مسابقه جام آتش | ماموریت هوش و ذکاوت.
عنوان: "به نشانهی پر"
ژانر: معمایی - کمدی
صحنه اول: تالار کوچک مربیگری جغدها – شب جشن مردگان (Dia de los Muertos)
زاویه دوربین: نمای اسلوموشن از شمعهایی که در حال سوختناند، درخشش رنگها و بوی صمغ و گلها در فضا پیچیده. صدای آرام نواهای سنتی مکزیکی در پسزمینه.
(نمای داخلی)
کاسپر، مربی جغدهای نامهبر، با پیراهنی سنتی از ایالت اُآخاکا-مکزیک با دوختدوزهای رنگین، شلوار پشمی گشاد، کمربند چرمی با سگک نقرهای، و کلاه پهن مکزیکی (سومبررو) که در لبههایش دانههای خشک ذرت و دانههای آفتابگردان برای خوراک پرندگان چیده شدهاند، در حال تغذیه جوانترین جغد خود، "پیکو" است.
تالار با تزئین مخصوص جشن مردگان، فضای مرموزی دارد، اما بزرگترین راز امروز، غیبت "نورما" اولین و زیرکترین جغد دستآموز اوست.
کاسپر احترام به طبیعت و ارتباط گرفتن با پرندگان و قوه درکشان را از پدربزرگش آموخته بود و نورما بعنوان تنها جغدی که پدربزرگ را از نزدیک دیده بود همه ساله در این جشن برای ادای احترام روی شانههای کاسپر جلوی سفرهی یادبود (آلتار) مینشست.
اما امسال کاسپر تنها جلوی شمعها، عکسی محو از اجدادش، و تکهای پارچهی گلدوزی شده دیده میشود.
[در سکوت، دستش را بالا میبرد و مشت کوچکی از دانههای ذرت را روی پارچه میپاشد.]
کاسپر (زیرلب): «پدربزرگم... یه نشونه بده. نورما کجاست؟»
[دوربین بالا میرود. ذرتها الگویی شبیه پنجهی جغد درست میکنند. یکی از دانهها قل میخورد و به سمت گنجهی گوشهی اتاق میلغزد.
کاسپر به گنجه نزدیک میشود. گنجهای چوبی با قفل طلسمشده. زیر لب وردی آرام میخواند، قفل باز میشود و نور شمع های معلق طومارهای قدیمی، پوشههایی با مهر قرمز، ورق های تاروت و گوی بلورینی را نمایان میکند.]
[پیکو، جغد سیاه با چشمان زرد روی گوی بلورین میپرد و ناگهان گوی شروع به درخشیدن میکند.در گوی، تصویری مبهم: چشمانداز قدیمی از تالار خونآشامان و صدای زمزمهای که میگوید: «همهچیز از یک نامه شروع شد...» سپس گوی خاموش میشود]
کاسپر (آهسته): باید ردش رو پیدا کنم [از صندوق طوماری برمیدارد که در آن زمان دقیق ارسال نامه و جواب های دریافت شده ثبت شده است]بنظر میاد نامهای که از نورما به تالار خونآشام ها رفته هیچوقت پاسخی ازش نیومده شاید حتی باز هم نشده، ولی این تالار برای من ناآشناست، مثل اینکه وقتشه دست از تکروی بردارم و به رفیق اوبلیکس یه سر بزنم. [زیر لب لبخندی شیطنت آمیز میزند]
[کات به سیاهی. صدای جغد. موسیقی سنتی آرام مکزیکی در بکگراند.]
صحنه دوم: تالار خونآشامها – شب – نمای داخلی.
زاویه دوربین: نمای تراولینگ از راهروهای تاریک تالار. مشعلها خودبهخود روشن میشوند. صدای قطرات آبی که از سقف میچکند. صدای گامهای موزون کاسپر با صدای برخورد مهرههای کفش چوبیاش با سنگفرش.
در باز میشود. کاسپر وارد میشود.
کاسپر (با لبخند شیطنتآمیز):
سلام اوبلیکس! میبینم که هاپوفونیکس هم اینجاست!
[نمای باز: آستریکس روی مبل چرمی عمیق، در حال نوشیدن قهوهی بخارآلود. کنار پایش، سگی عظیمالجثه، نژاد جرمن، نشسته. گوشهای تیز، چشمهایی نافذ و یقهای با مهر خونآشامها.]
آستریکس (ابرو بالا میاندازد، فنجان را آرام روی نعلبکی میگذارد):
اولا: آستریکس. دوما: حالا من هیچی، به شوخیهای بیمزهات تو این سالها عادت کردم…
اما چطور جرأت میکنی فالکوندرا، سگ سلطنتی خونآشامهای برن، نگهبان گنجینه شب، رو با اون فسقلی بیخاصیت اوبلیکس یکی بدونی؟
کاسپر (با لبخند عمیقتری مینشیند، کلاهش را برمیدارد):
اوخی... یه کم دیگه بترکه از غرور، بال در میاره میره جای نورما!
آستریکس:
نورما؟ جغد نامهبرت؟ اون هنوز هم زندهست؟ یا بالاخره یهبار به جای هوا، توی دیگ سوپ افتاده؟
کاسپر:
نه تنها زندهست، که گمشده. و آخرین نامهای که ازش بیپاسخ مونده، اومده اینجا. به تالار تو.
آستریکس (ساکت میشود، جدی):
اسم فرستنده نورما بوده؟
کاسپر (طوماری از داخل شنلش بیرون میکشد، باز میکند):
نه. فقط مهر من رو داره. ولی یه جمله روی گوی دیدم... “همهچیز از یک نامه شروع شد.”
آستریکس (آهسته):
و تو از اون برداشت کردی بیای سراغ من؟
کاسپر:
نه. ذرتا بهم گفتن.
آستریکس (چشم ریز میکند):
باز اون فالذرتهات... یه روزی یکی از اون دونهها توی مغزت جوونه میزنه.
[فالکوندرا خرخر میکند. دوربین از صورت کاسپر به سمت اتاق میچرخد.]
آستریکس (بلند میشود، به یکی از دیوارهای کتابخانه ضربه میزند. قفسهای به طرفین باز میشود. پشت آن، راهرویی باریک با درهای متعدد.):
اگر نامهای بوده، فقط توی آرشیو خون میتونیم پیداش کنیم.
کاسپر (با تعجب):
آرشیو خون؟
آستریکس:
هر چیزی که وارد این تالار بشه، ذرهای از ردش توی حافظهی خونی دیوارها میمونه... ولی فعال کردنش نیاز به دو چیز داره.
یکی نشونهای از فرستنده. یکی هم… رد خونت.
کاسپر:
رد خون من؟ یعنی باید خودمو...
آستریکس (با خونسردی، یک خنجر جادویی درمیآورد):
فقط یه قطره کافیه.
[دوربین به آرامی روی صورت کاسپر زوم میکند. بعد به پیکو که روی شانهاش نشسته.]
کاسپر (زیر لب، به پیکو):
خدا کنه تهش پشیمون نشم که سراغ اوبلیکس اومدم...
[خنجر میبرد. قطرهای خون روی سنگ. نور قرمز از زمین بلند میشود. دیوارها شروع به لرزیدن میکنند.]
آستریکس (در تاریکی، به آرامی):
بیرحمانهترین حقیقتها همیشه از روی خون آشکار میشن.
[کات به نمای داخلی آرشیو. صدها طومار معلق در هوا. یک نامه درخشانتر از بقیه، آرام پایین میافتد.]
[کاسپر نامه را در هوا میگیرد. دوربین روی گوشهی پاکت زوم میکند: اثری محو از پنجهی یک جغد، با رگههایی از جوهر طلایی جادویی.]
کاسپر (زیر لب):
مهر نورما...
[او انگشت اشارهاش را آرام روی اثر پنجه میگذارد. در لحظهای که تماس برقرار میشود، نور آبی ملایمی از مهر ساطع میشود. صدای محیط محو میشود و کات به دنیای ذهنی.]
[در ذهن کاسپر: تصاویر فلاشگونه – نورما در حال پرواز میان مه، رد خونی که روی سنگها کشیده میشود، سایهای نامعلوم که تعقیبش میکند، و مهمتر از همه: تصویری گذرا از آلتار جشن مردگان و گلبرگهایی که ناگهان آتش میگیرند.]
صدای نورما (بسیار آهسته، مبهم):
…اگه منو نمیبینی، دنبال رد سرخ بگرد...
[کات به کاسپر که ناگهان نفسنفسزنان عقب میکشد. پیکو با نگرانی نوک به شانهاش میزند.]
آستریکس (با دقت نگاهش میکند):
چی دیدی؟
کاسپر (زیر لب، چهرهاش جدی):
نورما داره رد خون میکشه... نه برای کمک... برای اینکه منو برسونه به چیزی.
آستریکس:
پس یه جغد داره معمایی میسازه... برای استادش.
کاسپر (آهسته، لبخند محوی میزند):
نه... داره درسی میده. شاید وقتشه نقشهامون عوض بشه.
---
[صحنه سوم – تالار خون، راهرو پنهان زیر آرشیو]
[دوربین نمای بالایی از دو شخصیت را در حال قدمزدن در راهرویی با دیوارهای سنگی قدیمی و شمعهایی معلق که با نزدیکشدن روشن میشوند، نشان میدهد.]
کاسپر (درحال بررسی خون خشکشده روی دیوار):
این خون... جوهری نیست. انگار زندهست، هرجا نور کمتره، تیرهتر میشه.
آستریکس (دست به دیوار میکشه، چشمهاش کمی قرمز میشن):
چیزهایی که دیده نمیشن... همیشه اونجان. فقط باید بلد باشی بخونیشون.
[آستریکس با نوک انگشت، خراشی روی کف دستش ایجاد میکنه. چند قطره خون روی دیوار میچکه، دیوار شروع به لرزیدن میکنه. ناگهان خطوطی طلایی بین لکههای خون نورانی میشن، انگار نقشهای در حال شکلگیریست.]
کاسپر (با حیرت):
داری با خونِ خودت رمز رو فعال میکنی؟
آستریکس:
وقتی خون یکی از ما با نشونهی یکی از اونا ترکیب شه... جادو کامل میشه.
[پیکو از شانهی کاسپر پرواز میکنه، چندبار دایرهوار دور دیوار میچرخه و جیغی تیز میکشه. همزمان فالکوندرا با غرشی آروم از روی یکی از قفسههای کتابخانه میپرد.]
کاسپر (چشم از جغدش برنمیداره):
پیکو به من نشون میده کجا نگاه کنم... ولی فالکوندرا میفهمه چی رو باید دید.
[دو حیوان کنار هم روی قفسه مدارک آرشیو شده مینشینند. مجموع وزن پیکو با فالکوندرا ناگهان انگار اهرمی نامرئی را پایین میبرد و راهرویی مخفی با صدایی خفیف باز میشه.]
آستریکس (با لبخند طعنهآمیز):
تا حالا جغدی دیدی که از خوننوشها رمز بشکنه؟
کاسپر (نیشخند):
فقط وقتی با یه خوننوش لجباز همتیمی باشه.
[داخل اتاق مخفی: صندوقی کوچک، با پارچهای از جنس همان گلدوزی اُآخاکا، وسط نور کم شمعها منتظر باز شدن است.]
[کات به نمای بالا. موسیقی معمایی
با ریتم آرام مکزیکی در پسزمینه.]
[دوربین نمای داخلی اتاقی مخفی با سقف کوتاه و دیوارهایی از سنگ تیره. شمعهای نیمسوخته و گردگرفته در گوشهها، صندوقی با پارچهای گلدوزیشده در مرکز. هوایی سنگین و متراکم فضا را پر کرده.]
کاسپر (نگاه به صندوق):
اینجا بوی خاک کهنه میاد... و خاطره.
آستریکس (آهسته نزدیک میشود):
همهچیز رو میشه در خون خوند...
اگه بدونی دنبال چی میگردی.
[با ناخن انگشتش زخمی سطحی روی دستش ایجاد میکنه. چند قطره خون روی صندوق میچکه. بلافاصله نمادهای روی صندوق کمی روشن میشن، اما ناقص.]
آستریکس (ابرو در هم):
خاطرهی این خون تنها کافی نیست... انگار چیزی کم داره.
[همان لحظه، صدای بالزدن از ورودی تونل. پیکو وارد میشود. در منقارش، گلبرگی از گل همیشهبهار (marigold) که در جشن مردگان استفاده میشود. گلبرگ را روی زمین میاندازد.]
کاسپر (نفسگیر):
پیکو همیشه میدونه کجا باید برم...
[در سکوت، فالکوندرا قدمزنان جلو میاد، پارس نمیکنه. بینیاش را به زمین نزدیک میکنه، مستقیم به سمت بخشی از دیوار میره و پنجهاش را روی نقش محوی از ماه فشار میده. نماد ماه روی دیوار روشن میشود.]
کاسپر (با لبخند):
...و فالکوندرا میفهمه چی رو باید دید.
[پیکو با بال زدن آرام، گلبرگ را به سمت نماد ماه میبرد و روی آن میگذارد. ناگهان ماه روی دیوار نورانی میشود، نور نقرهای به گلبرگ میتابد و گلبرگ شروع به سوختن میکند – اما آتشی بیدود و آبیرنگ.]
[تصویر جادویی روی دیوار نقش میبندد: نقشهای ناتمام از تالارهای زیرزمینی، علامتی با طرح «چشم بستهی پرنده» و صدایی در گوش کاسپر میپیچد:]
صدای ذهنی نورما (زمزمه):
استاد عزیز... حالا نوبت شماست که دنبالم بیاید...
[نور محو میشود. آستریکس و کاسپر بههم نگاه میکنند.]
آستریکس (با پوزخند):
اگه جغدت بتونه آتیش دربیاره، ترجیح میدم سگم شعری از دانته بخونه تا کمتر تحقیر شم.
کاسپر (نیشخند):
نکنه بترسی هاپوفونیکس ازش عقب بیفته؟
[فالکوندرا زیر لب غرش میکنه. پیکو با غرور روی شانهی کاسپر مینشیند.]
[کات به نقشهی سوختهای که حالا روی زمین افتاده. نشانی از مرحلهی بعد روی آن نقش بسته.]
---
صحنهی پایانی – «صدای بیپر»
[فضا نیمهتاریک. تالار مخفی در اعماق قلعه. نقشه سوخته به ورودی یک محراب کوچک میرسه. دیوارها پوشیده از نقوش کهنه، نمادهایی از جغدها، ماه، و جادوگران فراموششده.]
[کاسپر با گوی در دست و آستریکس با فالکوندرا همراهش، به محراب نزدیک میشن. صدای آرام نواختی از ساز سنتی مکزیکی در پسزمینه.]
کاسپر (درحالی که گلبرگ نیمسوخته را در یک حفره روی محراب میذاره):
آخرین نشونه... نورما، حاضرم.
[لحظهای سکوت. سپس، محراب باز میشود و محفظهای کوچک از سنگ بیرون میجهد. یک طومار پیچیده با مهر پنجهی نورما. کاسپر با احترام مهر را لمس میکند.]
[چشمهایش بسته میشوند. صدایی در ذهنش میپیچد. صدای نورما:]
نورما (ذهنی):
گاهی برای آموزش، باید وانمود کرد که گم شدی... اما حالا وقتشه حقیقت رو بخونی.
[کاسپر طومار رو باز میکنه. دوربین بهجای نشون دادن متن، روی صورت کاسپر زوم میکنه. چهرهاش از تعجب به شوک، و سپس سکوت مطلق میرسه.]
آستریکس (با اخم):
چیه؟ چی نوشته؟ یه پیشبینی آخرالزمانی دیگهست یا دعوتنامه به بالماسکهی جغدها؟
[کاسپر طومار رو آروم میبره سمت نور شمع، و بدون اینکه چیزی بگه، برمیگردونه به آستریکس.]
[دوربین بالا میره، و فقط یک جملهی عجیب روی کاغذ دیده میشه – با دستخطی روان و انسانی، نه رد پنجه یه جغد:]
«کاسپر... تو هرگز مربی من نبودی. فقط مأمور مراقبتم بودی تا برنگردم.
اما حالا... من برگشتم.»
[ناگهان گوی در دست کاسپر شروع به لرزیدن میکنه. نور آبیاش شکسته میشه. صدای جغد – اما نه پیکو – درون تالار میپیچه.]
صدای مرموز:
همهچیز از یک نامه شروع شد... اما پایان، هنوز نوشته نشده.
[نورها خاموش میشن. تصویر تاریک میشه. فقط صدای بالزدن پرندهای ناشناس در پسزمینه، و نواختی آرام از ساز در انتهای تونل.]
کات به سیاهی. لوگوی داستان ظاهر میشه: «به نشانهی پر»
پایان...؟