از آنجایی که دانش آموزان اسلیترین در طی سه ماه تعطیلات تابستانی بیکار ننشسته واز انواع شرارتها و ماگل آزاریهای خاص خود دست بر نمیدارند این تاپیک درباره تعطیلات تابستانی اسلیترینیها خواهد بود.(خواهشا عشق و عاشقی و عقد و عروسی راه نندازین).لطفا از این پست الگو نگیرید و کوتاه بنویسید..
------------------------------------------------------------------
گرمای اوایل تابستان نارسیسا را بشدت کلافه کرده بود.حتی طلسم خنک کننده هم دیگر کارساز نبود.سروصدایی که دراکو و دوستانش در طبقه دوم کاخ مالفویها ایجاد کرده بودند سردرد وحشتناک نارسیسا را شدت میبخشید...
طبقه دوم:
دراکو مالفوی طبق روال هر روز عده ای از دوستان اسلیترینیش را دعوت کرده و با غرورمشغول نشان دادن اشیای قدیمی و باارزش خاندان مالفوی به آنهاست.
-اوه...ایگور..به اون دست نزن.حتی نمیتونی فکرشم بکنی که اون گوی بلورین چقدر ارزش داره.ضمنا اون امانته.
ایگور فورا دستش را عقب کشید.
شیطنت خاصی که در صدای دراکو موج میزدکنجکاوی دوستانش را برانگیخت.
بلیز حریصانه به گوی نگاه کرد.
-واقعا قشنگه...گفتی امانته؟صاحبش کیه؟
دراکواز اینکه موفق شده بود توجه همه را جلب کند کاملا خوشحال و راضی به نظر میرسید.
-خوب.اینو نمیتونم بگم.کاملا سریه.
تاثیر جمله آخر در صورت تک تک حاضرین دیده میشد.
بلاتریکس بلیز را کنار زد تا بهتر گوی راببیند:دراکو ما دوستان تو هستیم.علاوه بر این همه ما از خانواده های اصیل هستیم.میتونی به ما اعتماد کنی.
کاملا مشخص بود که بیتابی دراکو برای گفتن موضوع کمتر از شوق بلاو دیگران برای شنیدن آن نیست.
-خوب..میگم.بیایین جلوتر.نباید کسی بشنوه.مخصوصا این جنهای پست وکثیف.این جام متعلق به ....لرد سیاهه.
-اسلیترینیها با شنیدن کلمه لرد سیاه بی اختیار به عقب رفتند و با نگرانی به اطراف نگاه کردند.
- همونطور که گفتم صاحبش لرد سیاهه.لرد خودشون این گوی رو به پدرم دادن که ازش محافظت کنه.
ایگور قادر نبود نگاه خیره خود را از جام بگیرد.
-این گوی به چه دردی میخوره؟
-خوب راستش منم درست نمیدونم.ولی میدونم خیلی مهمه.نمیتونم فکرشو بکنم که چه بلایی به سرم میاد اگه پدرم بفهمه که من اومدم اینجا.
درست در همین لحظه صدای لوسیوس مالفوی به گوش رسید.
-نارسیسا...من برگشتم.ولی فورا باید برگردم ..فقط برای بردن امانتی اومدم.دراکو کجاست؟
دراکو به سرعت به دوستانش اشاره کرد که قبل از سررسیدن پدرش جایی برای مخفی شدن پیدا کنند.
بلا فورا به پشت پرده های ضخیم پنجره پرید.
بلیز به سختی خود را در کمد کوچکی جا داد و در را بست.
سیبل تریلانی با خواهش و التماس گوی پیشگوییش را راضی کرد که اجازه دهد چند دقیقه ای با طلسم کوچک کننده در آن مخفی شود.
ایگور کارکاروف علیرغم تلاشش جایی را برای پنهان شدن پیدا نکردتا اینکه ناگهان چشمش به میزی افتاد که گوی روی آن قرار داشت....
به سرعت به طرف میز رفت ولی....
عجله و دستپاچگی ایگور باعث شد او کنترل خود را از دست داده و پس از برخورد با دراکو روی میز سقوط کند.
گوی بلورین درمقابل چشمان وحشت زده دراکو به هوا بلند شد.دراکو در کمال نا امیدی برای گرفتنش تلاش کرد ولی بیفایده بود.گوی درست درکنار پنجره روی زمین افتاد و هزاران تکه شد.
صدای پای لوسیوس مالفوی نزدیک و نزدیکتر میشد.
دراکو درحالیکه با ناباوری به تکه های گوی خیره شده بود وبه سختی قادر به حرف زدن بود ایگور را بطرف در سالن هل داد.
-تو ...تو فورا برو و هر طور میتونی پدرمو سرگرم کن که اینجا نیاد.ما باید فکری برای حل این مشکل بکنیم.
ایگور از اتاق خارج شد.
سیبل تریلانی درحالیکه به سختی از گوی پیشگوییش خارج میشد:چی شد؟خطر برطرف شد؟من اینو میدونستم.چشم درونم داشت همینو بهم میگفت..
-پس بهتره برای چشم درونت یه عینک درون بخری..چون ما توی دردسر افتادیم و به گوی تو احتیاج داریم سیبل.
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۳:۵۸:۵۶
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۴ ۲۲:۲۴:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۲۳:۴۹:۴۲