عنکبوت به اتاق برگشت و خیلی بیشتر و دقیق تر از مرگخواران، شروع به جستجو کرد.
- به نظرم همین عنکبوته پیداش می کنه.
گابریل تیت و اظهار نظرهایش روی اعصاب مرگخواران بودند!
عنکبوت هم با گابریل موافق بود. - چشم های بیشتری دارم. به زمین هم نزدیک ترم. پیدا می کنم. ولی قبل از اون...
یکی از پاهایش را دراز کرد و لینی را برداشت. -اینم با خودم می برم!
لینی شروع به دست و پا زدن کرد. - چیکار می کنی حشره حسابی! مگه داری تو مغازه جنس می پسندی. می گه اینم می برم. منو رها کن اربابم رو بیابم! اینجوری احساس بی هویتی می کنم.
عنکبوت، لینی را سفت گرفته بود. - بی هویت نیستی. ناهار من و همسر عزیزم اسپایدی هستی. می خوریمت خوشحال می شیم. خیلی وقته غذای آبی نخوردیم.
ناگهان صدای فریاد لینی به هوا بلند شد! - اربااااااااااااب... دیدمتون... کنار پایه های میز هستین. به اونا می گفتین ستون؟
سدریک با فریاد لینی، از خواب پرید. - لعنت مرلین بر تو لینی...
و همه مرگخواران با سدریک موافق بودند. لینی بسیار بی موقع، جای لرد سیاه را لو داده بود.
کمی اون سو تر عنکبوت چشم سرخ به سمت خونه اش رفت. و اولین چیزی که باهاش مواجه شد زنش بود که دو تا دستشو به کمرش زده بود و ملاقه ای رو دور سرش میپرخوند.
- باز تو رفتی سوسک بالدار خوردی چشمات قرمز شده؟ خجالت نمیکشی هر بار میای خونه پا از شاخک دراز تر؟ این دفعه حشره کش میخورم هم خودم راحت بشم هم تو. عنکبوت بی خاصیت. برو از جلو هشت تا چشمم دور شو نمیخوام ببینمت.
عنکبوت چشم سرخ با دهانی باز به زنش خیره شد که در رو توی صورتش میبنده. سال ها بود که خوردن سوسک های بالدار رو ترک کرده بود. حتی فرصت پیدا نکرده بود که بگه قرمزی چشم هاش که تو هیچ مداد رنگی نیست، در اثر وایتکس های یکی از آدم های وسواسی این خونه است.
بنابراین تار از پا درازتر به سمت همون اتاقی که قبلا بود میره. چون یادش میاد اونجا حشره ی آبی رنگی در حال ویز ویز کردن بود و البته دنبال موجود ریز دیگه ای میگشت. قطعا اگه هر دو رو شکار میکرد میتونست زنشو راضی کنه تا برگرده خونه.
- تو چطور ما رو پیدا کردی وقتی ما تو رو نمیبینیم؟
لینی دستی به چونهش میکشه و سرگرم بررسی چیزی که پنداشته بود لرده میشه. - خودتونین دیگه ارباب. کوچیک و سیاه! با چشمای درشت سرختون بهم زل زدین. - ما داریم حرف میزنیم، اونم داره لباش تکون میخوره؟ - بله ارباب.
لرد بسیار سعی میکنه تا جلوی عصبانیت خودشو بگیره. - یکی به لینی بفهمونه اونی که پیدا کرده ما نیستیم. - ارباب ولی آخه ما نمیتونیم تکون بخوریم، یه وقت لهتون کنیم.
لرد تصمیم میگیره خودش به دنبال لینی بگرده و طولی نمیکشه که پشت سرش ظاهر میشه. - که ما رو پیدا کردی هان؟
لرد اینو میگه و سقلمبهای نثار لینی میکنه که باعث میشه لینی از شدت شوک چند متر به هوا پرتاب شه و دوباره سرجاش برگرده. - عه ارباب! اگه شما اربابین پس این کیه؟
لرد نگاهشو از لینی برمیداره و به موجودی میدوزه که حالا پشت سر لینی قرار داشت. - تو فکر کردی این عنکبوت ماییم؟ - کوچولو و سیاه با چشمای سرخ. لباشم تکون میخوره.
عنکبوت مذکور که مشغول نوشجان کردن حشرهای بود و چشماش براثر وایتکسهای گابریل که توش رفته بود سرخ شده بود، وقتی میبینه آرامشش برهم خورده، "ایـش"ای میگه و میره تا به کنجی رو بیاره.
مرگخواران ناچاراً از خیر حمله به گابریل گذشتند و برای یافتن لرد سیاه، چشمانشان را ریز و بر زمین متمرکز کردند. اجازهی حرکت نداشتند، اما چشمهایشان که هنوز کار میکرد!
- ارباب فرمودن نزدیک ستونهای قلعهن. چشماتونو بدوزید به اطراف ستونها و پیداشون کنید! - حتما بلاتریکس، فقط یه مشکل کوچیکی هست، و اونم اینه که ستونها یکم خیلی فاصله دارن...نمیتونیم از این فاصله خوب ببینیم. - تمرکز کنین! تمر...
خرچ خرچ خرچ
نگاه مرگخواران به رهبری چشمغرهی بلاتریکس، به طرف گابریل که با قدرت مشغول جویدن کاهو بود چرخید. - چیه؟ شما هم میخورید؟ البته اگه بخواید هم بهتون نمیدم. بگردید دنبال ارباب ریزتون. بگردید. - حیف که الان وقت ندارم حسابتو برسم؛ صبر کن تا اربابو پیدا کنیم، اونوقت میدونم چه بلایی سرت بیارم!
در همان لحظه صدای لینی به گوش رسید. - ارباب! پیداتون کردم! دیدین گفتم اربابو شخصا پیدا میکنم؟
- ارباب، اصلا غصه نخورین و غم به دلتون راه ندین. کوچیک بودن خیلی هم بد نیست. من یک عمر کوچیک بودم. چیزی ازم کم شده؟
صدای ناله ناامیدانه لرد به گوش رسید. - تو چیزی داری که ازت کم بشه؟ بسیار ناچیزی. پشیری نمی ارزی. کسی بهت اهمیت نمی ده. تو حتی یه صندلی هم سر میز غذا نداری. روی سالاد می شینی... و به همین دلیله که ما سالهاست سالاد نخوردیم.
لینی به جستجو ادامه داد.
-هرگز پیداش نمی کنین.
ملت مرگخوار به جای خالی محفلی ها نگاه کردند. آنها ساعتی قبل رفته بودند ولی ظاهرا یکی جا مانده و سرگرم جویدن کاهو های باقی مانده از سالاد لینی مالی شده ظهر بود.
گابریل تیت، کاهوی بعدی را هم در دهان گذاشت. - مزه خاصی می ده. خیلی خوبه. ولی شما امیدوار نباشین. اربابتون ریز و گم و ضعیف شد.
مرگخواران قصد حمله به گابریل را داشتند که صدای لرد را شنیدند: - الان تو این وضعیت ما، قصد دارین جنگ راه بندازین؟ بذارین برای خودش سالاد بخوره. او را رها کرده و ما را بیابید. ما جایی در نزدیکی ستون های قلعه بزرگی هستیم.
در حالی که مجددا تمام مرگخوارا سرجاهاشون خشک شده بودن و نفس در سینه حبس کرده بودن، صدای ویز ویزی همچنان شنیده میشد. برخلاف سایر مرگخوارا که هر حرکتشون میتونست جان لردو تهدید کنه، بال زدن لینی تو هوا ضرری برای کسی نداشت. به جز آلودگی صوتی!
- لینی بال نزن. ما نیاز به تمرکز و آرامش برای پیدا کردن ارباب کوچک... در واقع بزرگ ولی در سایز کوچک؟... کوچک اما همچنان بزرگ؟... خودت بگو اصن بلا.
آلانیس با دیدن چشمغرههای بلاتریکس که با هرجمله نه تنها از شدتش کاسته نمیشد، بلکه افزوده هم میشد، دست از سخن گفتن برمیداره. بلاتریکس بعد از اطمینان از سکوت آلانیس، دستشو دراز میکنه و لینی رو تو هوا میقاپه.
- آخ... یکی دیگه ارباب رو کوچک میپندازه تو منو میگیری؟ مطمئنم هرچقدرم ارباب کوچیک بشن بازم از من بزرگترن. یا حداقل هم سایز دیگه.
لینی دست و بال میزد تا از چنگ بلاتریکس رهایی پیدا کنه.
- اینـ...قــد... وول... نخور و گوش بده ببین من چی میگم!
لینی دست از وول خوردن برمیداره. - چی شده بلا؟ - نکته تو همینه! تو نمیتونی اربابو له کنی چون کوچولویی! حالا به جا این همه بالبالزدن بیا رو زمین بگرد ببین ارباب کجاست.
بلاتریکس ضمن گفتن این حرف، مشتشو باز میکنه و دستشو کف زمین میذاره. لینی با غرور و افتخار از دست بلاتریکس پیاده میشه و رو زمین قدم میذاره. - البته البته. ارباب رو شخصا براتون پیدا میکنم.
لرد آهی کشید و سعی کرد در کمال کنترل خشم و احساسات شمرده شمرده بگوید: - من...نامرئی...نشدم...ابلهها!...اگه شما بزرگ نشدین من ریز شدم!
بلا سرش را به آرامی مانند وقتی که متوجه نکته ظریفی میصد تکان داد و زمزمه کنان گفت: - هوووووم، منطقیه. واسه همین ارباب رو پیدا نمیکردیم دیگه.ارباب کوچیک شدن. به همین راحتی.
...ارباب...کوچک...شدن...
کلمات آخر بلا مانند صحنه آهسته در ذهن تک تک مرگخواران نقش بست. همه در سکوت مطلق بهم نگاه کردند تا بفهمند که آیا به درستی متوجه اوضاع شدند یا خیر.
بلا تکرار کرد: -ارباب...کوچک شدن؟!؟! یکی از مرگخواران با ناراحتی گفت: - این توهینه!ارباب بزرگ هستن، در شان ارباب نیست که کوچک بشن!این فاجعه است!
مرگخوار متوجه نگاه سنگین بلا شد، برای همین به آرامی گفت: - نکته اش همین بود دیگه؟درست متوجه شدم؟ ارباب بزرگ نباید کوچک بشن و اینا؟
خشم بلا ناگهان از جایی در میانه روحش فوران کرد و همچون آتشفشان خشمگین پمپی به بیرون پرتاب شد. بلا عصبانی فریاد زد: - نهههه احمقها!نکتهاش این نیست!هیچ کس حق نداره تکون بخوره! همه همونجایی که هستین وایسین! فهمیدین؟!
رودولف نگاهی به زمین انداخت و گفت: -اوه! ارباب کوچیک شدن، یه وقت ممکنه پامون رو بذاریم روشون....
صدای لرد رودولف را مخاطب قرار داد و گفت: -اگه جرات داری این کارو بکن!
-یکم به چپ بیا تام...نه اون راسته! -ارباب چپ شما راست من میشه خب. -آی بلا! چوب دستیت به چشمانمان رفت.
همچنان جستو و جوی مرگ خوارا ادامه داشت، طوری که دیگه تمام درز و سوراخ های خونه ی ریدل رو پیدا کرده بودن.
-ما خسته شدیم...ساعت هاست که دارید دنبال ما میگردید. - خرمالوی مامان، میخوای برات یه سوپ هویج درست کنم؟ خیلی وقته چیزی نخوردی. -نه مادر جان! فقط ما را از این وضعیت اسف بار نجات دهید.
مرگ خوارا یک ساعت دیگه هم دنبال لرد گشتن اما چیزی پیدا نکردن.بلاتریکس که دیگه از گشتن به دنبال ارباب خسته شده بود، دست از گشتن به دنبال لرد برداشت. -ارباب، ما ساعت هاست که دنبالتونیم؛ شاید...شاید شما نامرئی شدین.
مرگخوار ها برمیگردن ولی چیزی پیدا نمیکنن. سعی میکنن هر چه بیشتر برگردن ولی چرخش هاشون فایده ای نداره وفقط باعث میشه سرگیجه بگیرن و خانه ی ریدل دور سرشون شروع به چرخیدن میکنه.
- اربابمون کوشن؟ - انقدر به هلو انجیری مامان چیزایی که دوست نداشت گفتین که میوه ی کاکتوس مامان سر به بیابون گذاشت! - ما سر به بیابون نذاشتیم. - صدای ارباب بود؟ - روح ارباب تو ستون های این خونه هم وجود داره! - ما روح نیستیم. خودمون فقط شماها زیادی بزرگ شدید و ما نمیدونیم چرا. دستور میدیم به اندازه های عادیتون برگردین.
این بار مرگخوار ها با شنیدن این جمله سعی میکنن در گوشه و کنار خونه دنبال لرد بگردن.
- ارباب راهنماییمون کنید که دقیقا کجایید تا بتونیم پیداتون کنیم. - همینجاییم. این پایین. نمیدونیم این جوراب کدومتونه که نزدیک دماغ ماست. مال هر کی هست مطمئنیم سال هاست اونو نشسته. - ارباب یه کم صبور باشید ما پیداتون میکنیم. - هی تو... پات داره میره تو چشممون مراقب باش.
مرگخوار مذکور ضمن گفتن این حرف، گلاب به روتون بالا هم میاره. بالاخره پیاز در سفرهی غذایی لاکچری مرگخواران جای چندانی نداشت. از طرفی ازونجایی که خیلی ناگهانی این اتفاق افتاده بود، محتویات دهن مرگخوار مذکور مستقیما روی یک محفلی فرود میاد که در حال بحث با چندی دیگر بود.
- چرا پا پس کشیدیم؟ ما که عادت داریم به پیاز و بوش! - ندیدی مرگخوارا عقب کشیدن؟ حتما دلیلی داشت خب! - دلیلش عادت نداشتن اونا به بوی بد پیاز بود! - تا کی قراره نگاهتون به حرکات مرگخوارا باشه؟ این بود آرمانهای دامبلدور و محفل؟
محفلیِ آخر با محتویات دهنِ مرگخوار مذکور مورد عنایت قرار میگیره و سریعا از گفتهش پشیمون میشه. - غلط کردم، نگاهتون به مرگخوارا باشه.
اما دیگه دیر شده بود و محفلیا قانع شده بودن که دلیلی برای عقب کشیدن نیست. بنابراین در حالی که جمعیت مرگخوارا عقب میرفت، جمعیت محفلیا جلو میره و درست زیر لرد-پیاز قرار میگیرن تا در لحظه آخر سقوط بقاپنش.
- چی شد پس؟ پیازمون کو؟ - همهش کلک بود. مرگخوارا بر ما نیرنگ زدن. جمع کنین بریم.
به نظر سقوط موضوعی بود که به اندازهی کافی لرد رو برای تغییر عصبانی کرده بود. بنابراین محفلیون با قلبهایی شکسته و شکمهایی گرسنه اونجا رو ترک میکنن و مرگخواران رو با این سوال که "یعنی لرد به چی تبدیل شده" تنها میذارن. مرگخوارا هم برای گرفتن جواب سوالشون، به سمت نقطهای که لرد باید سقوط میکرد، اما نکرد، برمیگردن...