پست دوم(پایانی)-نکن بچه...نکن بزرگ...نکن متوسط! نکنین کلا! شما چرا حرف حالیتون نمی شه؟
بلاتریکس در سالن عمومی به این طرف و آن طرف می دوید و جلوی اقوام دور و نزدیک رابستن را می گرفت، و این در حالی بود که خود رابستن با لبخندی دلنشین، شیرین کاری های فک و فامیلش را تماشا می کرد و بسی لذت می برد.
دودی که از کله بلاتریکس بلند می شد، به وضوح قابل دیدن بود.
-نکن بچه نکن...برای سالازار بزرگ چرا عینک کشیدی؟ اون سبیله پشت لب ارباب؟ دِ می گم نکش...
فریاد های بلاتریکس، کوچکترین تاثیری روی سیرازویی ها نداشت.
خوردند و ریختند و پاشیدند و در پایان روز، در حالی که مهمانان ناخوانده روی تختخواب های اسلیترینی ها به خواب فرو رفته بودند، تقریبا چیزی از تالار باقی نمانده بود.
اسلیترینی ها وسط سالن عمومی جمع شده بودند و رابستن را به صندلی بسته بودند.
دلیلش هم مشخص نبود. رابستن قصد فرار نداشت!
-لعنت به تو و هفت جد و آبادت!
-اینا فامیلن تو داری؟
-تو سیاره تون چیزی به اسم فرهنگ دارین؟
-اصلا بویی از انسانیت بردین شما؟
رابستن هنوز لبخند می زد.
سیرازویی ها، حتی تحقیر هم نمی شدند!
صبح روز بعد-خیسه...
-این یکی هم خیسه...
-لعنت به دامبلدور...واقعا خیسه...
بلاتریکس نفس عمیقی برای حفظ خونسردی اش کشید.
-ساکنین محترم سیرازو...مگه همین دیشب جای دستشویی رو به تک تکتون نشون ندادم؟
عموی مادر رابستن سرش را خاراند.
-مگه اون برای معرفی تالار نبود؟ دیدیم خب...و پسندیدیم و احسنت گفتن شدیم.
-پس برای چی همگی رختخواباتونو خیس کردین؟!
-ما نکردیم که...خودش شد.
-حالا چرا حرص می خوری؟ خشک می شه خب!
-نکنه انتظار داشتی نصفه شب برای یه دستشویی کوچیک تا سیرازو و تختخواب های خودمون بریم و برگردیم؟
-اینه رسم مهمون نوازی؟
-مامان...من از این می ترسم!
بلاتریکس متوجه شد که قضیه به این سادگی ها نیست. یقه رابستن را گرفت و او را به گوشه ای کشید.
-همین الان، فک و فامیلتو راضی می کنی بند و بساطشونو جمع کنن و از این جا برن.
-نشدن کرد!
بلاتریکس رابستن را به دیوار روبرویش کوبید.
-من نشدن کرد حالیم نمی شه. اینا رو نمی شه تحمل کرد. بفرستشون تالار گریفیندور...ببر تو هاگزمید براشون هتل بگیر. هر کاری که می تونی. این جا یا جای ماست یا جای اینا...
رابستن با افسوس سری تکان داد و به فک و فامیل خوشحالش که در حال فرو کردن چوب دستی های اسلیترینی ها در مایونز و جویدنشان بودند خیره شد.
باید کاری می کرد.
به شکلی باور نکردنی، یک ساعت بعد، اتوبوس فضایی آماده حرکت بود.
چشمان رابستن پر از اشک بود. دستمالش را به آرامی برای دوستانش تکان داد.
مهمانان با خوشحالی در حالی که بالا و پایین می پریدند، با اسلیترینی ها و مخصوصا بلاتریکس، خداحافظی کردند.
اتوبوس از جا بلند شد و به مقصد سیرازو حرکت کرد.
داخل اتوبوس:-نمی دونم تصمیم درستی بود یا نه...ولی رابستن گفت این جزو قوانینشونه که فقط یک بار می تونن جابجا بشن. برای همین بود که خودش مجبور شد تو کره زمین بمونه.
-قابل تحمل نبود...مخصوصا اون قانون نشستن زیر مبل! کمرم داغون شد. یعنی چی که همه چی متقابله! یه ماه من رو مبل بشینم و یه ماه اون رو من؟
-غذا خوردن با انگشت رو بگو. اولش زیاد ناراحت نشدم...چون فکر کردم منظورشون انگشت دسته...
-چاره دیگه ای نداشتیم.
مروپ ساندویچ قرص مولتی ویتامین با سس کپسول روغن ماهی را به طرف هکتور گرفت.
هکتور گازی به ساندویچ زد و از پنجره به کره زمین که دور و دورتر می شد نگاه کرد.
یعنی سیرازو چه جور جایی بود!
پایان