دیوانه ساز به حال خیلی هالیوودی بی ناموسانه طوری به سمت آملیا خیز برداشته بود. آملیا چند قدم عقب عقب رفت و دیوانه ساز هم چند قدم جلو جلو آمد!! آملیا دست کرد تو کوله ش و با کمک ستاره ها تلسکوپشو کشید بیرون، اما دیوانه ساز کوله اینا نداشت که دست کنه چیزی در بیاره پس وایستاد نگاه کرد. آملیا تلسکوپ رو بالای سرش برد و فریاد زد:
- آرسینوس.. آرسینوس.. فکر نکنی ما زنیم.. تو دهنت می زنیم!!
دیوانه ساز هم که نه چیزی داشت که در بیاره و نه چیزی در آورده بود که بالای سرش ببره و نه حتی شعر بلد بود با صدای زاااارپ تلسکوپ رو تو صورت خودش پذیرا شد و همون جا دراز افتاد!
- آخیشش.. دم ستاره ها گرم!
آملیا تازه از شر یه دیوانه ساز راحت شده بود که دید هفت هشت ده تا(!) دیوانه ساز دیگه یورتمه روآن به سمتش سرازیر شدن، از اونجایی که یه بار تلسکوپ رو در آورده بود دوباره درش نیاورد و برد بالا سرش و فریاد زد:
- تو همه وجود منی.. همه تار و پود منی!
-
که البته بعدش فهمید این شعرو اشتباهی خونده و اینجا کاربرد نداره پس تلسکوپ رو تو حلق دیوانه ساز فرو کرد. تازه بعدشم دید اون تلسکوپ خیلی فرو رفته و دیگه قابل استفاده نیست. پس رهاش کرد و با دوپای همچون آهو! تکنیک جنگی بسیار موثر فرار رو به کار برد!
همینجوری هی آملیا بدو و دیوانه ساز بدو و از این تام و جری بازی ها ناگهان آملیا از پنجره می پره بیرون و دیوانه ساز ها با سر می رن تو تنه ی یه درخت! بعدم نقاب سر می رسه و چون می بینه نمی تونه آرسینوس رو بیاره پیش درخت.. درخت رو می بره پیش آرسینوس تا محاکمه ش کنه!! حالا اینکه چرا اینطوری شد یهو فقط و فقط به این دلیله که نویسنده در خشکسالی و کم آبی به سر می برده و بیشتر از این نمی تونسته آب ببنده تو داستان؛ تازه حوصله شم سر رفته بوده می خواسته سریع بره سر اصل مطلب!
اندر محضر آرک سینوس و نقاب و محکمه ی درخت!- هوی درخت.. حرف بزن ببینم کی هستی و چی می خوای و قصدت از دخول به محضر ما چی بود؟!
مقام شاهی که خودش دچار عارضه ی چیز شده بود و نمی تونست حرکت کنه، حرف می تونست بزنه ها ولی حال اونم نداشت؛ پس روی صندلی چرخ دارش لم داده بود و می نگریست. نقاب هم چون دچار عارضه ی چیز نشده بود یه تبر گرفته بود دستش و ورجه وورجه می کرد! از اون طرف درخت هم خودشو به هیپوگرییفی زده بود و حرف نمی زد!
- بزنم با این تبر دو شقه ت کنم یه دست مبلمان تر و تمیز ازت در بیارم!؟
که بازم با سکوت و شاخ بازی درخت رو به رو شد. یه لحظه خواست حمله کنه تبر بزنه که با یه "اهممممممم ححخ" غلیظ از سمت شاهش مواجه شد و برگشت سمت اون.. آرسینوس به حالت

به نقاب گفت که اول بیاد لگن زیرشو جا به جا کنه بعد بره هیزم بیاره پای درخت آتیش بزنه تا هرکی رفته تو جلد این درخت سه سوته بپر بیرون و موقور بیاد، واسه همین نقاب اول رفت هیزم آورد پای درخت آتیش بزنه و بعد بره لگن پادشاه رو عوض کنه!
دقایقی پس از سوزوندن پای درخت بدبخت!دقیقا همونطور که شاه فرموده بودن در واشد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه! ینی همون کسی که رفته بود تو جلد درخت از ترس جان پرید اومد بیرون و پس از سلام و احوالپرسی و ماچ و بوس خواست فلنگو ببنده که متاسفانه نتونست و فلنگ همونطوری واز موند.. اصلا از قدیم گفتن فلنگ وازش قشنگه!
- خب؟
- خب که.. زیاد مصدع اوقات همایونی نمی شیم.. آقاشاه می دونستید ما با هم همکاریم؟!
آرسینوس به مجسمه ی ماری که سمت راستش بود اشاره کرد، نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به مار راستم!"

- میگم می دونی محفل فقط همین یه دونه خانواده ی ویزلی رو داره که تو همه ی خار و مادرشون رو تحت تعقیب گذاشتی؟ می دونی محفل خیلی خلوت میشه اگه نباشن ازدیوارا هی سوز میاد تو این سرما!؟

آرسینوس پرتره ی شیر گریفیندوری که سمت چپش بود رو نشون داد و نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به شیر چپم!" درخت خواست بگه شاخه هایم را هم نمی توانید بخورید؛ بعد دید محضر جای این داستانا نیست و اگه یه وقت تونستن و خوردن چی؟! پس منصرف شد!

- می دونستی بهترین چیزی که از آدم باقی میمونه.. همیشه نام نیکه؟!
آرسینوس به پایین اشاره کرد و نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به ... " که یه پس گردنی از آرسینوس دریافت کرد و فهمید که حضرت والا فرمودن: "حیف نون! هنوز لگن رو خالی نکردی خفه شدیم.. اون پنجره های اینور و اونورم باز بذار هوا بیاد این بچه رو هم بفرست کنده و شاخه ش رو جمع کنه بره رد کارش امروز خیلی خسته ایم!"
و این گونه شد که آن گونه نشد خلاصه!