هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۹:۲۸
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
لینی دوباره از جا پرید.

همه با تعجب به اون نگاه کردن لینی هم به اونا نگاه کرد.
بعد از چند ثانیه با صدای بلندی گفت:
حالا نوبت منه حالا نوبت منه

همچنان بروبچ ریونی با تعجب بهش نگاه میکردن

خب خب میخوام اعتراف کنم که یه بار خودمو زدم به دل درد تا سر کلاس اسنیپ نرم

یه دفعه بروبچ ریونی اینطور شدن:

خب خب حالا نوبت یه نفر دیگست

به نظرم لیسا اعتراف کنه
چون تا جایی که میدونم خنگ های زیادی زده

لیسا:من؟من خنگ زیادی زدم؟

نه من خنگ زیادی زدم


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۲۱:۲۲:۵۴

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ شنبه ۶ آذر ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
دلفی که دلش می خواست مو هاشو دونه دونه بکنه سکوت کرد.آخه تو زندگی دلفی راز های زیادی وجود داشت کههههههه بعضی از آنها...:vay: :vay:

دلفی می خواست یه دروغ حسابی جور کنه و بگه که ناگهان لونا پرید وسط او در حالی که یک شیشه ی تقریبا خالی با مایه ای بنفش را در دست داشت وارد اتاق شد:

_سلام دوستان می بینم که در حال اعتراف به مخوف ترین جرم های تاریخ هستید.از اون جایی که دلم می خواست همه حقیقت را بکن یه شیشه ی بزرگ معجون ذهن خوان خوردم.اه ه ه...لییییییینی تو واقعاااااااااا!!لینی به او اشاره کرد ساکت شود چون برایش اتفاق بدی خواهد افتاد.

دلفی سعی کرد تصاویر تمام آن قانون شکنی ها و کار هایش را فراموش کند و اگر نه لونا همه ی آن هارا می خواند!!!حالا دیگر راه فراری نداشت پس کوچک ترین قانون شکنی اش به ذهنش آمد که شاید از همه کوچک تر بود :hyp: :hyp:

-خب اگه نوبت منه این من بودم که اون عقرب های سمی سیاه کم یاب را زیر تشک تخت های خواب گاه پسر ها گذاااشتم.


من رسما منتظر روز خاکسپاری ام هستم امید وارم که واکنش زیاد بدی نداشته باشید!

پ.ن:مخصوصا پسر های عزیز


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۶ ۱۴:۵۶:۰۳


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
لینی با چنان سرعتی از جاش می‌پره که صندلی با صدای تقی بر روی زمین میفته. لینی در حالی که برای نجات از مخمصه به دیهیم روونا متوصل شده بود، سعی می‌کنه از در تهدید وارد بشه و از زیر کار در بره.
- من ناظر این تالارم. اگه اذیتم کنین تک تکتونو از گروه معلق می‌کنم.
ملت ریونی:
- نترسیدین؟ حتی یه ذره؟
ملت ریونی:
- من منو دارم. می‌زنم تک تکتونو بلاک می‌کنم.
ملت ریونی:
- من که می‌دونم احساس ترس در وجودتون رخنه کرده. الکی دارین ظاهرسازی می‌کنین نه؟

لوک که پاپ‌کورن به دست پا رو پا انداخته بود و انگار که قراره فیلم سینمایی تماشا کنه با اشتیاق به جلو زل زده بود، نسبت به وضعیت معترض می‌شه.
- لینی بشین سرجات دیگه. دلفی می‌خواد اعتراف کنه جلوی دیدمو گرفتی.
- آه درسته، من نفر دوم بودم.

لینی که فهمیده بود ضایع شده و در واقع هنوز نوبتش نشده، بی سر و صدا به سرعت صندلیو سرجاش برمی‌گردونه و به آرومی روش می‌شینه. تو مدتی که دلفی در حال اعتراف بود فرصت داشت تا راهی برای فرار پیدا کنه. بنابراین مغزش به سرعت مشغول جستجو برای پیدا کردن راه حلی می‌شه.

- زودباش دلفی.
- ما منتظریم.




پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
لینی با چنان سرعتی از جاش می‌پره که صندلی با صدای تقی بر روی زمین میفته. لینی در حالی که برای نجات از مخمصه به دیهیم روونا متوصل شده بود، سعی می‌کنه از در تهدید وارد بشه.
- من ناظر این تالارم. اگه اذیتم کنین تک تکتونو از گروه معلق می‌کنم.
ملت ریونی:
- نترسیدین؟ حتی یه ذره؟
ملت ریونی:
- من منو دارم. می‌زنم تک تکتونو بلاک می‌کنم.
ملت ریونی:
- من که می‌دونم احساس ترس در وجودتون رخنه کرده. الکی دارین ظاهرسازی می‌کنین نه؟

لوک که پاپ‌کورن به دست پا رو پا انداخته بود و انگار که قراره فیلم سینمایی تماشا کنه با اشتیاق به جلو زل زده بود، نسبت به وضعیت معترض می‌شه.
- لینی بشین سرجات دیگه. دلفی می‌خواد اعتراف کنه جلوی دیدمو گرفتی.
- آه درسته، من نفر دوم بودم.

لینی که فهمیده بود ضایع شده، بی سر و صدا به سرعت صندلیو سرجاش برمی‌گردونه و به آرومی روش می‌شینه. تو مدتی که دلفی در حال اعتراف بود فرصت داشت تا راهی برای فرار پیدا کنه. بنابراین مغزش به سرعت مشغول جستجو برای پیدا کردن راه حلی می‌شه.

- زودباش دلفی.
- ما منتظریم.

دلفی این حجم از اشتیاق برای شنیدن اعتراف از جانب ریونی‌هارو باور نمی‌کرد. اما به هر حال باور کردن یا نکردن اون تغییری در اصل ماجرا بوجود نمیاورد. اون وسط جمعیت ایستاده بود و همه منتظر شنیدن اعترافش بودن...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۴ ۲۱:۳۰:۳۷



حقیقت تلخ است!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین

سوژه ی جدید

ریونکلاوی ها رو صندلی هایشان کنار شومینه نشسته بودند و درس می خواندند که یکی از بچه ها در حالی که فریاد می زد از جا بلند شد و گفت:دیگه نمی تونم تحمل کنم باید به چیزی اعتراف کنم و اگر نه منفجر می شم این من بودم که روی مجسمه ی رونا ریونکلاو یادگاری نوشتم!!!بچه ها فریاد زدن چی!تو باید به خاطر این کار سخت مجازات بشوی اما لینی جلوی آن هارا گرفت:او آن قدر شجاع بوده که به کارش اعتراف کند همه ی ما می دانیم که خود ما هم اشتباهات و قانون شکنی های زیادی کردیم که کسی از آن ها خبر ندارد. پیشنهاد می کنم که امشب همه به کار هایی که کردیم اعتراف کنیم. همه صندلی هایشان را به صورت دایر وار دور هم چیدند واسم همه را در گلدان انداختند اسم دو نفر را در آمد که باید اعتراف می کردند.آن اسم ها این ها بودند :
نفر اول:دلفی
نفردوم:لینی
توجه :شما اول می توانید در مورد اعترافات این دو نفر بنویسید و بعد هم در مورد خودتان اعتراف کنید.



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
پست آخر

یکی از سال پایینی ها با چوب جادو اش چند ضربه به شانه ی لینی زد و گفت:یعنی مرده؟؟؟؟
یکی دیگه جواب داد نه نمرده مگه ندیدی که ادی گفت فقط سکته کرده!!!
یکی دیگه پرید وسط و جواب داد:پدر من یه دکتر موگلی است من می تونم بهتون بگم که لینی چش شده!دختر وسط دایره آمد نگاهی به لینی انداخت و گفت:مرده ....مرده
همه ی بچه ها جیغ می زدن و موهاشونو می کندن اما صدا خنده ی چند تا پسر تازه وارد همه را در جا میخ کوب کرد پسر ها اینقدر خندیدن که اشک از گوشه ی چشماشون سر ازیر شد. آن ها بلند قهقه می زدن و یکی از اون ها دست از خنده بر داشت:
_اون صندوقچه کار ما بود و اون کتاب شعر هم همین طور!!!
بچه ها یک صدا فریا زدن:می کشیمتون....شما هم لینی را کشتین و هم به رونا ریونکلاو توهین کردید......چه طور تونستید؟؟؟؟
_پسر ها دست از خنده برداشتند کی گفته که ما ریونکلاوی هستیم؟؟؟
ما ها عضو گروه اسلاترین هستیم!!!
همه چشماشون از تعجب گرد شد یکی از بچه ها فریاد زد دروووغگو ها در اتاق ما فقط برای آدم های باهوش باز می شه نه یه سری کدن مثل شما!!!!پسر ها باز هم خندیدند
_چند روز پیش یه احمق از بین خودتون در برج ریونکلاو را باز گذاشته بود ما هم گفتیم بیایم تو هم یه سلامی بکنیم هم خدمت ریونکلاوی ها برسیم!!!دلفی از بین جمعیت فریاد زد:دوستان چوب دستی ها بیرون آماده ی ریز ریز کردن این اسلاترینی ها با شید!همه چوب دستی هاشونو در آوردند. اما پسر های اسلاترینی که فکر این جاشو هم کرده بودن یه بمب دود زا پرت کردن وسط سالن و فرار کردن. ناگهان لینی مثل برق از جاش بلند شد و گفت:ای اسلایترینی های حال به هم زن خودم خدمتتان می رسم و بعد چوب دستی اش را بیرون کشید و به طرف در سالن دوید او با ورد هایی که می خواند دود را کنار زد و پسر ها را کت بسته ته سالن گرفت و طناب پیچ کرد و فریاد کشید:شما سه تا تا آخر سال باید به آقای فلینچ برای تمیز کردن مدرسه کمک کنید! پسر ها اعتراض کردند :اما مدرسه خیلی بزرگه!
_به من مربوط نیست شما این کار را می کنید.



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۴:۲۹ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
طبق معمول شروع هر قسمت، همه هاج و واج و متحیر و محیر العقول و اظهر من الشمس و و بالوالدین احسانا و از این چیزها بودند که باز هم طبق معمول، شخصی سکوت را شکست و شاید باورتان نشود، ولی باز هم طبق معمول، همه ناگهان متعجب شدند! آن شخصی که سکوت را شکست، شد از نگاه‌های سنگین، کمی تا قسمتگی شرمگین! ادی کارمایکل که سکوت شکسته شده را با پا جمع و حواله می کرد به زیر مبل، گفت:
- به مرلین از قصد نشکوندمش. یه چیزی می‌خواستم بگم.

بعد، برای اینکه روالی که شش ماه از دستش در رفته بود، دوباره دستش بیاید، سیگاری در دهانش گذاشت و بعد، مشتی در دهانش خورد و خلاصه خیلی همه چی عجیب و غریب شد، تا حدی که نویسنده اووردوز کرده و تصمیم گرفت شغل عوض کرده و عکاس مخصوص عباس جدیدی شود! لینی که دید همه چی خیلی بلادی ویرد شده، دستی به ریش یکی از ریونکلاویی‌ها کشید و جیغ زد:
- همه خفه شین! مرسی، اه.

بعد که همه ساکت شدند (و نه خفه)، لینی خم شده و کتاب را برداشت. روی جلد کتاب نوشته بود: "مجموعه اشعاری که اعضای ریونکلاو نباید بخوانند" و کمی پایین‌تر، با فونت کوچک‌تری نوشته بود: "از شیر امینم تا جون امیرعباس گلاب". لینی که دست‌هایش می‌لرزید، با صدایی بغض‌آلود گفت:
- کی به خودش جرئت داده حرمت ریونکلاو رو لکه دار کنه؟ کی؟ کی؟ کی؟

بعد هم چون نویسنده‌ی مذکور، خیلی وقت بود چیزی ننوشته و حال نداشت، تصمیم گرفت سوژه را کمی سر و سامان بدهد و بدین صورت بود که ناگهان لینی سکته‌ی ناقص کرد و افتاد روی زمین و به حال مرگ و از این صوبتا. عباس جدیدی هم که به سرعت خبردار شده بود، وردی خواند و با لینی وارنر نیمه پیکسی، نیمه انسان، نیمه سکته زده، نیمه سکته نزده عکسی گرفت و فرستاد اینور و اونور و زیرش هم نوشت که من این عکس رو نگرفتم و این تکذیبیه رو هم ننوشتم و من رو مامانم به دنیا نیاورده و بابام مامانم رو نگرفته و ما به دست اعراب در دوران پارینه سنگی در غار لاسکو نابود شدیم.

ادی کارمایکل که بالاخره فرصت کرده بود خودش را در سوژه‌ای نشان دهد، دست بردار نبود. الان که لینی سکته کرده بود، فرصت را مناسب می‌دید. سیگاری روشن کرد، قیافه ای به خودش گرفت و گفت:
- حاجیا و حاج خانومیا! هیشکی از جاش تکون نخوره! این کتاب، مدرک جرمه، لینی هم مقتوله! درسته نمرده، ولی بازم مقتوله! الانم باید به شواهد نگاه کنیم، اثر انگشت چک کنیم، طلسم های اجرا شده توسط چوبدستی هاتون رو چک کنیم، خلاصه کلی کار کنیم، تا بفهمیم کتاب برای کیه! یکی هم بگه این شیش ماهی که نبودم چه خبره بوده و اینا... همینا. مرگ بر زک اسنایدر!

و بدین گونه، سوژه فلان تر از آنچه که بود شد!





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
لینی همین جوری هاج و واج مونده بود چی بگه اول به ذهنش رسید که ار ورد حافظه پاک کن استفاده کنه ولی اگر این کرو می کرد اونا حتی خودشونم یادشون نمی یومد در نتیجه اصلا درس خوندن و جادوگر بودن یادشون می رفت :worry: :worry: :worry: پس به مخش فشار اورد ولی هیچ راهی به ذهنش نمی رسید از اون طرف بچه ها داشتند با یه نگاه ذهره آب کن بهش نگاه می کردن.لینی فکر کرد ای کاش یه کسی که بتونه حواس این ها رو از این موضوع پرت کنه از در وارد بشود اما روح مرلین هم که داشت اتفاقی از بالای سر مدرسه رد می شد صدای درونشو شنید دستی به ریش پشمکیش کشید و گفت:که این طور پس منم چون امروز حالم خیلی خوبه و تازه از بازار که زیر شلواری نو گرفتم که وقتی هی وقت و بی وقت به زیر شلواریم قسم می خوری آبروم نره کمکت می کنم و این آدمو برات می فرستم همون موقع یه دخنر با مو های مشکی حالت دار در حالی که کوهی از کتاب تو بغلش بود وارد اتاق شد و بلند گفت:سلام دوستان این جا چه خبره بی خیال که چه خبره نگهان یکی از سال بالایی ها فریاد زد تو همون دانش آموز تازه وارد دلفی ریدل هستی؟؟؟دلفی که بهش بر خورده بود جواب داد:اگه یه بار دیگه به من بگی دلفی ریدل با تلسم قلقلک خدمتت می رسم!!!فامیل پدر بزرگ خون لجنیمو نگو برای دختر لرد والدمورت اصلا خوب نیست همه ی بچه ها دورو بر دلفی حلقه زدن
_پدر تو واقا لرد والدمورته
_میشه ماهم عضو گروه مرگ خواراش بشیم؟؟
و این جوری بود که لینی از مرگ حتمی نجات پیدا کرد چون بعد از ورود دلفی هیچ کس به یه کتاب شعر دری وری فکر نکرد و کسی هم خبری از سرنوشت کتاب نداره ولی می کن لینی حسابی خدمت کتابه رسیده!!!!!



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
لینی به قیاه های ریونیون نگاه می کنه. اونا همچنان با تعجب بهش زل زدن. لینی با خودش فکر می کنه شاید هنوز متوجه نشده باشن. اینطوری می تونه خیلی سریع جمع و جورش کنه.
- خب... من از گناه اون شخص می گذرم و..
- اوه لینی! تو به مقدسات ما توهین کردی!
- اوه لینی! تو قانون رو زیر پا گذاشتی!
- اوه لینی! تو پدر منو کشتی!
- منظورتون چیه بچه ها؟

لینی متوجه می شه که اعضا فهمیدن. پس سعی می کنه از سکو پایین بیاد و تا خوابیدن اوضاع از محل حادثه دور بشه؛ ولی می بینه که ملت دورش حلقه زدن و حالا دارن نزدیک تر هم میشن. لینی دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته!
- بچه ها؟! من که انقد سرپرست خوبیم؟!

لینی آخرین تلاش هاش رو می کنه تا حداقل دل یک نفر رو به رحم بیاره. ولی موفق نمی شه!

- پنج دقیقه بهت فرصت می دیم که فکر کنی و یه دلیل قانع کننده برای این کار پیدا کنی.
- پنج دقیقه تو ریونکلا خودش بیست دقیقه ـست.

لینی با تعجب به دای نگاه می کنه و سعی می کنه به یاد بیاره این دیالوگ رو قبلا کجا شنیده، ولی قبل از اون به یاد میاره که باید از مهلتش استفاده کنه و دلیلی رو ارائه بده!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
سوژه جديد

از همان ابتداي تشكيل گروه هاي هاگوارتز، هيچ ريونكلاوي وجود نداشت كه ريونكلاوي باشد و كتاب "اشعار روونا ريونكلاو" را به عنوان كتاب مقدسي كه بعد از كتاب مقدس مرلين بود را نشناسد، به گونه اي كه يكي از ملاك هاي كلاه گروه بندي براي انتخاب اين گروه، كسي بود كه حداقل بخشي از اين كتاب را از حفظ باشد. شب ها ريونكلاوي ها دور ميز گرد جمع ميشدند مشاعره ي ريونكلاوي راه مينداختند و تا نيمه هاي شب ادامه ميدادند تا وقتي كه خستگي بر آن ها چيره ميشد و صبح روز بعد همگي دور تا دور ميز خود را ميافتند. حال قضاوت با شما، كسي از گروه هاي ديگر حتي جرات نميكرد كلمه اي بد در مورد اين كتاب بزند چه رسد به كسي كه خود، ريونكلايي باشد و به جاي اشعار زيباي روونا، كتاب هاي ديگر بخواند.

ماجرا برميگردد به دو ماه قبل، خبر موثقي مبني بر نگهداري گونه اي جديد از مواد مخدر كه باز هم ساخت دست اسليتريني ها بود توسط پسرهاي تازه وارد ريونكلاو استفاده ميشد، سرگروه ها موظف بودند بيشتر از هميشه بازرسي هاي شبانه را پيگيري كنند. هفته ي پيش وقتي ليني در حال بازرسي خوابگاه ها بود صندوقچه اي كه با هزاران طلسم محافظت ميشد را يافته بود و بعد از فراخوان عمومي به همه ي پسرهاي خوابگاه گفته بود كه تا يك هفته صاحب اين صندوقچه وقت دارد خودش را تسليم كرده و شخصا آن را باز كند و اگر آن فرد خود را معرفي نكند، ليني خودش شخصا در حضور تمام دانش آموزان ريونكلاوي آن را باز ميكند و اگر چيز غيرقانوني در آن باشد، مجازات او دوبرابر ميشود.

يك هفته گذشته بود و كسي خود را معرفي نكرد، حالا همه در تالار اصلي جمع شده بودند و ليني روي سكوي بلندي ايستاده بود و در حالي كه صندوقجه را در دستش نگه داشته بود به افراد مقابل رويش نگاه كرد.

- يه بار ديگه فرصت ميدم، اين صندوقچه مال كيه؟

همهمه اي بين دانش آموزان ريوني پيچيد و با صداي دوباره ي ليني، همگي ساكت شدند.

- خيله خب، من اينو بازش ميكنم.

چوبدستيش را از جيب ردايش درآورد، ابتدا سعي كرد با ورد هاي آسان آن را باز كند، اما به نظر ميرسيد طلسم هاي پيچيده تري روي آن پياده شده باشد، ليني دريافت كه اين صندوقچه متعلق به يكي از پسرهاي قديمي هاگوارتز است چرا كه تازه واردان هنوز توانايي استفاده از چنين وردهايي نداشتند. سرانجام بعد از مخلوط انواعي از طلسم هاي پيچيده، در صندوقچه به صورت غيرمنتظره اي باز شد و چيزي به سرعت، كه فقط ميشد با نگاهي رنگ سرخش را تشخيص داد، جلوي پاي ليني افتاد. ليني خم شد و شي را برداشت، مشخص شد كه آن شي، يك كتاب نسبتا قطوري بود. آن را باز كرد و ناخودآگاه شروع به خواندن آن، با صداي بلند كرد:

نميفهمي قدر اون چيزايي كه داريو
واسه پيجوندن من ميسازي صد تا سناريو
عادتم كردي به هر خري محل بذاريو
خب واسه دل منم انجام نده، يه كاريو...


به محض اينكه متوجه ريتم آهنگ وار شد سريع دو دستش را روي دهانش گذاشت و كتاب با صداي بلندي روي زمين افتاد و سكوت محضي تالار را فرا گرفت.

ليني همانطور كه به قيافه هاي متعجب هم گروهي هايش يكي يكي نگاه ميكرد در حال سبك سنگين كردن اتفاقي كه افتاده بود:

اين قطعا يه كتاب شعره، و قطعا شعري كه خوندم مال كتاب روونا نيست، خوندن كتابي غير از كتاب مقدس يك جرم محسوب ميشد... و نكته ي ديگر اين بود كه اين متن ها متعلق به يك شاعر و خواننده ي جادوگر نبود و محتوياتش سراسر بيخود و بي محتوا بود ....


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۰ ۱۹:۵۸:۵۶

Only Raven !


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.