گابریل با تمام سرعت از پله های ایستگاه بالا میرفت. هر چند ثانیه نیم نگاهی به ساعتش مینداخت و دوباره میدوید.
-لعنتی! دیر شد.
سینش می سوخت و کیف دستیش رو شونه اش سنگینی میکرد. فقط چند دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. با یک دست، چرخ دستی رو کنترل میکرد و با دست دیگش جمعیت رو کنار میزد. چیزی نمونده بود، از سکوی 8 رد شد و تا سکوی 9 چیزی نمونده بود.
کسی حواسش نبود. بهترین موقعیت بود...
-زود بااش!...
نه!سکو بسته شده بود.
فلش بک، روز قبل-اه! ولش کن جغد احمق!
-هو هوو!
-نامم رو ولش کــــن!
گابریل با نزدیکترین کتابی که در دسترس بود ( که به اتفاق " رفتار شایست با جغدهای نامه بر" بود.) توی سر جغد کوبید.
جغد برای آخرین بار نامه رو به سمت خودش کشید و بعد پرواز کرد و رفت.
-زمان ما جغدها اینطوری نبودن که!
گابریل کتاب رو به اونطرف اتاق پرت کرد و یک کتاب دیگه به کپه ی کتابهای خونده نشدش، اضافه کرد. کتاب با صدای تق بلندی روی کتابهای خاک گرفته افتاد.
محل اقامت جدید گابریل اصلا با روحیاتش نمی ساخت.
پنچره ها با پرده های ضخیم زرشکی رنگ پوشیده شده بود و هوای ابری، اتاق رو دلگیر کرده بود. کف چوبی اتاق با هر قدم قیژ قیژ می کرد و اگه روی بعضی از چوب ها محکم قدم میگذاشتی به احتمال زیاد باید به صاحبخونه خسارت پرداخت میکردی.
تخت فلزی زوار در رفته ای در کنار کمد چوبی پوسیده ای قرار گرفته بود و شب ها از فنرهاش صدای ها عجیب درمیودمد.
یک ضلع اتاق پر از کتاب های خونده شده بود و ضلع دیگش پر از کتاب های خونده نشده بود.
میز چوبی پوسیده ای هم در زیر پنجره قرار داشت و پر از کاغذ های پوستی و قلم پرهای شکسته بود.
گابریل با دستش فضایی بین همه ی خرت پرت ها درست کرد و نامه رو باز کرد:
نقل قول:باسلام؛
دوشیزه تیت عزیز،
مدرسه ی جادوگری هاگوارتز با افتخار اعلام می نماید که بازسازی مدرسه به تازگی تموم شده است و امکان حضور در مدرسه دوباره فراهم شده است!
گابریل نامه رو نیمه تموم ول کرد. با یک حرکت نرم مچ دست از بین کپه کتاب های خونده شده، تاریخ هاگوارتز رو بیرون کشید. صفحه ی مربوطه رو باز کرد و مدتی منتظر موند. کم کم آثار مرکب جوهر بر روی صفحات کتاب پدیدار شد.
نقل قول:
آخرین بارسازی مدرسه در مارچ سال 2023 انجام شد. مدیر حال حاضر مدرسه، آلبوس دامبلدور در این باره میفرماید:
-این بازسازی بار زیاد و خرج زیادتری رو دوش مدرسه گذاشته است؛ البته مدرسه در حال حاضر آماده پذیرش جادوآموزان و فرزندان شما هست. البته باباجانیان، قسمت هایی از مدرسه هنوز کاملا ترمیم نشده اند و خطر مرگ دارند اما درکل مشکلی نیست!
گابریل با هیجان تاریخ هاگوارتز رو روی تخت پرت کرد و شروع به خوندن ادامه ی نامه کرد.
نقل قول:
لطفا برای حضور در افتتاحیه دوباره ی مدرسه در 23 مارچ، با قطار سریع السیر هاگوارتز تشریف بیاورید.
مراسم از ساعت 6 بعدازظهر تا 8 شب ادامه دارد.
آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور
مدیر مدرسه
گابریل با هیجان نامه رو روی میزش ول کرد و به سمت وسایلش حمله ور شد. چمدونش رو از زیر تختش بیرون کشید و با آستینش خاک روش رو پاک کرد. حروف "G.T" که اول اسمش بودن روی چمدون نوشته شده بود.
بعد از مدتها چمدونش رو باز کرد. بوی چرم توی اتاقش پیچیده شد. بدون ایجاد وقفه، کتابهای درسیش که در طول مدت اقامتش توی مسافرخونه تنها یادبود هاگوارتز بودند، رو به سرعت توی چمدون جا کرد.
با چند حرکت چوبدستی، لباس هاش مرتب و تا شده درون چمدون قرار گرفتن. کتاب های خونده نشده در چند پلاستیک ( که به طور ناگهانی ظاهر شدند!) به ترتیب صاحبها و محل زندگیشون، بسته بندی شدند.
از بین میز شلوغش کاغذ های پوستی و قلم پرهای سالم رو بیرون کشید و در کیف دستیش قرار داد.
-فکرمیکنم که کارمون تموم شده!
بقیه روز صرف تمیز کردن اتاق خاک گرفته و فرستادن پلاستیک کتابها به صاحب هاشون، گذشت.
گابریل از شدت هیجان با ردای هافلپافش به تخت خواب رفت و برای تنوع، ساعت مشنگی دیجیتالی رو برای ساعت هفت صبح کوک کرد.
فردا صبح-اهه...ساعت چنده؟
ساعت دیجیتال عدد 10:45 رو نشون میداد.
پایان فلش بکایستگاه قطار لندن مثل هر روز صبح غلغله بود. کارکنان ایستگاه با چهره های خسته مشغول کارهای روزمرشون بودند.
گابریل فاصله ی مسافرخونه تا ایستگاه رو یک نفش دویده بود و دیگه جونی نداشت اما با فکرکردن به هاگوارتز همچنان میدوید.
ساعت ایستگاه 10:58 بود و فقط دو دقیقه تا حرکت قطار مونده بود. سکوی شماره 8 رو رد کرد و به سمت ورودی سکوی ¾ 9 میدوید.
-زود بااش!...
نه!تموم شده بود. ورودی ایستگاه بسته شده بود. گابریل به ستون سکوی 9 تکیه داد، نمی تونست به هاگوارتز برگرده.
-وسط راه هستین خانم محترم.
صدای نچندان دلچسب یکی از کارکنان ایستگاه دوباره گابریل رو به زندگی برگردوند. ساعت بزرگ ایستگاه 11:15 رو نشون میداد.
گابریل برای آخرین بار مخترع ساعت دیجیتال رو نفرین کرد و از ایستگاه بیرون زد.
چمدونش به طرز عجیبی سنگین بود و مجبور بود هر چند دقیقه اونو روی زمین بذاره و به دستاش استراحت بده.
-اتوبوسم دیر شده! برید کنار لطفا!
خانمی تقریبا 29 ساله با عجله از کنارگابریل رد شد. گابریل کاملا با اون خانم همدردی میکرد. اما یه چیزی یادش اومد...
-یه اتوبوس!
بدون معطلی چوبدستیش رو بیرون کشید و دم خیابون نگهش داشت. چند ثانیه بعد اتوبوس شوالیه جلوش ظاهر شد.
_مقصدتون کجاست؟