هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳:۱۶ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۵:۰۵
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 203
آفلاین
ولی وضعیت جیب راست هم بهتر از جیب چپ نبود! در واقع منطق حکم می‌کرد وقتی داری طلسم گسترش‌پذیری رو اجرا می‌کنی، اونو برای هر دو جیبت اجرا کنی. بورگین هم اینو می‌دونست، نه که ندونه و بخواد دوبله وقت تلف کنه. فقط انتظار داشت حداقل در مورد این یکی جیب شانس باهاش یار باشه و گالیونا در نقاط بالاتری از جیب جاسازی شده باشن.

ولی گویا شانس با بورگین یار نبود و گالیون‌ها یا در پایینی‌ترین نقطه‌ی جیبش قرار داشتن یا... شاید اصلا گالیونی در کار نبود!

نگهبان با دیدن بورگین که دوباره تا آرنج تو جیبش فرو رفته ولی این‌بار سمت راستی، صبرش لبریز می‌شه.
- دست بردار! یعنی این یکیم مثل اون یکیه؟

بورگین سعی می‌کنه با زدن لبخندی گشاد کمی از بحرانی بودن ماجرا بکاهه.
- البته. بالاخره باید تعادل ایجاد بشه نه؟

نگهبان دست به رداش می‌بره که باعث می‌شه بورگین از ترس به هوا بپره.
- تو رو مرلین آقا، حالا نیازی به خشونت نیسـ... آخیش.

بورگین با دیدن دست نگهبان که به جای این که با چوبدستی از جیب خارج بشه، با ساعتی قدیمی به بیرون برمی‌گرده نفس راحتی می‌کشه. اما جمله بعدی بورگین دوباره اونو به ترس وامی‌داره.
- داری وقت این مسئول بزرگ محترم رو هدر می‌دی! متوجهی که این تاخیر هم میاد رو مبلغ دیگه نه؟

بورگین متوجه نبود، ولی بهتر بود هرچه زودتر متوجه بشه وگرنه نه تنها باید کلی گالیون خرجِ ورود به زندان می‌کرد که شاید حتی به رسوندن مرسوله به مرگخواران هم نمی‌رسید!


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳:۱۶ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

سیلویا ملویل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۷:۴۵ جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۲:۱۳
از یه گوشه، زیر سایه ارباب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 25
آفلاین
حالا مگر میشد در یک جیب بی انتها چهارتا گالیون پیدا کرد؟ تا کمر در جیبش فرو رفته بود که از نظر فیزیک و زیست شناسی جادویی ممکن نبود! البته ممکن بود ولی نه انقدر.

- دیگه واقعا داری وقت باارزش نگهبان وزارت رو میگیری!
- نه راستش! یکمی صبور باشین! مسئولان بززگی مثل شما باید صبور باشن.

نگهبان که مسئول بزرگ خطاب شده بود، تسترال کیف شد. سرش را تکان داد.
- باشه. منتظرم. خوب بگرد و زود باش.

بورگین کش و قوسی به کمرش داد و دوباره دو دستی به جیبش حمله ور شد. واقعا چطوری نمیتوانست فقط یک گالوین پیدا کند.

- خب چرا اون یکی جیب رو نمیگردی؟ نیم ساعته فقط به جیب چپ گیر دادی.
- اوه راست میگین!

مچ دستش را تکان داد و سعی کرد با شوخی جو را بهتر کند. نفس عمیقی کشید تا جیب سمت راست را بگردد.


you and only you, my lord


پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۵۰ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۰:۴۱
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 184
آفلاین
انگشتار بورگین وارد جیبش شدن و رفتن و رفتن و رفتن و...
به انتهای جیبش نرسیدن.
انگشتاش ناامیدانه پارچه اطراف جیبش رو مورد نوازش قرار می‌دادن، و پایین می‌رفتن.
ولی همچنان به انتهای جیبش نمی‌رسیدن.

بورگین از خجالت خیس عرق شده‌بود.
دستش تا بازو توی جیبش بود، و هنوزم به انتها نرسیده بود.
نگهبان یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
- داری وقت منو تلف میکنی؟

بورگین نمی‌خواست وقت نگهبان رو تلف کنه. در واقع تلف کردن وقت آخرین چیزی بود که بورگین برای خودش یا مشتری‌هاش می‌خواست.
- نه قربان... وقت تلف کردن تو کار من نیست. من خودم کاسبم. وقت خیلی برام باارزشه... فقط شلوار اشتباهمو امروز پوشیدم که نفرین شده تا جیبش بی‌انتها بشه.
- شما همون برو وزارت بشین تا مجو...
- عه آقا نه، نگفتم نمیرسه دستم به انتهاش که، می‌رسه بالاخره. فقط شما آرامش خودتون رو حفظ کنید قربان.
- ای بابا... باشه پس. منتظرم.

و نگهبان همون‌طور به جیب بورگین که حسابی موذب شده بود، زل زد.

و بورگین هم خودشو به هم گره زد و سرشو کرد توی جیبش تا بلکه بتونه گالیون‌هاش رو پیدا کنه و زیر میزی نگهبان رو بده و رفع بحران کنه.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶:۲۴ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۵۵:۰۵
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 203
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا به بورگین سفارش دادن که تا سه روز آینده دست مومیایی اولین جادوگر رو براشون به خانه ریدل بیاره. بورگین که به کل این سفارش رو فراموش کرده بود، برای دیدن ماندانگاس فلچرِ زندانی که ادعا کرده بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره به آزکابان میاد...


~~~~~~~~~~~~~

بورگین با ترس و لرز از بین دمنتورهایی که اطراف آزکابان در حال نگهبانی بودن عبور می‌کنه و بالاخره با رسیدن به ورودی نفس راحتی می‌کشه.
- سلام آقا من اومدم ماندانگاس رو ببینم!

نگهبان که ردای تیره‌ای به تن کرده بود و با کلاهی که بر سرش کشیده بود بی‌شباهت به دمنتورها نبود، سرشو بالا میاره و نگاهی به بورگین می‌ندازه.
- کارِت؟

بورگین از نگاه نافذ نگهبان لرزشی می‌کنه و با دستپاچگی پاسخ می‌ده:
- چیزه... یه امانتی پیشش دارم می‌خواستم بدونم از کجا باید پیداش کنم.
- از قبل با وزارتخونه هماهنگ کردی و وقت ملاقات گرفتی؟

بورگین انگار که سطل آبی روش ریخته باشن، رنگ از رُخِش می‌پره.
- چی؟ وقت ملاقات از وزارتخونه؟ نه... آقا دستم به دامنت من کارم گیره و وقتم کمه. تو رو مرلین بذار فقط چند دقیقه ببینمش.

نگهبان که تمام مدت در حال گشتن به دنبال جای سلول ماندانگاس در دفتری بزرگ و خاک‌گرفته بود، با شنیدن این حرف دفترو محکم می‌بنده که باعث می‌شه گرد و خاکش به هوا بلند بشه، تو گلوی بورگین بره و اونو به سرفه بندازه.

- بدون مجوز وزارتخونه هیچ زندانی‌ای حق ملاقات نداره!

نگهبان اینو می‌گه اما نگاه خیره‌شو به جیب‌های بورگین می‌دوزه. بورگین با دنبال کردن رد نگاه نگهبان و رسیدن به جیب خودش، دو گالیونیش میفته و با تردید دستشو تو جیبش می‌بره.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۲:۲۰:۵۱

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶:۱۵ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۰:۴۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
بورگین تا چشمش به آزکابان افتاد، تو دلش بخاطر اینکه جاروی اسقاطی یهو وسط آسمون خراب نشد، مرلین رو شکر کرد. اما تا اومد یکم برای سالم رسیدن به مقصد ذوق کنه، یهو یه جغد از ناکجا آباد میخوره به جارو.
جارو چند دور میچرخه و اینور اونور پرت میشه و با نهایت سرعت به سمت زمین سقوط میکنه.
بورگین که از خساستش عین تسترال پشیمون شده بود، توی این تکون خوردن ها، روده هاش به هم گره میخورن!
جاکسی و راننده و بورگین، با همدیگه روی کیسه ها آشغال می‌افتن.
بورگین که الان هم روده هاش به هم گره خوردن و هم کمر و دست و پاش بخاطر افتادن از بالا روی آشغالا درد میکنه، به سختی از جاش بلند میشه.
_آخه من تو رو چیکارت کنم؟ هان؟ مرلین هم تورو، هم اون جاروی پوسیده تو لعنت کنه!

راننده جاکسی، با نهایت پررویی جواب میده:
_مگه زوری سوار جاروم کردمت؟ میخواستی سوار نشی!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۵۰ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۰۰:۱۲
از میان ورق های کتاب
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 63
آفلاین
بورگین که کاسب بود و اهل حساب و کتاب، بخاطر نپرداختن هزینه چند‌ برابر جوتوبوس نگاهی به آسمان انداخت و به مرلین توکل کرد. با چشمانی غمبار مانند محکوم به اعدامی که پای چوبه دار می‌رود به سمت جاروی اسقاطی رفت و به علت کمبود شدید فضا روی انتهای آن نشست.
- بریم.

جاروی اسقاطی پت‌پتی کرد و صدایی مثل موتور بیرون داد. بعد با حالتی که انگار هر لحظه می‌خواست سرنشینانش را زمین بیندازد با سرعتی کمی بیشتر از لاکپشت های غیر نینجا شروع به حرکت کرد.

- میگما آقا.

صدایی از راننده بیرون نیامد.

- الوووو؟ داداش؟ برادر؟ نمیشنوی صدامو؟

اینبار به لطف نعره های بورگین راننده گفت:
- ها داشم؟ صدات نمیاد. چی میگی؟

- میگم این جاروی شما، امنه دیگه؟

- معلومه که امنه! خود من یه زمانی مسافر می‌بردم جاده‌ی قطب شمال_جنوب! روزی ده بار با این می‌رفتم و می‌اومدم. بیستا مسافرم میزدم که هیچ، اندازه‌ی یه کامیون بار هم می‌بردم. اصلا این جارو جدیدیا پرپرو شدن داش! دیگ به درد نمیخورن که...

مرد که چانه‌اش گرم شده بود، شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن ماجراهای زندگی اش. از قرار معلوم هیچ قصدی هم برای ساکت شدن نداشت. در همین اوضاع بورگین با هر دست انداز دو متر به هوا پرت می‌شد و روی جارو می‌افتاد، صدا های به شدت ناهنجاری از جارو می‌آمد و بورگین می‌توانست قسم بخورد که دیده از جارو روغن چکه می‌کند.

بعد از زمانی که برای بورگین هزار سال گذشت و هزار نذر و دعا به مرلین و شماتت خودش برای نساختن جان‌پیچ، جلوی ساختمان زندان توقف کردند.

-بفرما اینم آزکابان! دیدی چقدر الکی نگران بودی.



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸:۰۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
- اگه پول باقی مسافرارو می‌دی می‌برمت!

این‌بار نوبت بورگین بود تا به جاروی راننده نگاهی بندازه.
- ولی این جارو که فقط جای یه راننده و مسافر داره! مسافر دومو کجا جا می‌دی؟ می‌خوای سرم کلاه بذاری مرد حسابی؟

راننده سرتاپای بورگین رو برانداز می‌کنه.
- بشین رو جارو تا ببینی چند تا مسافر روش جا می‌شن!

بورگین که حوصله کل‌کل نداشت جلو می‌ره و روی جارو می‌شینه. به محض این که روی جارو جا خوش می‌کنه، احساس می‌کنه جارو بسیار دراز می‌شه. خیلی دراز! بیش از حد دراز! تا جایی که می‌تونست تا 30 مسافرو جا بده!

بورگین متوجه اشتباه سهمگینش می‌شه. اون مرد راننده جاکسی نبود، بلکه راننده جوتوبوس بود! بورگین از جارو پیاده می‌شه و با حسرت به دوباره کوچیک شدن جارو نگاه می‌کنه.
- این طرفا هیشکی آزکابان نمی‌ره یعنی؟

- کی بود گفت آزکابان؟

بورگین که انگار دنیا رو بهش داده باشن، به سرعت از جا می‌پره و برمی‌گرده تا ببینه صاحب صدا کیه. اما به محض دیدنش، از مرلین می‌خواد کاش هرگز این سوالو نپرسیده بود. چرا که مردی غول‌پیکر با سیبیل چخماقی که جاروی ریش‌ریش‌شده و مستهلکی به همراه داشت این حرفو زده بود.
- ما می‌بریمت داوش. با نصف قیمت. بپر بالا.

مرد ضمن گفتن این حرف جارو رو به جلو هل می‌ده تا بورگین بتونه روش بشینه. بورگین یه نگاه به جوتوبوس و یه نگاه به جاروی فکستنی مرد می‌ندازه. به نظر نمیومد اون جارو حتی بتونه بورگین رو به تنهایی حمل کنه، چه برسه بورگین به همراه صاحب غول‌پیکرش!

بورگین باید سریع‌تر تصمیم می‌گرفت. جوتوبوس، پرداخت پول چند برابر اما رسیدن تضمینی به مقصد. یا جاروی پیر و علیل، پرداخت پول اندک اما با ریسک هرگز نرسیدن به مقصد!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۳۹ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
پس تصمیم گرفت به ایستگاه جاکسی برود زیرا که آپارات کردن تا آزکابان دردسر ها و قوانین خاص خودش را داشت.

کمی بعد- ایستگاه جاکسی

- میدان شاه آرتور دو نفر!
- اگه می خوای بری شهرک شهید ویزلی بیا اینور!
- میری خیابان لردکبیر؟ بپر بالا!

ایستگاه جاکسی بسیار شلوغ بود. هر کدام از راننده ها گوشه ای کنار جاروی پرنده ی خود ایستاده بودند و سعی داشتند با فریاد های بلندشان مسافر جذب کنند.
بورگین همانطور که سعی می کرد زیر دست و پای جماعت راننده له نشود، با دقت به صداها گوش می داد تا ببیند کسی حرفی از "آزکابان" می زند یا نه.
اما خبری نبود.

بورگین خود را به مرد قوی هیکلی رساند که روی بازوانش خالکوبی های متعددی داشت و درحال تمیز کردن انتهای جارویش با لونگی قرمز رنگ بود. به نظر می آمد از آن آدمهایی باشد که جرئت بردن مسافر به آزکابان را دارد.

- ببخشید آقا. شما زندان…

مرد فوری چرخید و جوری بورگین را نگاه کرد که او زیر نگاه هایش آب شد و دیگر نتوانست ادامه ی حرفش را بزند.
- درسته قبلا زندانی بودم ولی مگه یه زندانی بعد آزاد شدنش نمی تونه شغل داشته باشه؟ مگه نمی تونه مسافرکشی کنه؟ اصلا مگه یه زندانی تغییر نمی کنه؟ این بود آرمان های ویکتور هوگو؟ اگه بخواین به یه زندانی آزاد شده بازم به چشم زندانی نگاه کنین که دنیا خیلی زشت می شه! اصلا چرا یه زندانی...

بورگین که از شنیدن این مقدار کلمه ی "زندانی" به ستوه آمده بود ترسش را کنار گذاشت و به خود جرئت داد میان حرف های مرد بپرد.
- آقا من فقط می خواستم بپرسم تو مسیر زندان آزکابان هم می رین یا نه؟ قصد توهین نداشتم که.

مرد که تازه فهمیده بود جریان از چه قرار است. مودبانه از بورگین معذرت خواست.
- معذرت می خوام آقا. این روزا اسنیپ واسه مون اعصاب نذاشته!
- اسنیپ؟ آهان منظورتون اون جاروهاییه که رانندشون با توجه به لوکیشنی که براشون می فرستی، میان دنبالت‍‍‎‎‏ون!
- نه بابا! اون که جِسنیپه! من دارم سوروس اسنیپو می گم. چند وقتیه اومده اینجا مسافرکشی می کنه. می گن حقوق هاگوارتزش کفاف زندگیشو نمی داده. جاسوسی هم که حقوقش بخور و نمیر بوده برای همین زده تو این کار... بعد هر دفعه هم برای مسافرا داستانای سوزآور تعریف می کنه اونا هم متحیر و متحول می شن و بهش پول بیشتری میدن. نامرد زده کلا کار و کاسبیمونو کساد کرده.

راننده آهی کشید و به جارویش که حتی یک مسافر هم رویش ننشسته بود نگاه کرد.
بورگین اهمیتی به اسنیپ و جسنیپ و حتی اسنیچ نمی داد. او فقط هر چه سریعتر می خواست خود را به ماندانگاس برساند.
- آقا نگفتین بالاخره منو تا آزکابان می رسونین یا نه؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
- لعنت بهتون. الان چهار ساعت و نیمه اینجا نشستم. سه نفر به عنوان گدا نات انداختن جلوم... دو نفر جیبمو زدن که همون ناتا رو هم از دست دادم و پنج نفر پیشنهادهای تاریکی بهم دادن. کجاس این محفل خراب شده تون؟

بورگین در میدان گریمولد قدم می زد و غر زنان دست هایش را در هوا تکان می داد.
طولی نکشید که غر زدنش با پاتیلی که بر سرش کوبیده شد، قطع شد.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل بد بگه!

صدای رون ویزلی از بین دیوارها به گوش می رسید. ولی صدای او هم با برخورد ملاقه ای به سرش قطع شد.
- رون ویزلی! اون تنها پاتیلی بود که داشتیم. فورا برو بیارش.

رون از یک طرف سرش را می مالید و از طرف دیگر فکر می کرد که چرا مادرش او را به شکل سربازان نه چندان بلند پایه ارتش خطاب می کند.
از پله ها پایین رفت...
از پله های دیگری بالا رفت...
از راهروی تنگی گذشت...
وارد اتاقی شد... ولی جن خانگی محفل با لگد او را بیرون انداخت.
از پنجره ای به داخل خزید... ولی سر از خانه همسایه در آورد.

- در این خراب شده کجاست! چطوری برم بیرون؟

ضربه ملاقه بعدی شدیدتر بود.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل به عنوان خراب شده یاد کنه!

رون ویزلی که دو طرف سرش قلنبه شده بود از محفل خارج شد. پاتیل مالی را پیدا کرد؛ ولی بورگین هم او را پیدا کرد.
- هی بچه... ماندانگاس اون توئه؟ دست لازم دارم! خیلی سریع...

رون شانه هایش را بالا انداخت.
- اون همین دیروز دستگیر و به هشت هزار و ششصد و سی و دو سال حبس محکوم شد.

بورگین دو دستی بر سرش کوبید. رون ادامه داد:
- حالا زیادم غصه نخور. دو سالش به دلیل رفتار خوب و مناسب در دادگاه بخشیده شده.

بورگین سه روز وقت داشت. باید دست مومیایی را پیدا می کرد. قبل از این که مرگخوارها دوباره به سراغش بیایند. کمی فکر کرد. شاید می توانست به ملاقات ماندانگاس رفته و از او جای دست مومیایی شده را بپرسد.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
پست سوژه جدید:

-... واقعا خجالت آوره. پاشو یه کاری بکن. تا حالا سابقه نداشته مغازه اینقدر خلوت باشه. دچار رکود اقتصادی شدیم! ورشکست میشی بدبخت، این وسط هم اونی که آواره میشه منم. یه تکونی به خودت بده، تبلیغی چیزی. این چه مدل کار کردنه آخه. روزا میای اینجا میشینی پشت میز و هر متن قابل خوندنی که تو مغازه پیدا میشه رو میخونی و شب وقتی خوابت گرفت در رو میبندی و میری!

بورگین پر گردگیری را درون حلق شخصیت تابلو سخنگو فرو کرد و گفت:
- عهههه بسه دیگه. سالازار شاهده اگه دست از غر زدن برنداری بسته بندیت میکنم و میندازمت گوشه انباری.

بورگین نمیخواست اعتراف کند اما حق با تابلو بود. این چند وقت اوضاع کاسبی حسابی بهم ریخته بود. چند ماهی میشد که مشتری چندانی نداشت. قطعا بحران مالی گرینگوتز که به واسطه اختلاص جمعی از جن‌های بانکدار به وقوع پیوسته بود بازار را دچار رکود کرده بود اما برای او این تمام داستان نبود. چند وقتی میشد که اجناس خوبی به چنگ نیاورده بود. اگر میخواست مغازه را سرپا نگهدارد باید دنبال اجناس نایابی میگشت که مشتری ها برای دیدن و خریدنشان سر و دست بشکنند.

چوب گردگیری را کنار گذاشت و به پشت میزش برگشت. تقویمی خاک گرفته روی میزش خودنمایی میکرد. با دست خاک تقویم را تکاند و به دست نوشته هایش که روی تقویم علامت زده بود نگاه کرد. دور تاریخ امروز دایره ای قرمز رنگ کشیده بود و و با فلشی کوتاه به متنی در زیر تقویم اشاره کرده بود:
- "روز تحویل سفارش لرد سیاه"

نفسش در سینه حبس شد! سفارش لرد سیاه؟! این چند روز آنقدر کلافه بود که اصلا به خاطر نمی‌آورد سفارشی برای لرد سیاه گذاشته باشد! همان طور که داشت برای به خاطر آوردن سفارش به مغزش فشار می‌آورد صدای جیلینگ ناشی از باز شدن در مغازه او را از جا پراند.

دو مرگخوار سیاه پوش وارد مغازه شده بودند و جوری جلوی رویش ایستاده بودند که انگار از اول همانجا بودند!
- اوه...سلام دوستان! چه زود اومدین من تازه مغازه رو باز کردم.

بلاتریکس که از قیافه اش مشخص بود علاقه‌ای به حضور در مغازه او ندارد چینی به دماغش انداخت و گفت:
- اومدیم بهت خبر بدیم که دریافت سفارش رو به تعویق بندازی. به جای امروز میخوایم سه روز دیگه بسته رو بهمون تحویل بدی. به خاطر یک سری مشکلات پیش بینی نشده مقدمات تحویل هنوز فراهم نشده.

بورگین آب دهنش را قورت داد و همان طور که در دلش سالازار را شکر میکرد گفت:
- اوه...باشه باشه اصلا مشکلی نیست...فقط یک بار دیگه میگین که سفارشتون چی بود؟

ایوان و بلا نگاهی بهم انداختند و بعد ایوان با سوظن گفت:
- دست مومیایی اولین جادوگر! چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودی؟...صبر کن ببینم نکنه سفارش ارباب رو فراموش کرده بودی؟!

بورگین آشفته شد و گفت:
-نه نه چطور همچین چیزی امکان داره؟! آخه جدیدا سفارش‌های زیادی برام اومده بود و یک لحظه فراموش کردم که سفارش شما کدومه. نه همین الان هم پیشمه اگه بخواین میتونم براتون بیارم...

ایوان انگشت اسکلتی اش را روی لایه خاکی که سطح میز بورگین را فرا گرفته بود کشید و گفت:
- الان نه دیگه ابله! سه روز دیگه خودت برامون بیارش به خانه ریدل. حالا هم بیشتر از این وقتمون رو نگیر، احساس میکنم هوای مغازه ات باعث میشه استخوان هام کپک بزنه! این تسترالدونی رو تمیز کن!

بورگین تا لحظه خروج مرگخوارها لبخندش را روی صورت حفظ کرد. اما به محض خارج شدن آن‌ها از مغازه دو دستی توی سرش کوبید! به کل این سفارش را فراموش کرده بود. بلافاصله پالتو و شال گردنش را از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت. نقاشی سخنگو با نارضایتی پرسید:
- هوووی کجا داری میری این وقت صبح؟

بورگین همان طور که با عجله پالتواش را تنش میکرد گفت:
-میرم ماندانگاس رو پیدا کنم! اون گفته بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره. فقط امیدوارم دروغ نگفته باشه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۳:۱۸:۲۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.