هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
#68

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
پیوز در حالی که نفس عمیقی می کشید ادامه داد : « هیچوقت یادم نمیره زمانی که با ریتا اسکیتر و آلبوس سوروس پاتر کل دیوارای تالار رو رنگ کردیم، اونموقع ها دیوارای تالار زرد و خاکستری بود، این فکر آسپ بود که بهتره زرد یک دست باشه. شاید یکی از آخرین کارهای سه تاییمون توی تالار بود.»

دافنه مالدون، درحالی که سرش را می خاراند گفت : « نمیتونم دیوارای اینجا رو خاکستری تصور کنم.»

پیوز تلخ‌خندی زد، دستی به سبیل سفیدش کشید ( ) و گفت : « منم نمیتونم تالار رو بدون پنجره مجازیش تصور کنم.» سپس درحالی که داشت به جایی که قاب عکس لودو بگمن کبیر قرار داشت نگاه میکرد، دوباره در افکار خودش فرو رفت و شروع به صحبت کرد : « اونجا پنجره مجازی تالار بود، هر روز صبح با درخشش نورش بیدار می شدیم. هیچوقت یادم نمیره روزی رو که با دنیس رفته بودیم اون طرف پنجره، توی سرزمین بیناموسی های ()، تقریبا هر یکشنبه اینکارو می کردیم، ولی اون روز متفاوت بود. اون روز روزی بود که دیوان هافلپاف رو پیدا کردیم. خیلی از پنجره دور شده بودیم و خورشید هم اون روز خیلی بی رحمانه می تابید. من که زیاد گرما رو حس نمی کردم، ولی دنیس دائم داشت غر می زد. بالاخره یه جایی منو قانع کرد که استراحت کنیم. پشت یک تپه خاکی، یک درخت خیلی کهنسال پیدا کردیم که سایه بزرگی روی زمین انداخته بود. هنوز چند دقیقه ای بیشتر زیر درخت ننشسته بودیم که توی یک شکاف عمیق، وسط تنه قطور درخت، درخشش نوشته های طلایی روی جلد چرمی یک کتاب قدیمی توجه من رو به خودش جلب کرد. اون روز بود که فهمیدیم هلگا هافلپاف، علاوه بر همه ویژگی های منحصر بفردش، شاعر زبردستی هم بوده !»

رز ویزلی که تا این لحظه، در حالی که ریشه هایش را در دلش جمع کرده بود، به آتش شومینه خیره شده بود، سرش را رو به پیوز برگرداند و گفت : « یه طوری حرف میزنی انگار هزار سال پیشه ... »
پیوز خندید و گفت : « فکر نمیکنم تعداد کسایی که هافلپاف رو در زمان حضور ادوارد جک به خاطر دارن به تعداد انگشت های یک دست هم برسه !»
رز لبخند زد و گفت : « فکر نمیکنم کسایی که زمان کینگزلی ناظر هافلپاف بودن اونقدرا هم پیرمرد باشن ! خوشحالم برگشتی باباپیوز (!)»

پیوز نگاهش را بین اعضای جوان تالار چرخاند و گفت : « ممنونم، تو تنها کسی هستی که از زمانی که من اینجا بودم، هنوز باقی موندی، بقیه همه فارق التحصیل شدن. خوشحالم که بین شمام، ولی ایراد روح بودن اینه که هیچوقت نمیتونی مثل بقیه بری دنبال زندگیت ... »

جسیکا ترینگ، کمی من من کرد، انگار که مطمئن نبود حرفش را بزند یا نه، اما سرانجام پرسید : « چی شد که برگشتین بابا پیوز ؟»

رز زلر پیشدستی کرد و گفت :
نقل قول:
مگر اين تعريف خانه نبود؟! جايي كه هميشه پذيراي تو، هرجور كه باشي، هست. مكاني كه بهترين خاطره ها را توي آن داشته باشي و دل كندن از آن سخت باشد.


پیوز عصایش را بلند کرد و در مغز سر ناظر کوبید و گفت : «دیگه نبینم توی حرف بزرگترت بپری ها ... دلیل برگشتنم این بود که هافلپاف مثل خانه ام بود ...جايي كه هميشه پذيراي تو، هرجور كه باشي، هست. مكاني كه بهترين خاطره ها را توي آن داشته باشي و دل كندن از آن سخت باشد.»

رز زلر : منم که همینو گفتم

پیوز چشم غره ای به او رفت و ادامه داد : «البته، شاید با نبودن تقریبا تموم اون کسانی که باهاشون خاطرات خوب می ساختم، هیچ چیز مثل قبل نباشه ... »

جسیکا پرسید : « چجور خاطراتی ؟ »

رز دوباره پیشدستی کرد و گفت :
نقل قول:
همان چت هاي شبانه...بيدار ماندن ها...رول هاي خاطره آميزي كه رد و بدل مي شدند...آواتارهاي مختلف و خوشگل...هرچيزي كه باهم در آن شريك بودند


پیوز نفس عمیقی کشید، دستش را در جیب بغل کت فراکش فرو برد، عینک ته استکانی پیرچشمی اش را روی بینی اش جابجا کرد، سپس دستش را در حالی که چیزی در آن بود از جیبش بیرون کشید، عصایش را به دسته مبل های نارنجی رنگ تالار تکیه داد و گلوله جوهری که در دستش بود را مستقیم در صورت رز زلر پرت کرد

سپس در حالی که با آرامش می رفت تا لابه لای دیوار های تالار هافلپاف جایی برای خوابیدن پیدا کند گفت : « خیلی خوشحالم بین شما هستم جوونا ... »


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶
#67

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
- مي دوني رز...؟
- آره. مي فهمم مي گي چي.

مي دانست؛ خيلي خوب هم مي دانست. نه فقط حرف او، بلكه صحبت هاي بقيه را هم مي شنيد.
درك مي كرد؟
بله! درك مي كرد! مگر نه اينكه خودش هم چنين حسي داشت؟!

- قرار نبود اين طور تموم بشه...متاسفم.
- نمي شه تموم سوزي. اينقدر خالصه جادوي اين مكان كه مي كشونتت دوباره همينجا. فقط رفتي وقتي كه، يادته باشه كه...

بعضش را فرو داد. چنين وداعي براي اوهم سخت بود.
-...كه در اينجا هميشه يِ هميشه به روت بازه! جاي خالي كنار شومينه نمي شه هيچ وقت پر!

مگر اين تعريف خانه نبود؟! جايي كه هميشه پذيراي تو، هرجور كه باشي، هست. مكاني كه بهترين خاطره ها را توي آن داشته باشي و دل كندن از آن سخت باشد.
ولي خانه؛ هيچگاه سد رَاه نيست. ساحل امن اختصاصي ست كه بعد از عمري شنا در آب هاي بيكران، با خستگي به آن پناه ببري.
خانه جلو يا پشت سر نيست، كنار رَآه مي رود. محو ولي پررنگ!

- من...
- دوست قديمي، برو! بي پشموني يا عذاب وجدان، راحت برو!
- تو نمياي؟

نمي رفت؟...


نه!
او بايستي مي ماند. توانش را داشت. تعهد داده بود!
مهم تَر از آن...
ديني داشت كه بايد ادا مي كرد.

- اينجا دارم كار هاي ناتموم زيادي...نيازه به وجودم اينجا. ولي هرجا مي ري...يه جا هم براي من بگير!

هر دو لبخند خسته اي زدند. نه كار رز درست بود و نه كار سوزان اشتباه. هردو راهي داشتند كه بايد مي رفتند. كارهايي كه بايد مي كردند. جاهايي كه بايد سر مي زند.

- هافلكلاو ؟
-هافلكلاو!

ذهن هر دو پر كشيد به اولين خاطراتشان. آن روزي كه " شما " بودند. همان زماني كه با پر رويي و اعتماد به نفس كامل، پست هاي همديگر را نقد مي كردند انگار كه چيزي بارشان هست.
همان چت هاي شبانه...بيدار ماندن ها...رول هاي خاطره آميزي كه رد و بدل مي شدند...آواتارهاي مختلف و خوشگل...هرچيزي كه باهم در آن شريك بودند.

اين همه خاطره را، هيچ سيلي نخواهد شست.





پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۶
#66

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
درِ تالار را پشتِ سرش بست. کلید را چرخاند و در را قفل کرد. آن وقتِ روز همه مشغولِ کارهای‌شان بودند. مطمئن بود کسی به آنجا نمی‌آید. می‌خواست لحظاتی را با خانه‌اش خلوت کند.

رویِ فرشینه‌ای که درست جلوی مبل‌ها و صندلی‌های راحتیِ تالار پهن شده بود، رو به شومینه نشست. همیشه زمین را به مبل ترجیح می‌داد.
به نشان‌ها و جام‌های خاک‌ گرفته‌ی روی شومینه چشم دوخت. با مکثی که روی هر جام داشت، خاطره‌ای به قلبش چنگ می‌زد.

لبخندی تحویلِ قابِ عکسِ جادوییِ هافلپاف داد. همه را نمی‌شناخت، اما در سالیانی که در آنجا بود، عده‌ی زیادی را شناخته بود. با خیلی‌هاشان خندیده بود. با خیلی‌هاشان خاطره داشت. از خیلی‌هاشان متنفر بود. با چشمانِ خودش شاهدِ آمدن و رفتنِ خیلی‌ها بود. آمدن شیرین بود و رفتن...
چشمانش پایین‌تر را هدف گرفت. به نظر می‌آمد شومینه به تازگی تمیز شده بود. کم‌کم همه چیز برای فصلِ سرما آماده می‌شد. دو پاییز، زمستان، تابستان و بهار را در این خانه‌ گذرانده بود. دو سال از عمرش را آنجا گذرانده بود. دو سال آنجا زندگی کرده‌ بود. به راستی دو سال؟! چه‌قدر زود گذشت...

بلند شد و ایستاد. می‌خواست آنجا را با تک تکِ جزییاتش در ذهن ثبت کند. نمی‌خواست چیزی را از قلم بیاندازد.
دور تا دورِ اتاق را قدم زد. در هر گوشه، نشانی از هم‌خانه‌ای‌هایش می‌یافت. صدای خنده‌هایی آشنا به گوشش می‌خورد. ترک‌هایی آشنا روی دیوار نقش بسته بود. کتابخانه پر بود از کتابهایی خاک‌گرفته و آشنا. در آن میان، مجسمه‌ی گورکنِ طلایی را از همه بیشتر دوست داشت. در آن لحظه، صدای جیر جیرِ قدم‌هایش هم برایش دلنشین می‌نمود.
به راستی چه کسی دلش می‌آمد آن‌همه خاطره‌ی تلخ و شیرین را به فراموشی بسپارد؟ چه کسی تواناییِ رهاییِ خانه‌اش را داشت؟ خاطره‌ی تلخ؟! حالا تک به تک‌شان را شیرین می‌پنداشت.

به دیوارِ مزین به پارچه‌ای زرد و مشکی رنگ تکیه داد. چشمانش بی‌مهابا همه‌چیز را از نظر گذراند. لب‌هایش می‌لرزید. حرف‌های ناگفته‌ی زیادی در دلش انباشته شده بود.
کمی درنگ کرد. اهلِ مقدمه‌چینی و حاشیه‌ رفتن نبود. فقط دنبالِ کلماتِ مناسب می‌گشت. بالاخره لب به سخن گشود.

- می‌دونی... ؟

مکث کرد. می‌دانست قرار است با هر کلمه‌ای که بر زبان می‌راند، دشنه‌ای در قلبِ خود فرو کند.

- به خاطرِ... به خاطرِ خاطره‌های زیادی که برام ساختی ازت متشکرم.

در دلش غوغا بود، در چشمش طوفان. می‌دانست قدرتِ مقابله با طوفان را ندارد.

- من... من می‌دونم که دارم جا می‌زنم... من.. من خیلی متاسفم.

قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد و پایین رفت. سریع آن را پاک کرد. هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود.

- متاسفم. قرار نبود اینطوری تموم شه.


سرِ انگشتانش سردِ سرد بود. آن فکرهای لعنتی امانش نمی‌دادند. وجدانش سعی داشت به زورِ غل و زنجیر هم که شده، مانع از نوشتنِ آن به اصطلاح اراجیف شود. اما او تصمیمِ خود را گرفته بود.


خود را روی دیوار سُر داد و روی زمین نشست.

- خودت می‌دونی چی میگم. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

در ذهنش به خود پوزخند زد.

- فکر می‌کنی مسخره‌س؟!

پوزخند تبدیل به قهقهه شد.

- برام مهم نیست به چی فکر می‌کنی. من...

بغضش را به سختی فروبرد. آیا او واقعا هافلپافیِ اصیلی بود؟ چهره‌ها یکی یکی در نظرش ظاهر شدند. تردیدش از بین رفت.

- من دارم میرم...

بالاخره آن بارِ سنگین از روی شانه‌اش برداشته شده بود.

- برای همیشه.

در نظرش، همه چیز به رنگِ خاکستری درآمد.
صدای قدم‌هایی شنید. به سرعت از جایش بلند شد. ردایش را تکاند و منتظر ماند.
دستگیره‌ی در پایین رفت و بالا آمد. دوباره و دوباره.
اشک‌های پنهانی‌ ریخته شده اش را با آستینش پاک کرد. به سمت در رفت. کلید را چرخاند و قفل را باز کرد. دستگیره پایین رفت و در باز شد.

رز زلر در آستانه‌ی در ایستاده بود. چهره‌اش نگران بود. چیزی نگفت. گویی می‌دانست به زودی این اتفاق می‌افتد. لبخندِ تلخی زد و در پاسخ به نگاهِ درمانده‌ی سوزان لب به سخن گشود.
- برای هافلکلاو آماده‌ای؟

لبخندی تصنعی روی لب نشاند. تنها رز دردش را می‌دانست. فقط او را به معنای واقعی دوستِ خود می‌دانست و نه هم‌خانه‌ای. فقط او بود که درآزمونِ ورودیِ قلبش با نمره‌ی بالا قبول شده بود.
- هستم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: « نوادگان هلگا هافلپاف »
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
#65

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
::این پست صرفا جهت ستاره شناس هافل است::

نام کامل: آملیا فیتلوورت

گروه: هافلپاف

لقب: آسترو

اصالت: دورگه - مادر مشنگ زاده/ هافلی و پدر اصیل/گریفنی

پاترونوس: مادیان سفید

چوبدستی: چوب درخت سیب، مغز موی تک شاخ، 11/5 اینچ، انعطاف پذیر

ویژگی های ظاهری:

دختری با چشمها و موهای قهوه ای تیره که مانتو - دامن های سیاه با نوارها و کراوات زرد/سیاه میپوشه

ویژگی های اخلاقی:

به دنبال اثبات خودشه...
به شدت به ستاره شناسی علاقمنده...
عاشق رنگ آبی، زرد و سیاهه...
مهربون و کمی هم لجبازه...
عاشق اینه که "آسترو" صداش کنن...
عاشق کوییدیچه...
از ضد مشنگ زاده ها متنفره...


پایان





پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
#64

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
*از دفترچه خاطرات خودم*
================

توی کوچه دیاگون قدم میزدم؛ چیزهای زیادی باید برای سال پنجم آماده میکردم...

چوبدستیم سال پیش شکست... چوب درخت اقاقیا با مغز ریسه قلب اژدها، یادم نمیاد ولی حدود 11 - 12 اینچی بود؛ البته چوب مادرم بود که بهم دادش، پس چندان ضرری نکردم... اما راستشو بخوای، ناراحت شدم چون 20 سالی سن داشت!

همچنان که راه میرفتم، دختری که چوبدستیمو شکسته بود، میلیسنت بالسترود، بهم زد و رد شد... تمام وسایلام رو انداخت زمین! با عصبانیت نگاهی به عقب انداختم و خم شدم وسایلمو جمع کنم، که متوجه یه جفت کفش آشنا شدم که جلوم وایساده بود...

-کمک میخوای؟

سرمو بلند کردم ؛ هانا با اون چشمای سیاهش بهم زل زده بود؛ اومده بود کمک من... اما هانا تنها نبود.

-سلام. منو که یادتونه؟ من نویل لانگ باتم هستم.

لبخندی زدم و تشکر کردم و دوباره روی سرمو خم کردم تا وسایلمو که طبیعتا کم هم نبودن جمع کنم؛ آخه الان چجوری میخوام اون تلسکوپ رو توی این کیف دستی جا بدم؟!

هانا هم خم شد و یه کیف کوچیک بهم داد؛ لبخندی زد و موهای بلوندشو زد پشت گوشش، و کمکم وسایلو جمع کرد و ریخت توی کیف جدیدم، با تعجب دیدم هنوز جا برای همه کتاب های سال پنجم و همه وسایل دیگه م دارم! سرمو بالا بردم تا از هانا تشکر کنم؛ اما دیدم اثری ازش نیست...

دوباره به راه خودم ادامه دادم. سعی کردم به بالسترود فکر نکنم و باعث نشم خشمم، روز تولدمو خراب کنه، اما با دیدنش تو چوبدستی فروشی الیوندر، اعصابم به کل بهم ریخت؛ نمیدونم چرا هرجا میرم، اینم از همونجا سر در میاره؟!

با عصبانیت وارد شدم، دیدم داره با دختر بغل دستیش پچ پچ میکنه، به من نگاه میکنه و میخنده؛ سعی کردم بهش توجه نکنم... اما زیادی داشت رو اعصابم راه میرفت! آخه چی راجب من اینقد خنده دار بود؟!

بالسترود قبل از من رفت پیش آقای الیوندر و چوبدستیشو گرفت ؛ مثل اینکه اونم تو دعوا چوبدستیش شکسته بود! موقع خروج، نگاهی به من کرد و گفت:" برا چند نفر میخوای بخری که دوتا کیف آوردی؟!"

تازه یادم اومد که دوتا کیف همراهمه! فوری کیفی که هانا بهم داده بود توی کیف خودم چپوندم و کیفمو روی دوش انداختم. نزدیک آقای الیوندر رفتم. نگاهی بهم کرد و گفت:" من همه چوبدستی هایی که فروختم رو با صاحباشون به خاطر دارم، اما تو رو یادم نمیاد!"

تعظیم کردم و گفتم:" آملیا فیتلوورت هستم."

آقای الیوندر لبخندی زد و گفت:"بله! دختر جرج فیتلوورت!"

و به سراغ چوبدستی ها رفت. چوبی رو بیرون آورد و بدست من داد و گفت:" چوب درخت مو... مغز موی تک شاخ، امتحانش کن!"

اما ظاهرا چوبدستی بیشتر از اونچه فکر میکردم با من لج داشت! میخواست چوبدستی فروشیو بفرسته رو هوا! منم فوری گذاشتمش رو میز...

آقای الیوندر رفت یکی عین مال مامانمو اورد، چوب درخت اقاقیا با مغز ریسه قلب اژدها، اما بلندتر بود... 13 اینجی میشد... اما این یکی اصلا کار نکرد! منم گذاشتمش روی میز...

چندتای دیگه رو امتحان کردیم، هیچکدوم رو یادم نمیاد... اما فقط اونی که چوب درخت سیب با مغز موی تک شاخ و 11/5 اینچ قد و انعطاف پذیر بود، منو انتخاب کرد. منم با خوشحالی 3 تا گالیون دادم و اومدم بیرون... یکم گرون شدن، نه؟!

به هرحال، توی مغازه ردا فروشی دوباره هانا رو دیدم، اما نویل باهاش نبود؛ ازش پرسیدم:" اون پسره که امروز باهات بود، کجاست؟"

با لبخند همیشگیش گفت:"اونجاست! دارن اندازه شو میزنن!"

و به پسری که روی صندلی نشسته بود اشاره کرد و برایش دست تکان داد، نویل هم جوابش را داد.

کمی مشغول صحبت شدیم که دیدم باز هم بالسترود وارد شد. نویل از صندلی اومد پایین و ردا فروش بهش گفت که فردا میتونه بیاد و رداش رو ببره. نویل درحالیکه بیرون میومد، نگاهی مظلوم به هانا انداخت؛ هانا هم چشمکی زد و گفت:" فردا میام دنبالت!"

نویل هم لبخندی زد و با نگاهی مردد به بالسترود از فروشگاه بیرون رفت. کنجکاو شدم بدونم چرا هرجا میره، با هانا میره؟! اما ظاهرا هانا فکرمو خوند:

- اون کسی رو نداره که باهاش بیاد خرید، منم بهش قول دادم تو خرید کمکش کنم.

من و هانا جلوی بالسترود بودیم؛ نویل پشت شیشه منتظر هانا بود. معلوم بود هانا عجله داره تا بدوه بره پیش نویل!

-بعدی!

نوبت هانا بود که بره، اما بالسترود خودشو انداخت روی صندلی... خیلی هم وقت تلفی کرد اما وقتی خواست بره بیرون، پامو جلو پاش گذاشتم و یجورایی انتقام چوبدستیمو روز تولدمو با انداختن و شکوندن چوب دستی جدیدش ازش گرفتم. در کل روزم با برگشتنم به خونه و دیدن جشن بزرگی که برام تدارک دیدن و هدیه هایی که برام خریدن کامل شد...

==============
این میشه سومین پستم لطفا نقد کنید ببینم اشکالات کار از کجاست



پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۵
#63

بنجامین مک ایونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
سلام دوستان!
اين رول به صورت آزمايشي نوشته شده فقط بخاطر اينكه ميخوام نقدش كنيد و ايراداشو بهم بگيد.
اولين كارمه مي خوام ايراداي كارمو بدونم
لطفا حتما حتما حتما نقد كنيد!
ممنون ؛)


با عجله در خيابان قدم مي زد. آستين لباسش را محكم به صورت خيسش كشيد و بعد هر دو دستش را در جيب شلوارش فرو كرد. باران با ضربات تند و خشني لجوجانه به پايين مي ريخت. جرات روبه رو شدن با پدرش را نداشت. مي دانست حتما بخاطر كاري كه انجام داده تنبيه خواهد شد! اما برايش ذره اي اهميت نداشت اصلا چه بهتر كه از هاگوارتز اخراج مي شد. شايد اينطوري مي توانست نقشه خود را بدون هيچ گونه محدوديتي عملي سازد.
به ميدان كه رسيد با احتياط روي چمن هاي خيس نشست. تمام لباسهايش به بدنش چسبيده بود و آستين سمت چپش هم پاره شده بود چند مشنگ بي تفاوت از كنارش رد شدند. صداي شر شر باران با صداي رعد و برق در هم ادغام شده بود. عجب شبي بود!
مضطرب و عصبي زير لب گفت: فوقش باهم دوباره دعوامون ميشه ديگه مثل همه پدر پسراي ديگه.
داشت خودش را به يك نحوي توجيح مي كرد. بالاخره كه بايد با پدر روبرو مي شد پس چه بهتر كه الان با او حرف مي زد شايد بتواند به اين كار او را راضي كند.
بنابراين عزمش را جزم كرد و از روي چمن هايي كه حالا بر اثر نشستن له شده بود بلند شد.از شدت سرما بيني اش كيپ شده بود و مدام آن را بالا مي كشيد. چراغ خيابان ها يكي در ميان روشن بود و كمي از تاريكي خوف آوري كه در شب پناه گرفته بود كاسته شده بود. بي هدف قدم مي زد اصلا حواسش نبود كه چند قدم بيشتر با خانه فاصله ندارد.
كي رسيده بود؟!
نگاهش به در خانه افتاد. سايه سياهي در درگاه در نمايان شده بود. حتما پدر بود. هوا تاريك بود و نمي توانست چهره اش را درست تشخيص دهد. به جلو خيره شد. چراغ ماشين مشكي رنگي چشمهايش را زد. عجيب بود!
همان سايه كه تا چند ثانيه پيش در درگاه در ايستاده بود به او نزديك شد. كم كم هيبتش كامل نمايان شد. پدر نبود عمويش بود. از ترس نفسش بند آمد. گوشهاي پسرك جوان را كشيد و با لحن خشني گفت: تا حالا كدوم گوري بودي هان؟!
با لكنت زبان گفت: م.. م.. من فقط!
-ميدوني چه گندي بالا آوردي مگه من بهت نگفتم تو دنياي اين مشنگا حق نداري از جادو استفاده كني.
عربده كشيد: گفتم يا نگفتم؟!
به سختي گفت: عمو من فقط مي خواستم...
دوباره عربده كشيد: خفه شو!
با خشونت دست پسرك را كشيد. در مقابل عمويش توان هيچ مقاومتي نداشت. از پله ها كه بالا رفت پدرش را ديد كه به پشت جلوي آن ها ايستاده است.
از ترس به ديوار كنار پله ها چسبيد. پدرش از خشم لبريز شده بود. به سمت پسرك هجوم آورد اما عمويش جلوي او را گرفت. سعي مي كرد برادرش را كنار بكشد اما او همانجا جلوي بنجامين ايستاده بود.
-ولم كن اين بچه مايه ننگ منه آبرومو برد!
ماركوس كه تا آن لحظه سكوت كرده بود سكوتش را شكست و برادرش را به جلو هل داد: بس كن مالكوم!
-چي چي و بس كن، گفتم برو كنار!
-نميرم تو الان بدجور عصباني.
بنجامين از پشت سر ماركوس شروع به صحبت كرد: من فكر نمي كردم اون زمان برگردان تقلبيه...
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه مالكوم به سمتش هجوم آورد اما باز ماركوس مانعش شد: با زدن كه كاري درست نميشه!
-نصف مالم بخاطر ندونم كارياي اين بچه از دستم رفت!
بنجامين عصباني شد و گفت: اصا تو زمان برگردان مي خواي چيكار؟!
مالكوم از عصبانيت رعشه به تنش افتاده بود. چوبدستي اش را در هوا گرفت و تهديد آميز رو به ماركوس گفت: برو كنار تا نكشتمت!
بنجامين از شدت وحشت تمام وجودش مي لرزيد مي دانست تا قبل از باز شدن مدرسه هاگوارتز جانش را از دست خواهد داد.
ماركوس چوب دستي اش را بالا گرفت
و...

حتما حتما نقدش كنيد



پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵
#62

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
مـاگـل
پیام: 53
آفلاین
قطار سریع السیر هاگوارتز با رنگ قرمز ش به سکوی نه و سه چهارم رسید.دانش آموزان سوار قطار میشدند و در به در به دنبال جایی برای خود میگشتند.و بعد از این که جایی پیدا میکردند مشغول تکان دادن دستشان برای خانواده هایشان میشد ند.

بالاخره جایی پیدا کردم و وسایلم را آن جا گذاشتم.از پنجره بیرون را تماشا کردم. دراکو مالفوی و پدرش.همیشه از این خانواده بدم می آمد.دراکو با غرور سوار قطار شد و از دید من خارج شد.چقدر این خانواده مغرور بودند.

-ببخشید میشه بیام اینجا؟ همه جا پر هست.
دختری با مو های بور وارد کوپه شد.
-آره حتما.
دخترک خودش را معرفی کرد.
-من آریانا هستم.آریانا دامبلدور.
-آمم منم هایدی مک آووی هستم.
-وای تو فکر میکنی توی کدوم گروه بیوفتی؟
-آمم نمی دونم گریفیندوری ها شجاعن من اون گروه رو دوست دارم.ریونکلا بچه هاش باهوشن.ولی من از اون گروه خوشم نمیاد.اسلایترین هم که همش آدمای مغرور توش هست.هافلپافی ها.خوب اونا خوبن ولی هیچ هدفی ندارن.در واقع اینا همون اضافی ها هستن که هلگا گفته بهشون درس یاد میده.از نظر من اونا توانایی خاصی ندارن.
-منم گریفیندور رو ترجیح میدم.ولی خب اون طور که من شنیدم هافلپافی ها خیلی صمیمی هستن.

سرعت قطار کم شد و ایستاد.از قطار پیاده شدیم همراه آریانا سوار قایق شدیم و به سمت قلعه رفتیم.پروفسور مک گونگال ما رو راهنمایی کرد و صف گرفتیم و به نوبت
اسممون رو صدا زدن و کلاه رو گذاشتیم رو سرمون.
-رز ویزلی
سکوت...سکوت...و باز هم سکوت...ناگهان کلاه فریاد زد.
-هافلپاف
و رز به سمت میز هافلپاف رفت.نگاهی به گروه هافلپاف انداختم.نسب به سایر گروه ها تعداد دانش آموزانش کمتر بود.
-امیلی کارتر
-ریونکلا
-آریانا دامبلدور.
آریانا با خوشحالی به سمت کلاه رفت کلاه را روی سرش گذاشت.کمی بعد کلاه فریاد زد:
-هافلپاف.
و آریانا به سمت میز هافلپاف رفت.نمی دانم چرا خوش حال بود. و چرا به هافلپاف رفته بود.
-هایدی مک آووی
با ترس و لرز به سمت کلاه رفتم.پروفسور مک گونگال کلاه را روی سرم گذاشت و صدایی در سرم پیچید:
-خب خب خب تو رو توی کدوم گروه بفرستم؟
-آمم خوب...گریفیندور رو ترجیح میدم.
-گریفیندور؟ خب...اما تو میتونی توی هافلپاف پیشرفت زیادی کنی اونجا همه باهات دوستن.اونا...
-نه...از هافلپاف بدم میاد.اونا هیچ هدفی ندارن.اونا توانایی خاصی ندارن.
-چی؟ چی داری میگی؟ اونا کلی توانایی دارن.اونا مهربون و صمیمی اند اونا خونگرم هستن.و تو هم همه این ویژگی ها رو داری.اونا خیلی سختکوشند.
-آمممم
-ببین. میدونی چرا آریانا رو توی هافلپاف فرستادم در حالی که کل خانواده اش گریفیندوری بودن؟
-نه چرا؟
-اون شجاع بود ولی بیشتر مهربون بود.
-یعنی برادرش مهربون نبوده؟
-نه به اندازه ی آریانا.اون ظاهر مهربونی داره ولی مهربونیش به پای آریانا نمی رسه.
-آمم خوب...
-پس...هافلپاف
بلند شدم و کلاه رو از سرم برداشتم.حالا فهمیدم که هافلپافی ها واقعا کی هستن.حالا میفهمم که هافلپافی ها هدف دارن.ما هم ویژگی و توانایی داریم.ویژگی و توانایی ای بزرگ تر از دانایی، شجاعت و جاه طلبی و اون سختکوشیه.




ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.



پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱:۵۱ شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵
#61

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
_ قطار سريع السير هاگوارتز. تا سه دقيقه ي ديگر حركت مي كند، قطار سريع السير...

سه دقيقه زمان كمي است ولي در آن هنگام براي دخترك مو فرفري اي كه دستش را زير چانه اش گذاشته بود و از پنجره به خانواده اش نگاه مي كرد، بيش از حد طولاني بود.

دختر به دست تكان دادن برادر كوچكش جواب داد اما حواسش پي او نبود، در خيالش قلعه ي بزرگ و با عظمتي بود كه تا چند ساعت آينده براي هفت سال خانه اش مي شد.

تنها تصوير او از هاگوارتز، قلعه ي بزرگي بود كه سرسرايش سقفي دارد كه آسمان را منعكس مي كند و جنگل ممنوعه ي خطرناكي كنارش دارد. كه همين اطلاعات كم حاصل دو برگ از تاريخچه ي هاگوارتز بود.

دختر آن قدر در خيالش غرق بود كه متوجه ي حركت قطار نشده بود و وقتي گربه ي سياهي به زور خودش را داخل كوپه پرت كرد، حيرت زده شد. بلافاصله بعد ازگربه، دختر ديگري سرش را داخل كرد و پرسيد:
_ گربه ي منو نديدين؟

دختر اول تكه اي از ساندويج در دستش را كند و جلوي گربه گرفت و جواب داد:
_ بيا تو لاك، قاتل گرسنه س!
_ حتماً!

هنوز چند دقيقه از جاگير شدن لاكرتيا نمي گذشت كه دوباره در كوپه باز شد و دختركي هيجان زده پريد وسط. دختر در حالي كه ماهيتابه ش را در هوا تكان مي د با شور و شوق گفت:
_ خيلي خوبه كه ما داريم مي ريم هاگوارتز نه؟ راستي شما جا داريد منم بيام؟

دختر اول به دوستش نگاهي انداخت. لاكرتيا سرش را پايين برد تا از ضربه هاي دختر مو بلوند در امان باشد و در همان حال گفت:
_ چرا كه نه!

مهمان ناخوانده ولي سرخوش وسايلش را داخل آورد و شروع به حرف زدن كرد:
_ من آريانا دامبلدورم. خواهر آلبوس. خوشحالم كه دارم ميام هاگوارتز آخر مي دانيد، من فشفشه ام!

دختر اول دهانش را باز كرد تا صحبتي كند اما آريانا حرفش را ادامه داد:
_ من دوست دارم برم گريفندور آخه داداش هم اونجا بوده! ولي نمي دونم شجاع هستم يا نه! شما فكر مي كنيد كجا بيافتيد؟

لاكرتيا با غرور گفت:
_ خاندان بلك سال هاست كه اسليتريني هستند، من هم يك بلك هستم پس اسليتريني هم هستم.

دختر اول توضيح داد:
_ اين احتمال درباره ي من كمتره، من نسبت دوري با بلك ها دارم ولي اسليترين بعيد نيست، چون خوب بالاخره هرچي كه باشه من از يك طرف بلك حساب مي شوم.

لاكرتيا به خاطر آورد:
_ دختر دخترخاله ي من كه مي شه دختر پسر عموي مامان تو هافلپافي بود؛ تنها هافلپافي خاندان!
_ شايد ماهم هافلپافي شيم !

***
همه ي واقايع براي سه دختر مانند خواب بود. رسيدن قطار، قايق سواري رو رودخانه و ديدن غول بزرگ و بلاخره وارد شدن به قلعه!

دختر أول از ابتدا مبهوت زيبايي و شكوه قلعه شده بود و براي مدتي آرام و قرار گرفته بود و لاكرتيا به دنبال قاتلِ گمشده هاگوارتز را زير و رو مي كرد. اما آريانا چشم انتظار برادرش بود. در بين بهت و حريت رز، انتظار آريانا و جستجوگر ي لاكرتيا مك گونگال تصميم گرفت مراسم را با گروهبندي شروع كند و همه ي كلاس أولي ها را همراه خود به سرسرا برد.

سرسراي اصلي، مانند سالهاي قبل مانده بود همان قدر عظيم و همان قدر كهن. اگر دختر اول، در ابتدا تنها غرق شده بود الان محو بود. محو همه چيز. هنوز هم باورش نمي شد كه اينجا و در هاگوارتز است.

_ لاكرتيا بلك!

صداي مك گونگال باعث شد كه لاكرتيا از فكر قاتل بيرون آيد و براي گروه بندي برود:
_ هافلپاف!

لاكرتيا بهت زده به سمت ميز هافلپاف رفت او انتظار اسليترين را داشت ولي الان در بين أعضاد كم اما صميمي هافلپاف نشسته بود.

_ هافلپاف!

و با فرياد كلاه، آريانا ي شاد و خوشحال در زير نگاه با غرور برادرش به ميز هافلپاف پيوست. اما دختركي كه از ابتدا با آن ها بود تا آخر مراسم صبر كرد.

_ بليز زابيني.

و لحظاتي بعد:
_ رز زلر!

بلاخره دختر از سر جايش بلند شد و در حالي كه به دوست قديمي اش در ميز هافلپاف نگاه مي كرد بر روي صندلي نشست. نمي دانست چه بگويد تصميم گرفت با احوال پرسي شروع كند:
_ امممم سلام.
_ سلام.
_ كجا بايد برم؟
_ كجا دوست داري بري؟

رز فكر كرد و جواب داد:
_ گريفندوري ها شجاعن! هميشه تحسين شون مي كردم، ريونكلاوي ها باهوشن و اگه برم عالي مي شه، اسليتريني ها مغرورن و اصيل دوست دارم با اصالت باشم و هافلپافي ها خنگن! تا حد امكان نرم بهتره'

_ چرا فكر مي كني هافلپافي ها خنگن؟ چون هلگاي مهربون همه رو دوست داشت؟ اين مي شه خنگي؟
_ نه خوب ولي...

كلاه صحبتش را بريد و گفت:
_ دوستت رفته هافلپاف و مي دونم دوست داري كنارش باشي از طرفي اين پرجنب و جوشي و رو ويبره بودنت از خصلت هاي هافلپافي هاست. به من اعتماد كن و برو هافلپاف! اونجا جاي تو ـه!

و با صداي بلند رو به همه فرياد زد:
_ هافلپاف!

رز از روي صندلي بلند شد و به وندلين شگفت انگيز، ارشد هافلپاف نگاه كرد، ديگر فكر نمي كرد هافلپافي ها خنگ باشند، او از همان لحظه تصميم گرفت باعث افتخار هافلپاف شود.




پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
#60

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۴ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
از گروه اواتار
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
دفترچه خاطرات دیدالوس دیگل ملقب به شاهین و مخفف اسمش دیدا

روزی رو یادم میاد که تازه به هاگوارتز رسیده بودم ، هیجان داشتم و چون چیز زیادی از هاگوارتز نمیدونستم میخواستم هرچه زود تر دوست خوبی پیدا کنم ،قبلا شنیده بودم که هاگوارتز 4 تا گروه داره که باهم فرق میکنن ولی من حتی اسشون رو هم نمیدونستم ، پیش خودم فکر می کردم که توی کدوم گروه می افتم.
بعد از ورودم به مدرسه قوانینی رو توضیح دادن ، من با دقت گوش میکردم و تقریبا تمام مطالب رو راجع به مدرسه یاد گرفتم، بالاخره زمان گروهبندی رسید ، دوستی به نام آرسینوس جیگر پیدا کردم ، ایشون خیلی منو راهنمایی کرد . مطالبی که راجع به گروه ها نمیدونستم رو بهم گفت و من گفتم : امیدوارم با هم توی یک گروه بیفتیم .
اسم آرسینوس رو قبل من خوندند و کلاه گروه بندی اولین دوستم رو به گریفیندور فرستاد . اولش میخواستم هرطور شده به گریفیندور و پیش دوست جدیدم برم ولی بعد یاد حرف ناپدریم افتادم که بهم گفت : مهم نیست کجا باشی مهم اینه که بخوای بهترین باشی ...
زمان گروه بندی من رسید ؛استرس گرفتم و پاهام میلرزید ؛ امیدوار بودم بقیه این لرزشم رو نفهمند ! روی صندلی نشستم و کلاه رو روی سرم گذاشتند ، به کلاه گفتم : من خیلی دوست دارم به گریفیندور برم و خیلی آدم شجاعی هستم و دوستان خودم وفادارم ولی اگر صلاح نمیدونید من رو به هافلپاف بفرستید ، کلاه کمی مکث کرد و گفت : بهتره به هافلپاف بری .
خیلی خوشحال بودم از اینکه به این گروه اومدم چون دوستان خوبی پیدا کردم و واقعا خیلی خوب خوش امد گویی کردند و من هنوزم از ان ها ممنونم .


موفق باشید
فقط شجاعت


پاسخ به: خاطرات نوادگان هلگا!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#59

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
آرام آرام در راهرو های خلوت هاگوارتز قدم میزد. از جلوی تابلو های نقاشی که صاحبانشان در آن با همدیگر پچ پچ می کردند، از کنار زره و کلاه خود هایی که بعضاً حالت ایستادنشان را تغییر می دادند می گذشت و به سمت راهرو های زیرین قلعه می رفت.

چند ساعت پیش که به مدرسه آمده بود فکرش را نمی کرد که حتی قبولش کنند. یک دانش آموز بزرگسال که تا به حال در این مدرسه درس نخوانده بود و وسط سال تحصیلی به طور ناگهانی در دفتر مدیر ظاهر شده بود و درخواست ثبت نام کرده بود.

اما پروفسور دامبلدور با لبخند همیشگی اش از برودی استقبال خوبی کرده بود. او را به یک چای گرم دعوت کرده بود و از او دلیل این که در چنین زمانی و چنین سنی قصد ورود به هاگوارتز دارد را پرسیده بود.

- می دونید پروفسور؟ از بچگی همیشه من عاشق هاگوارتز بودم. اما نتونستم به این مدرسه بیام. چند سالی توی خونه آموزش دیدم و بعد هم چند سال به دورمشترانگ رفتم. بله همون دورمشترانگ با همون مدیر چندش آوری که داشت. شاید اگه یه مدیر درست حسابی بالای سر اون بچه های با استعداد بود می تونست از هاگوارتز هم بهتر بشه. اما حالا خوشحالم که اینجام1

چند دقیقه بعد پروفسور دامبلدور کلاه گروهبندی را از گنجه اش در آورده بود و روی سر برودریک گذاشته بود.
کاملاً می دونست چه گروهی میخواد ولی نمی دونست کدوم گروه می تونه این خواسته هاش رو بهش بده.
توی ذهنش مدام به این فکر می کرد که یک گروه گرم و صمیمی و ترجیحاً کم جمعیت میخواد. جایی که خیلی زود بتونن به عنوان یه عضو قبولش کنن و بدون در نظر گرفتن تفاوت هاش باهاش گرم بگیرن.

- می دونم چی توی سرته برودی. مرسی از این که به کلاه اعتماد داری. تو باید بری به هافلپاف!

چقدر خوب! خودش هم حدس می زد هافلپاف جایی باشه که دوست داره.

آرام آرام در راهرو های خلوت هاگوارتز قدم میزد. از جلوی تابلو های نقاشی که صاحبانشان در آن با همدیگر پچ پچ می کردند، از کنار زره و کلاه خود هایی که بعضاً حالت ایستادنشان را تغییر می دادند می گذشت و به سمت راهرو های زیرین قلعه می رفت.

فراموش کرده بود که آدرس تالار خصوصی هافلپاف رو بپرسه ولی فکر می کرد خودش می تونه پیداش کنه. یه نیرویی هدایت ش می کرد و اونو به سمت طبقه های زیرین قلعه می برد.

چند لحظه ی بعد خودش رو جلوی یک در چوبی ساده دید. یه جورایی مطمئن بود که این در اصلی تالار هافلپافه ولی قطعاً یه رمز ورود باید داشته باشه.

چند لحظه ای فکر کرد. دوست داشت خودش رمز عبور را پیدا کنه! نمی دونست چه جوابی درسته ولی دوست داشت جواب زیبایی بده.

صداش رو صاف کرد و با لحن رسایی گفت:

- در هیاهوی شجاعت و اصالت، در کشاکش هوش و ذکاوت، پشتکار، عشقی به رنگ طلایی ـست... به رنگ طلا!

در به روی پاشنه چرخید و پشت آن رودولف و لاکتریا با لبخندی به پهنای صورتشان پیدا شدند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.