که اولش به من اعتماد کرد خودش پیشرفته.
فرانک در دل میدانست این حرف فقط یک دروغ دیگر است. با اینکه دو ماهی میشد به گروه جستجوی گدلوت پیوسته بود ولی تا الان کار های زیادی را با موفقیت به پایان نرسانده بود. آخر مگر یک تازه فارغ التحصیل چقدر توانایی داشت؟
- ایناهاش! بجنب هالت، کدوم سکو؟
گدلوت حتی زحمت چک کردن بلیط ها را به خودش نداد. میدانست میتواند چشم بسته به هالت اعتماد کند.
- سه! سه! بجنبین فقط 10 دقیقه تا حرکت مونده!
گروه جادوگران ناگهان به جنب و جوش افتادند. نیاز به حرف بیشتری نبود، سریعاً چمدان ها را در دست گرفتد تا راهشان را در شلوغی ایستگاه قطار به سمت سکوی سه باز کنند.
سسیلی تک فرزند یک خانواده با سطح متوسط در ساردینیا بود. خانواده تمام ماگل او در بهترین منطقه توریستی جنوب ایتالیا به کمک خدمات به مسافران کسب درآمد میکردند. پدر راننده ماشین های لاکچری در هتل بود و مادر در یک بار کار میکرد. سسیلی هم گاهی به مادرش کمک میکرد تا اینکه یک حامل از مدرسه جادوگران کاتولیک واتیکان سر رسید و او را از خانواده جدا کرد. هر چند که پذیرش این موضوع برای والدین او سنگین بود و در ابتدا مخالف حضور سسیلی در مدرسه جادوگری بودند. آنها تنها همین دختر را داشتند و وابستگی زیاد بعد از 11 سال جدایی را سخت تر میکرد. هرچند سسیلی در صبح خداحافظی قول داده بود برای کریسمس و تابستان به خانه برگردد ولی حرفش تنها 3 سال اعتبار داشت و بعد از آن در قالب برنامه تبادل جادوآموز به هاگوارتز رفت و از همانجا با کریستوفر و محفل ققنوس آشنا شد.
روز پروازش به لندن، پدر او را کنار کشید و گفت:
- سسیلی، تو تنها دختر خانواده زاویونی هستی، این خون برات پشتکار و همت میاره و میدونم که خودت هوش کافی رو هم داری. پس مطمئنم توی انگلستان هم موفق خواهی شد. یادت باشه اینجا همیشه منتظر اخبار موفقیت هات هستیم.
سسیلی هم حرف های پدر را جدی گرفت چون میدانست این خانواده با همان همت زاویونی شکل گرفته بود. با عمری پارک کردن ماشین ها و پر کردن لیوان های خالی.
چند دقیقه بعد، داخل کوپه.چند دقیقه ای از شروع حرکت قطار گذشته بود. گروه به رهبری گدلوت بار هایشان را داخل محفظه چمدان گذاشته بودند و حالا با دقت به طراح گروه، کریستوفر، گوش میدادند.
- پس یبار دیگه مرور میکنیم.
نگاهی معنادار به فرانک انداخت.
- ماموریت ساده است. بعد از اینکه توی مونیخ پیاده شدیم از همدیگه جدا میشیم و دوباره توی هتل همو میبینیم. برای اینکه مطمئن بشیم کسی با معجون مرکب بهمون نفوذ نکرده کلمه محافظ رو بهم دیگه میگیم. همه کلمه رو یادشونه؟
تمامی اعضا سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند.
- روز بعد میریم به محل ملاقات، باقی مونده گروه مرگخواران رو شناسایی میکنیم و مستقیم میریم به زوریخ تا گزارش بدیم.
گدلوت سریعا اضافه کرد.
- یادتونه باشه شکار مرگخوارا به عهده ما نیست. فقط شناسایی و پشتیبانی. حالیتون شد؟
-------------------------------------------------------------
سسیلی فرانک را توی صف دستشویی آخر واگن پیدا کرد. قطار بعد از طی کردن قوس یک تپه به نقطه بالایی رسیده بود و کم کم راه خودش به سمت پایین را پیدا میکرد. هوای شمال اروپا کمی سرد بود برای همین هر دو جادوگر پالتو های بلند به همراه داشتند که علاوه بر گرم کردن، به پنهان کردن چوبدستی های همیشه آماده هم کمک میکرد.
- برای بار چهارم؟
- هان؟
- بار چهارمه که میری دستشویی. مطمئنی دل و رودت سر جاشه پسر؟
سسیلی نیشگونی از بازوی فرانک گرفت. فرانک، لعنتی زیر لب گفت ولی خوب میدانست سسیلی بیشترین کمک را به اون در جا افتادنش توی گروه کرده است. از ماموریت مراکش که نتوانسته بود بعد از 12 ساعت مقر محفل ققنوس را پیدا کند تا کارهای دفتری و گزارش ها. البته که این خواسته خود فرانک بود تا بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز به محفل ققنوس بپیوند. هرچند نمیخواست به این زودی وارد واحد های میدانی شود ولی نمره های درخشانش توجه هری پاتر را به خودش جلب کرده بود.
- نترس، تا مقصد دووم میارم.
- من که فکر نمیکنم گل بچه.
فرانک حس کرد باید اینجا خودی نشان بدهد. برای همین از صف دستشویی خارج شد و در طول راهرو چندین متر پیش رفت تا از پنجره قطار منظره بیرون را نگاه کند.
- اوهو! چطور شد مرد ما یهویی قدرت خودش توی شکستن دادن فاضلاب دل و رودش رو به رخ کشیده؟
سسیلی با خنده ای این را گفت و در کنار فرانک ایستاد.
- میدونی بعضی وقتا اونطوری که میخوای نمیشه؟
- برای تو همیشه؟
سسیلی خنده ای مستانه سر داد که البته بعد از دیدن قیافه مغموم فرانک سریع خودش را جمع و جور کرد. ظاهراً زمان خوبی برای گفتن حرف های خنده دار نبود.
- نه همیشه. من توی هاگوارتز خیلی موفق بودم. ارشد خوابگاه بودم و همه امتحانام رو هم عالی میگرفتم. عضو باشگاه دوئل بودم و باور کنی یا نه نفر اولِ اونجا. کسی که همه بهم احترام میذاشتن. حالا ببین به چه روزی افتادم که نمیتونم بلیط درست رو بخرم.
- یه چیزایی ازت شنیده بودم. بین سال بالایی ها همیشه میگفتن یه یارویی توی ریونکلاو هست که کارش ردیفه. هرچند من خیلی دنبال نمیکردم اخبار رو.
- چرا؟
- خو برای یه دختر روستایی ساده از ایتالیا این چیزا خیلی جذاب نیست. میدونی، ما بیشتر به پیتزا و شراب اهمیت میدیم.
طعنه سسیلی لبخند ریزی را به صورت فرانک آورد ولی او را از ادامه دادن این مکالمه منصرف نکرد. معلوم نبود دوباره کی بتواند او را تنها و در آرامش گیر بیاورد.
- از واتیکان بگو.
- قشنگه!
- همین؟
- اگه میخوای واست حرف بزنم خیلی میتونم روده درازی کنما! اولاً که هوا عالیه، درست بر خلاف این قبرستون دره ای که داریم میریم، اونجا کلی آفتاب داریم. تازه اگه آخر هفته ها یه سر بری سمت غرب میتونی توی ساحل شنی دراز بکشی و استراحت کنی.
- میذارن آخر هفته ها برید؟
- واستا دارم حرف میزنم. معلومه که میذارن! فکر کردی همه جا مثل بریتانیای "کبیر" سیستم برده داریه؟ نخیر گل پسر، تازه بعد از ساعت رسمی مدرسه میتونیم بزنیم بیرون برا نوشیدنی، به شرطی که تا قبل غروب برگردیم که توی تابستون میشه ساعت 9 شب، اینطوری خیلی تایم داریم. سطح آموزش مدرسه هم بدک نیست. خوشم میومد ولی توی هاگوارتز همه چی جدی تره برای همین چیزای بیشتری برای یادگرفتن هست.
- پدر و مادرت چی؟
- چی چی؟ میخوای بیای خاستگاری؟
- نه معلومه که نه! فقط می...
- معلومه که نه؟ ینی اینقدر ضایعم؟
- منظورم این نبو...
- حالا که پرسیدی و منظورت رو هم فهمیدم. ولی باشه، از پدرم برات میگم که بدونی به این راحتی ها دختر به کسی نمیده.
دختر بزرگتر آنچنان سریع جملات را به سمت فرانک پرتاب میکرد که حتی به او فرصت سرخ شدن از خجالت رو هم نمیداد.
- پدرم 10 ساله شوفره. یارو با فراری میاد دم هتل، سوییچو میده بهش بعدشم یه بیست یورویی میذاره کف دستش. بابامم میره پارکش میکنه. همین و تمام.
- اوه! بنظر نمیاد خیلی راضی باشی از این کار پدرت.
- نه بابا شرلوکِ زمانه؟ معلومه که کسی خوشش نمیاد باباش راننده باشه.
- پدر منم شغل آنچنان خفنی نداشت.
- احمق!
- چرا؟
- معلومه که به پدرم افتخار میکنم. سالهاست داره شرافتمندانه کار میکنه. اون زمانی که هیچ محلی ای توی ساردینیا نموند و همه مهاجرت کردن به ناپل، پدرم بخاطر عشقش به مادرم وایساد و جنگید، برام غذا تامین کرد و منو فرستاد مدرسه. یادت باشه هیچوقت این حق رو به کسی ندی که در مورد پدر و مادرت بد بگه. مخصوصاً خودت.
فرانک حالا واقعاٌ احساس شرمساری میکرد. فکر نمیکرد سسیلی همچین احساساتی داشته باشد.
- حالا درست و حسابی برام از پدرت بگو.
آقتاب به میانه آسمان رسیده بود. حالا صف دستشویی خالی شده بود ولی فرانک حس میکرد که وظیفه دارد تا از آبروی پدرش دفاع کند. آبرویی که همین چند لحظه پیش خودش آن را ریخته بود. کمی افکار خودش را جمع و جور کرد، جملاتی که همیشه به بقیه میگفت را دور انداخت و سعی کرد با سری بالا از پدرش تعریف کند.
- اون فیلمبردار مسابقات کوییدیچه.
صدای چند بچه از کوچه انتهای واگن تنها چیزی بود که سسیلی در یک دقیقه بعدی شنید.
- خب دِ بنال دیگه! بقیش؟
فرانک فهمید که این بار هم خراب کرده. چیز دیگری به ذهنش نمیرسید تا در مورد او بگوید.
- چجوری؟
- هان؟
- چجوری از اون مسابقه لعنتی فیلم میگیره؟
- خب خیلی سادست. روی جارو میشینه و یه دوربین رو به سرش وصل میکنه. مثل... مثل یه کلاه! بعد میره بالا و سعی میکنه توپ رو دنبال کنه و ازش فیلم بگیره. البته باید حواسش باشه چون بلاجر ها ممکنه بیان سمتش برای همین یه سری محدوده خاص وجود داره برای اینکه بتونه توش پرواز کنه.
- همین یه فیلمبرداره کلاٌ؟
- نه، هر تیم رو ده نفر جداگانه ساپورت میکنن. هر کس وظیفه خاصی داره. مثلاً بابای من اکثرا باید بره دنبال مهاجما.
- و توی دست و پاشون نباشه؟
- آره.
- و با بقیه تیم فیلمبرداری هماهنگ باشه؟
- آره.
- و اندازه یه باریکن کوییدیچ و حتی بیشتر روی جاروش تسلط داشته باشه. تازه یه دوربین گنده هم همیشه رو سرشه؟
فرانک جواب آخر را نداد. فهمید سسیلی چه نیتی دارد. نکات پنهان بسیاری توی این کار بود که او خیلی راحت از کنار آنها گذشته بود. حالا سینه را ستبر کرده بود و با صدای رسا از پدرش حرف میرد.
- تازه اون فیلمبردار نیمه نهایی مسابقات جام جهانی پارسال هم بوده!
- نه بابا؟ شوخی میکنی؟
چند دقیقه بعد به گفتگو و گاهی خنده سپری شد. از قضا پدر فرانک وظیفه بسیار سخت و در عین حال جذابی را بر عهده داشته و فرانک حالا با نطق های آتشین خودش داشت کمی پر و بال به داستان های پدرش میداد. هرچند که بعد از جمله " میبینی گل پسر؟ جزئیات خیلی مهمن، برای ما توی ماموریت هم داستان همینه، باید حواسمون به جزئیات باشه." از سسیلی خاموش شد.
- بنظرت میتونم...
- آره!
- پدرم بهم گفت هرجایی که برم، از مونیخ و پاریس تا قاهره و کیپ تاون آخرش خونمون توی لندن مقصده و اونجا منتظرمه. بعد از گزارشمون توی زوریخ میخوام برگردم پیشش. تو چی؟
- نوچ. میدونم اگه برم ایتالیا دیگه برنمیگردم. زیادی دلم تنگ شده.
- خیلی دل و جرئت میخواد این کار!
- نه گمونم. بنظرم بزدلم.
- این که بخاطر انجام وظیفه نمی...
جمله فرانک هیچوقت تموم نشد.
-------------------------------------------------------------
- گدلوت!
صدای گرفته سسیلی در بین انفجار ها و فریاد طلسم ها به گوش پیرمرد رسید.
- باید برگردیم عقب. فرانک هنوز زندست!
گدلوت یک طلسم بی هوشی به سمت مرگخوار رو به رویش فرستاد و با دست دیگر یقه کریستوفر را کشید تا او را از اشعه سبز رنگ دور کند.
- لعنت هر چی خداست به تو سسیلی. پاشو بجنگ لعنتی، هیچکس عقب نمیکشه وگرنه مردیم!
نگاه دختر خسته بود و دیگر اثری از شوخ طبعی در آن دیده نمیشد. به سمت صورت پسر برگشت، واضحاً نفس میکشید اما به سختی. هشدار به موقع او باعث شده بود تا سسیلی زنده بماند و حالا کاری از دستش برنمیآمد. در عقل میدانست حق با گدلوت است و اگر نجنگد همه چیز از بین میرود. اما در قلب میخواست پیش پسرک بی پناه بماند تا درمانش کند، تا او را به خانه پدرش برگرداند و شاید گفتگویی هم در مورد مسابقات کوییدیچ داشته باشد؛ حتماٌ آنجا خانه قشنگ و گرمی بود.
ولی الان برای آنها فقط پیام آور مرگ فرزندشان بود!
- من یه بزدلم فرانک. همیشه وظیفه رو به احساساتم ترجیح دادم.
موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. دستش محکم تر از قبل چوبدستی را گرفت و بلند شد تا به صحنه نبرد بپیوندد. بلند شد تا به فرانک و آرزوهایش پشت کند.