هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۶:۵۶ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲

دورا ویلیامزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
مراسم گروهبندی تموم شده بود و بچه ها سر میز شام خودشون رو تک به تک به هم معرفی کردن و خیلیا با هم دیگه دوست شدن.
وقتی که شام تموم شد همه پشت سر ارشد گروه که آدم خوش رو ولی خب خوابالویی بود راه افتادن.

_همگی دنبالم بیاین

کمی بعد

-صبر کن ببینم چندتا بشکه؟ باید باهاشون چیکار کرد؟

ناگهان سدریک شروع کرد و با ریتم خاصی روی بشکه ها ضربه زد.
دورا سعی کرد ریتم را به خاطر بسپارد.

-امیدوارم اعضای جدید ریتم درستو یاد گرفته باشن چون بچه های هافلپاف خیلی از بوی سرکه خوششون نمیاد.

دورا یه عالمه سوال توی ذهنش داشت که اگه اونها رو می نوشت به یک فهرست بی نهایت تبدیل میشد.
وقتی که وارد سالن عمومی شدند همه ولو شدند روی مبل ها و یا وسایلشان را به اینطرف و انطرف پرتاب کردند و دورا مانند افراد خنگ به دور و برش و بقیه بچه ها نگاه میگرد

ناگهان یکی از دخترهایی که سر میز شام نامش را شنیده بود (گابریل تیت) ،فریاد زنان به سمت او هجوم آورد :

- بچه هااااااااااااا عضو جدیددددددد

بقیه هم با هورا کشیدن و دست زدن گابریل رو همراه کردند.

دورا حس میکرد سالن عمومی هافلپاف بهترین خانه برای او بود زیرا همه بچها یکدیگر را مانند خانواده خود دوست داشتند.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۲۳ ۱۵:۱۰:۵۷

« •Strive for what you want, not wish• »

Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین
گابریل با تمام سرعت از پله های ایستگاه بالا میرفت. هر چند ثانیه نیم نگاهی به ساعتش مینداخت و دوباره میدوید.
-لعنتی! دیر شد.

سینش می سوخت و کیف دستیش رو شونه اش سنگینی میکرد. فقط چند دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. با یک دست، چرخ دستی رو کنترل میکرد و با دست دیگش جمعیت رو کنار میزد. چیزی نمونده بود، از سکوی 8 رد شد و تا سکوی 9 چیزی نمونده بود.
کسی حواسش نبود. بهترین موقعیت بود...
-زود بااش!...نه!

سکو بسته شده بود.

فلش بک، روز قبل

-اه! ولش کن جغد احمق!
-هو هوو!
-نامم رو ولش کــــن!

گابریل با نزدیکترین کتابی که در دسترس بود ( که به اتفاق " رفتار شایست با جغدهای نامه بر" بود.) توی سر جغد کوبید.
جغد برای آخرین بار نامه رو به سمت خودش کشید و بعد پرواز کرد و رفت.

-زمان ما جغدها اینطوری نبودن که!

گابریل کتاب رو به اونطرف اتاق پرت کرد و یک کتاب دیگه به کپه ی کتابهای خونده نشدش، اضافه کرد. کتاب با صدای تق بلندی روی کتابهای خاک گرفته افتاد.
محل اقامت جدید گابریل اصلا با روحیاتش نمی ساخت.
پنچره ها با پرده های ضخیم زرشکی رنگ پوشیده شده بود و هوای ابری، اتاق رو دلگیر کرده بود. کف چوبی اتاق با هر قدم قیژ قیژ می کرد و اگه روی بعضی از چوب ها محکم قدم میگذاشتی به احتمال زیاد باید به صاحبخونه خسارت پرداخت میکردی.
تخت فلزی زوار در رفته ای در کنار کمد چوبی پوسیده ای قرار گرفته بود و شب ها از فنرهاش صدای ها عجیب درمیودمد.
یک ضلع اتاق پر از کتاب های خونده شده بود و ضلع دیگش پر از کتاب های خونده نشده بود.
میز چوبی پوسیده ای هم در زیر پنجره قرار داشت و پر از کاغذ های پوستی و قلم پرهای شکسته بود.
گابریل با دستش فضایی بین همه ی خرت پرت ها درست کرد و نامه رو باز کرد:

نقل قول:
باسلام؛
دوشیزه تیت عزیز،
مدرسه ی جادوگری هاگوارتز با افتخار اعلام می نماید که بازسازی مدرسه به تازگی تموم شده است و امکان حضور در مدرسه دوباره فراهم شده است!


گابریل نامه رو نیمه تموم ول کرد. با یک حرکت نرم مچ دست از بین کپه کتاب های خونده شده، تاریخ هاگوارتز رو بیرون کشید. صفحه ی مربوطه رو باز کرد و مدتی منتظر موند. کم کم آثار مرکب جوهر بر روی صفحات کتاب پدیدار شد.

نقل قول:
آخرین بارسازی مدرسه در مارچ سال 2023 انجام شد. مدیر حال حاضر مدرسه، آلبوس دامبلدور در این باره میفرماید:
-این بازسازی بار زیاد و خرج زیادتری رو دوش مدرسه گذاشته است؛ البته مدرسه در حال حاضر آماده پذیرش جادوآموزان و فرزندان شما هست. البته باباجانیان، قسمت هایی از مدرسه هنوز کاملا ترمیم نشده اند و خطر مرگ دارند اما درکل مشکلی نیست!


گابریل با هیجان تاریخ هاگوارتز رو روی تخت پرت کرد و شروع به خوندن ادامه ی نامه کرد.

نقل قول:
لطفا برای حضور در افتتاحیه دوباره ی مدرسه در 23 مارچ، با قطار سریع السیر هاگوارتز تشریف بیاورید.
مراسم از ساعت 6 بعدازظهر تا 8 شب ادامه دارد.

آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور
مدیر مدرسه



گابریل با هیجان نامه رو روی میزش ول کرد و به سمت وسایلش حمله ور شد. چمدونش رو از زیر تختش بیرون کشید و با آستینش خاک روش رو پاک کرد. حروف "G.T" که اول اسمش بودن روی چمدون نوشته شده بود.
بعد از مدتها چمدونش رو باز کرد. بوی چرم توی اتاقش پیچیده شد. بدون ایجاد وقفه، کتابهای درسیش که در طول مدت اقامتش توی مسافرخونه تنها یادبود هاگوارتز بودند، رو به سرعت توی چمدون جا کرد.
با چند حرکت چوبدستی، لباس هاش مرتب و تا شده درون چمدون قرار گرفتن. کتاب های خونده نشده در چند پلاستیک ( که به طور ناگهانی ظاهر شدند!) به ترتیب صاحبها و محل زندگیشون، بسته بندی شدند.
از بین میز شلوغش کاغذ های پوستی و قلم پرهای سالم رو بیرون کشید و در کیف دستیش قرار داد.
-فکرمیکنم که کارمون تموم شده!

بقیه روز صرف تمیز کردن اتاق خاک گرفته و فرستادن پلاستیک کتابها به صاحب هاشون، گذشت.
گابریل از شدت هیجان با ردای هافلپافش به تخت خواب رفت و برای تنوع، ساعت مشنگی دیجیتالی رو برای ساعت هفت صبح کوک کرد.


فردا صبح

-اهه...ساعت چنده؟

ساعت دیجیتال عدد 10:45 رو نشون میداد.

پایان فلش بک

ایستگاه قطار لندن مثل هر روز صبح غلغله بود. کارکنان ایستگاه با چهره های خسته مشغول کارهای روزمرشون بودند.
گابریل فاصله ی مسافرخونه تا ایستگاه رو یک نفش دویده بود و دیگه جونی نداشت اما با فکرکردن به هاگوارتز همچنان میدوید.

ساعت ایستگاه 10:58 بود و فقط دو دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. سکوی شماره 8 رو رد کرد و به سمت ورودی سکوی ¾ 9 میدوید.
-زود بااش!...نه!

تموم شده بود. ورودی ایستگاه بسته شده بود. گابریل به ستون سکوی 9 تکیه داد، نمی تونست به هاگوارتز برگرده.

-وسط راه هستین خانم محترم.

صدای نچندان دلچسب یکی از کارکنان ایستگاه دوباره گابریل رو به زندگی برگردوند. ساعت بزرگ ایستگاه 11:15 رو نشون میداد.
گابریل برای آخرین بار مخترع ساعت دیجیتال رو نفرین کرد و از ایستگاه بیرون زد.
چمدونش به طرز عجیبی سنگین بود و مجبور بود هر چند دقیقه اونو روی زمین بذاره و به دستاش استراحت بده.

-اتوبوسم دیر شده! برید کنار لطفا!

خانمی تقریبا 29 ساله با عجله از کنارگابریل رد شد. گابریل کاملا با اون خانم همدردی میکرد. اما یه چیزی یادش اومد...
-یه اتوبوس!

بدون معطلی چوبدستیش رو بیرون کشید و دم خیابون نگهش داشت. چند ثانیه بعد اتوبوس شوالیه جلوش ظاهر شد.

_مقصدتون کجاست؟


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۴۰۲/۱/۲ ۱۶:۱۲:۰۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

هلن مونرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۴۴:۰۹ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
به طرف تالار اصلی هافلپاف راه افتاد.ذهنش درگیر چیزایی بود که مسخره به نظر می اومد.
با باز کردن در از در و دیوار ، برف شادی و پروانه بیرون می‌ریخت.همه جا پر از ربان ها رنگارنگ بود.
و از وسط فریاد میزدند.
-خوش اومدییی
هرکس ویژگی خاصی داشت.یکی آویزون بود ، یکی با شیطنت همه جا رو نگاه میکرد و یکی با بالشت وسط تالار بود!
اینجا خودِ خودِ زندگی بود.دوباره تک تک جلو اومدن با بغل کردن بهش تبریک گفتن.
تعداد کمی داشتیم ولی همین تعداد کم شیرینش میکرد.
سدریک روی شونه های نیکلاس پرید و درحالی که داشت خارج میشد با صدای آرومی گفت:
-آملیا و سوزان به هلن کمک کنید وسایل رو جمع کنه من خیلی خسته...
اما اون به خواب رفته بود.نیکلاس غرغر کنان ادامه داد.
-سر گذاشتن اولین بادکنک خوابش برد.
بعد دوباره همه خندیدن.آملیا و سوزان به کمک هلن اومدن و هر سه با خوش رویی وسایل رو جمع کردند.
از این که بین اونها بود خوشحال بود.
واقعا خوشحال!


𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۱۰:۳۰ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
از جغد دانی هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 8
آفلاین
آملیا هیجان زیادی داشت و وقت هایی که هیجان داشته باشد، هیچ چیز برایش درست پیش نمیرود.
-خب... حالا کجا برم ؟
البته که باید به سالن عمومی گروهش میرفت تا با بقیه ی هم کلاسی هایش آشنا شود. (و البته دیگران او را بشناسند)
مدت زیادی طول نکشید تا در زیرزمین قلعه بشکه های مخصوص را پیدا کند، (البته اگر شوخی بدعنق درباره ی اینکه تالار عمومی در کنار همان تابلویی است که پس زمینه ی خاکستری و آبی دارد و گم شدنش را نادیده بگیریم) اما حالا باید دقیقا چه ریتمی را بزند ؟ هلگا هافلپاف ؟
آملیا هزاران ریتم مختلف را برای هلگا هافلپاف امتحان کرد: با ریتم اهنگ مری کریسمس، سرود ملی، دعای جمیل مرلین، سرود هاگوارتز، یه جارو دارم چه براقه، با افسونگری دلمو به دست اوردی سلستینا واربک و هرچیزی که به یاد داشت... اما خب در اخر هیچ نتیجه ای به غیر از سرکه ای شدن سراپای بدنش نداشت.
-این *** *** *** چطووووور بااااااز کنممممم ؟؟؟
البته که نمیشه انتظار ادب بیشتری از یک دختر کاملا سرکه ای داشت.
-یک بار دیگه میزنم... اگه باز نشی خودت میدونیییییی!
دخترک سرکه ای یک نفس عمیق کشید و دوباره امتحان کرد : تق-تق، تق، تَتَق !
و بالاخره ریتم درست بر روی بشکه ی درست! بشکه ها حرکت کردند و درست رو به روی آملیا یک راهروی نسبتا باریکی که شیب ملایمی به سمت بالا داشت، ظاهر شد. مسیر طولانی نبود اما آملیا خیلی آروم تر از سرعت معمولیش حرکت کرد تا لحظه به لحظه ی اولین ورودش را در ذهنش حک کند... و درآخر...
-آههههههههه!
چرا آملیا باید اینقدر بد شانس باشد که درست لحظه ی ورودش با مخ به کف سالن برخورد کند؟
...
...
...
_کسی این دختره رو میشناسه؟
_این بوی گند از کجا میاد؟
عالی شد... آملیا دلش میخواست جیغ بزند و تک تک موهای قرمزش را بکند و به سمت جغد هایش فرار کند و تا ابد همانجا بماند... اما خب باید اعتماد به نفسش را حفظ میکرد، مگه نه؟ پس بلند شد و کمی لباسش را تکاند و با نادیده گرفتن بوی سرکه، موهای به هم ریخته و نگاه های کنجکاوی که در حال سوراخ کردنش بودند، گفت : عامممم... سلام! من... آملیا هستم... آملیا فیتلوورت! از آشنایی با شما... خوشبختم!






پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۵۴:۴۹ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳
از تارتاروس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 251
آفلاین
نیکلاس چند وقتی میشد که صاحب یک قناری شده بود. این هدیه ای از خاله اش که در هلند زندگی میکرد، بود. قناری زرد رنگ ابلغی که پرهایش یکی درمیان زرد و سبز بودند. قد بلندی داشت و وقتی میخواند صدایش کل هاگوارتز را پر میکرد. نیکلاس اسم قناری اش را سهراب گذاشته بود. تقریبا به هر کسی که میگفت اسم قناری اش سهراب است به او میخندید اما نیکلاس برایش مهم نبود و این خنده هارا علامتِ تعجب حساب میکرد نه مسخره شدن. روز ها سپری میشد و نیکلاس هر روز بیشتر به قناری اش وابسته میشد. هر روز برای او دانه های مختلف میخرید و جوانه گندم و هویج رنده شده به او میداد. سهراب هم با آواز افسانه ایش از او تشکر میکرد. صدای چهچه ی سهراب مثل نور سفیدی بود که از گوش وارد میشد و تمام بدن را از مشکلات و بیماری ها پاک میکرد. روز ها بدین ترتیب میگذشت.

یک روز صبح وقتی نیکلاس تازه از میز صبحانه برمیگشت با نامه ای روی میزش مواجه شد. ان نامه قبول شدن درخواستش به عنوان ارشد هافلپاف بود. از خوشی سر از پا نمی شناخت. مسئولیت بزرگی بر دوشش گذاشته شده بود از خوش امد گویی به تازه وارد ها تا مدیریت اعضا در تمام قلعه به دوش نیکلاس بود و دیگر خیلی کم وقت میکرد در تالار هافلپاف باشد و بیشتر وقتش را در کتابخانه و حیاط و اتاق ضروریات میگذراند و فقط شب ها برای استراحت به تالار برمیگشت. روز ها گذشت و نیکلاس برای سدریک یک گوش گیر خوب خرید تا به خاطر صدای بلند اواز سهراب خوابش به هم نخورد. وقتی ان گوش گیر را به سدریک داد.

-آممم...چیزه نیکلاس.. راستش سهراب خیلی وقته که نمیخونه.

انگار که پارچ آب سرد را روی نیکلاس پاچیده باشند؛ خاموش شد و به سدریک خیره ماند. نمیفهمید چه اتفاقی افتاده با سرعت به سمت تالار رفت و قفس سهراب را دو دستی گرفت.

-سهراب خوبی؟ چت شده؟ چرا نمیخونی؟

نیکلاس سراسیمه دستش را داخل قفس کرد و سهراب را بیرون آورد.
-چت شده؟ یه چیزی بگو. مریض شدی؟ جاییت درد میکنه؟

و همینطور سهراب را از این دست به ان دست میکرد و تکان میداد. سهراب سرش را از لای انگشت های نیکلاس خارج کرد و با نوکش محکم انگشت نیکلاس را گاز گرفت.

-آخـــــــــــ.

و از دست نیکلاس فرار کرد و دور اتاق به پرواز درآمد. کمی که پرواز کرد لبه ی پنجره ی مجازی نشست و به بیرون خیره شد. صدای جیک جیک گنجیشک و اواز بقیه پرنده ها به گوش میرسید و پرواز ان ها در هوا دیده میشد. سهراب همینطور که به پرنده ها خیره میشد شروع به اواز خواندن کرد. اما اوازش فرق داشت انگار که با غصه میخواند. نیکلاس این را فهمید. هر چه باشد خیلی وقت بود که با هم دوست بودند.
نیکلاس کمی فکر کرد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید به سمت سهراب شیرجه زد و او را گرفت یک ماچ گنده از صورتش کرد و اورا دوباره توی قفس گذاشت.
-فهمیدم چیکار کنم سهراب. غمت نباشه.

و به سرعت تالار را ترک کرد.

فردای آن روز نیکلاس با یک قناری سفید که جثه ی کوچک تری داشت برگشت و قفس او را کنار قفس سهراب گذاشت.

-معرفی میکنم. حاج خانوم شَهرو.

سهراب از خوشحالی به سقف قفس چسبید و اواز شاد همیشگی اش را سر داد. شهرو هم با هیجان ورجه وورجه میکرد. چند روز بعد نیکلاس شهرو را توی قفس سهراب انداخت با خوشحالی تمام از اینکه حالا سهراب تنها نیست بار دیگر به دنبال وظایفش در تالار اصلی رفت. چند روز بعد وقتی که باز سدریک را ملاقات کرد از او شنید که سهراب باز هم نمیخواند. خیلی ناراحت شد و سراسیمه پیش او رفت.

-سهراب چی شده؟ پس چرا دوباره آواز نمیخو... اوه خدای من.

سهراب و شهرو کمی خودشان را جا به جا کردند و کله ی موجود سیاه کوچکی پدیدار شد. جوجه ی کوچک بی بال و پری که چشم هایش را بسته بود و دهانش را باز کرده بود و پدر و مادرش مشغول غذا دادن به او بودند.

-پس اینو بگو. مشکلی نداری از بس سرت شلوغه، نمیخونی.

نیکلاس خوشحال کمی به انها خیره شد و بعد هم دنبال کارهایش رفت. تا اخر ان ماه چهار جوجه ی دیگر به انها اضافه شدند و تا سه ماه بعد سهراب و دو تا از جوجه هایش که پسر بودند، گوش اهالی تالار هافلپاف را برده بودند. سدریک هم با چهار تا گوش گیر میخوابید ولی همچنان زیر چشم هایش گود افتاده بود. نیکلاس با خودش فکر کرد بهتره دنبال یه جای بهتر برای جوجه ها باشم یا یک گوش گیر بهتر برای سدریک!



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
مـاگـل
پیام: 57
آفلاین
آرتمیسیا که دست جسیکارا گرفته بود به آرامی وارد سالن شد.... معمولا سرش را پایین می انداخت. جسیکا اورا به طرف مبل کنار پنجره کشید. آرتمیسیا به اطراف نگاه کوتاهی انداخت.
دختری جدید توجهش را جلب کرد. همانطور که لیوان چایی را از روی میز برمیداشت رو به جسیکا گفت:
_ جسی اون دختر جدیده؟
_ اره انگار.... مثل تو موٕذبه
همان زمان که آرتمیسیا خواست سوالی دیگر مطرح کند جسیکا دستش را به سمت آن دختر در هوا تکان داد تا به سمت آنها بیاید.
آرتمیسیا سرش را به زیر برد وقت ی آن دختر پیش نزدیک شد جسیکا پرسید:
_من جسیکا هستم اسم تو چیه؟
ان دختر با خجالت گفت:
_ مم مارتین
جسیکا به آرتمیسیا اشاره کرد و گفت:
_ اینم آرتمیسیاست... از دیدنت خوشبختیم
آرتمیسیا که خجالتش کم شده بود گفت:
_موهات..... رنگش قشنگه.....


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰

مارتین کاپلستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۱
از Spinners Street
گروه:
مـاگـل
پیام: 23
آفلاین
وارد خوابگاه دخترانه هاپلپافی ها شد و سعی کرد خجالت زده نشود ولی دیر شده بود

- ب ب بخشید م م من د دانش اموز جدیدم خیلی خوشوقتمم

همه نگاه ها سمت او چرخید دختری با موهای طلایی امد جلو و دست های مارتین را گرفت

-پس تو همون دانش اموز جدیده هستش من کیتی هستم خوشبختم

مارتین به دختر نگاه کرد موهای طلایی و چشم های ابی او شبیه فرشته ها بود

- ش شبیه فرشته هایی کیتی

کیتی لبخندی زد

-موهای قهوه ای و کوتاه خیلی بهت میاد

مارتین دستش را جلوی دهنش گذاشت

-ببخشید من مارتین کاپلستون هستم


من کسی نیستم که حضورمو به کسانی که برای من اهمیتی قائل نیستن تحمیل کنم.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 39
آفلاین
آگاتا و آرتمیسیا داشتند با هم آشنا مي شدند که در یهویی باز شد و جسیکا وارد شد و همه نگاها رفت سمت جسیکا. جسیکا حق به جانب کفت :
- چیه ؟ مشکلی هست ؟
آگاتا گفت :
- نه فقط.... خیلی ورود..... وایسا ببینم من که دو دقیقه پیش همینجا دیدمت کی رفتی بیرون ؟
- یه دقیقه پیش.
برگشت سمت آرتمیسیا و گفت :
- چطور پیش رفت ؟
آرتمیسیا سرخ شد.
- بزار حدس بزنم به موهات گیر دادن ؟
- نه فقط براشون عجیب بود همین...
- مطمئن باش از موهای من خیلی بیشتر جا خوردند.
وقتی دید کسی چیزی نمی گه رفت و یه گوشه نشست ولی به شدت حوصله اش سر رفت مخصوصا که همه زل زده بودند به آرتمیسیا. دیگه کنترلش از دستش خارج شد و هر چی ظرف ( البته غیر فنجون خاله هلی ) و ظروف تو سالن بود منفجر شد.
ناگهان نیکلاس از جا پرید و گفت :
- چی کار می کنی! اول اون دختر مو مادر زاد آبی بعدم این. نمی شه هر دقیقه یه قشقرقی به پا نکنی ؟
- مگه تقصیر منه همتون انقدر حوصله سر برید ؟ تازه حق نداری جلوی من با آرتمیس اینجوری حرف بزنی.
بعد چشم غره ای به نیکلاس رفت و گفت :
- مطمئنم نمی خواهی با من در بیوفتی.
نیکلاس به خودش لرزید ( هیچ وقت چشم غره های جسیکا رو دست کم نگیرید ) ولی گفت :
- راستش می خوام.
و چوبدستیشو بالا آورد...



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
مـاگـل
پیام: 57
آفلاین
آرتمیسیا که در وسط جمعیت ایستاده بود از خجالت سرخ شده بود
که یهو دختری با موهای قهوه ای جمعیت را کنار زد و با آرتمیسیا دست داد و گفت:
-من آگاتام ،۱۴سالمه و هافلپافی ام خوش اومدی!
آرتمیسیا رو به آگاتا کرد و گفت:آم.....منم آرتمیسیام....۱۵ساله و خوشبختم
صحبتش را تمام کرد و دوباره به زمین خیره شد.
آگاتا ابروهایش را بالا انداخت و رو به آرتمیسیا گفت:
-موهاتو رنگ کردی؟
آرتمیسیا اول متوجه حرفش نشد سپس دستی به موی جلویش کشید و گفت:
-آممم...نه.....مادرزادی همینطوری ان
آرتمیسیا نگاهی به آگاتا انداخت وگفت:
-......چشمات و موهات همرنگن
آگاتا جاخورد ؛اخم کرد و گفت:
-منظورت اینه بده؟
آرتمیسیا شوکه شد و سریعا گفت:
-ن..نه...منظورم اون نبود...میخواستم بگم...خیلی قشنگن
اگاتا خندید و گفت:
-ممنون خب از اول بگو
در حین گفت و گو در سالن با صدای بلندی باز شد.....


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰

محفل ققنوس

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۲ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
از از پیش یک مشت ماگل😐
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
آلاهمورا

پخ در باز شد
- این خیلی بهتر از دربازکردن با لگداستhammer

اوو اینجا چه خبره
همه دور سدریک و دختری با موهای آبی جمع شده بودند
- موهاشو یعنی رنگ کرده؟
اه این دوباره حرف زد
-صدای درون عزیزم اینجا دنیای مشنگ ها که نیست حتما خانوادگی اینطوری بودند پس ببند!
خداروشکر دیگر صدای درونم را نشنیدم انگار بهش برخوردsmile:

سلام به همه مخصوصا تازه وارد جونمم
چطوری؟
من اگاتام 14 سالمه عضو هافلپاف ام و..
سدریک میخنده و میگه :آگاتا جان بزار برسی بعد خودتو معرفی کن بزار به خودش بیاد اونم حرف بزنه
-بجا نمک باید خودتو بریزم تو غذاام از بس بامزه ای
آخ ببخشید حواسم به شما نبود معرفی میکنی؟
تازه وارد که تاالان هاج و واج مارا نگااه میکرد گفت
هان؟چی؟ اهان آرتیمیسیاا هستم و....


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.