ممکنه از خوندن پست فلور کمی گیج شده باشین...دلیل اینکه آماندا سر آنتونی رو میشناخت و بقیه نه، اینکه سر آنتونی اون حرفا رو به آماندا زد، اینه که آماندا در اصل تو قرن 16 زندگی می کرده و گویا یه جورایی با سر آنتونی ارتباط داشته. از همون زمان تبدیل به خوناشام شده و تا الانم زندست!
.......
مردی که سرش را بالا آورده بود نگاهی به جمعیت انداخت. انگار قصد کمک به ریونی ها را نداشت و بیشتر پی نجات خودش بود. لحظه ای مردد شد که خود را بالا بکشد یا نه. رو به پایینش فریاد زد:
- مطمئنین همراهای شما این ها هستن، آقای بگمن؟ گویا مثل ما جادوگر هستن!
پس این مرد با لودو بود. سربازان ملکه لودو را به علت استفاده از تردستی جادوگر شناخته و گویا او را در بخش جادوگر ها زندانی کرده بودند. تری به سمت کاشی کنده شده هجوم آورد و سعی کرد پایین را ببیند. آن پایین، سلولی شبیه زندان خودشان بود و سه نفر در خود جای داده بود. صدای لودو که در حال نفس نفس زدن بود به گوش رسید:
- هستن، ولی هنوز شناسایی نشدن. زود باش برو بالا مردک!
تری بیشتر دقت کرد و دید که لودو زیر پای مرد خم شده و یک جورهایی برایش قلاب گرفته است. صدای بسیار آشنای دختری از پایین به گوش رسید:
- زود باشین برین! مراسممون رو تا دو ساعت دیگه شروع می کنن. همیشه ساعت 12 ظهره.
مراسم؟ ریونی ها نمی دانستند چه جور مراسمی در انتظار لودو و بقیه است، اما احساس کردند لرزشی وجود همه شان را فرا گرفت.حتی آماندا هم که تا آن موقع داشت به جد و آباد سر آنتونی ناسزا می گفت و قسم می خورد که خدمت کار او نبوده است ساکت شد. مراسمی که جادوگرها باید از آن بگریزند چه بود؟ ناگهان آماندا جیغ کوتاهی، از سر تعجب و وحشت کشید. همه با نگرانی به سمت او برگشتند و با نگاه های پرسش گرانه شان دلیل جیغ او را پرسیدند. آماندا به سرعت گفت:
- من هم اون پایینم! تو سلول جادوگرا. منِ 5 قرن پیش!
- یهنی چه؟
- مهم نیست یعنی چی! تا نیم ساعت دیگه، مراسم سوزوندن اونا شروع میشه! بابا ما تو زندان قصریم...اینا جادوگر کشن!
همهمه ای ایجاد شد.
- بدبخت شدیم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
- باید یه جا پناه بگیریم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
- باید لودو رو نجات بدیم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
- باید آماندای 5 قرن پیشو نجات بدیم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
فلور نگاهی به آماندا که لب هایش را می جوید انداخت و گفت:
- تو که الان زنده ای! از چی نگرانی؟ فقط سعی کن به خاطر بیاری چطور نجات پیدا کردی.
لب های آماندا لرزیدند:
- طبقه ی بالا...زندانی های طبقه ی کمکم کردن!
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۹:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۶ ۱۹:۲۵:۳۰