هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شغل سوم: فروشنده

وظایف: تهیه و فروش اقلام جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از اقلام فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی زوپس مارکت جادوگران

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل فروشنده ثبت درخواست دریافت شغل





شغل چهارم: معجون‌ساز

وظایف: تهیه و فروش معجون‌های جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون به همراه معادلی از معجون‌های فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی معجون‌سرای پاتیل‌طلا

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل معجون‌ساز ثبت درخواست دریافت شغل



شغل پنجم: شفادهنده

وظایف: درمان جادوگران و موجودات جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از هزینه نوع درمان

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی شفاخانه مرداب زیرین

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل شفادهنده ثبت درخواست دریافت شغل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!

لطفا وقتی توسط اساتید، ناظرها، یا مدیران به پستت جواب داده میشه، دیگه پستت رو ویرایش نکن. علاوه بر اینکه چنین کاری جواب به پستت رو زیر سوال میبره، اگر پیام شخصی بهم نمیدادی اصلا نگاه نمی‌کردم که پستت ویرایش شده.

این‌بار خیلی بهتر بود و نکاتی که گفتم رو به خوبی رعایت کردی.

چالش دومت رو تایید میکنم.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸:۵۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!

رولات رو از ورودت به سایت تا به الان دنبال کردم و خیلی خوش‌حالم که هروقت نکته‌ای بهت گفته شده سعی کردی تا جای ممکن رعایتش کنی. اما توی چالش دوم با این که دیالوگات خوب بودن و از این نظر می‌تونی تاییدیه رو بگیری، ولی چون هنوز از نظر ظاهری نکاتی که تو پست تدریس گفته شده رو رعایت نکردی نمی‌تونم تاییدت کنم.

حس می‌کنم شاید وقت کافی نذاشتی و با دقت نخوندی ولی ازت می‌خوام حتما پست تدریس رو بخونی و فاصله‌هایی که بین دیالوگ‌ها، و بین توصیفات و دیالوگ هست رو رعایت کنی. چون این چالش در مورد دیالوگه تا وقتی ظاهر درست مربوط به دیالوگ‌ها رو یاد نگیری متاسفانه نمی‌تونم تاییدت کنم.

ضمنا مجبور نیستی حتما یه رول جدید بنویسی، می‌تونی همین رو دوباره بفرستی و فقط اشکالات ظاهریش رو رفع کنی تا تایید بشی.

پس فعلا چالش دومت رد می‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۴۵ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹:۴۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷:۱۱ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 11
آفلاین
چالش دوم:

ماتیلدا چوبدستیش رو تکون داد و کتابش به صفحه بعدی رفت. نگاهی بهش انداختم.

- حتما باید با جادو انجامش بدی؟

با ماتیلدا توی قطار آشنا شدم، اون هم مثل خودم کتاب خوندن رو دوست داره و خوشش میاد به بقیه با جادوش پز بده.

- خب حالا چی هست؟

ماتیلدا با اکراه جواب داد.
- جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها.درسته که امسال کلاس جانورشناسی نداریم ولی از داداشم کش رفتمش، محتوای جالبی داره.

- داری در مورد چی میخونی حالا؟
- میشه انقدر مزاحم درس خوندنم نشی؟
- باشه باشه، شانس بیارم هم گروهی نشیم که کل خوابگاه رو قرنطینه میکنی...

زبونش رو به نشانه تمسخر بیرون آورد و برام شکلک در آورد.روم رو به نشونه قهر اون طرف کردم و ناگهان پریدم و کتاب رو از دستش قاپیدم.
-خب ببینم چی داریم اینجا؟

نگاهی به صفحه کتاب انداختم.
- اژدها؟ واقعا در مورد اژدها ها نمیدونی؟ ماگل که نیستی خیر سرت!

با اخم کتاب رو از دستم گرفت.

- حالا بگو ببینم چیا یاد گرفتی؟
- خب یه هفته ای میشه خوندن رو شروع کردم، خون آشام هارو دوست دارم، تازه میدونستین توی جنگل ممنوعه هاگوارتز میشه سانتور پیدا کرد؟
-آره. همه اینو میدونن، بابام خودش برام گفته. بابام میگه یه بار یه سانتور به هاگوارتز حمله کرده، می‌گفت دامبلدور با یه طلسم جلوشو گرفته!
- واقعا؟ تا جایی که من خبر دارم سانتورا خیلی قوین، پس همه چیزایی که در مورد دامبلدور میگن درسته...
- معلومه، پس چی فکر کردی؟ تازه پدرم میگه یه بار مبارزش با ولدرمورت توی وزارتخونه رو دیده، میگه اون یکی از معدود کسایی بوده که مستقیما جلوی طلسم ممنوعه رو گرفته و منحرفش کرده
- از سانتور ها بگذریم، در مورد ققنوس هم خوندم. توی کتاب نوشته بود ققنوس ها عملا نامیرا هستن چون با هر بار مرگ دوباره زاده میشن. همچنین اونها به صاحب هاشون قدرت‌هایی اعطا میکنن و به شدت وفادار هستن. نوشته که اونا همیشه در زمان نیاز صاحب یا اطرافیان صاحبشون به کمکشون میشتابن و با قویترین جادوها نجاتشون میدن.
- بنظرت اونا با طلسم ممنوعه میمیرن؟
- چه گیری به طلسم ممنوعه دادی؟ نکنه میخوای بری مرگخوار بشی شیطون؟

خنده ریزی کردم.
- شاید، هیچ چیز غیرممکن نیست!


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۰ ۹:۵۷:۵۱
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۰ ۱۰:۰۲:۲۹


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵:۴۴ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
آقای آنتونی گلدشتاین!

رول خوبی بود و توصیفاتت برای عبور از این چالش خوب و کافی بودن. ولی یه سری اشکالات ظاهری توی پستت وجود داره که انتظار دارم حتما تو چالش بعدی رعایت کنی تا بتونی تایید بشی.

اول: برای دیالوگ همیشه بعد از "-" یه بار اسپیس بزن (فاصله بنداز) و بعد شروع به نوشتن دیالوگ کن.

دوم: هیچ‌وقت وسط دیالوگ اینتر نزن و به خط بعد نرو! کل دیالوگ باید حتما توی یک پاراگراف نوشته بشه.

سوم: ازت می‌خوام حتما نکات آموزشی که در انتهای پست تدریس اومده رو مطالعه کنی. چون نکاتی که در مورد دیالوگ اون‌جا گفته شده رو رعایت نکردی. به طور خلاصه اگه بخوام بگم، وقتی فاعل آخرین توصیفاتت قبل از دیالوگ، متعلق به همون شخصیه که دیالوگ رو بیان کرده، با زدن یک‌بار اینتر دیالوگ رو می‌نویسیم. اما وقتی شخصی که دیالوگ رو می‌گه متفاوت از شخصیه که آخرین توصیفات در موردشه، با زدن دو اینتر شروع به نوشتن دیالوگ می‌کنیم.

این سه نکته رو در این بخش از پستت پیاده می‌کنم تا بهتر متوجه منظورم بشی:

نقل قول:
چوبدستیم رو روی میز گذاشت.

-۱۰ گالیون بهت میفروشمش.

و مغازه دار شروع به غر زدن کرد.

-۱۰ گالیون؟
چه خبرته زنیکه، این چوبدستی بدردنخور تهش ۲ گالیون ارزش داشته باشه.

زیر لب جوابشو دادم.

-بابام ۱۵ گالیون واسش داد عوضی.

چوبدستیم رو روی میز گذاشت.
- ۱۰ گالیون بهت میفروشمش.

و مغازه دار شروع به غر زدن کرد.
- ۱۰ گالیون؟ چه خبرته زنیکه! این چوبدستی بدردنخور تهش ۲ گالیون ارزش داشته باشه!

زیر لب جوابشو دادم.
- بابام ۱۵ گالیون واسش داد عوضی.


چهارم: از ویرگول توی توصیفاتت بیش از اندازه استفاده کردی. یعنی خیلی جاها جمله به اتمام رسیده و هیچ لزومی نداشته با ویرگول به جمله بعدی ارتباط پیدا کنه، اما به جای علائمی مثل (. ؛ ... ! ؟)، تو ویرگول (،) رو ترجیح دادی. لطفا تا جای ممکن سعی کن به جملات پایین بدی و فقط در صورتی که واقعا به جمله بعدی مرتبط بود ویرگول بذاری. نمونه:

نقل قول:
سریع با سرعت برگشتم و با تمام توان از اون ساحره دور شدم، کمی به دور و اطرافم نگاه کردم، خواستم چوبدستیم رو چک کنم که متوجه شدم دیگه توی دستم نیست، بین جمعیت نگاهی انداختم و متوجه زن ساحره شدم که وارد مغازه ای شد، یواشکی پشت سرش وارد مغازه شدم، کسی توی مغازه نبود و زن پشت پیشخوان داشت با فروشنده حرف میزد، چوبدستیم رو روی میز گذاشت.

با سرعت برگشتم و با تمام توان از اون ساحره دور شدم. کمی به دور و اطرافم نگاه کردم. خواستم چوبدستیم رو چک کنم که متوجه شدم دیگه توی دستم نیست! بین جمعیت نگاهی انداختم و متوجه زن ساحره شدم که وارد مغازه ای شد. یواشکی پشت سرش وارد مغازه شدم. کسی توی مغازه نبود و زن پشت پیشخوان داشت با فروشنده حرف میزد. چوبدستیم رو روی میز گذاشت.

همونطور که می‌بینی تمام این جملات مستقل بودن و می‌تونستن پایان پیدا کنن به جای این که با ویرگول خواننده رو منتظر نگه‌داری تا بالاخره به پایان جمله برسه. دو مثال از جایی که قرار دادن ویرگول مناسبه برات میارم:
1) سیلویا با چرخاندن دستش و آموزش تصویری حرکت مورد نظر، ایوان را راهنمایی کرد.

اینجا برای این که خواننده جمله رو اشتباه نخونه، از ویرگول استفاده کردیم تا مبادا خواننده اشتباها حرکتِ موردِ نظرِ ایوان بخونه.

2) ایوان سعی می‌کنه بدون این که کوچیک‌ترین تکونی بخوره، زیباترین لبخندش رو تحویل بده.

اینجا اگه انتهای جمله اول نقطه می‌ذاشتی، ناقص به نظر می‌رسید. پس در واقع جمله‌ای در پایانش ویرگول می‌گیره که اگه به جاش نقطه بذاری، کامل نباشه و مشخص باشه که هنوز ادامه داره.


چالش اولت تایید می‌شه.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵:۰۷ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹:۴۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷:۱۱ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 11
آفلاین
چالش اول:
چوبدستیم رو توی دستم فشردم، قبلا با کوچه ناکترن سر و کار داشتم و الان هم از قبل آماده ترم، من میتونم...

نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم، بعد از چندبار پیچیدن به مغازه ها رسیدم، آجر های جگری رنگ آسیب دیده دیوار جلب توجه میکردن، جادوگرها و ساحره های زیادی بین مغازه ها جابجا میشدن، ساحره ای از پشت سمتم اومد و در گوشم به آرومی شروع به صحبت کرد.

-چطوری پسر کوچولو.

سریع با سرعت برگشتم و با تمام توان از اون ساحره دور شدم، کمی به دور و اطرافم نگاه کردم، خواستم چوبدستیم رو چک کنم که متوجه شدم دیگه توی دستم نیست، بین جمعیت نگاهی انداختم و متوجه زن ساحره شدم که وارد مغازه ای شد، یواشکی پشت سرش وارد مغازه شدم، کسی توی مغازه نبود و زن پشت پیشخوان داشت با فروشنده حرف میزد، چوبدستیم رو روی میز گذاشت.

-۱۰ گالیون بهت میفروشمش.

و مغازه دار شروع به غر زدن کرد.

-۱۰ گالیون؟
چه خبرته زنیکه، این چوبدستی بدردنخور تهش ۲ گالیون ارزش داشته باشه.

زیر لب جوابشو دادم.

-بابام ۱۵ گالیون واسش داد عوضی.

تنها منبع نور مغازه فانوس کم سویی بود که پشت پیشخوان بود، پشت زره شوالیه ای که شمشیری در دست داشت قایم شده بودم و بغل دستم صندوقچه ای قفل شده وجود داشت، توی مغازه هر چیزی پیدا میشد، از چند صد پرنده ای که توی قفس از سقف آویزون بودن تا چوبدستی های متعددی که تا چند دقیقه دیگه قرار بود چوبدستی منم پیششون باشه، زن چوبدستی رو برداشت.

-پس معامله نمیکنم، حداقل ۷ گالیون بده.

-آههه...
باشه، بیا، این هفت تارو بگیر.

فروشنده کیسه سکه ای بالای پیشخوان گذاشت و یکی یکی هفت تا سکه از کیسه بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت، زن با خوشحالی سکه هارو برداشت و توی جیبش گذاشت و بعدش چوبدستیم رو به فروشنده داد.

زن سمت خروجی اومد و من برای اینکه دیده نشم کمی جابجا شدم و به آرومی پشت صندوق خزیدم، وقتی زن خارج شد فروشنده چوبدستیم رو روی دیوار کناریش آویزون کرد، من هم کم کم بدون دیده شدن پشت وسایل فروشگاه جلو رفتم، مرد بعد از این پشت پیشخوانش رفت و من هم فرصت رو غنیمت شمردم و با کمترین صدا پشت پیشخوان رفتم، از جام بلند شدم و چوبدستیم رو برداشتم که کسی دستم رو گرفت، برگشتم و فروشنده رو دیدم که با اخم گنده ای بهم خیره شده بود، با حرکتی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از پیشخوان بیرون پریدم، فروشنده چوبدستیش رو بالا آورد و من هم چوبدستیم رو سمتش گرفتم، مرد با صدای بلندی ورد خوند.

-پتریفیوس توتالوس.

و من هم در مقابل خوندم.

-استوپیفای.

دوتا طلسم ها به هم برخورد کردن و انفجاری به وجود آوردن که باعث شد هر دو به عقب پرتاب بشیم، سریع از جام پریدم و ورد دیگه ای اجرا کردم.

-وینگاردیوم له ویوسا.

با ورد جابجایی زره شوالیه رو سمتش پرتاب کردم و وقتی سرش گرم اون شد از مغازه بیرون زدم، چوبدستی در دست کل کوچه رو دویدم و به محض رسیدن به کوچه دیاگون نفس عمیقی کشیدم، کمی نشستم و بعد یک نفس گرفتن نه چندان طولانی از جام بلند شدم و به سمت پاتیل درزدار رفتم.

پایان



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱:۴۳ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
آقای آلفرد بلک!

رولت عالی بود و دیالوگات هم اصلا خام نبودن. دهانم رو دوختی پسر!

حرف زیادی برای زدن برام نذاشتی، فقط می‌خوام یک‌بار دیگه به دو تا نکته توجهت رو جلب کنم که به نظر تو بعضی جاهای پستت فراموش کردی رعایت کنی.

یکی این که علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. یکی هم این که چرا دیالوگ اولت کتابی بود؟ جز در موارد خاص که تو پست تدریس بهش اشاره کردم، دیالوگ‌ها باید به زبان محاوره‌ای باشن.

چالش دومت تایید می‌شه.

امیدوارم در کنار گذروندن چالش‌های هاگوارتز، تو رو توی بخش‌های مختلف ایفای نقش که برات باز شده هم ببینم (لندن، دیاگون، قلعه و...). آمادگی خیلی خوبی برای نوشتن داری!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶:۴۵ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۵:۵۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 14
آفلاین
چالش دوم:

گوی سرخ ماه سپتامبر،در آسمان نیمه ابری لندن می سوخت؛ صنوبر و کاج های دره ی ولینگتون از دیدگانش محو می شدند و دست باد گیسوان مشکی آلفرد را نوازش می کرد. ناگاه دستی ظریف آلفرد بلک را از دنیای درون ذهنش خارج کرد و صورتش را از پنجره ی هاگوارتز اکسپرس بیرون کشید.

- این بی نزاکتی ها در شأن خاندان ما نیست آلفرد، حس می کنم بیش از ۱۰ سال است که مرتبا این را برایت تکرار می کنم.

صدای نابالغ و زنانه ای که شروع به صحبت کرده بود شروع به انتقاد از رفتار های آلفرد کرده بود و ظاهرا قصد اتمام نیز نداشت. آلفرد چشمانش را چرخاند و به خواندن کتاب های آخرین سال هاگوارتز ادامه داد و اعتنایی به کلیشه های خواهرش نداشت و اجازه داد تا هر زمان که مورد نظرش است ادامه دهد‌.

- من متاسفم خلوتتون رو به هم زدم... ف_فقط یه مشکلی بود،نتونستم واگن پیدا کنم...

آلفرد سر خود را از کتاب بلند کرد و به چهره ی دخترانه و سخت جلوی درب خیره شد‌. ظاهر دختر حتی برای جوامع جادوگر غیرعادی بود. گیسوانی صاف و به رنگ مشکی پرکلاغی داشت که با پوست رنگ پریده اش در تضاد بود، لب های سرخش در صورت بی روحش می درخشیدند. خواهرش مانند عادت همیشگی ای که داشت شروع به پرسیدن همان سوال قدیمی از هر غریبه ای که از او درخواستی داشت کرد.
- اصیل زاده هستی؟
- بله، از خاندان سالواتوره ام.
- شوخی خوبی بود خانم محترم، ولی برای این که برای خودت هویت درست کنی باید یه بار اسامی بیست و هشت مقدس رو می خوندی؛ چیزی به عنوان سالواتوره نداریم‌.

آلفرد تحمل کوته بینی خواهرش را نداشت، زیرلب ورد سایلنسو را رو به خواهرش زمزمه کرد و رو به دختر با لبخندی کمرنگ گفت:
- سالواتوره یکی از خاندان های اصیل جادوگر در ایتالیاست دوشیزه، درست میگم؟

دختر لبخند دلفریبی زد و سرش را به نشانه ی مثبت رو به آلفرد تکان داد. چیزی عجیب تر از زیبایی خاصش در چشمانش بود. انگار فرد با نگاه کردن به دختر ناتوان میشد.
- کنتسا سالواتوره، فرزند ارشد آلسندرو سالواتوره‌.

آلفرد کتاب معجون سازی پیشرفته را بست و دست چپ دختر را بوسید. اگر تنها یک چیز از خانواده ی خرده نگرش یاد گرفته بود ادب بود.
- بابت رفتار خواهرم متاسفم دوشیزه، بلک هستم، آلفرد بلک.

آلفرد دختر را در صندلی خالی کنار خودش نشاند. روبروی دختر خواهرش تقلا می کرد صحبت کند. آلفرد با یک حرکت چوبدستی طلسم را باطل کرد و خواهرش تقریبا فریاد زد:
- از هر کجا هم که باشه لایق نشستن کنار بلک ها نیست! از اینجا ب...
- والبورگای عزیزم، نظرت چیه خودت به واگن لسترنج ها سر بزنی؟ مطمئنم با آرمان های خالصت هماهنگند.
- و همین کار هم می کنم، عصر بخیر‌ خانم خارجی، به انگلیس خوش اومدین!

با عصبانیت مکالمه ی خود را تمام کرد، با تکبر کفش هایش را روی کف چوبی واگن کوبید و از واگن خارج شد.

- من واقعا متاسفم که اولین مواجهه ی شما با دانش آموزان هاگوارتز باید این طور می بود. سال چندمی هستین؟ فکر می کنم آموزش هارو تا الان ندیدی، درسته؟
- اوه نه، من تحت تعلیم بزرگترین جادوگران بودم... فقط بنا بر بیماری ام مجبور به انتخاب تعلیم در خانه شدم.

قلب آلفرد با شنیدن بیماری دختر فشرده شد. پس دلیل زیبایی خاص و طرز حرف زدنش که دندان هایش را مخفی می کرد همین بود. مطمئن بود دوست ندارد راجع به بیماری اش صحبت کند، پس بحث را عوض کرد و به سمت خانه و زندگی اش در ایتالیا و عمارت سالواتوره برد. هر چقدر دختر بیشتر حرف می زد بیشتر محو و جذب او میشد، گویی دست خودش نبود. آلفرد پس از دو ساعت کلنجار با دل و ذهنش تصمیم گرفت تفکراتش را بیان کند:
- شما، خیلی خاص هستین...من، ه_هیچ وقت به قلبم اجازه ندادم بر ذهنم غلبه کنه...

چیزی در چشمان دختر درخشید. چیزی فراتر از روشنایی، چرا که برای مدت کوتاهی چشمان کنتسا سرخ شد و دستانش که در دستان آلفرد گره خورده بود از قبل هم سرد تر شد. چیزی نگفت و لبخند متفاوتی از همیشه کرد که دیگر زیبا نبود، بلکه انگار موجودی جهنمی در حال نگاه کردن به او بود.

- ک_کنتسا؟
- آلفرد، دوست داری بیشتر از این خاصیت ببینی؟

انگشتر نقره ی فیروزه نشان در انگشت حلقه ی راست کنتسا بود که تازه متوجهش شد‌‌ه بود. انگار زبانش را گره زده بودند.

- نگران نباش، بر خلاف هوش بالایی که داری دقتت تعریف چندانی نداره عزیزم.

گویی آلفرد معلول و در عین حال لال شده بود و این از ناخودآگاه خودش نبود، بلکه یک نیروی خارجی بود.

کنتسا جلوتر رفت و دستان سردش را روی صورت آلفرد گذاشت و از آن لحظه به بعد، آلفرد چیزی به خاطر نیاورد.

همهمه ی درون واگن و هق هق های خواهرش آهنگی ناموزون ایجاد کرده بودند. دیگر کنتسا را آنجا نمی‌دید، تنها چیزی که به غیر از خواهر و درمانگرش میدید خفاشی از پشت پنجره بود که به طرز خجالت آوری به او خیره بود. تنها درمانگر هاگوارتز اکسپرس هراسان حرکت می کرد. آلفرد در تعجب بود که چرا همه نگران او بودند تا دردی در سرتاسر شریان هایش پیچید. با چشمان نیمه بازش شانه های خونی خود را نظاره کرد. با دستان لرزانش از جیبش آینه ی شکسته ای را در آورد و روی گردن خود را دید. جای نیش خفاشی روی آن خودنمایی می‌کرد که چون سرچشمه ی آبشار خونی بود که از همان نقطه جاری می شد. ناگهان همه چیز برای آلفرد بلک روشن شد.

راز خاندان سالواتوره، راز چشمان دلفریب دختر و راز انگشتر فیروزه که نفرینی را حمل می کرد.

این عشق کنتسا نبود که آلفرد درگیرش شده بود، بلکه طلسم یک خون آشام بود.


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۲ ۱۱:۲۳:۴۵
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۲ ۱۱:۲۵:۳۴

Just because of the greater good


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱:۵۱ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت!

دوست داشتم دیالوگات بیشتر باشه خصوصا به نسبت توصیفات زیادی که داری، چون چالش دوم متمرکز بر دیالوگ بود. با این حال همون میزان دیالوگ هم کافی بود. البته دیالوگات در ابتدای پست بهترن و هرچی به انتها می‌ریم به نظر خام‌تر می‌شن. بریم چند تا نکته که نیازه تو پستای بعدی رعایت کنی رو با هم مطالعه کنیم.

اول: لطفا حتما حتما حتما بعد از این که رولت تموم شد برگرد و یه دور از رو متنت بخون. یه سری اشکال تایپی داشتی که با یه دور خوندن به راحتی حل می‌شدن.

دوم: نقل قول:
- چیز خطرناکیه ؟؟

تکرار یه علامت نگارشی اشتباهه و باعث نمی‌شه که تاثیرش بیشتر بشه. همون یک‌بار کافیه. نهایتا اگه خیلی علاقمندی به جای ؟؟ می‌تونی از ؟! استفاده کنی. ضمن این که این علائم باید به کلمه قبلشون بچسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله بگیرن که فکر کنم اینجا اشتباها از دستت در رفته. پس درستش اینه:
- چیز خطرناکیه؟!

نقل قول:
همزمان که به سمت سندلیم حرکت میکردم گابریل گفت:

- لیسا، مشکلی نداره که زاخاریاس هم چیزی که تعریف کردی رو بدونه؟ شاید اطلاعات بدرد بخوری داشته باشه.

لیسا با حالتی معذب:
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم از باغ سیب به سمت روستامون حرکت میکردم تو مسیر یه موجودی از پشت بهم حمله کرد. چیزی یادم نمیادی ولی وقتی بیدار شدم این زخم عجیب رو روی گردنم به جا گذاشته بود.

سوم: لطفا حتما نکته سوم در مورد دیالوگ تو پست تدریس رو بخون چون مثلا اینجا در مورد گابریل توضیح دادی و دیالوگ هم متعلق به گابریله، پس باید یک‌بار برای نوشتن دیالوگ اینتر می‌زدی. فقط وقتی دو بار اینتر می‌خوره که گوینده دیالوگ متفاوت از شخصی باشه که آخرین بار در موردش می‌نوشتی. در ضمن صندلی درسته.

چهارم: می‌دونم تو دیالوگ دوم ("لیسا با حالتی معذب:") می‌خواستی از تکرار کلمه "گفت" پرهیز کنی و منم موافقم و تا جای ممکن بهتره از کلمات "پرسید، گفت، پاسخ داد و..." استفاده نشه و با توصیف جایگزینش کنیم، اما این که یه جمله رو کامل نشده رها کنی هم اشتباهه. نهایتا می‌تونی جمله‌بندیت رو عوض کنی تا نیازی به کلمه گفت هم نباشه. مثل:
لیسا حالت معذبی به خود گرفت.
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم...


در نهایت... پست تو یه پست جدی نبود. پس چرا برای دیالوگات شکلک نمی‌ذاری؟ خصوصا تو دیالوگای پشت سر هم که توصیفی بینش در مورد گوینده دیالوگ نمیاد این نیاز به شکلک بیشتر حس می‌شه. نمی‌گم لزوما برای تک‌تک دیالوگا شکلک بذار چون از نظر ظاهری هم پستو خراب می‌کنه، اما سعی کن برای تعدادیشون که مناسب‌تر می‌دونی شکلک بذاری که حالت شخص موقع بیان دیالوگ مشخص باشه و درک بهتری از حسش در اون لحظه داشته باشیم.

چالش دومت تایید می‌شه!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱:۳۹:۱۶ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۶:۱۲
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 56
آفلاین
تکلیف دوم



قسمت اول از مجموعه داستانی زاخاریاس و گادفری




اولین روز از آخرین سال تحصیلیم؛ هوا گرم و مرطوب بود. سنگین و خفه. از اون روز های احمقانه ای که دوست داری سریع تر تموم بشه.
زود تر از هر سال وارد سکوی نه و سه چهارم شدم. روی نیمکتی که در انتهای راهرو، دقیقا کنار دیوار آجری سالن قرار داشت نشستم. حدود یک ربع به حرکت قطار مونده بود. بچه های سال اولی همیشه زود تر از بقیه وارد سکو میشن. بعضی هاشون هیجان دارن و بعضی ها استرس؛ ولی چیزی که توی همشون مشترکه خانواده هایی هستن، هرچند نگران ولی با حس غرور و افتخار که برای اولین بار فرزند سال اولی شون رو به هاگوارتس بدرقه میکنن.
پلاستیک خالی ساندویچ مرغ و سیب زمینی که مادرم برام گذاشته بود رو توی سطل آشغال کنارم انداختم. دور دهنم رو پاک کردم و وارد قطار شدم. کوپه های ابتدایی پر شده بودن پس یه کوپه یه خالی توی یک نیمه ی دوم قطار پیدا کردم و نشستم.
چند لحظه به ورودی در خیره موندم که یهو گابریل ترومن از جلوی کوپه رود شد. چشم تو چشم شدیم ولی ولی نایستاد. دقیقا یک لحظه بعد برگشت و وارد کوپه شد.
- هی زاخار ، تویی که پسر. یه لحظه نشناختمت.

اومد و روبروم نشست.

گابریل یه پسر گشاده رو، مهربون و قابل اعتماد بود. الان که دارم این داستان رو میگم باید ارشد شده باشه.
خلاصه . اون روز اولین روز از کلاس سومش بود. حرف زدن باهاش جالب اذیت کننده نبود.
- نبودی ببینی بچه های تیم در به در دنبالت میگشتن. کجا بودی؟
- روی یکی از صندلی های انتهای سالن نشسته بودم؛ نزدیک دستشویی. اتفاقا دیدمشون ولی واقعا حوصله حرف زدن نداشتم.
- گودی چشات داد میزنه دیشب نخوابیدی.
- آره ؛ با عموم یه مسافرت کوتاه رفته بودیم.

چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد چشام رو بستم. نگه داشتن اون پلک ها کار بابای سوپرمن هم نبود په برسه به من.

وقتی بیدار شدم حدودا چهل دقیقه گذشته بود. هوای سنگین و مزخرف چند دقیقه پیش جاش رو به هوای تازه ای که از پنجره داخل میومد داده بود. دوتا دختر جدید به کوپه اضافه شده بود. یه دختر سال اولی به شدت ریز نقش با یه اسپینر تو دستاش، سمت چپم و خواهر بزرگ ترش روبروش نشسته بود. خواهره رو میشناختم. سلینا مور. میدونستم خواهر کوچیکش یعنی لیسا دو سال از ابتدایی رو جهشی خونده؛ سال دوم و چهارم. اینا رو میدونم چون با دوست پسر سلینا هم اتاقی بودم.

بعد کمی احوال پرسی، کوپه مون رو که بحث مورد علاقه ی گابریل، یعنی موجودات غیر طبیعی درش جریان داشت به مقصد دستشویی ترک کردم. بعد از قضای حاجت یه بتری آب خریدم و دهن و صورتم رو شستم.
برگشتم و وقتی به ورودی در کوپه رسیدم متوجه جای نیش نسبتا بزرگی روی گردن لیسا شدم. همزمان که به سمت سندلیم حرکت میکردم گابریل گفت:

- لیسا، مشکلی نداره که زاخاریاس هم چیزی که تعریف کردی رو بدونه؟ شاید اطلاعات بدرد بخوری داشته باشه.

لیسا با حالتی معذب:
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم از باغ سیب به سمت روستامون حرکت میکردم تو مسیر یه موجودی از پشت بهم حمله کرد. چیزی یادم نمیادی ولی وقتی بیدار شدم این زخم عجیب رو روی گردنم به جا گذاشته بود.

گردنش رو چرخوند و یکم جابجا شد تا بتونم جای زخمش رو ببینم.
گفتم:
- روستا تون کجاست؟
- توی جنوب کوه های پناینز.

کمی به فکر فرو رفتم ولی لیسا رشته ی افکارم رو پاره کرد:
- چیز خطرناکیه ؟؟
- نه اصلا. نمیخواد نگرانش باشی. فقط درسات رو بخون و به حرف ارشدها گوش کن.
- یعنی به معلما گوش ندم؟
- تا وقتی باعث ازدست دادن نمره گروهتون نشه نه. ؛)

بقیه مسیر با گپ و گفت های عادی ادامه پیدا کرد. به مقصد رسیدیم و قطار خالی شد ولی لیسا اسپینرش رو توی کوپه جا گذاشته بود پس برگشت و دوید. توی راهروی قطار وقتی کنار در کوپه ایستاده بود تا نفس بگیره با یه طلسم بیهوش کننده از پشت بهش حمله کردم و قبل از اینکه بیوفته روی هوا گرفتمش.

خنجرم رو کشیدم و با دقت تمام روی زخم گردنش رو یکمی خراش دادم. در حدی که یکی دو قطره خون بیرون بزنه. لبام رو روی گردنش گذاشتم و خونی که از زخمش بیرون زده بود رو مکیدم. در حقیقت خونش برام مهم نبود بلکه ترشحات داخل زخمش مد نظرم بود و بله. مزه ترشیدگی ای که خون آشام ها بعد از مکیدن خون قربانیا شون به جا میذارن کاملا محسوس بود.

چند مورد جالب وجود داشت؛ اولی اینکه چرا این دخترک رو نکشته. و دومی اینکه چرا فقط یکی از دندون های نیشش رو داخل گردنش فرو کرده. آیا یکی از دندوناش رو از دست داده یا اینکه نمیخواسته به عنوان یه خون آشام شناسایی بشه. این یعنی ممکنه بین مردم روستا زندگی بکنه.

اینا سوالاتی بودن که برای رسیدن به جوابشون باید به اون روستا میرفتم. اسپینرش رو از جیبم در آوردم و توی دستش گذاشتم. بغلش کردم و بردمش به سمت ورودی قلعه. به خواهرش گفتم یه خوابدزدک دنبالش بود و بعد از بیهوش کردنش داشت خونش رو میمکید. منم کشتمش و دیگه جای نگرانی نیست. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بهوش بهوش میاد.


با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۴۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور

پروفسور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱:۳۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲:۵۳:۰۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
دوشیزه هرماینی گرنجر!

تلاشت رو تحسین می‌کنم دوشیزه‌ی جوان و بخش‌های جدیدی که پستت اضافه کردی خیلی بهترش کرده بود، ولی نمی‌دونم من بد توضیح دادم یا علاقه‌ای به خوندن نکات گفته شده نداری. چون هم‌چنان بعضی از اشکالات ظاهری که بهت گفتم باقی مونده. از جمله:

اول: همیشه بعد از دیالوگ برای نوشتن توصیفات باید دو بار اینتر زد. نه کم‌تر و نه بیشتر از دو تا. دقیقا دو تا اینتر.

دوم: وقتی آخرین فاعل تو توصیفاتِ قبل از دیالوگ، همون شخصیه که دیالوگ رو به زبون آورده باید یک‌بار اینتر بزنی و وقتی گوینده دیالوگ شخصی به جز آخرین فاعل هست، باید با زدن دو بار اینتر دیالوگ رو بنویسی.

در ضمن چند جا به جای سه نقطه، از چهار نقطه استفاده کرده بودی که اشتباهه. ما فقط سه نقطه داریم.

چالش دومت تایید می‌شه ولی امیدوارم تو کلاس‌های بعدی نکات گفته شده رو رعایت کنی.
هم‌چنین لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن و به ظاهر درستی که پستت با توجه به نکات گفته شده در اونجا داره توجه کن.

موفق باشی.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.