هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۴:۲۰ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۲:۲۶ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
شیلا با قدم های آروم و بی سر و صدا، مثل یک روح وارد شد. میخواست لیسا رو بترسونه و به بعدش کلی بهش بخنده.
وقتی رفت داخل برج با ذوق و شوق زیاد"پخی" کرد و انتطار داشت لیسا رو ببینه که از ترس میپره بالا؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد و شیلا ضایع شد. در واقع اصلا لیسا اونجا نبود.
- پس لیسا کجاست؟

شیلا اطراف برج را نگاه کرد اما کسی رو ندید. خواست از اونجا بره بیرون که یه دفعه صدای عطسه یه نفرو شنید. رفت سمت صدا.
- تو اینجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم.

لیسا که پشت یکی از ستون های برج قایم شده بود، بلند شد و رفت و پشت یکی دیگه از ستون ها نشست.
- من نمیخوام ببینمت. برو اون طرف.

شیلا که مثل هر کس دیگه ای به قهر های لیسا عادت داشت، چشماشو چرخوند و دوباره رفت سیمت لیسا.
- خب باشه قهر باش. حرفم نزن‌. فقط اون کتابو بده به من.
- کدوم کتاب؟
- همون کتابی که باهاش رونا رو احضار کردیم دیگه. حالا میخوایم یه نفر دیگه رو هم احضار کنیم.
- کتاب؟ نه من اصلا همچین چیزی یادم نمیاد.

بعد لیسا بلند شد و سریع شروع به فرار کردن از دست شیلا کرد.
شیلا هم که نمیخواست عقب بمونه، لیسا رو دنبال کرد.
شیلا بدو، لیسا بدو، شیلا بدو، لیسا بدو.
اما لیسا به دلیل اینکه یه بار قبلا ورزش کرده و خسته شده بود، با ورزش قهر کرده بود و کنار گذاشته بودش. بخاطر همین زود از نفس افتاد و ایستاد.

شیلا کتابو از دست لیسا گرفت و به سمت در رفت و لیسا هم درحالی که نفس نفس میزد، هشدار آخرو داد.
- باشه تو بردی و کتابو از من گرفتی. ولی یادت باشه احضار بقیه بنیان گذاران به این آسونی نیست. در ضمن، دیگه تا اخر عمرم، تحت هیچ شرایطی باهات حرف نمیزنم.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
از کیف ارزشمندم دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
روونا هنوز داشت سرسرای عمومی را نگاه میکرد و میگفت که بیرون نمی آید و از آنجایی که بلاخره یکی از بنیانگزاران هاگوارتز بود بچه ها باید با احترام باهاش رفتار میکردند پس راه دیگه ای نداشتند جز این که با بهانه ای کاری کنند که او خودش بیاید بیرون پنه لوپه و ابرفورت ور این فکر ها به سر می بردند که شیلا که هنگام جمع شدن دور آتیش همراه آنها نبود و هنوز نمی دانست موضوع از چه قرار است با دیدن بچه ها در کنار روونا خشکش زد و به تته پته افتاد
_پ..پ..پنه لوپه ای..ای..اینجا چه خبره
_خب من یه کتاب پیدا کردم که توش نوشته بود اگه امشب دور آتیش بشینیم و آواز خاصی رو بخونیم موسس گروهمون میاد پیشمون البته فقط تا همین امشب میمونه و ما باهاش حرف میزنیم ما هم اینکارو کردیم بعدش حالا فهمیدیم که فقط یه نسخه از این کتاب وجود داشته و توی اونم صفحه ای که به برگشتن موسس ها مربوط بوده هزاران سال پیش توسط سالازار اسلیترین کنده شده و به گودریک گریفیندور داده میشه و حالا ما نمیتونیم ایشون رو برگردونیم
_یعنی قراره همیشه پیش ما بمونن ؟
ما میخوایم اون ورقه رو پیدا کنیم شیلا

شیلا صدایش را پایین میاورد و میگوید:
_اما به جای این کار میتونیم فقط وانمود کنیم داریم دنبال ورقه میگردیم !
_شیلا اما اون دوست نداره بمونه !
_عادت میکنه

پنه لوپه با این که میدانست این کار روونا را خیلی ناراحت میکند خیلی با این پیشنهاد وسوسه شده بود و پس از کمی فکر کردن بلاخره قبول کرد واین را به ابرفورت هم گفت و اون هم با این پیشنهاد موافقت کرد ناگهان پنه لوپه گفت:
_اما شیلا ما باید اینو به بقیه بچه ها هم بگیم
_خب آره باید بگیم
_پس اول باید من و تو و ابرفورت از پیش روونا بریم که اونم نمیشه
_من یه فکری برای این موضوع دارم
_خب بگو
_اممم ما باید این موضوعو به یکی از بچه های گروه های دیگه بگیم
_برای چی شیلا
_برای این که اونا هم موسس خودشونو احضار کنن
_احضار کنن که چی بشه ؟
_احضار کنن که حواص اون دو تا با هم پرت بشه و ما بریم پیش بچه ها
_اما برای این کار باید لیسا رو راضی کنیم کتابو بده بهشون
_اون با من اممم...ولی اول میخوام با روونا آشنا بشم
_باشه پس برو تو

شیلا با قدم های آرام و بی صدای مخصوص خودش به روونا که هنوز در حال تحسین سرسرا بود نزدیک شد و بدون هیچ تردید با صدای عادی گفت :
_سلام

روونا که متوجه ورود او نشده بود ناگهان از جا پرید و گفت :
_تو دیگه کی اومدی تو
_همین الان
_آهان من تا حالا تو رو ندیدم.نه؟
_نه ندیدین من نمیدونستم بچه ها میخوان همچین کاری بکنن
_آهان
_نمی خواین جاهای دیگه رو ببینین؟
_نه همینجا خوبه راستی مدیر این مدرسه کیه ؟
_پروفسور دامبلدور
_آهان خب فکر کنم بعد از این که سرسرا رو دیدم باید برم دیدنش نه؟
_خب نمیدونم هر جور خودتون بخواین
_خب اگه اجازه بدین من برم پیش بقیه بچه ها
_باشه برو

دوباره چند قدم مدل شیلایی برداشت و گفت :
_پس فعلا بانو
_نه یه لحظه صبرکن
_بله؟
_چرا اینچوری راه میری؟
_مگه چجوری راه میرم
_خیلی آروم و بی صدا منو یاد سالازار میندازی اونم اینجوری راه میرفت
_
_خب بعدا در این مورد حرف میزنیم حالا برو به کارت برس
_خدافظ بانو

و به سمت در راه افتاد
_خب شیلا حالا برو و لیسا رو راضی کن
_رفتم که رفتم یوهو
_وا چی شد
_هیچی همینجا بمونین من زود میام

و راه برج ریون را در پیش گرفت


هیچکس حق نداره ازم دورش کنه!

"ONLY RAVEN"


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
در سرسرا بسته بود و این باعث تعجب روونا شد.
-وای! چرا درش بسته است؟! همیشه در اینجا وا بود تا همه بیان تو!
-چرا ناراحتین خب؟ درو باز میکنیم!
-پنی راست میگه بانو! درو باز میکنیم!

روونا نگاه ناراحتی به آنها انداخت. سپس به فکر فرو رفت. انگار داشت به چیز مهمی فکر میکرد. بعد از کمی سکوت، روونا به حرف آمد.
-شما میتونین درشو باز کنین؟ درش آهنی و سنگینه! میتونین؟ اصلا نمیشه بازش کرد!

آبرفورث و پنه لوپه به هم خیره شدند. سوالی مغز هر دویشان را قلقلک میداد. و اما سر آخر پنه لوپه سوال را پرسید.
-میشه بگین منظورتون چیه؟
-آه... این درو فقط مدیر فعلی مدرسه و مدیران گروه ها میتونن باز کنن!
-خب...

پنه لوپه کمی صبر کرد و سپس با خوشحالی فراوان گفت:
-خب شمام یکی از بنیان گذاران هاگوارتزین! یکی از مدیرا!
-اوه بله! شاید بتونم بازش کنم!
-بله شما میتونین!
-آره!

پنه لوپه بعد از اینکه از پریدن و جیغ زدن دست کشید، پیشنهاد داد تا زود تر در را باز کنند. روونا هم جلوتر رفت و زمزمه هایی را زیر لب گفت. در هم بعد از دور شدن روونا از در، باز شد.

-واو! چه زیبا! مثل همیشه مرتب و منظم در زاویه و اندازه مناسب با پنجره ها!

روونا همچنان برای نظم سرسرا دست میزد. پنه لوپه و آبرفورث هم میخواستند تا جاهای دیگر به روونا نشان بدهند. پس بدون اینکه بدانند چه میکنند روبه روونا برگشتند و یکصدا پیشنهادشان را فریاد زدند.
-روونایا! ما میخواییم شما رو با جاهای دیگه آشنا کنیم!
-من دارم سرسرا رو میبینم... شما چرا احتراممو نگه نمیدارین؟! نه... من میخوام همین جا رو ببینم!

آنها باید روونا را از سرسرا بیرون بیاورند، و این دردسر بزرگی بود.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۷ ۱۰:۵۳:۲۲

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 37
آفلاین
آنها راه افتادند.
آبرفورث رو به روونا كرد و گفت:بانو اول كجارو ميخواين ببينين؟
-اول ميخوام سرسراي عادي رو ببينم.
-سرسراي چي؟
-سرسراي عادي ديگه.همون كه خيلي بزرگ بود.فكر ساختنشو هلگا داد.
پنه لوپه در گوش آبرفورث گفت:فك كنم سرسراي عمومي رو ميگه.
-اوه،بانو بفرمايين تا ببرمتون داخل سرسراي عمو...عادي.
آنها به سمت سرسراي عمومي به راه افتادند.
در راه روونا ريونكلاو به بچه ها گير ميداد.بين راه بانو روونا به ريوني ها خيلي از جا هاي سري و مخفي را نشان داد.يكي از آنها راهي به طرف هاگزهد بود.
تا اينكه آنها به سرسراي عمومي رسيدند.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
شناسه قبلي:نيكلاس فلامل


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
مـاگـل
پیام: 34
آفلاین
ریونی ها شروع کردند به جمع کردن بار و بندیلشان که شبیه یک تپه پر از سیخ کباب، زیرانداز و ظرف و ظروف بود. 
-شترق!

صدای شکستن قلیان ریونی ها بود که به گوش رسید.
یکی از ریونی ها برگشت سمت مقصر و ماجرا و داد زد:
- چته حیوون؟!
- ها؟ به من می‌گی حیوون؟

و با این مکالمه افتادند روی سر و کول هم و شروع کردند به دعوا و کتک کاری.

ریونی‌ها اصلا افراد خشن و دنبال دعوا نبودند؛ اما امشب مثل اینکه بلایی سرشان آمده بود. شاید از دیدن روونا ذوق کرده بودند که انقدر عصبی و پرخاشگر شده بودند. ذوق؟ اگر بشود اسمش را ذوق گذاشت.
شاید هم تأثیر بی‌اعصابی روونا روی بچه‌های ریونکلاو بود.
- بستونه دیگه! خجالت بکشید.

بعد از شنیدن جیغ لیسا آن دو ریونی از هم فاصله گرفتند، از جیبشان مداد درآورده و مشغول کشیدن خجالتی که نمی‌دانستند چه شکلی‌ست روی زمین شدند.
- منظورم این نبود مسخره‌ها. گرچه نقاشیتون قشنگه. ببینم بلدید پروفسور اسنیپ رو هم بکشید؟

و لیسا کاملا همه چیز را فراموش کرد و با ذوق به آن دو ریونی پیوست.
پنه لوپه گفت:
-شما سه تا. زود باشین بریم اون ورقه رو پیدا کنیم. نشستین نقاشی کشیدن آخه؟
- بیا ببین این جاروی کوییدیچ رو چه قشنگ کشیدن.

و پنه لوپه هم به آن ها پیوست. این دفعه صدای دروئلا که به خاطر درد سرش هنوز اعصاب نداشت بلند شد:
- چتونه شما؟ نقاشی انقدر دیدن داره؟
- دروئلا اینجارو ببین. یه تخته سنگ کشیدن.

دروئلا با این حرف درد سرش تازه شد.
- هر هر بامزه. پاشین بریم.

با این حرف ثابت کرد که امشب اصلا حال و حوصله شوخی ندارد و دفعه بعد گردن هرکس که با او شوخی کند را می‌شکند. پنه لوپه آهسته گفت:
- اصلاً اعصاب نداره ها.
- ببخشید چیزی گفتین؟
- البته که نه دروئلا.

و راه افتادند به سمت قلعه.




ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۲ ۸:۳۸:۵۰

مرگ!


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
خلاصه تا به اینجا: لیسا توی یه کتاب می خونه که اگه یه شب ریونیا دور هم جمع بشن و آهنگ/ شعر بخونن، می تونن روونا ریونکلاو رو احضار کنن. در نتیجه همه رو دور هم جمع می کنه و روونا رو به دنیاشون وارد می کنن. اما وقتی روونا میاد، تازه می فهمن کتابی که لیسا خونده تاریخ گذشته و به درد نخور بوده، و اون صفحه ای که نشون می داده چجوری باید روونا برگرده رو گودریک گریفیندور در گذشته برای مسخره بازی جدا کرده که روونا احتمال می ده اونو به کلکسیون یادگاری های چهارنفره شون اضافه کرده باشه.. حالا ریونیا برای آروم کردنش پیشنهاد می دن برن و هم برگه رو پیدا کنن، هم هاگوارتز رو به روونا نشون بدن.

پ.ن: از اونجایی که خلاصه م خودش یه پست شد، ادامه نمیدم.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

دروئلا روزیه old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۱۴:۱۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 195
آفلاین
ریونکلاییا سکوت کرده بودن. اونا باهوش ترین افراد هاگوارتز بودن هر چند خیلی از این قضیه مطمئن نبودن. ولی میخواستن جلوی موسس گروهشون خودی نشون بدن. این شد که همگی شروع کردن به فکر کردن. ولی فکر کردن کار راحتی نبود. در واقع اصلا راحت نبود! ریونکلاییا بازم سعی کردن تا جایی که سکوت هی عمیق و عمیق تر شد. هی عمیق شد... هی عمیق شد...

- اهم... داداش من از این بیشتر عمیق شم سوراخ میشما!
و سکوت دیگه عمیق نشد و کم کم برگشت به حالت اولیه‌ش.

ریونیا مجبور شدن تو سکوت کم عمق فکر کنن. سکوتی که میشد صدای قرچ قرچ چوبای توی آتیش، قل قل قلیون، دوپس دوپس آهنگ لایتینا، ویز ویز بال لینی و حتی تق تق پاشنه‌ی کفشای لیسایی که بی حرکت وایساده بود رو به وضوح شنید.

- خب... چیکار کنیم؟
با حرف روونا، همون سکوت کم عمقم قهر کرد و رفت تو اعماق جنگل تا اونجا بساطشو پهن کنه.

- اممم... بریم یه چرخی تو هاگوارتز بزنیم؟
پنی که از دیدن روونا کلی ذوق زده شده بود، با نیشی باز، ایده‌ی کاملا هوشمندانه‌ش رو مطرح کرد.

- من باید برگردم اونور. اونوخ شما میخواین جایی که خودم ساختمو بهم نشون بدین؟

روونایی که ریونیا میشناختن خیلی با این روونای بی اعصاب رو به روشون فرق داشت. اما اونا میدونستن گشتن تو هاگوارتز تنها راه پیدا کردن راه برگشت روونائه. پس همه با هم با لبخند به روونا نگاه کردن:
- اوهوم.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۳:۵۳ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
لیساتوضیح داد:
_دیروز من تو کتابخونه داشتم واسه تکالیف تاریخ جادوم تحقیق میکردم که یهو به این کتاب رسیدم...
وکتاب خاک خورده و فرسوده را بالا گرفت تارووناببیند:
_جادوهای از دست رفته،نوشته ماکسی ویلیامز. طبق یکی از فصلای کتاب شمابایه سری اقدامات امشب میتونستین زنده بشین تاما سوالاتمونوازتون بپرسیم. وخوب...اتفاق افتادو ماالان واقعاخوشحالیموخدمت شوما!
ونیش تابناگوش نیش خورده اش را باز کرد و منتظر تحسین رووناکه بادهان بازشده و چشمهای گشادشده به کتاب خیره بود،ماند.
_تو...تو چیکار کردی؟
لیسانیشش را جمع کرد. مسلمااین سوال ازروی تحسین نبود.
_گفتم که. ماشماروآوردیم این ور!
روونا آب دهانش راقورت داد. وبا یک خیز کتاب راازدست لیساچنگ زد. صفحه موردنظر راباز کردو باوحشت چشمهایش راروی آن گرداند.
_ازاین کتاب،بازم تو هاگوارتز هست؟
_نه اتفاقا همین تک بودنش منوجذب کرد! ببخشید...چیزی شده؟؟
لینی روبه ریونیها پچ پچ وار گفت:
_حس میکنم یه چیزی شده که نباید!
روونابادرد سرش را روبه آسمان بلند کرد:
_ای توروحت سالازار! تو رووووحت! آخه ببین چیکار کردی؟؟ریقووو؟؟!
وروبه لیساباچشمهای آکنده از خشم گفت:
_تو منوبیچاره کردی! چی بگم بهت؟ ها؟؟
لیسابه سرعت بغض کرد:
_به من چیکاردارین آخه؟؟
_تو صفحه بعد اون کتابی که اینوازش دراوردی خوندی؟؟
_آره. گفته بود بریم تومرلینگاهو همه باهم دادبزنیم سیب! هیچ ربطی به مطلب قبلی نداشت ولی فک کنم راه برگشتتون اینجوری ایجاد میشه!نه؟
روونابااخم غلیظی گفت:
_نخیر!
نولاپرسید:
_پس چی؟
_اون دست گل سالازاره! هی بهش گفتم نکن اینکارو...دل این جادوگرای تازه به دوران رسیده رونشکن،گوش نداد. ببین چی شد؟!
_ واضحترتوضیح بدین لطفا!
_ماکسی وقتی ماهاگوارتزوساختیم جزو جادوگرایی بود که روبه فشفشه شدن بود. یکم خل طور بودطفلی. مدرسه رو باایده های مونگول طورش تحت تاثیرقرارداده بود. وقتی فارغ التحصیل شد همه یه نفس راحت کشیدیم. چون نمراتش همچینی خوب نبود جایی استخدام نمیشد.این شد که زد توکار نوشتن. گشت دنبال جادوهایی که خرافه بود. بعضی ازمردمای قدیمی این چیزاروباورداشتن ولی درواقع درست نبود...البته بیشترشون. ماکسی این جادوهاو عقیده هارو تغییرداد،بازسازیشون کرد،امتاحانشون کرد و نتیجه رو به عنوان یه کتاب دادبیرون. همون نسخه روفرستادهاگوارتزتاما اصلاحش کنیم. ماوقتی خوندیمش هممون خندیدیم. بعضی ایده ها واقعن چرت بود. سالازارم واسه خیارشوربازی یه صفحه از کتابوکندو و داد به گودریک. اون صفحه همون راه برگشت من بود.
پنی هینی کشید. لایتینا توی صورتش زد و لینی جیغ کشید.
_خاک به سرم!
_بچه ها ر....خراااب کردیم!
_مرلین توروخدا!
لیساباناباوری گفت:
_ولی...ولی آخه...پس این صفحه ای که اینجاس چیه؟؟
روونا باآه جانسوزی کنار آتش نشست و گفت:
_گودریک اینو درست کرد و فرستاد دم خونه ماکسی. اونم ناراحت شد و افسردگی حادگرفت. کتابم منتشر نشد. یه نسخه ازش بود که ما این بلاروسرش آوردیم وقراربود اینم ازبین بره...نمیدونم چراالان هست!
دارین بادلسوزی گفت:
_خوب حالاباید چیکارکنین؟؟
دروئلاکه کینه اش ازروونارافراموش کرده بود باتاسف گفت:
_چقد بد...ینی...ینی الان شمانمیتونین برگردین؟هیچ راهی نیست؟؟
_نوچ. تنهاراهش تواون برگه س.
پنی مشتاقانه پرسید:
_خوب گودریک چه بلایی سر اون برگه آورده؟
_نمیدونم...واقعا یادم نمیاد! فقط یادمه یه کلکسیون چهارنفره داشتیم که خاطره های جالبمونو توی اون ثبت میکردیم. شایواونوگذاشته بوده توآلبوم.
لیساکه خودش رامقصر میدانست مصمم گفت:
_خوب...پیداش میکنیم!
حواس همه جمع شد و به لیسانگاه کردند. پادماپرسید:
_چی؟
لیسالبخند امیدواری زد:
_شاید اون برگه الان یه جایی منتظرماست!بایدپیداش کنیم!
برقی از امید ازچشمهای زیبای رووناگذشت و پرسید:
_اینم یه راهیه...ولی...چجوری؟؟


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۴:۱۷:۲۸

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
مـاگـل
پیام: 34
آفلاین
همینطور که روونا به زمین و زمان فحش می داد ریونیها به صورت و برخی هم به صورت روونا را که به همه فحش می داد را نگاه کردند. هر چه قدر که بیشتر او را نگاه می کردند او به جای اینکه تمامش کند بیشتر فحش می داد و حتی کار به جایی رسید که برخی از حرف هایش به صورت ۱۸+ در آمده و ریونیها هم چون با ادب بودند گوش هایشان را گرفتند.
بالاخره فحش های روونا تمام شد و از ریونی ها پرسید:
- شما دیگه کی این؟

ریونی ها جواب ندادند. بنابراین روونا دوباره ولی این دفعه با صدایی بلندتر پرسید:
- شما دیگه کی این؟

و باز هم ریونی ها جواب ندادند. روونا که بالاخره مرحله عصبانیت بعد از فحش دادن را پشت سرگذاشت و خون جلوی چشمانش را پاک کرد دید که بچه ها گوشهایشان را گرفته اند و به همین خاطر نمی شنوند. پس با صدای خیلییی بلند گفت:
-بسه دیگه دستاتون رو بردارین!

این دفعه ریونی ها همه شان بدون استثنا شنیدند و دستهایشان را برداشتند. روونا که داست خسته می شد برای بار سوم پرسید:
-شما دیگه کی این؟

لیسا گفت:
-خودت حدس بزن.

روونا نگاهی به آن گروه انداخت. روونا باهوش بود. ناسلامتی یکی از موسسین هاگوارتز و گروه ریونکلا بود. پس گفت:
-یه گروه علاف بیکار که نصفه شبی اومدن تو جنگل نشستن.

دروئلا یک ریونکلایی بود. او باهوش بود. با ادب هم بود. ولی سرش هنوز از برخورد سنگ درد می کرد. پس بلند شد و گفت:
-علاف بی کار خودت...

که دستی جلوی دهانش را گرفت و او را سرجایش نشاند. هر چه باشد او روونا بود حتی اگر روح هم بود، ولی بالاخره یکی از موسسین هاگوارتز بود. یکی از موسسین هاگوارتزی که تقریبا داشت درست می گفت. بعد از اینکه دروئلا را سرجایش نشاندند همه با قیافه و روونا را نگاه کردند. ولی روونا احمق نبود و فهمید که دروئلا چه چیزی می خواست بگوید. کمی پیش خودش سبک و سنگین کرد وایده‌ی کوباندن یک سنگ دیگر بر سرش را رد کرد و به جایش گفت:
-خب من حدسم رو زدم حالا بگین اینجا چه خبره.


ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۸ ۱۶:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۸ ۱۶:۳۴:۱۲
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۹ ۱۱:۰۸:۰۶


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
پیام: 377
آفلاین
- اصلا بریم وسط جنگل که این قهرومون بهش ثابت شه که خرافاته اینا.
- قهرو خودتـ... نه خودمم. ولی بریم.

ریونکلاوی‌ ها پاشدن و بند و بساط روشن کردن آتیش رو جمع کردن و از تالار زدن بیرون.

جنگل، زیر نور ستاره‌ها

- داداچ اون منقل رو تندتر باد بزن. اون سیخ رو هم بچرخون اون طرف کباب سوخت!
- اون ذغالو بده این ور، قلیونه تموم کرده.

- بچه ها؟

- نه دیگه ذغالو پرت نکن، میخوره تو چش و چالمون دهنمون آسفالت هوایی میشه.
- ببین میگم اون یکی سیخو بچرخون... نه اون.. آها همون. آ باریکلا.

- بچه ها!

با جیغ لیسا، ریونکلاوی که فاز جنگل و جوج زدن به کلشون خورده بود، ریست فکتوری شدن و دوباره به حالت عادی خودشون برگشتن.

- بله لیسا؟
- بشینین دور آتیش.

ریونکلاوی ها چون ریست فکتوری شده بودن، در نتیجه برنامه‌ی مخالفت از روشون پاک شده بود، پس بی هیچی بحثی همه دور آتیش حلقه زدن و نشستن. لیسا که از این حجم از حرف گوش کنی پاشنه‌های کشفش ریخته بود، با خوشحالی و بدون ایجاد صدای تق تق پاشنه کفش، بین ریونکلاوی نشست.
- خب حالا یکیمون باید آهنگ رو بخونه.

از اونجایی که دروئلا توی برنامه‌های پیش فرضش، خوندن آهنگ بود، پس فقط شنیدن همین جمله‌ی لیسا براش کافی بود تا کتابی که توی دستای لیسا بود رو بقاپه و صفحه‌ای که آهنگ توش نوشته شده بود رو باز کنه.
- اهم اهم. بیا بیا روونا بیا. تو رو به جون دیهیمت بیا. بیا بیا.
- این صدای کیه داره گوش ما رو کر میکنه؟
- بیا روونا بیا. تو باید بیای. اون همه سالی که موندم به انتظارت...

روح روونا ریونکلاو که از آسمون اومده بود، با این که روح بود، اما سنگی برداشت و اون رو محکم به سر دروئلا رو که هنوز در حال آهنگ خوندن بود کوبوند.

- روونا ریونکلاو؟
- این سالاز تسترال کدوم جهنمیه؟ یا اون بارون خون آلود که دخترمو کشت. اصلا چرا همه چی اینجوری شده؟


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.