هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شغل سوم: فروشنده

وظایف: تهیه و فروش اقلام جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از اقلام فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی زوپس مارکت جادوگران

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل فروشنده ثبت درخواست دریافت شغل





شغل چهارم: معجون‌ساز

وظایف: تهیه و فروش معجون‌های جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون به همراه معادلی از معجون‌های فروخته شده

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی معجون‌سرای پاتیل‌طلا

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل معجون‌ساز ثبت درخواست دریافت شغل



شغل پنجم: شفادهنده

وظایف: درمان جادوگران و موجودات جادویی

حقوق: ماهیانه 25 گالیون بعلاوه معادلی از هزینه نوع درمان

ساعات کاری: چک کردن هر روزه‌ی شفاخانه مرداب زیرین

دوره کاری: از ابتدای شهریور تا انتهای فصل پاییز

تعداد متقاضی: یک نفر

جزئیات بیشتر شغل شفادهنده ثبت درخواست دریافت شغل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: دیروز ۳:۱۰:۵۴

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۱۰:۵۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت:

خیلی جلوی خودمو گرفتم جلوی جادوآموزا این حرفو نزنم، ولی متاسفانه موفق نشدم. هلگا نکشدت زاخاریاس، دو ساعت فقط داشتم جملات اولتو هی می‌خوندم و هی می‌خندیدم و قادر نبودم ازش دل بکنم و ادامه رولو بخونم.

خلاقیتی که به خرج داده بودی عالی بود. اگه به جای وسایل ماگلی، جادویی می‌بودن حتی جذاب‌تر هم می‌شد پستت، ولی خب، موقعیت مناسب همون ابزار ماگلی بود.

فقط اینو اضافه کنم که کثیف و چسب دوقلو درسته.

چالش طنزنویسیت تایید می‌شه.

مفتخرم اعلام کنم که نه‌تنها این کلاسو با موفقیت به پایان رسوندی، بلکه تمام چالش‌ها رو انجام دادی. آزمون سطح پیشرفته جادوگری در انتظارته پسرم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: دیروز ۰:۰۳:۴۷

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۶:۱۲
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 56
آفلاین
چالش کذایی اول، طنز نویسی


روزی روزگاری، منو جعفر با گاری، توی کویر خالی، رفتیم خیار بکاریم. کلاس رفتیم تا هرچی لازم بود بدانیم. خیارا رو کاشتیم و هفته‌ی بعد که بهشون سر زدیم دیدیم یه کاکتوس کوچولوی بدون خار داره خیارامونو میخوره. تصمیم گرفتیم با خیاره کاشته بزنیم... جعفر از پشت هیجده قدم شوت زد و کاکتوسه رفت قاطی باقالیا. سه ساعت بعد دیدیم یه کاکتوس گنده بک داره چهار نعل به قصد جر دادنمون نزدیک میشه. گویا بابای کاکتوس کوچولو بود. سوار گاری شدیم و فرار کردیم. رفتیم و رفتیم ولی کاکتوسه بیخیال نمیشد و داشت بهمون میرسید. گوشیمو به گاری بستم و گذاشتمش روی حالت پرواااززززز. رفتیم اون بالابالا ها.

بعد از چند دقیقه بحث کردن درباره‌ی اینکه باید بیخیال خیارا بشیم یا نه به عقب نگاه کردیم و بعله... کاکتوس بی اعصاب قصه‌ی ما سوار بر یک تکه ابر بارونی و بی اعصاب تر داشت میومد سمتمون. جفر سریع به پدافند هوایی-گوسفندیش زنگ زد و در کسری از ثانیه سه تا جت F5 آپدیت 2024 سر رسیدن. آقا هی ما موشک بزن هی کاکتوسه خوار و رعد و برق پرتاب کن. از یه جایی به بعد باتری جتا تموم شد و ازمون پاوربانک میخواستن. ولی ما که بانک نیرو نداشتیم. آخرشم هم فرود اومدن تا باتری رو کج کنن بلکه یکم برق تهش مونده باشه.

خلاصه که تو همون لحظه ویندوز گوشی منم آپدیت داد و مجبور شدیم فرود بیایم. جعفر از گاری پرید پایین و گارد بکس گرفت ولی همون طور که توقع داشتین با اولین ضربه از جامد به گاز تبدل شد و رفت هوا. آره خلاصه من بودم و یه کاکتوس عصبانی و یه کلک رشتی تو دوتا جیبام. یه سکه با طرح کاکاسنگی و یه شیرنی کاک کرمانشاهی در آوردم و دوتا رو زدم بهم.

فکر میکنم برای فهم بهتر باید ریشه ی لغوی کاکتوس رو براتون باز کنم. کاکتوس در حقیقت کاکی احل طوس هستش. یه شیرنی محلی که اتفاقا رقیب سرسخت کاک کرمانشاهی و کاک عربی بوده. ناگفته نماند که کاک آفریقایی هم در اون زمان تا حدی معروف محسوب میشد. بعد از حمله ی اعراب به ایران و ورود خط عربی به زبان فارسی کرمونیا با یک توطئه‌ی کصیف املا و معنی کاک‌طوس رو به چیزی که همتون میدونید تغییر دادن و این شیرنی جادویی در طول تاریخ گم شد و کسی از عرض و ارتفاعش خبر نداره که بخواد حجمش رو بدست بیاره. مشابه همین داستان رو هم با کاک آفریقایی داشتیم که به کاکائو تغییر داده شد و همش تقصیر اتحاد عربستان و انگلیسه.

آره دیگه سکه ها جرقه زدن و کاکتوس ما به طوس تبعید شد و رفت...

تازه اینجا اول داستان بود. کلی سختی کشیدم تا اتم های جعفر رو از وسطای گودال ماریانا جمع کنم و با چسب دوقولو بهم بچسونم. احتمالا با ابرا قاطی شده و اونجا باریده بود. جای سخت داستان اونجاش بود که به خاطر استفاده از چشپ دوقولو دوتا جعفر داشتیم و مجبور شدم یکیش رو به اسعد طوسی بدم تا باهم یه فکری به حال اون کاکتوسه بکنن.


با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی


سفر به اعماق کودک درونم همیشه با یه حس جنون خاصی همراهه؛ میخوام بخوابم...


زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱:۴۸:۳۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۱۰:۵۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
دوشیزه یولا بلک:

رول خوبی بود و خلاقیتی که به کار بردی و علت مرور خاطرات رو یادآوری مواد اولیه معجون دونستی جالب بود. ولی یکم از خواسته‌های تکلیف به دور نوشته بودی. این گیاه آدم‌خوار بود و قرار بود خاطرات رو یادآوری کنه، ولی توی پستت گفتگوی مسالمت‌آمیزی با گیاه صورت می‌گیره انگار که اصلا خطرناک نیست. در مورد خاطره و احساساتی که به یولا با مرور خاطرات بهش دست می‌ده هم ننوشتی. در واقع یکم آخر داستان رو سریع پیش بردی.

با این حال چون در کل پست جدی خوبی نوشته بودی و تا به الان هم باقی رول‌هات رو خوندم و نسبتا قوی بود، از این مورد چشم‌پوشی می‌کنم و می‌ذارم که این کلاس رو به پایان برسونی.

چالش جدی‌نویسیت تایید می‌شه.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۴۶ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
چالش دوم

به اتاقی تاریک و مرموز وارد می‌شوم که در گوشه‌اش، نور کم‌فروغ لامپ‌های جادویی به آرامی بر روی دیوارهای پوشیده شده با پارچه‌های سیاه و سرخ می‌تابد. فضای سرد و ساکت، با بوی تند عطر گیاهان جادویی، به من احساس می‌دهد که این مکان، آزمایشگاهی ویژه و غیرمعمول است. در این اتاق، هر چیزی که ممکن است عجیب و غیرعادی باشد، به‌راحتی قابل دسترسی است.

این اتاق بخشی از کتابخانه‌ای قدیمی در قلعه هاگوارتز است که به طور غیرقانونی و از روی کنجکاوی وارد آن شده‌ام. شب گذشته، در میان صفحات کتاب‌های قدیمی، به نوشته‌هایی درباره گیاهان جادویی و غیرمعمول برخورد کرده بودم. یکی از این نوشته‌ها به گیاه آدم‌خوار مرموزی اشاره داشت که می‌تواند ذهن‌ها را بخواند و خاطرات را به یاد بیاورد. این مطلب توجه من را جلب کرده بود، چون اخیراً در تلاش برای ساختن یک معجون ممنوعه بودم و بخشی حیاتی از دستورالعمل معجون از ذهنم پاک شده بود.

چگونه ممکن است که بخشی از دستورالعمل معجون را فراموش کرده باشم و چرا این بخش خاص در ذهنم جا نمی‌افتد؟ همه چیز به اندازه‌ای مبهم و گیج‌کننده بود که تصمیم گرفتم با این گیاه مرموز روبه‌رو شوم و شاید بتوانم به کمک آن، به این بخش فراموش‌شده از دستورالعمل دست پیدا کنم.

وقتی به مرکز اتاق رسیدم، متوجه شدم که گیاه آدم‌خوار، بر روی پایه‌ای بزرگ و مجلل، در گوشه‌ای تاریک و دور از چشم نشسته است. برگ‌های سبز و شاخ‌هایش به شکلی پیچیده و ترسناک طراحی شده‌اند. گیاه به آرامی در حال حرکت است و سایه‌های ناشی از حرکاتش، حس وحشتی را در اطرافش ایجاد می‌کند.

با نزدیک شدن به گیاه، متوجه شدم که این موجود، به‌مراتب مرموزتر و قدرتمندتر از آن است که تصور می‌کردم. برگ‌ها و شاخ‌هایش با حرکات آهسته و پیوسته، شروع به تغییر شکل می‌کنند و به صورت موجودی زنده و پویا در می‌آید.

کنجکاوی و هیجان مرا به اینجا کشانده بود، اما وقتی که گیاه آدم‌خوار شروع به صحبت کرد و خاطرات من را به نمایش گذاشت، متوجه شدم که این تجربه بسیار فراتر از آن چیزی است که تصور می‌کردم. گیاه با صدایی عمیق ، که به نظر می‌رسد از اعماق تاریکی نشأت می‌گیرد، خطاب به من صحبت کرد:
- خوش آمدی یولا بلک. آماده‌ای که به گذشته‌های دور برگردی؟

سعی کردم خودم را آرام نگه‌دارم.
- بله، من آماده‌ام.

وقتی به گیاه نزدیک‌تر می‌شوم، به طور معجزه‌آسایی، گیاه به نظر می‌رسد که از من آگاه است و با حرکات آهسته و مدبرانه، به سمت من می‌آید. به یک‌باره، صدایی از گیاه برمی‌خیزد، صدایی که پر از قدرت و سرزندگی است، اما در عین حال، عمیق و تهدیدآمیز به نظر می‌رسد.
- آماده ای تا به معمای من پاسخ دهی؟

به شدت شوکه شده و کمی لرزان، به گیاه نگاه کردم.
- معما؟ چه معمایی؟

گیاه با حرکات آهسته‌اش به جلو خم می‌شود و با یک حرکت سریع، یک برگ بزرگ به سمتم دراز می‌کند که بر روی آن، تصویر معما به وضوح نقش بسته است. صدا از عمق گیاه برمی‌خیزد و معما را مطرح می‌کند.
- اگر جواب معمای من را بدهی، بخش فراموش‌شده ای از خاطراتت را به تو نشان میدهم. اگر نتوانی جواب صحیح بدهی، من تو را به فراموشی می‌فرستم. حالا آماده‌ای؟

بلافاصله، گیاه معما را به شکل واضح و قابل فهم بیان می‌کند.
- چه چیزی می‌تواند در طول روز طلایی باشد و در شب نقره‌ای؟

دست‌هایم به شدت عرق کرده و قلبم با شدت می‌تپد. معما واقعاً پیچیده است و من باید به سرعت فکر کنم. به یاد می‌آورم که در کتاب‌های جادویی، در مورد معماهای مشابه مطالعه کرده بودم. ذهنم در حال حرکت است و تلاش می‌کنم تا به جواب درست دست پیدا کنم.

در حالی که به گیاه نگاه می‌کنم و به دقت فکر می‌کنم، سرانجام جواب به ذهنم می‌آید. با اعتماد به نفس و غرور پاسخ میدهم.
-پاسخ معما ماه است. در طول روز نورش درخشان وطلایی است و در شب به طور خاص به رنگ نقره ای.

گیاه با حرکات آرام و راضی، برگش را به حالت اولیه‌اش در می‌آورد و صدایی از آن به آرامی به گوش می‌رسد.
- پاسخ صحیح است.

به آرامی، گیاه شروع به حرکت کرده و تصویری از خاطره‌ای که مدتی طولانی فراموش کرده بودم، بر روی برگ‌هایش به نمایش درمی‌آید. هر جزئیات از آن خاطره به یادم می‌آید و متوجه می‌شوم که بخش مهمی از دستورالعمل معجون ممنوعه که به شدت به آن نیاز داشتم، دوباره به ذهنم برمی‌گردد.

با تشکر از گیاه ، به آرامی از اتاق خارج می‌شوم و آماده می‌شوم تا معجون را با دقت درست کنم.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۴۲:۲۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۱۰:۵۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
دوشیزه یولا بلک:

رولت بامزه بود! به خصوص دیالوگ‌های یولا که در برخورد اولیه با کاکتوس می‌گه. توصیفاتی که به کار می‌بری و نحوه‌ی پیش بردن داستانت رو دوست داشتم. تغییرات کاکتوس هم جالب بود.

موردی که باید بدونی اینه که شکلک برای دیالوگه و نه توصیفات. معدود مواردی هستن که نویسنده برای توصیف هم شکلک میاره که بسیار خاص هستن.
بنابراین تا جای ممکن شکلک رو فقط برای دیالوگ بذار. پست جدی نیازی به شکلک نداره، اما شکلک‌ها برای یه پست طنز خیلی مهم هستن. خصوصا جاهایی که چندین دیالوگ پشت سر هم میاری بدون این که بینشون توصیف بیاد، نقش این شکلک‌ها مهم‌تر هم می‌شه. چون هیچ توصیفی برای گوینده قبل از بیان دیالوگ نیومده و تنها چیزی که به ما کمک می‌کنه بهتر بفهمیم حالت شخص حین گفتنش به چه شکل بوده، شکلکه. البته توی استفاده از شکلک نباید زیاده‌روی کرد و به تناسب باید ازش استفاده کرد.

نقل قول:
انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!

اولین بار که اینجا رو خوندم گیج شدم و از بخش "چرا الان..." به بعد، خیال کردم دیالوگه و حواست نبوده که از توصیف جدا کنی. ولی بعد متوجه شدم هدفت دیالوگ نبوده و منظور همون توصیف بوده. به نظرم بهتر بود این تیکه رو هم‌چنان به حالت توصیف می‌نوشتی.

انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد. تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، ولی الان چشم و دهنم داشت! تازه این همه ماجرا نبود، پاهایی شبیه به پای بز هم در آورده بود!

ضمنا هیچ‌جا دو شکلک پشت سر هم قرار نمی‌گیره، فقط یکی.

و فراموش نکن "بذار" درسته نه "بزار".

چالش طنز نویسیت تایید می‌شه.




پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۲۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
چالش اول

همراه اِما و مکس، شبانه در حال برنامه‌ریزی برای ورود به باغ پروفسور اسپراوت بودیم.
معلومه که تنها هدف من دزدیدن چندتا شاخه جنبده بود.
آخه کی این موقع شب از خواب نازش میزنه تا به اصطلاح بره دنبال درس و مشق.

به نظر می‌رسید که همه چیز داره عالی پیش میره تا اینکه درختا و گیاهای باغ شبیه به کابوس ها و داستان هایی شدن که وقتی بچه بودیم مامان ها برامون تعریف میکردن که مبادا دست از پا خطا کنیم.
وقتی وارد باغ شدیم و به سمت گیاهان جنبنده پیش رفتیم، صدای خش‌خش عجیبی از دوردست‌ها شنیدیم. با این که بلافاصله توجهمون جلب شد، اما فکر کردیم شاید به خاطر باده.

بعد از چند دقیقه، صدای خش‌خش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. یهو متوجه شدیم که یک کاکتوس کوچک، با حرکت‌های خنده‌دار که یه عصبانیت ریز توی خودش داشت، به سمت ما میاد.

با نگرانی به سمت گیاهای جنبنده برگشتم و گفتم:
- بچه‌ها، یه چیزی پشت سرمون داره میاد!

اِما با نگاهی ترسیده گفت:
- چ-چیه؟

با دیدن کاکتوس که حالا داره با سرعت به سمت ما میاد،خندیدم و گفتم:
- یه کاکتوسه، اما به نظر میاد که خیلی جدی افتاده دنبالمون!

مکس با چشمانی گرد و متعجب گفت:
- کاکتوس؟ مگه پا داره که بیوفته دنبال ما؟

نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم اخه قیافه هاشون عالی بود.
- لابد داره، تا بدبختمون نکرده بیایید بریم.

انگار فهمید میخواییم فلنگو ببندیم. قیافش داشت تغییر میکرد تا چند ثانیه پیش یه کاکتوس با دوتا بازوی خاردار بود، چرا الان چشم و دهن داره. اون پاها چیه انگار شبیه پاهای بزه!

فریاد زدم و شروع به دویدن کردم.
- این دیگه چیه؟!

اِما و مکس هم با عجله دنبال من دویدند. اما کاکتوس همچنان به سرعت به دنبالمون می‌آمد و حالا هم که لب‌های بزرگش به شکلی غیرطبیعی خندان و وحشت‌آور شده بودند، همزمان با پاهای بزیش پیتیکو پیتیکو میدویید سمت ما.

مکس داشت سکته میکرد.
- این خیلی عجیبه! عاااااااااا مرلین به دادمون برس.

به هر جون کندنی بود از باغ زدیم بیرون ولی انگار جناب کاکتوس ول کن ما نبود.
چرا باید هر دفعه که نگاهش میکردیم شکلش عوض میشد؟
اصلا درک نمیکردم که الان یه کاکتوس با دماغ درازی که شبیه به خرطوم فیله و پاهای بزی داره دنبالمون میکنه.
بالاخره، بعد از چندین تلاش ناموفق برای دور زدن جناب کاکتوس و همچنین زمین خوردن های متعدد مکس.
به درختی رسیدیم و تصمیم گرفتیم ازش بالا بریم.

مکس با عصبانیت غر غر میکرد و منو مقصر میدونست.
- همش تقصیر توعه، نمیشد مثل آدم روز روشن بیاییم دزدی؟
- آخه کدوم جادوگر مغز خر خورده ای روز میره دزدی که ما دومیش باشیم؟
- اگر این نمیدونم چی چی منو خورد، مطمئن باش نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
- منظورش چیه؟ مگه نمرده چطور نمیزاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟
- ما رو باش با کیا اومدیم سیزده به در، منظورش اینه که مثل یه روح برمیگرده.

از اون بالا یه نگاهی به پایین انداختیم، متوجه شدیم که کاکتوس آروم گرفته و حالا به طرز عجیبی داره رنگ عوض میکنه و در حال بازی با دوتا پروانه است.

یه نفس عمیق کشیدمو رو به بچه ها گفتم:
- مثل اینکه میتونیم برگردیم خوابگاه اما باید بهم قول بدید ...

یهو یه صدایی شبیه به شکستن شیشه باعث شد از خواب بپرم، گیج و منگ داشتم دور و برمو نگاه میکردم که یهو پانسی رو دیدم که داره خرده شیشه های لیوان رو از روی زمین جمع میکنه.
- چی بود؟
- آه بیدار شدی یولا! ببخشید یهو لیوان از دستم افتاد.
سری تکون دادم و دوباره دراز کشیدم.

خندیدم و با خودم گفتم:
- عاقبت خوردن شام چرب اونم آخر شب، همین خواب های الکی میشه دیگه.




پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱:۲۰ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۱۰:۵۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
آقای زاخاریاس اسمیت:

خیلی داستان خوبی بود. توصیفاتت زیبا بودن و اتفاقی که بین دختر و زاخاریاس افتاد جالب بود. متوجهم که وقتی پست طولانی می‌شه برگشتن بهش و خوندنش سخت‌تره، ولی بالاخره وقتی از خواننده انتظار داری وقت بذاره و متن طولانی رو بخونه، خودتم باید بتونی همین وقتو برای خودت هم در نظر بگیری. با این حال وقتی می‌دونی متنت طولانی می‌شه و سختته که برگردی و دوباره بخونی، سعی کن همون بار اول موقع نوشتن حواست رو بیشتر جمع کنی و دقت بیشتری به خرج بدی تا احتمال رخ دادن اشتباهات کم بشه. چون اشتباهات تایپی و نگارشی وقتی زیاد بشن تو ذوق خواننده می‌زنن و حیفه وقتی رول خوبی نوشتی به خاطر چنین مواردی کیفیتش پایین بیاد.

نکاتی که برای این پست لازم می‌دونم بهشون توجه کنی موارد زیر هستن:

1. غلط‌های املایی پستت این کلمات بودن: مواظب، تولید، شرایط، جمع شدن، ضربدر، مهارت، تعیین، بررسی، نامرئی، منتقل، کثیف.
البته یه جا "تعداد محامای جنگل" نوشته بودی که کلا متوجه نشدم منظورت از "محاما" چیه.

2. بعضی جاها از روی عجله و دوباره نخوندن جمله، جمله‌بندیت اشتباه شده. اگه بعدا سخته برگردی دوباره بخونیش، حداقل همون موقع هر پاراگراف که تموم شد دوباره چکش کن. مثال:
نقل قول:
وقتی موجودی که بر پایه جادوی سیاه متولد شده به شخصی که ماسک زده نگاه میکند یک «بوفومت» و موجودی که بر پایه جادوی سپید به وجود آمده به فرد نگاه میکند یک انسان معمولی میبیند.

نقل قول:
همون طور که چشمم رو میمالیدم متوجه شدم صدای و فعالیت موجودات جنگلی تا حد بی اندازه ای کاهش یافته بود.


3. همون‌طور که قبلا هم گفتم کل پستت (به جز دیالوگ‌ها) یا باید تماما به زبان محاوره باشن یا کتابی. اکثر بخشای پستت رو محاوره نوشتی اما بعضی جاها از دستت در رفته و کتابی نوشتی که اشتباهه. لطفا همه رو یک شکل بنویس. مثال از بخش کتابی:
نقل قول:
بهم کشیده میشدند و صدای دلهره آوری ایجاد میکردند. اطراف را برسی کردم و ناگهان شخصی را پشت یکی از درختان دیدم. بدن زنانه و لباس مشکی قرون وسطایی با یک کلاه هودی مانند پوشیده و صورتش را پشت درخت پنهان کرده بود.


4. این رول یه پست جدی بود و تو پست جدی زدن شکلک اشتباه و ممنوعه. شکلک برای پست طنزه. پس دیگه تو پست جدی از شکلک استفاده نکن. مثال:
نقل قول:
- وانمود نکن که نمیدونی همتون مثل همید.

فریادی از خشم کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمتم حمله کرد.
- آدمای آشغاااال

همین‌جا اشاره کنم که بعضی جملاتت رو فراموش کردی با علائم نگارشی پایان بدی مثل دیالوگ دوم همین نقل‌قول. هیچ جمله‌ای نباید بدون علائم نگارشی رها بشه که می‌دونم این نکته رو می‌دونستی، ولی چون تعداد تکرارش زیاد بود لازم دونستم یادآوری کنم که حواست بیشتر باشه و نذاری این اتفاق بیفته. از طرفی شکلک جایگزین علائم نگارشی نمی‌شه. اول باید علامت نگارشی رو بذاری و بعد شکلک. بنابراین اینجا درستش اینطوری بود:
- وانمود نکن که نمیدونی! همتون مثل همید.

با این که پستت جدی بود و اصلا نباید شکلک می‌داشت، اما دو شکلک تقریبا مشابه برای یه دیالوگ کوتاه چندان جالب نیست. همین که یکیش رو انتهای دیالوگ می‌ذاشتی کافی بود.

5. اینجا خیلی واضحه که جمله به خاطر دیالوگ رها شده، ولی از نظر دستور زبانی اشتباهه. جمله رو کامل کن و بعد دیالوگ رو بنویس.
نقل قول:
چبدستیم رو زیر گلوش گرفتم و
- لجیلیمنز (اسپل خواندن ذهن در هری پاتر)


6. تکرار چندباره‌ی یک علامت نگارشی مثل ! یا ؟ باعث افزایش شدت تاثیرش نمی‌شه. یک‌بار کافیه.
نقل قول:
-تو... گولم زدی!!



چالش جدی‌نویسیت تایید می‌شه.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۳:۰۲:۳۵ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴:۲۸ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۶:۱۲
از نزدیک ترین نقطه به رگ گردنت
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 56
آفلاین
تکلیف جدی نویسی


برزیل، ایالت آمازون، ضلع شرقی جنگل آمازون. در جست و جوی نقاب مرد نیمه بز؛ اثرمیکل آنژ، بزرگ ترین جادوگر ایتالیایی زمان خود. نقاب مرد نیمه‌بز، شاهکار جادویی بود که سربازان ارتش نازی آلمان در سال ۱۹۴۴ از قلعه کاستلو دی پاپی در توسکانی دزدیدند. پس از شکست آلمان، این نقاب به دست سربازان آمریکایی افتاد ولی در مسیر آبی توسط دزدان دریایی کارائیب به سرقت رفت. پس از دزدی سه باره، این نقاب در مکانی نامشخص، درون جنگل آمازون دفن شد.

وقتی موجودی که بر پایه جادوی سیاه متولد شده باشه به شخصی که ماسک زده نگاه میکنه یک «بوفومت» و موجودی که بر پایه جادوی سپید به وجود آمده به فرد نگاه میکند یک انسان معمولی میبینه. این مسئله سفر توی لایه های مختلف دنیا رو خیلی راحت تر میکنه.مخصوصا وقتی داری از جهنم رد میشی. (این متن سفر به جهنم یا ارتباط با موجودات جهنمی را به هیچ وجه توصیه نمیکند)

من برای پیدا کردن این نقاب از شرق جنگل آمازون وارد شدم و تا میانه های آن پیش رفتم. تا اون لحظه سفر من حدود چهار روز طول کشیده بود و کم کم داشتم کلافه میشدم ولی چون راهنمایی داشتم که تا اون لحظه درست کار کرده بود نا امید نشدم. هرچه به محل دفن نقاب نزدیک تر میشدم تراکم هیولاهای جنگل هم بیشتر میشد.

نه زمین و نه آسمون این جنگل امن نبود. توی هوای گرگ و میش و مرطوب جنگل باید مواضب باشی یه پرنده‌ی مغز خوار جمجمت رو از پشت سوراخ نکنه یا اینکه یه پیچک رونده مهره های گردنت رو بهم گره نزنه. میگن پیچکای این جنگل وقتی کسی رو میکشن بدنش رو تیکه تیکه میکنن و توی اعماق جنگل ولش میکنن تا بپوسه. هیچ کس تا حالا نتونسته گمشدگان این جنگل رو پیدا کنه.

در هر حال به همون اندازه ای که پرسه زدن توی این جنگل خطرناکه میتونه سودمند هم باشه. هیولاهای کمیابی که اعضا و جوارح اونا توی طولید گرون ترین معجون ها کاربرد داره؛ میتونه به بهشت شکارچیا تبدیل بشه. البته اگه اونا وایمیستادن تا من و توشکارشون کنیم.

اونا شاید خیلی خوب باهمدیگه کنار نیان ولی وقتی تعداد محاجمای جنگل زیاد میشه اونا یه دستورالعمل جمعی رو دنبال میکنن. شکار شکارچی. برای همینه که اگه کسی بخواد به این جنگل بیاد نمیتونه پیشتر از سه نفر رو با خودش بیاره. منم تک تنها توی این شرایت مزخرف لابلای گل و لای جنگلی حرکت میکردم. کوله پشتیم روی دوشم سنگینی میکرد و روی شونه هام تلو تلو میخورد.

با اینکه توی این چهار روز تمام تلاشم رو کرده بودم که سبک حرکت کنم و فقط چیزای با ارزشی که مطمئن بودم به راحتی میتونم آبشون کنم رو بردارم؛ این سفر خیلی پر سود تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. البته اگه لای دندونای یه نره خری یا لایه بوته‌های خون خوار تموم نشه.

هرچه تراکم هیولا ها بیشتر میشد به هدفم نزدیک تر میشدم و این همون راهنمای من بود که بهم امید میداد. عرق از ابروم پایین اومده و توی چشمم شیرجه میزد. همون طور که چشمم رو میمالیدم متوجه شدم صدای و فعالیت موجودات جنگلی تا حد بی اندازه ای کاهش یافته. نمیدونستم باید نگران جای خواب امشبم باشم، یا این تغییر غیر عادی که دوتا معنی بیشتر نداره. خارج شدن از مسیر اصلی یا برخورد با یه هیولای خطرناک تر. چند دقیقه ای دور و اطراف رو برسی کردم ولی خبری نبود.

تاریکی نزدیک بود و دیگه فقط باید نگران سرپناه و جای خواب میبودم. شب اول رو با آتیش سپری کردم ولی باعث جمع شدن حشرات میشه. بار اول رو شانس آوردم ولی توی شب دوم یه حشره ی گلوله ای توی خواب نیشم زد. دردش مثل فرو کردن یه ناخونگیر شعله‌ور پایین تر از شونم بود. احتمالا وقتی خواب بودم غلت زده و روش افتاده بودم.

اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم و خنجر بلندم رو از غلاف بیرون کشیدم؛ یه زخم ضربدری روی جای نیش انداختم و سریع با آب شستمش. تا اون لحظه توی جنگل آبی پیدا نکرده بودم پس یکجا مصرف کردن اون همه آب ضربه ی بدی بود. دیروز یه رودخونه پیدا کردم و آبش رو جوشوندم که قابل مصرف بشه. تا فردا غذا دارم ولی برای ادامه ی سفر مجبورم یه گونه‌ی قابل خوردن توی این جنگل درندشت پیدا کنم.

دیشب رو بالای درخت خوابیدم و مشکلی نبود. انگار اون پیچکا هم ساعت خواب خودشون رو دارن. امشبم احتمالا بالای یکی از این درختا بخوابم ولی هوا از دیشب سرد تره. البته که من مشکلی ندارم؛ نه به خاطر شکارچی بودن و محارتم توی پیاده کردن انواع شامورتی بازیا. نه! چون یه داروی خاص از نیکلاس فلامل خریدم؛ دارویی از خاورمیانه. یه چیز حبه مانند سیاه رنگ در حد و اندازه‌ی یه نصف لپه. گفت هروقت داشتی از سرما یخ میزدی یه دونه بنداز بالا.

ولی اگه بخوایم واقع بین باشیم هیچ آماده سازی قبلی توی این جنگل معجزه نمیکنه. هر لحظه یه چیز جدید داره و شانس عنصر بسیار تایین کننده ایه. هنوز درگیر برسی منطقه‌ای هستم که برای خواب انتخاب کرده بودم. ناگهان، صدای خشخشی به گوشم رسید. به کندی نزدیک تر میشد. انکار چیزی روی زمین میکشیدن. یا چیزی روی زمین میخزید. جادوی کسترش محیطم رو در فضا پخش کردم. صدا از همه سمت نزدیک تر میشد. انگار محاصره شده بودم. تمام تمرکزم رو روی جادوی گسترش محیطم گذاشتم و در یک لحظه جادوی من و اون هیولا بهم رسیدن... چندین متر از موجودی لوله مانند دور تا دورم رو پر کرده بود. حلقه ی محاصره ای که دور تا دورم کشیده شده بود هر لحظه تنگ تر میشد ولی من چیزی با چشام نمیدیدم. وردی که تو چشام حک کرده بودم رو خوندم. ایزیو هایدمیر

این ورد رو تابستان شیش سال پیش، در اولین تعطیلاتی که با عموم گذرروندم یاد گرفتم و تو چشام حک کردم. باعث میشه هر موجودی که نامرعی شده یا اینکه با استفاده از جادو استتار کرده رو ببینم. دور تا دورم رو شاخه های ضخیم و غولپیکر، شبیه به تن مار، در چند ریدف پر کرده بودن. بهم کشیده میشدن و صدای دلهره آوری ایجاد میکردن. اطراف رو برسی کردم و ناگهان شخصی رو پشت یکی از درختا دیدم. بدن زنانه و لباس مشکی قرون وسطایی با کلاه هودی مانندی پوشیده و صورتش رو پشت درخت پنهان کرده بود. لحظاتی چشم تو چشم شدیم... زمزمه کرد:
-میتونی منو ببینی ؟
- آره.
- برای چی اینجا اومدی؟
- دشمن نیستم... تو برای چی میپرسی؟
- هرکسی که تا این نقطه از جنگل جلو میاد فقط دنبال یه چیزه.
- میتونی بگی چی؟
- اولش وانمود میکنن نمیدونن از چی حرف میزنم یا اینکه حتی میخوان با من دوست بشن ولی هیچ کس منو به خاطر خودم نمیخواد. فقط میخوان که جای اون معبدو بهشون بگم.
- کدوم معبد؟
- وانمود نکن که نمیدونی
همتون مثل همید.

فریادی از خشم کشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمتم حمله کرد.
- آدمای آشغاااال.

کیفم رو انداختم و شمشیر دو لبم رو از غلاف پشتم بیرون کشیدم. اون موجود... موهای تیره، پوست سفید و لب های خون‌آلودی داشت. ناخونای تیز و چند سانتیش تو یه لحظه به اندازه خنجر بلندی شد که تو غلاف کمریم داشتم. با سرعت به سمتم حمله‌ور شد. بدنش از پایین کمر به همون شاخه های غولپیکر متصل بود و مثل ماری روی زمین میخزید. نزدیک شد و تیزی ناخن‌های دست چپش رو مستقیما به سمت گردنم هل داد. شمشیرم رو به صورت افقی بالا آوردم و به بالا منحرفش کردم. با دست راست از زیر دست چپش به سمت قلبم حمله کرد. شمشیرم رو در یه مسیر نیم دایره‌ای به سمت پایین آوردم و دوتا دستش رو توی یه نقطه جمع، و در یک لحظه تیغه شمشیرم رو به سمت گردنش پرتاب کردم.

سر و کمرش رو به عقب خم کرد و تیغه ی شمشیرم ناامیدانه از جلوی صورتش رد شد. درست مثل یه پسر دبیرستانی که به خاطر چند سانت فاصله با 180 سانت رد میشه.(جهت اطلاع، این قسمت از تجربیات نویسنده نشات نگرفته ها)
برای هردومون برگشتن به نقطه‌ای که بتونیم دوباره حمله کنیم سخت بود پس از نیروی گریز از مرکز شمشیرم استفاده کردم تا بچرخم، دست بالا رو داشته باشم و حمله کنم ولی اون سریع تر بود. درسته مثل من حرکت کردن توی اون زمین گلی برای هر آدمی که از نوجونی با معجون‌ها و تمرینات مختلف آموزش ندیده غیر ممکن بود ولی بذار فقط بگیم اون سریع تر بود!
به محض اینکه چرخیدم با بیشترین سرعت حمله کرد. دستاش هنوز باز بود. احتمالا نیرویی که از امتداد دمش برای پرتاب شدن دریافت میکرد به دستاش منطقل نمیشد چون وقتی که بی مهابا بدنش رو بهم کوبید شونه‌ها و دستاش به عقب خم شده بودن. همزمان با ضربه‌ای که با سر و بدنش زد؛ دستاش رو به دور بدنم حلقه کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسپوند. چشمای زردش از چند لحظه پیش براق تر بود. انگار با نور چشما و لبخند شیطانیش به درون ذهنم حمله میکرد. صورتم رو چرخوندم تا دیگه چشم تو چشم نباشیم و اونم نگاهم رو دنبال میکرد. بازوهای نیرومندی داشت... همون طور که منو از زمین بلند کرده بود می خزید و به پشت سر هلم میداد. تو گیرودار کشمکش چشمامون منو به درخت پشت سر کوبید. پیچکی که به نظر از قبل خودش رو برای حمله آماده کرده بود به دور گردنم پیچید و سرم رو ثابت نگه داشت.

نگاهش رو تو چشمام فرو میکرد و صورتش رو به صورتم فشار میداد.
- فک میکردی این شاخه‌ها جنازه های داخل جنگل رو کجامیبرن؟

چمبره‌ی پیچک به دور گردنم تنگ ترشد... کم کم سیاهی همه‌جا رو فرا گرفت. همه‌جا به غیر از اون دختر ترسناک، امتداد دم درخت مانندش و پیچکی که منو تو هوا معلق نگه داشته بود. اون موجود انسان نما به حالت عادی برگشت. وحشی نبود ولی ناخون های بلندش هنوز پیدا بود.
- میدونی، کمتر کسی تا اینجای جنگل جلو میاد و زنده میمونه. به خاطر همین ترجیح میدم قبل کشتنت یه گشتی تو خاطراتت بزنیم. چطوره؟

برگشت و چنگالش رو توی غبار سیاه رنگی که توی هوا معلق بود فرو کرد و اونو شکافت. همزمان با این حرکت درد خفیفی رو توی سرم حس کردم. اینجا ذهن من بود و این یه داده‌ی ارزشمنده.

- دوست داری اول کجا بریم؟ یه خاطره‌ی خوب ؟ یا از اونا که حاضری خاطره خوبه رو بدی ولی اون خاطره‌ی به خصوص رو پاک کنی. یه چی بگو انتخاب با خودته.

بدون توجه به من شکاف معلقی که توی هوا ایجاد کرده بود رو گشاد تر کرد و خاطره‌لحظه ی تولدم به نمایش دراورد... کمی مکث کرد.

- اگه نظری نداری اول میرم سراغ خاطرات خوبت. بد نیست اون بد بدا رو بذاریم برای آخر کار.

اولین دوستی، اولین روز مدرسه، انتخاب شدن برای کاپیتانی تیم کوییدیچ هافلپاف، اولین قهرمانی هافلپاف بعد از شیش سال، یه عشق سطحی، جشن رقص پایان سال، ازدواج پسر عمو بزرگه.

خاطرات به ترتیب توی اون شکاف معلق سرازیر میشد و من هم دنبال راهی بودم که به بدن اصلی خودم مسلط بشم.

- بذار بریم یه جایی که احساس خفن بودن داشتی

من و دوتا شمشیر نقره، حدود شونزده سالگی، با هیکل خونی، زیر بارون، روبروی آخرین راه فرار خوناشام ها از دخمه‌ی شخصی شون، من و سه تا جنازه‌ی دیگه.

- چطور تونستی همشون رو سلاخی کنی؟ یعنی واقعا فریادها و تقلا کردناشون برات مهم نبود؟!
- این دقیقا همون کاری نیست که تو با آدمایی که پاشون رو توی این جنگل میذارن میکنی؟!
- برخلاف تو، من همینجوری به کسی حمله نمیکنم. شما آدما ذات کصیفتون رو نشون میدین و منم شما رو مجازات میکنم.
- چی باعث شده فکر کنی من بی دلیل اینکارو میکنم هاه؟! اونا به کاروان‌هایی که از کوهستان رد میشدن حمله میکردن؛ مردن رو میدزدین رو توی دخمه هاشون انبار میکردن. تیکه تیکشون میکردن و زنده زنده خونشون رو میمکیدن. میدونی جون چند تا آدم رو با این کار نجات دادم؟
- چه توقعی داری؟ این قانون طبیعته. اونا باید از خون آدما تغذیه کنن تا زنده بمونن!
- هزار و یک راه دیگه وجود داره برای این کار! تازه چی باعث شده انتقام گرفتن انسان‌ها رو قانون طبیعت حساب نکنی؟ اونا چطور به درد و غم و کینه ای که تو دل خونواده‌های ملت مینداختن فکر نکردن ؟!
- خفه شو و بذار به کارمون برسم. اصلا چرا نریم سراغ خاطراتی که میمیری دوباره به یاد بیاریشون.

جنون خانواده‌ی باتم بعد از خلاص شدن از دست بلاتریکس لسترنج، البته اگه بشه بهش گفت خلاص شدن؛ بی پدری، کشته شدن پارتنر شکار به دست یه خوناشام رده بالا، خیانت توسط دوستی که به گرگینه تبدیل شد چون میترسید یه روزی بکشمش...

بین تمام خاطرات، آخری توجهش رو بیشتر جلب کرد. جوزف، زیاد صمیمی نبودم ولی یکی از کسایی بود که از اولین سال تحصیلم توی هاگوارتس میشناختمش. تو آخرین سال توسط یه گرگینه تو جنگل ممنوعه گاز گرفته شد. فکر میکرد ممکنه شکارش کنم پس با دروغ و فریب منو کشوند به جنگل ممنوعه تا همون گله ای که تبدیش کرده بودن کارمو یه سره کنن. مشخصا من فرار کردم و حالا اینجام.

- پس تو هم میدونی خیانت چه حسی داره. اینکه بهت دروغ بگن و فریبت بدن.
- آره خب. باور کن تو این زمونه چیز کمیابی نیست. میخوای خاطره‌ی مورد علاقم رو ببینی؟
- خب... آره
- پس دستم رو باز کن تا نشونت بدم
- چقدر زرنگ
- فقط یکیش. نکنه به خودت شک داری ؟

دست راستم آزاد شد. روبروی شکاف نگه داشتمش، چشمام رو بستم و خاطره‌ی عید شکر گذاری یازده سالگیم رو ظاهر کردم. اولین باری نبود که به اعماق ذهنم صفر میکردم. برگشت و تماشا کرد. انگار مفهوم خانواده براش جالب بود. در همین حین چوبدستیم رو لمس کردم و گرفتم. زمان زیادی اینجا بودیم پس وقت زیادی داشتم تا روی راه خروج کار کنم. همین تماس توی ذهنم کافی بود تا به بدن اصلیم متصل بشم. با دست واقعیم چوبدستیم رو لمس کردم و طلسمش رو شکستم. چبدستیم رو زیر گلوش گرفتم و:
- لجیلیمنز (اسپل خواندن ذهن در هری پاتر)

مسیر وارد شدن به افکارش خیلی سر راست بود... دقیقا مثل یه بچه.

از بچگی تنها بود. دقیقا از وقتی که یادش میومد... بعد دیدن بخشی از خاطراتش فهمیدم چرا انقدر با آدما مشکل داره. اولین آدمی که دید میخواست بکشتش. دومی یه زن و شوهر بودن که برای دور کردن موجودات جنگل از خونشون، جنگل رو آتیش زدن. و آخری پسر بوری بود که با ابراز علاقه بهش نزدیک شده بود؛ ازش سو استفاده کرد و بعد از اینکه جای مقبره و نقاب رو بهش گفته بود؛ مسمومش کرد تا بتونه نقاب رو برداره و برای همیشه از این جنگل کصیف و موجودات ساده لوحش فرار کنه ولی اون پیچک رونده نذاشت این اتفاق بیوفته. الان هم جنازش ته یکی از چاله های این منطقه پوسیده.
از اون موقع گوشت انسان رو هم به رژیم غذاییش اضافه کرده. حدود پونزده سال از اون زمان گذشته و اون هنوز تنهاست.

از ذهنش خارج شدم، هنوز گیج بود پس از وقت باقی مونده استفاده کردم، بعد از بریدن پیچک با یه اسپل به عقب پرتش کردم و همزمان به یه گوشه ی دیگه غلت زدم تا از پیچک فاصله بگیرم.

-تو گولم زدی!

با خشم و سرعت تمام حمله کرد؛ من در جواب وقتی به فاصله دو متریم رسید خنجر و چوبدستیم رو جلو آوردم و انداختم. دستش نزدیک گردنم ایستاد.

- چرا؟
- میدونم اولین آدمایی که دیدی 000زاده بودن ولی باور کن همه آدما اینطوری نیستن.
- تو بهم دروغ گفتی.
- بهت اعتماد نداشتم.
- این دفعه گولتو نمیخورم!
- تو نامرعی شدی و مخفیانه محاصرم کردی تا بهم نزدیک بشی. چه توقعی داشتی؟
- میتونم بکشمت.
- میدونم با اون پسر چطور رابطه‌ای داشتی و باهات چیکار کرده. باور کن درک میکنم. آدمای عوضی زیادی روی این سیاره زندگی میکنن و گاهی واقعا بهت آسیب میزنن ولی اصلا اشکالی نداره. چون زندگی طولانی تر از این حرفاست و تو قراره با کلی آدم جدید ملاقات کنی. آدمای بهتر! تو که نمیخوای سر یه اشتباه زندگیت رو پر از خون و سیاهی کنی ؟

در حالی که سرش پایین بود ناخوناشو داخل برگردوند و دستش رو پایین انداخت.
- پونصد متر به سمت شمال
- چی؟
- مگه اون نقاب مسخره رو نمیخوای؟
- خب که چی ؟
- فقط راهی که گفتم رو برو. نقابت رو از توی اون معبد بردار؛ بعدشم برو و دیگه برنگرد.
- این درسته که من برای نقاب اومدم، ولی یه چیز باارزش تر پیدا کردم.
- یعنی... دیگه دنبال اون نقاب نمیگردی؟
- بازم میتونم ببینمت ؟
- چی؟
- خب من وقتی توی ذهنت بودم دیدم که هیچ دوستی غیر از پیچک جونت نداری. و خب تنهایی روبرو شدن با مشکلاتی که تو داری کار راحتی نیس پس... میذاری کمکت کنم ؟
- ... اوهوم.
- خوبه. واقعا خوشحام کردی.

خنجر نقره‌ای که به کمرم بسته بودم رو با غلاف باز کردم و بهش دادم.
- اینو از من قبول میکنی؟ یه جور نشونه ی دوستی درنظر بگیرش.
- چرا این کارو میکنی؟
- میدونی... خونه ی من یکی دو قاره اون طرف تره پس ممکنه به این زودیا بر نگردم. :)
مجبورم. به خونوادم قول دادم که یه هفته نشده برگردم. راستش پدرمم توی آمریکای شمالی کشته شد و اینجا آمریکای جنوبیه. خب یه جورایی بهم نزدیکن.
- باشه بسه دیگه.
- یه مدرسه توی اسکاتلند هست به اسم هاگوارتس. نه ماه سال رو اونجام. تازه کلی آدم دیگه هم هست که از بودنت خوشحال میشن.

دفترچه راهنمایی که توی کیفم بود رو در آوردم و بهش دادم. مجموعه ای بود از نقشه های قاره ها و کشور های مختلف جهان.

- من خونه‌ی تو رو دیدم. حالا نوبت توعه.
خب هروقت دلت خواست یه سر بزن...





قربان شما زاخاریاس اسمیت
یا همون زاخار اصلی



(نزدیک سه هزار تا کلمه ی ناقابل تایپ کردممم)

پیوست:



jpg  images (6) 2.jpg (14.93 KB)
47985_6699a3027f7bd.jpg 205X204 px

jpg  images (9) 2.jpg (7.57 KB)
47985_6699a486583ce.jpg 168X221 px

jpg  images (10) 2.jpg (19.02 KB)
47985_6699a54bb9ffe.jpg 235X202 px

jpg  images (7) 2.jpg (16.24 KB)
47985_6699a5912c8b5.jpg 168X299 px


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۲۹:۴۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۳۹:۴۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۳:۴۱:۴۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۴:۱۳:۰۱

زیبا ترین لبخند ها بزرگ ترین درد ها رو حمل میکنن .
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱:۱۸ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پروفسور اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۳:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۱۰:۵۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
آقای آلفرد بلک!


قبل از اعلام نتیجه این کلاس، می‌خوام چند تا نکته رو با هم بررسی کنیم.

نقل قول:
آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛

می‌دونم این مورد یکم سختگیرانه‌س ولی هر دو جمله‌ی اول می‌تونستن با نقطه پایان پیدا کنن به جای این که ویرگول بذاری. جملات کوتاه مورد پسندتر هستن تا جملاتی که با کلمات ربط، ویرگول و... طولانی می‌شن.

به جاش تو مثال پایین بهتر بود بعد از "حرکت" ویرگول بذاری چون خواننده تو دور اول ممکنه اشتباه بخونه و ویرگول می‌تونه از اشتباه خوندن جلوگیری کنه.
نقل قول:
همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت، وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد!

نقل قول:
عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

در مورد دیالوگ‌ها، متن یادداشت و... تصمیمتو بگیر که برای شخص گوینده یا فرستنده لحن کتابیه یا محاوره و کلش رو به همون شکل بنویس. اینجا جمله اول کتابیه و جمله آخر محاوره که درست نیست. تنها دیالوگ پستت هم این مشکلو داشت و اولش کتابی بود و بعد محاوره.

نقل قول:
و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

راستش این مورد که با دو نقطه توضیحاتی گذاشتی تو پستت زیاد بود که در مورد بقیه سخت‌گیری انجام نمی‌دم، اما اینجا یه لحظه شخصا بعنوان خواننده گیج شدم. چون وقتی دو نقطه میاریم که یه جمله کامل پشتش باشه در حالی که اینجا هنوز به فعل جمله نرسیدیم و یهو دو نقطه گذاشتی.

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش فیلیمونت پاتر خورد.

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش خورد: فیلیمونت پاتر.


هر دوی اینا درسته که شخصا اولی رو ترجیح می‌دم ولی به خاطر اصراری که به : داشتی مورد دومو هم مثال زدم.

رول خوبی بود و طنز ظریف قشنگی داشت. چالش دومت اولت هم تایید می‌شه.

تبریک می‌گم، کلاس گیاه‌شناسی رو با موفقیت به پایان رسوندی.



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶:۳۱ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۵:۵۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 14
آفلاین
چالش دوم:

کریسمس از راه رسیده بود، آلفرد بلک در پوستین اژدهای خود در اتاق زیر شیروانی اش خزیده و مشغول وارسی هدیه های نه چندان جذابش از طرف اقوام فوق العاده مهربانش بود.

آلفرد هر سال از پدر و مادرش یک جلد کتاب قطور می گرفت، آلفرد خوره ی کتاب بود، ولی نه آنهایی که خانواده ی گرامی برایش پول خرج می کردند؛ از طرفی هم به اسراف کاغذ اعتراض داشت! پس همیشه از هر چیز استفاده مفیدی می کرد. امسال هم بی صبرانه منتظر جلد جدید بود تا با تصاویر دقیق آن کلاژ درست کند. فصل جدید محتوای خوبی برای تولید یک کلاژ کافه داشت:
راهنمای رفع اختلالات در خاندان های نجیب برای نوجوانان، جلد یازدهم، چگونه مثل یک نجیب زاده غذا بخوریم؟

کتاب را رها کرد و شروع به باز کردن هدیه روزنامه پیچ شده ی مشترک برادر و خواهرش شد: یک آلبوم عکس از عهد وایکینگ ها با نوشته ی: افتخارات خاندان کهن و نجیب بلک.

آلفرد آلبوم را ورق زد و تصاویر را مو به مو جوید: زنی ویکتوریایی در حال قتل عام یک جن خانگی پیر که حدس میزد خاله الادورای دیوانه اش باشد. مردی وایکینگ که در حال امتحان کردن معجون های خطرناکش روی ماگل ها در ازای چند سکه ی لپرکان بود. ماگل های بیچاره نمیدانستند که سکه های لپرکان ۱ ساعت بعد محو می شوند؛ و تا انتها از این کلیشه ها میدید تا اینکه چشمش به دستخط برادر و امضای خواهرش خورد:
عمه مجبورمان کرد این را به تو بدهیم، زن بیچاره! هنوز به آلفرد امیدواره.

آلفرد قسم خورد اگر شرط بودن در این آلبوم سر بریدن جن ها و کلاهبرداری از ماگل ها بود صد سال سیاه در تاریخ گم شود. او برای رفتن به سینمای ماگل ها برای دیدن فیلم جدیدی به نام کازابلانکا شدیدا پول لازم بود، قطعا بورجین و بورکز طلای خوبی در ازای یک گنجینه قدیمی خواهد داد!

و هدیه هایی از این قبیل را جمع کرد تا که چشمش به یک جعبه ی زرنشان از طرف پسرعموی بزرگش: فیلیمونت پاتر خورد.

فیلیمونت تنها فرد مورد علاقه آلفرد در خانواده بود، هرگز او را به خاطر معادلات پیچیده و عقایدش تحقیر و طرد نمی کرد. برعکس، همیشه از او دفاع می کرد. دلیل حبس شدنش در اتاق زیرشیروانی هم همین تلافی کوچک بود.

هفته پیش والبورگا و سیگنوس شروع به تحقیر و نصیحت آلفرد راجب ناخن های بلند و جویده شده و ظاهر هیپی مانندش کرده بودند که فیلیمونت او را عقب کشید و گفت:
- محض رضای مرلین کبیر خودت را جمع کن پسر! چطور با این دوتا عقب مونده ی ذهنی زندگی می کنی؟ بیا... نظرت چیه مد رو بهشون نشون بدیم؟

و خب، از آن روز به بعد آلفرد به علت قرمز کردن موهای سیگنوس و دراز کردن ناخن های والبورگا در حبس بود

حقیقتش فیلیمونت هرگز از این کار های مادی نمی کرد، ولی ظاهرا دلش برای حبس آلفرد سوخته و برایش هدیه کریسمس فرستاده.

آلفرد جعبه ی کوچک را باز کرد و با بامزه ترین موجود در تمام عمرش مواجه شد: یک کاکتوس کوچک با دو چشم درشت تیله ای براق.

آلفرد کاکتوس را بیرون آورد و روبرویش گذاشت و پلک زدنش را تماشا کرد و انتظار داشت هدیه ی پسرعموی شوخ طبعش محتوای جذاب تری داشته باشد؛ ولی اتفاقی نیفتاد. پس به جمع کردن کاغذ های پاره ادامه داد تا ناگهان سایه ی بزرگی پشتش را فرا گرفت: کاکتوس حالا یک متر و نیم قد داشت و رنگش از سبز به قرمز جیغ در آمده بود. همه چیز عجیب بود که ناگهان کاکتوس با در آوردن ریشه هایش از خاک و شروع به حرکت وحشت هم به خصلت تعجب در خون آلفرد اضافه کرد...

آلفرد اتاق را دور میزد و در تلاش برای فرار از کاکتوس روانی بود. منظور فیلیمونت از این کار چه بود؟ ناگهان یاد یادداشت انتهای جعبه کاکتوس افتاد. سریع آن را در کاغد های در دستش جست و جو کرد و شروع به خواندن محتوایش کرد:
آلفرد عزیز
کاکتوست به نام ایزابلا میمبلتونیا به رنگ سرخ حساس است.
باشد که در برابر دشمنان سرخ رنگ آن را به خوبی استفاده کنی.
فیلیمونت، کریسمس مبارک

چطور به ذهن آلفرد نرسیده بود؟ سراسیمه پنجره را باز کرد و تمام کاغذ ها از جمله زر ورق قرمز را رها کرد و کاکتوس در حالی که به سمت پنجره و زر ورق می دوید کوچک و کوچکتر میشد.

آلفرد نفس راحتی کشید تا با صدای جیغ پسرانه ای از طبقه پایین سرش را از پنجره بیرون برد. تازه متوجه اشتباهش شده بود.

طبقه ی پایین، بالکن حمام شخصی برادرش سیگنوس بود، کاکتوس هم در همان جا رها شده بود. سیگنوس هم که موهای قرمز داشت...

آلفرد واقعا تحمل بوی نم این زیرزمین به خاطر پسرعموی کله شقش را دیگر نداشت.


Just because of the greater good







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.