هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#62

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۲۶:۵۷ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
صدای خنده ی وحشتناک در تونل پیچید.
همه به پشت سرشان برگشتند. این آستریکس بود که دیگر صبرش تمام شده بود و خون میخواست.
جینی- ای وای. آستریکس الان به خون نیاز داره و ما هنوز براش خون پیدا نکردیم.
تلما- من یکم از خون خودم رو میدم.
بعد تلما دستش را برید تا خون برای آستریکس فراهم شود.
جینی هم مقداری از دستش را برید تا فقط تلما خون ندهد.
بعد از این که مقداری از خونشان را به آستریکس دادند، دامبلدور با وردی زخم هایشان را ترمیم کرد. سپس راه افتادند.
ناگهان... .
صدای زوزه ای وحشتناک در تونل پیچید. یک گرگ نما بود.
گرگ نما به آنها حمله کرد. آنها فرار میکردند و طلسم به سمت گرگ نما پرتاب میکردند.
ناگهان ایده ای به ذهن جینی، تلما، آلیشیا رسید. وردی که هم بتوانند از شر گرگ نما خلاص شوند و هم برای آستریکس خون فراهم کنند.
با هم فریاد زدند و چوبدستی هایشان را یه سمت گرگ نما گرفتند.
: سکتوم سمپرا
گرگ نما تکه تکه شد و خون زیادی روی زمین جاری شد.
جینی و تلما و آلیشیا از اینکه نقشه شان عملی شده خوش حال بودند. اما... .


این داستان ادامه دارد...


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#61

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
تونل بسیار تاریک و عمیق به نظر می رسید و وارد شدن به آن دل و جرئت شیر می خواست که خب همگی چون گریفیندوری بودند داشتند.
پس بچه ها بی معطلی وارد تونل شدند.
از سقف تونل آب می چکید و صدای جیغ خفاش ها سکوت شب را می شکست. تا چشم کار می کرد سیاهی بود و سیاهی... به نظر می رسید ایده وارد تونل شدن؛ چندان جالب از آب در نیامده بود.

- میگم کی ایده داد وارد تونل بشیم؟

همگی شانه های خود را بالا انداختند و نگاهشان را به تلما که درحال نوازش دم روباهش بود، دوختند.

- اینجوری نگاهم نکین. من فقط گفتم به نظرتون میتونیم تو اون تونل خون پیدا کنیم؟ تقصیر من نیست که شما موافقت کردین و اومدین تو تونل.
- اگه تو پیشنهاد نداده بودی...

ادوارد خواست با تلما وارد بحث شود که دامبلدور رسید و فوری جدایشان کرد.
- فرزندانم الان اصلا وقت مناسبی برای دعوا نیست. یه نگاه به آستریکس بندازین...

ملت نگاهی به آستریکس که چشمان پرخونش هنوز روی کوین زوم بود و سر و صورتش رنگ پریده تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید، انداختند. به نظر می آمد خوناشام مهربان گریف سخت درحال کنترل کردن خود است تا به جان کسی نیفتد.

- ما باید جای دعوا کردن هرچه سریعتر یه موجود که خون درست و حسابی داره پیدا کنیم.
- بله پروفسور.
- ببخشید پروفسور.

تلما و ادوارد شرمنده سر هایشان را پایین انداختند و دامبلدور برای اینکه از این فضای غم انگیز در بیایند دست در جیبش کرد تا شکلاتی به آنها دهد.
همین موقع بود که احساس کردند صدایی از پشت سرشان می آید. مانند صدای خنده ای وحشتناک...



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#60

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۲۶:۵۷ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
بعد از این که کوین آرام شد، همه دوباره به سمت جنگل ممنوعه راه افتادند تا برای آستریکس خون پیدا کنند. بعد از اینکه به جنگل ممنوعه رسیدند ناگهان....
آلیشیا:- صدای چی بود.
ناگهان یک گله گرگ که تعدادشان به چهل تا می رسید رو به روی آنها ظاهر شدند.
هر یک ازآنها طلسمی روانه ی گرگ ها می کردند تا به آنها حمله نکنند.
پس از آنکه گرگ ها دور شدند....
آلیشیا:- به خیر گذشت. تلما نیست!
ناگهان تلما گفت: - ببینید چی اینجاست. یه غاره
جینی گفت:- به نظرم باید بریم تو غار.
آلیشیا - خطرناک نیست؟
جینی- نمیدونم ولی شاید اونجا بتونیم برای آستریکس خون پیدا کنیم.
دامبلدور- حق با جینیه. بیاین بریم تو.
ادوارد گفت: ترسناک نیست؟
جینی - تو خیلی ترسویی. ترسناک باشه هم باید بریم.
همه به سوی داخل غار رفتند.
درون غار کریستال های قرمز و بنفش بود که اصلا عادی به نظر نمی رسیدند.
جینی- چه جای قشنگی. یه تونل اونجاست!
تلما- آره به نظرتون میتونیم تو اون تونل خون پیدا کنیم؟

این داستان ادامه دارد....


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#59

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۱۵:۱۱
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
ملت گریفی، درحال خروج از تالار گریف بودند که با صدای جینی که بی حرکت سر جای اولش مانده بود، به سمت او برگشتند.
_خب الان داریم کجا میریم؟

جینی حق داشت! گریفی ها از کجا خون تهیه میکردند؟ ملت در همین فکر بودند که تلما راه حل را نشان شان داد.
_قطعا هاگوارتز که نمیشه؛ وقت رفتن به جاهای دیگه رو هم نداریم! توی شرایط فعلی ما، جنگل ممنوعه بهترین مکان موجوده.

آلیشیا که با شنیدن جنگل ممنوعه، از زبان تلما مضطرب شده بود، نگاه نامطمئنی به تلما انداخت.
_میفهمی چی میگی؟ رفتن به جنگل ممنوعه، اونم شب هالووین! خیلی ترسناکه!
_من میفهمم چی میگم آلی! راه دیگه ای بلدی؟

سکوت در تالار گریفیندور، پر شد. همه با ترس به یکدیگر نگاه میکردند. آلیشیا حق داشت! جمگل ممنوعه، آن وقت شب و البته، شب هالووین، بی نهایت ترسناک بود؛ ولی گریفیندوری ها به شجاعت معروف بودند و حالا، وقت نشان دادن این شجاعت بود.
در صورت تلما، اثری از ترس نبود؛ او به چیزی می اندیشید.

_باباجان به چی فکر میکنی؟
_پروفسور دامبلدور؛ ما نمیتونیم در عرض چند ساعت، خون مناسب پیدا کنیم. اگه توی راه یک‌دفعه آستریکس به خون نیاز پیدا کنه چی؟ باید یه راه حل باشه!

انگار تلما، عهد بسته بود که شجاعت ملت گریفی را بسنجد و به آنها استرس وارد کند. ذهن همه به سمت و سویی کشیده شد؛ اگر آستریکس به خون احتیاج پیدا کرد، باید از خون خودشان به او میدادند.
ادوارد، با ترس به آستریکس زل زد.
_یعنی... از... خون... خودمون... بدیم... آستریکس... بخوره؟

جینی بدون لحظه ای مکث فریاد زد.
_اگه لازم باشه آره!

ادوارد مضطرب حرف میزد.
_اگه تو از خونت میگذری بگذر! من به کسی خون نمیدم!
_تو...

پروفسور دامبلدور که دید بحث ادوارد و جینی بالا میرود، سعی به آرام کردن اوضاع کرد.
_ساکت!باباجانیان، دعوا نکنین. وقت نداریما!

اگر دامبلدور دخالت نمیکرد، بحث بین ادوارد و جینی بالا میگرفت.
_ببینید فرزندان، اگر لازم شد، باید به آستریکس خون بدیم. این وظیفه ی گروهی ماست!

تلما که تا اکنون آرام سخن میگفت، بلند صحبت کرد.
_من یه الفم. میتونم خروج خون از بدنم رو نسبت به شما، بیشتر تحمل کنم. بهتره تا زمانی که میتونم تحمل کنم، خون آستریکس رو من تامین کنم!

پروفسور، با سر تایید کرد. همه حواس شان به پروفسور دامبلدور بود که با صدای گریه کودکی، تمرکز خود را از دست دادند.
_تقصیل منه. اگه من فضولی نمیکلدم، خون آستیریکس نمی شکست، شب هالووین ماهم خلاب نمیشد.
_تقصیر تو نبود!
_ناراحت نباش کوین!
_اصلا، هالووین و ترسناکیش!

آلیشیا، جینی، ادوارد، درحال آرام کردن کوین بودند. اما هرچه میگفتند این بچه کوچک، ساکت نمیشد. تلما آرام به کوین نزدیک شد، و شکلات فندقی کوچکی به او داد.
_اینو واسه کادوی هالووین میخواستم بهت بدم. ولی نشد! بیا بگیرش.

شکلات فندقی، کمی کوین را آرام کرد...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#58

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۲:۴۳
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور مدیران
جـادوگـر
پیام: 228
آفلاین
هنوز لحظاتی از این اتفاق دهشتناک نگذشته بود که سراسر خبرگزاری‌های معتبر جهان در صحنه حضور پیدا می‌کنند و صحنه رو به طور لحظه‌ای گزارش میدن.
خبرگزاری DDC: بله همونطور که شاهد هستید، فاجعه ای در تالار گریفندور رخ داده. خون همه جارو فرا گرفته!
خبرگزاری صدای گریفندور: هم اکنون آستریکس رو شاهد هستیم که از یک طرف میخواد کوین رو نوش جان کنه و از طرف دیگه دنبال چیزی می‌گرده تا بتونه خون های پخش و پلا شده رو جمع و جور کنه.
تلویزیون هاگوارتز اونترنشنال: همونطور که تحلیل‌گر عزیزمون اشاره کردند، ملعوم نیست بدبخت واقعی این ماجرا کیه. آستریکس که خون هاشو از دست داده یا کوین که قراره نوش جان بشه؟

در همین حین، سیریوس همچنان پشت تابلوی ورودی گیر کرده بود و واقعا براش قابل هضم نبود که چطوری خبرگزاری‌ها وارد تالار شدن، اما خودش هنوز اینجا زمین‌گیر شده. با یک تلویزیون کوچولو و سیاه سفید که از اتاق نیازمندی‌ها کش رفته بود، بیرون تالار نشسته بود و آخرین خبرهارو رصد می‌کرد.

فضای هالووینی تالار که با زحمت گریفندوری‌ها در دست تهیه بود، کاملا با اتفاقاتی که افتاده بود همخوانی داشت. توی تالار، کوین از پله ها سُر میخرد و فرار میکرد، و آستریکس هم به شکل خفاش در اومده بود و دنبالش میکرد. از زیر مبل گرفته تا روی شومینه، کوین همه مشغول بالا پایین پریدن بود تا به چنگال آستریکس داستان نیوفته.
- همش تقصیر اون شبح بود. من فکر میکردم شوکولات فندقیه. من شوکولات فندقیمو میخوام.
- بیا تا خودم بهت شوکولات فندقی بدم. عه چرا در میری؟ وایسا!

دامبلدور که به هرحال بزرگ تالار محسوب میشد سعی کرد قضیه رو آروم کنه. با یک دستش شیشه کوچولو از خون، با دست دیگه‌ش یک شوکولات فندقی به همراه داشت. بین آستریکس و کوین ایستاد. شیشه رو به آستریکس و شوکولات رو به کوین داد. برای چند لحظه‌ای فضا آروم شد. دامبلدور نگاه فکورانه‌ای به اعضای تالار گریفندور کرد و بعد از تاملات ثمربخشش به پایان رسید، صداش رو در همون آرومی و فضای هالووینی تالار طنین انداز کرد:
- شیشه خونی که الان آستریکس داره میخوره برای چندساعت بیشتر جوابشو نمیده. این موقع از سال خیلی خون سخت گیر میاد. مخصوصا خون سالم و تمیز که حلال باشه. فکر میکنم چاره‌ای نداریم جزء اینکه همگی باهم به سوی پیدا کردن خون برای آستریکس به بیرون تالار رهسپار بشیم...

و اینطور شد که همگی دست به دست هم، برای یافتن شیشه خون های تازه، به بیرون تالار حرکت کردند. اما راه سخت، زمان کوتاه و حوادث بسیار بود...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۰ ۲۱:۳۱:۲۷

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#57

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۷:۳۵
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
ایونت هالویین




کم کم داشت به غروب خورشید نزدیک تر میشد و از پنجره های تالار گریفیندور کم رنگ شدن نور خورشید مشخص بود.
ولی ملت گریفنیدور برخلاف بقیه گروه های دیگه که با غروب خورشید به فکر درس و مشق های نخونده و ننوشته فرداشون میوفتادن، ملت گریفنیدور همچین دغدغه ای نداشتن.
چرا که ملت سخت با کاستوم های عجیب و غریب خود مشغول تزئین تالار با تم هالووین بودن و شدیدا کنجکاو بودن تا این برنامه هالووین که از چند روز پیش وعدش داده شده بود چیه.

آلیشیا گوشه ای از تالار مشغول تزئین در و دیوار با تار عنکوب و خفاش ها بور ولی از اونجایی که خفاش ها عادت به یک جا ساکن موندن ندارن آلیشیا مشغول مذاکره و دادن رشوه به آنها بود.
در طرفی ادوارد با دست های گیچی مانندش مشغول درست کردن کدو تنبل ها بود. با تکون دادن گیچی های دستش یکی یکی بهشون شکل شمایل ترسناک، فریکی و حتی گوگولی مقولی میداد.

در کنار شومینه تلما هلمز به همراه روباهش نشسته بود. تلما که از برادرش، شرلوک هلمز خوب نوازندگی رو یاد گرفته بود مشغول زدن آهنگی بود و بیشتر به تالار حال و هوای هالویینی میداد.

سیریوس بلک که هنوز موفق به ورود تالار نشده بود در ورودی تالار همچنان با بانوی چاق در حال بحث و جدل بود.
- ده بزار بیام تو دیگه چرا اذیت میکنی؟! مگه نمیبینی برنامه داریم؟! مگه نمیبینی ما داریم اینجا زحمت میکشیم؟! تو ناسلامتی بانوی چاقی، بانوی تسترالی، هوادار گریفیندوری، دشمنی، چی تو!

سیریوس همچنان درحال دادو بیداد بود ولی بانوی چاق گوشش بدهکار نبود و همچنان به ناز کردن خود ادامه میداد.
در همین حین جینی ویزلی و کوین گوشه ای تالار قرار داشتن. جینی مشغول اماده سازی مواد اولیه کیک هالویین بود. جینی جوری با دقت مواد کیک رو تو پاتیل اضافه میکرد که بعضی وقتا ملت به کیک بودن یا واگعی بودن اون شک میکردن حتی.
اما اعصاب جینی اروم نبود. اعصاب جینی بی اعصاب بود. اعصاب جینی با یک موجود نیم وجبی، نیم متری، پنجاه سانتی و حرف گوش نکن کوین کارتر درگیر بودن.
اعصاب ناخوداگاه جینی در تلاش بودن تا این موجود نامطلوبِ حرف گوش نکن ولی دوست داشتنی رو از شیرجه زدن تو پاتیل و بهم زدن کیک یا حتی ناخنک زدن جلو گیری کنند ولی زیاد موفق نبودند!
اعصاب جینی دنبال آرتور ویزلی گشتند ولی آرتور مشغول سرپرستی از چند صدمین فرزند خود بود و حتی چند تا هم از نوه هاش تو صف منتظر به سرپرستی گرفته شدن بودند.
در اخراعصاب جینی با وعده دادن اینکه اگه کوین بچه خوبی باشه میزاره بعدا با موتور عمو سیریوس برن دور دور تونست قول آروم گرفتن از کوین رو بگیره. قول تقریبا آروم گرفتن رو البته.

کوین که دیگه شلوغی نبود که تو تالار نکرده باشه بیخیال ملت میشه و میره سمت خوابگاه گریفیندور.
باز مثل همیشه هروقت که کوین ایده ای برای خرابکاری پیدا نمیکرد و حوصلش سر میرفت، مستقیم به سمت تابوت آستریکس میرفت و مشغول بازی با شیشه های خون اون میشد. معمولا هم هرچند وقت یبار تو حین بازی دلیل خودکشی و شکستن شیشه خون های آستریکس هم میشد.
اشباح گریفیندور امروز رو بیشتر از هر روز دیگه ای تو تالار میگشتن. از اونجایی که شب هالویین بود شور شوق بیشتری داشتن حتی گوشه ای تالار ملت اشباح دور نیک بی سر نشسته بودند و مشغول گوش دادن به داستان نحوه قطع شدن سرش بودند.
در همین حین که کوین بالای تابوت آستریکس نشسته بود، یهو بوی عجیب فندق رو از طرف شیشه خون ها حس میکنه.
کوین با خودش فکر میکنه حتما آستریکس شکلاتی چیزی لابه لای شیشه خون ها قایم کرده، آروم به طرف شیشه خون ها میره و مشغول جا به جایی اونها میشه که یهو...
پخخخخخ
شبح بی فانوسی که بی فانوسیش گرفته بود یهو از وسط دیوار ظاهر میشه و کوین جیغ زنان به عقب پرت میشه که...
پاااااق
صدای بهم خوردن، خورد شدن و شکستن شیشه خون ها کل اتاق رو بر میداره. همه شیشه خون ها در اثر برخورد زنجیر وار به همدیگه شکسته شده و کلی خون همه جای اتاق رو فرا میگیره.

کوین که به خودش اومده بود و تازه متوجه اوضاع اتاق شده بود، برمیگرده سریع چند تا فحش بووووق بووووقی نثار شبح کنه که میبینه غیبش زده.

_ این بو...! این بوی خونه... بوی خون زیااد...

کوین که متوجه صدای ضعیفی از پشت سرش میشه سریعا برمیگرده و آستریکس رو میبینه که از شدت بوی خون بیدار شده و با چشمای خواب آلود به کوین زل زده.
_ ام... چیزه... من نبودم دستم بود تقسیر آستینم...

_کوییییییییییین!


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#56

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
ولی دامبل جون ما نگاه کن ببین آرتور چه خوشگله ...
دامبلدور نگاهش را به آرتور منعطف کرد . آرتور یک آینه ظاهر کرده بود و داشت جلوش قیافه میومد .
دامبلدور :

من خستتون نمیخوام بکنم ولی در حال حاضر ملانی ناظر شماست بهتره بگردید به تالارتون چون گویا سخنرانی دارند ...
ملت دست از پا شکسته تر از پله های عقاب پایین اومدند . به محض بسته شدن عقاب جرج گفت : اصلا چه معنی ای داره که یکی به غیر از ویزلی ها ناظر بشه ؟
فرد به برادرش نگاهی کرد و گفت :
_چه خوشگل شدی امشب
آرتور که تازه یادش اومده بود از دفتر دامبلدور اومدن بیرون گفت : برگردیم تالار ببینیم ملانی چه سخنرانی ای داره ....

داخل تالار ...
ملانی بر روی صندلی ایستاده بود و مشغول نگاه کردن به تک تک اعضای گریفیندور بود که اعضای خانواده ویزلی مثل لشگر شکست خورده وارد تالار شدن ...
ملانی صدایش را صاف کرد و گفت :
ممنونم از همگی که به من اعتماد کردید ... به همین مناسبت یک جشن کوچکی در ایوان گریفیندور برگزار میشه . شب دور هم جمع میشیم.
رون ویزلی با یک صدایی شبیه سوت سعی کرد به پرسی اشاره کنه ولی پرسی متوجه نمیشد به همین دلیل با لگد گذاشت تو فرق سر پرسی....
_یواش بابا .... عجب اسبی هستیا ....
_یک ساعته اینجا دارم خودمو میکشم حواست نیست خب ... میگم ملانی حواسش نیست اونجا ایوان گریفیندور نیست اسمش ایوان مخوفه ...
فکرهای زیادی از ذهن پرسی مشغول عبور بود .... اااا بی تربیت به اون فکر چی کار داری ... افکار رو درست باید ببینی ...
_بهترین فرصته که بابا رو بزاریم جای ملانی ....

ادامه دارد ....
=================

راهنمایی جهت ادامه :
دوستان من سعی کردم بین طنز و جدی موضوع رو نگه دارم و یک مقدار موضوع رو باز کنم تو ایوان مخوف میشه هزاران اتفاق برای ملانی بیفته چه به صورت طنز چه به صورت جدی ....
و ممنون از لوسی که خلاصه پست های قبل رو نوشته بود .


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
#55

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 252
آفلاین
خلاصه:
آرسينوس رفته مرخصي و فعلا ناظر تالار پروتي پاتيله. ويزلي ها شورش كردن و میخوان به جای آرسینوس، آرتور ويزلي رو ناظر تالار گريف كنن!
حالا رز زلر رهبری شوروش رو بر عهده داره و ملت گریفی+کل خاندان ویزلی جلوی عقاب راه پله اتاق دامبلدور هستن.

-
ویکتور همینطور که به این فکر می کرد و یواش می خندید،با خودش گفت:
-ولی اگر اینجوری باشه جالب میشه ها!
اما پرسی ناگهان از پشت سرش ظاهر شد.
-به چی میخندی؟
-هیچی!هیچی!بریم.

اما عقاب محکم ایستاده بود.
-رمز عبور؟
فرد و جرج مقداری مواد منفجره به او وصل کردند و دکمه را زدند؛ اما عقاب منفجر نشد.
-من از مواد محکم ساخته شدم،منفجر نمیشم!
رمز عبور؟ در غیر اینصورت نمیشه رد بشین!

یکی از ویزلی از پشت داد زد:
-شربت لیمو،آبنبات لیمو،کیک لیمو،لیمو...
و عقاب بسه،بسه و باشه،باشه گویان چرخید و راه پله ای ظاهر شد.
ملت گریفی به اتاق دامبلدور ریخته و شعار دادند.
دامبلدور هم با نگاهی پر از تعجب لیست ناظرین را از یک کشو در آورد و رو به ملت گفت:
-اما فرزندانم، آرسینوس که خیلی وقته که رفته،ناظر شما که الان خانم استانفورد هست.

---
پ.ن: ویکتور!خودم با دستای خودم خفت میکنم!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۱ ۱۲:۳۷:۱۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۹
#54

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۶:۵۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
مـاگـل
پیام: 509
آفلاین
بچه ها گریفندور به خارج از حوزه استحفاضی خودشون رفتن و در طبقه هفتم شروع به شعار دادن کردند. روح های هاگوارتز با شنیدن صدا به سمت اونها اومدن و اون ها رو نگاه میکردند
در آن سو دامبلدور در دفتر خودش با پرسی ویزلی در حال مکالمه بود
- ببین پرسی جون تو با بقیه ویزلی ها فرق میکنی من تو رو خیلی دوست دارم.
+ اوه دامبولی... اینجوری نگو یه جوری میشم.
- به نظر من تو باید وزیر بشی. من خودم از پشت ... ا نه چیزه ... خودم پشتتم
+ ولی دامبولی من نمیتونم اون پیر خرفت رو از صحنه محو کنم اون به کرسی چسبیده.
دامبلدور که در حال نزدیک شدن به پرسی بود گفت: نگران نباش جیگر خودم واست حلش میکنم. برای اون نقشه کشیدم. تو عشق منی باید تو رو به اون نقطه برسونم. شده جونمم واست میدم.
در این لحظه بچه های گریفندور به سمت ورودی پله های دفتر مدیر نزدیک میشدند و شعار میداند. جرج و فرد با مواد های منفجره ای که ساخته بودند عقاب راه پله رو تهدید میکردند که درب رو باز کن وگرنه منفجرت میکنیم.
- رمز رو بگین تا راهتون بدم وگرنه نمیزاریم برید بالا.
ویزلی ها مواد منفجره رو به بال های عقاب بستند و از اون فاصله گرفتند تا منفجرش کنند.
- باشه بابا حالا چرا این همه خشونت بیاین برید.
همه از راه پله به سمت بالا حرکت کردند...

----------------------------
پ.ن: ببخشید خیلی وقت بود که ننوشتم اگر بد شده معذرت. یکم باید دستم گرم شه
پ.ن2: امیدوارم پرسی بیاد و اینو بخونه میدونم که خفه ام میکنه


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲:۴۳ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶
#53

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۷:۳۵
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
پروتی وارد تختش شد و پتوشو کشید روش ولی تازه چشماش سنگین شده بود که از صدای های بلند ملت مثل گربه بالا پرید و افتاد زمین. سریع از تختش پایین اومد سویشرتشو برداشت و انداخت رو خودش , با لباس خواب که نمیتونست بره پایین!

مرلینو اکبر! مرلینو اکبر!

با صرو صدایی که ملت به راه انداخته بودند پروتی نفهمید چطوری پله هارو اومد پایین ولی بلاخره خودشو به پایین رسوند.
_ اینجا چه خبره؟

ملت گریفیندور تابلو هایی رو برداشته بودند و توی تالار رژه میرفتند.
_ ارسینوس حیا کن نظارتو رها کن.
پروتی:
_ توپ تانک فشفشه , ارتور باید ناظر بشه.
پروتی:
_ نترسید نترسید ویزلی ها باهم هستن.

پروتی که از پوکر فیس وارانه نگاه کردند خسته شد. از بین ملت عبور کرد و به سردسته ملت یعنی رز زلر رسید که شعار هارو میگفت و ملت بعدش تکرار میکردن. رز بالای یه چهارپایه وایساده بود و همانطور شعار میداد , پروتی از پشت لباسش رو کشید تا رز توجهی بهش بکنه ولی نکردو پروتی ضایع شد. پروتی دیگه عصابش از صروصدای ملت خورد شد و مو های رزو گرفت و با حرص اینکه ضایش کرد و نتونست بخوابه محکم کشید.
رز به ناچار مجبور به توجه شد.
_ چه خبره , اینجا تظاهرات راه انداختی؟
_ هان؟ خوب ما اغتشاش کردیم.
_ په من اینجا باقلا هستم؟ چرا اول به من نگفتین هان؟
_ ما الان یه ملت خود کفا هستیم و دیگه نیازی به بالا دستی نداریم.
_ چی؟! به فرمانده ارتش توهین میکنی! الان نشونت میدم.

پروتی اصلا فرصت نکرده بود دلیل این اغتشاشات رو بپرسه , البته مقصرم رز بود چون دقیقا به یکی از نقاط حساس پروتی اشاره کرده بود.
در این میان ملت با دیدن دعوای سردستشون و ناظر تالار از هردو نامید شدند و فکر کردند بهتره تظاهرات رو به بیرون تالار , به اتاق پرسیوال بکشند تا شاید میسر تر واقع بشه. البته این فقط یک فکر بود!


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۴۸:۳۹
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۴۹:۲۹
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۵۲:۲۶
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۵۵:۱۵
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۲:۵۶:۰۵

In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.