هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹:۳۱ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
قلم پر، فرار، فکر، دستمال، گالیون، پرواز، اعصاب، دیروز، کدوحلوایی، گریه

هنوز چشماش به خاطر گریه‌هایی که شب پیش کرده بود سرخ و باد کرده بود. همه‌شم به خاطر یه دستمال که معلوم نیست از دست کی روی زمین افتاده بود! بله دستمالی که باعث شده بود اون در حالی که عمیقا تو فکر قلم‌پر جواهر نشانی بود که دیروز تو فروشگاه دیده بود، ناخودآگاه روش پا بذاره و بعد از یه پرواز طولانی، با کله روی کدوحلوایی‌ای فرود بیاد که با هزار زحمت اونو تراشیده بود و بهش طرح داده بود. اعصابش حسابی به هم ریخته بود. نه تنها به قلم‌پرش نرسیده بود (چون کلی گالیون قیمت داشت در حالی که جیبش فقط تارعنکبوت داشت) که حتی کدوحلوایی خوشگلش هم به فنا رفته بود!




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۳۹ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
نقل قول:

alikhan نوشته:
سلام کلاه عزیز من از بچگیم یه حس خاصی نسبت ب اسلیترین داشتمو به همون قدر عاشق گریفندور هستم
خودمم توی دوگانگی بین اسلیترین و گریفندورم پس تصمیمو میسپارم دست خودتون و سرنوشت
از خودمم بگم زیاد اهل حرف زدن نیستم
توانایی یادگیری هر کاری رو دارم
میتونم هر چیزی رو ب خوبی اون چه تعریف میشه تجسم کنم
و در اخر باید بگم ممنون


درود بر تو فرزندم.

حقیقتا هیچ‌وقت نتونستم درک کنم چطور می‌شه همزمان گریفیندور و اسلیترین رو خواست. چون این دو گروه کاملا در تضاد با هم بودن. احتمالا فکر می‌کنی چون تو این کتاب فقط این دو گروه قوی بودن، توی سایت جادوگران هم همین‌طوره. ولی کاملا اشتباه می‌کنی. اینجا هر چهار گروه به یک اندازه خوب و موفق هستن و هرکدوم ویژگی‌های منحصر به فرد خودشون رو دارن که متمایز از کتاب هست. ازت می‌خوام یه سر به این تاپیک بزنی تا با گروهای جادوگران آشنا بشی و بتونی انتخاب درستی بکنی.

بعدش دوباره برگرد و دو گروهی که بیش از همه دوست داری رو بهم بگو تا گروهبندیت رو انجام بدم.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰:۲۴ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات اصلی: آتش، سنگین، هیاهو، معجزه، چوبدستی، ساعت، دست


از آتش سنگین طلسم هایی که پرتاب میشد، فرار میکرد. باید سریع تر می دوید. دوید و دوید و دوید... ناگهان ایستاد. دیگر صدای هیاهو ی کسانی که دنبالش بودند نمی آمد.

انگار معجزه شده بود. فرار از آن جمعیت کاری تقریبا محال بود. در گوشه ای پناه گرفت. به دنبال چوبدستی اش گشت. در جیبش بود.

آن را بیرون آورد، دوباره صدای پای کسانی می آمد. همان کسانی بودند که دنبالش بودند. اما آنها او را ندیدند و به سوی دیگری رفتند.

از پشت بوته ای که قایم شده بود در آمد. از تاریکی هوا، میشد فهمید دیگر شب شده. او نمی دانست ساعت چند است. دستش را به درخت گرفت و وقتی مطمئن شد که آنها دور شده اند، به سمت خانه اش حرکت کرد.


کلمات نفر بعد: هیزم، هراس، مخوف، جنگل ممنوعه، معجون، شفا بخش، زمان برگردان.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵:۵۶ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
بین مسابقه بود و من اون گوشه وایستاده بودم ، و منتظر یک موقعیت مناسب بودم‌ و در این حال ( فکرم ) درگیر ( دیروز ) بود و ( اعصابم ) خورد شد . چونکه من دیروز قلم پری خریدم که تقریبا ۳۰ ( گالیون ) پولش بود و شکست و من بخاطرش خیلی ( گریه ) کردم و گذاشتمش داخل ( دستمال ) تا وقتی مسابقه تموم شد درستش کنم .
اوه مسابقه باید اسنیچ طلایی رو بگیرم تا بتونم مسابقه رو ببرم .‌‌..
بالاخره این موقعیت عالی ایجاد شد و من با سرعت (‌ پرواز ) کردم و به دنبال توپ رفتم درسته که از دستم ( فرار ) می‌کرد اما بالاخره گرفتمش و بردیم و منم رفتم و ( قلم پرم ) رو درست کردم و به خاطر درست شدن قلمم و برد امروزم خودم رو آب ( کدوحلوایی ) مهمون کردم .


یکم داستانو سریع پیش بردی اما در کل خوب بود. در ضمن علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعدی فاصله می‌گیرن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۲۰:۰۸:۳۰


پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷:۴۷ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
سلام.

هماهنگی‌های لازم انجام شد و در نهایت قرار شد با 15 نفر شرکت‌کننده، میتینگ جشن تولد 20 سالگی جادوگران در تاریخ پنج‌شنبه 7 دی، ساعت 14 تا 17 (2 تا 5 بعد از ظهر) در کافه‌ای برگزار بشه که جزئیات (شامل اسم، آدرس و شماره تماس کافه) برای این 15 نفر ارسال شده.


و اما در مورد بخش آنلاین...

طبق صحبتی که با چند نفر از اعضای شرکت‌کننده داشتیم، این که میتینگ تماما به صورت آنلاین هم برگزار بشه و کلش پوشش داده بشه مقدور نیست. چون شاید همه دلشون نخواد که تصویرشون پخش بشه و اینطوری احساس راحتی نکنن.

ولی قرار شد به مدت تقریبا نیم ساعت، اگه افرادی بودن در میتینگ که حاضر به پخش صدا و تصویر بودن، از ساعت 15:30 تا 16 در دیسکورد جادوگران در خدمت عزیزانِ توی خونه باشیم.

کسانی که علاقمند به شرکت در بخش آنلاین هستن، به من پیام بدن تا لینک کانال جادوگران رو بهشون بدم.


ویرایش: هرکس لینک کانال جادوگران رو دریافت کرد، می‌تونه همون موقع به عضویت در بیاد. بهتره از قبل به بخش "آموزش تولد مجازی" که در لیست سمت چپ کانال قرار گرفته برین و مطالعه‌ش کنین تا پنج‌شنبه آماده باشین و بدونین باید چی کار کنین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۶ ۰:۲۸:۳۹



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸:۲۵ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
خلاصه:
خونواده ی ویزلی بسیج شدن تا به هری کمک کنن مامانشو پیدا کنه. هری ام به آسمون زل زده، بلکه لیلی از اون بالا بیفته پایین.


هری به آن بالا زل زد و زل زد. ثانیه ها از پس ثانیه ها، دقایق از پس دقایق، روزها از پس روزها، هفته ها از پس هفته ها، ماه ها از پس ماه ها، فصل ها از پس فصل ها، سال ها از پس سال ها و قرن ها از پس قرن ها گذشتند و هری هم چنان با پشتکار بالایی زل زده بود. اگر کلاه گروهبندی در آن لحظه حاضر بود و پشتکار بالای هری در زل زدن را می دید، افسوس می خورد که چرا او را به گروه هافلپاف نفرستاده.

- پسرخونده ی دلبندم، داری چی کار می کنی؟
- دارم زل می زنم پدرخونده ی عزیزم.
- به چی؟
- به آسمون.
- چرا؟
- گاهی وقتا بهتره یه کاراییو بدون دلیل انجام بدیم. بی دلیل عشق بورزیم، بی دلیل همو بغل کنیم، بی دلیل همو...
- خب خب باشه دیگه ادامه نده، متوجه شدم. منم الان کنارت وایمیسم و به آسمون زل می زنم. دوست دارم پسرخونده ی دلبندمو تو این حرکت قشنگ و پر از عشق همراهی کنم.
- سیریوس، تو چه قدر خوبی! باعث شدی من عذاب وجدان بگیرم.
- آخی، پسرخونده ی گوگولی قشنگم! چرا عذاب وجدان گرفتی؟
- چون اسکلت کردم.

سیریوس لبخند پر مهرش را به سمت هری روانه کرد و یک پس گردنی به او زد.

- عههه! این چه حرکتی بود؟ آخه آدم پسرخونده ی دلبندشو می زنه؟
- دل چرکین نشو، پس گردنی ای که زدم، یه عالمه عشق توش بود.

هری همان طور که گردنش را ماساژ می داد، گفت:
- آره واقعا. کم مونده بود قطع نخاع شم.
- حالا واقعا واسه چی زل زدی به اون بالا؟
- چون که از اون بالا هیپوگریف می آید، یک دانه ...

سیریوس یک پس گردنی دیگر به او زد و صدای خرد شدن مهره های گردن هری در فضا پیچید.

- بابا می خواستم بگم یک دانه ...

سیریوس یک پس گردنی دیگر به هری زد و او را نقش زمین کرد. هری همان طور که کف زمین لواشک شده بود، حرفش را ادامه داد.
- یک دانه لیلی می آید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۳:۱۱:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۳:۱۲:۵۵



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲:۱۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
سلام کلاه عزیز من از بچگیم یه حس خاصی نسبت ب اسلیترین داشتمو به همون قدر عاشق گریفندور هستم
خودمم توی دوگانگی بین اسلیترین و گریفندورم پس تصمیمو میسپارم دست خودتون و سرنوشت
از خودمم بگم زیاد اهل حرف زدن نیستم
توانایی یادگیری هر کاری رو دارم
میتونم هر چیزی رو ب خوبی اون چه تعریف میشه تجسم کنم
و در اخر باید بگم ممنون


👑👣
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!
🔮♚
♾✴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
نام و نام خانوادگی: کاری شیمیزو

لقب : کاری

جنسیت:مونث

کشور مادری: ژاپن

رتبه خون:اصیل زاده

چوبدستی:32 سانتی متر؛چوب درخت گردو و مغز قلب اژدها

گروه : گریفیندور

جغد:برفی

اسم جغد : یوکی {در ژاپنی به معنای برف }

شغل:دانش اموز هاگوارتر و جستجوگر تیم گریفیندور

پاترونوس:ققنوس

سن:سال پنجم هاگوارتز

تاریخ تولد به میلادی : 2008 ، 12 آپریل ، 15 سال

تاریخ تولد به شمسی : 24 فروردین سال 1387، 15 سال

علاقه مندی:اهنگ گوش دادن، کتاب خوندن، بارون، گریفیندور، کوییدیچ، لونا لاوگود، نجوم، ماه ، حیوانات و گیاهان ، خواب ، بید کتک زن ، دوستاش ، عمه اش ، لباسهای لش و گشاد

وابستگی:گریفیندور،محفل ققنوس

تنفرات:ادم های نژاد پرست،ادمای هیز،حشرات،تاریکی

ترس:ولدمورت ، تاریکی ، حشرات موذی ،مرگ دردناکی داشته باشه

اخلاق:مهربون،باهوش،ساکت و اروم،پیش دوستاش نخورده مسته،پایه،زود گریش میگیره،قابلیت کرم ریزی زیاد ،بی حوصله ، خیلی احساسی و مودی

تایپ شخصیتی: infp

توانایی ها:یادگیری کامل جادوی سیاه،باهوش،بعضی وقتا میتونه خیلی حاضر جواب و سیگما باشه ،تو درس نجوم هم خیلی خوبه ، بیشتر وقت ها نمره های کامل میگیره

ظاهر: خیلی زیبا و جذاب ، موهای مشکی و لخت تا کمر،چشم های ابی روشن و پوست سفید،قدش نسبتا کوتاه و لاغر،مژه های بلندی داره،لباش زخمین چون وقتی استرس میگیره پوستشونو میکنه،خلاصه قیافش کاملا شبیه کره ایاست

بیوگرافی:پدر و مادرش هردو ژاپنین و وقتی که کوچیک بوده هردوتاشون توی جنگ با ولدمورت میمیرن . پیش عمه اش که خیلی مهربونه زندگی میکنه ، وقتی نامه هاگوارتز براش اومد از خوشحالی گریه کرد . از اونجایی که شوهر عمه اش ماگل بود تو شهر ماگلی زندگی میکردند، دوستای کمی داره و خیلی سخت اعتماد میکنه،
بعضی وقتا خیلی سخت از خواب بیدار میشه و خوابیدن یکی از اولویت های زندگیشه ، بی حوصلست و دست بزن داره ، توی دعوا جوابای دندون شکنی داره اما چون گریش میگیره نمیتونه حرف بزنه ، اگه گمش کردین میتونین تو تختش در حال کتاب خوندن یا زیر درخت بید کتک زن در حال اهنگ گوش دادن پیداش کنین{رابطش با بید کتک زن خوبه <: } یا شاید هم تو برج نجوم ، وقتی بخواد جلوی جمع حرف بزنه استرس میگیره ، با حیوانات خیلی مهربون و ملایم برخورد میکنه ، معتقده ارزش حیوانات خیلی بیشتر از انسان هاست

حرفی که همیشه به دوستاش میزنه : بزرگ میشی یادت میره ، این دنیا لیاقت وجود من رو نداره من الان باید تو بهشت باشم ، من برای وجود توی این دنیا زیادی خوبم<:



الان ویرایشش کردم، یا باید دوباره بنویسمش؟

ممنون <:



لطفا بعد از ویرایش ناظر یا مدیر پست جدید بزن و اقدام به ویرایش نکن، چون پستی که یک بار پاسخ گرفته مجددا چک نمی‌شه و مدیرا متوجه نمی‌شن تغییری رخ داده که بخوان بهش رسیدگی کنن.

تایید شد.


ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۴ ۲۲:۲۰:۰۸
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۴ ۲۲:۲۱:۲۱
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۴ ۲۲:۳۵:۳۸
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۴ ۲۳:۰۱:۵۶
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۴ ۲۳:۰۳:۳۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۰:۰۱:۳۷
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۰:۰۹:۵۵
ویرایش شده توسط roshanaaaaa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۰:۴۹:۱۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۵:۰۳:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۵:۰۳:۲۵

نگران هیچی نباش ، بزرگ میشی یادت میره<:


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳:۰۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
هیزل استیکنی
vs
گادفری میدهرست & ایزابل مک دوگال







سکوت...صدای دلنشین سکوت به گوشش می رسید.شاید سال ها بود که این صدا را نشنیده بود.دلشمب خواست می توانست زمان را متوقف کند و در همین لحظه پر از سکوت زندگی کند.موهایش به رنگ ابی دریا درامده بود.رنگ ارامش...اما متاسفانه این لحظه انچندان هم طولانی نبود.صدایی حاکی از خشم به گوش هیزل رسید

-هیزل!بهتره هر چه سریع تر بیرون بیای!وگرنه...

انتهای این جمله مشخص تر از ان بود که وصف شود.

10 سال قبل

ترسیده بود.نمی دانست چه کار کند.خدامی دانست اگر مادرش او را پیدا می کرد چه بلایی به سرش می اورد.ولی اگر هم برمی گشت...
ماه کامل بود.این هم می توانست به خطر ماندن اضافه کند.صدای مادرش به گوشش رسید

-هیزل!اگه همین الان نیای بیرون میندازمت توی زیرزمین!

زیرزمین! ولی... انجا حتی از این جنگل هم ترسناک تر بود!هیزل تصمیمش را گرفت و از پشت بوته ها بیرون امد.مادرش که تا او را دید با خشم به سمتش دوید.
-هیزل حرف گوش نکن!ند بار بهت بگم از خون بیرون نرو! مخصوصا امشب که ماه کامله...
مادرش درست می گفت.ولی هیزل گاز گرفته شدن توسط گرگینه را دیدن خواهر بیمارش ترجیح می دید.هیزل فقط پنج سال داشت ولی باید خواهر مورد علاقه اش را در ان وضع می دید.
-حق بچه های حرف گوش نکن رفتن به زیزمینه!
هیزل جیغ کشید.گریه کرد ولی نه،هیچ چیز جلوی مادرش را بگیرد.حتی پدرش.
-ولش کن اریانا!خودت میدونی اون چقدر لونا رو دوست داره.
-ولی نباید بیرون می رفت!حالا هر اتفاقی که افتاده باشه.
-ولی اون فقط پنج سالشه!
-همین که گفتم!
پدرش دیگر حرفی نزد.و اریانا نیز هیزل را تا زیرزمین همراهی کرد.سپس در زیرزمین را قفل کرد و رفت.هیزل چند بار به در کوبید پایش را به در زد ولی می دانست فایده ای ندارد.هرگز نمی تواند از زیر مجازات مادرش در برود.اخرین بار که کسی در زیر زمین زندانی شد پارسال بود که برادرش دیوید برای اینکه در هاگوارتز از تام بدگویی کرده بود به مدت 8 روز بدون اب و غذا در زیرزمین زندانی شد.وقتی که برگشت ان برادر شوخ و دوست داشتنی هیزل نبود.غم در چهره اش موج میزد.هرگز یادش نمی رفت که شب های بسیاری تا نیمه های شب صدای گریه هایی مانند بارانی که از چشم های زیبای او جاری می شدند را می شنید.خدا می دانست که او چه مدت در اینجا زندانی خواهد بود. تنها چیزی که می دانست این بود که خواهر خوب و مهربانش و وضعیت بحرانی قرار دارد و اونمی تواند کاری انجام دهد.
تصمیم گرفت که حالا که این فرصت پیش امده خودش را با وسایل زیرزمین سرگرم کند. اول جعبه بزرگ صورتی را بازکرد.درون ان یک ردای اسلایترین و کتاب های جادو بود که متعلق به خواهرش لونا بود.تعجب می کرد که خواهرش با وجود انکه اینقدر مهربان است در اسلایترین افتاده.به نظرش او باید در هافلپاف می افتاد.ناگهان چشم به جعبه ای با رنگ سیاه افتاد که نقش و نگار هایی به رنگ سفید داشت.آنقدر زیبا ود که دلش نمی امدان را همانجا رها کند. به سمت ان رفت و در جعبه را باز کرد.
درون جعبه یک شنل بنفش رنگ زیبا بود.اخر چه کسی دلش می امد همچین شنلی را درون زیرزمین بگذارد؟شنل را روی شانه اش انداخت و تصویر خودش را از درون اینه شکسته کنار دیوار دید.باور نمی کرد!بخش هایی از بدنش که زیر شنل بودند در تصویر درون اینه دیده نمی شدند!امکان ندارد...
بلی!این یک شنل نامرئی واقعی است! اما چگونه از انباری سردراورده؟حتما خیلی وقت است اینجا نگهداری می شود ولی چرا بی اثر یا پاره نشده؟نکن این همان شنل نامری معروف است؟ نه مگر می شود.قصه سه برادر تنها یک افسانه است مانند دیگر افسانه های بیدل نقال.لونا هر شب یکی از داستان های این کتاب را برای او می خواند.عجیب ترین داستان این کتاب همین داستان برادران پورل بود.اخر حتی باورش هم سخت بود.اما لحظه ای جمله پدرش را به خاطر اورد.:هیچ چیزی غیرممکن نیست!
حال
حتی فکر کردن به ان شب وحشتناک هم موهای تنش را سیخ می کرد اما نمی توانست انها را از یاد ببرد.تصاویر خاطرهها در ذهن اشفته اش یکی یکی رد می شدند.باید چه کار می کرد.چقدر امشب شبیه ان شب نحس است.ماه کامل،فرار از خانه،پیدا کردن یی از یادگاران مرگ!
فلش بک
نقشه ای بسیار هوشمندانه کشید.انقدر هوشمندانه بود که اگر این نقشه را می شنیدید باور نمی کردید که کار یک بچه 5 ساله است.سعی کرد با وسایلی مجسمه ای ماننده خودش بسازد و در پشت دیوار گذاشت و خودش شنل نامرئی را پوشید و منتظر امدن مادرش ماند.شاید بپرسید از کجا می دانست که مادرش حتما می اید؟ خوب این هم مربوط به حس ششمش و شنوایی خوبش بود که شنید که پدرش به مادرش اصرار کرد که حداقل اب و غذایی برای او ببر و مادرش قبول کرد.
پس از نیم ساعت مادرش قفل زیزمین را باز کرد و همراه با ظرفی از غذا وارد شد.
-ببخشید که زندانیت کردم ولی خوب تو هم باید به حرفم گوش میدادی.این هم کمی غذا برای معذرت خواهی.نگران خواهرتم نباش حالش خوبه.
هیزل که در حال بالا رفتن از پله ها بود با شنیدن جمله اخر مادرش بیشتر از قبل نگران خواهرش شد.زیرا که هر وقت او می گفت حال کسی خوب است هرگز حالش خوب نبود
سریع به طبقه بالا و اتاق خواهرش رفت.درست مطابق با پیش بینی خودش حال او اصلا خوب نبود.انگار که داشت به...به...
کلمه ای که می خواست بگوید در دهانش نمیچرخید.اخر چطوری می توانست زندگی بدون لونا راتحمل کند.او از اولین لحظه تولد تا حالا با او بود.هیزل،نامی بود که او برایش انتخاب کرده بود.بین تمام خواهران و برادرانش لونا را حتی از خواهر دوقلویش هم بیشتر دوست داشت. اما می دانست که دارد لحظات اخر عمر خواهر مورد علاقه اش را تماشا می کند.
لونا سرفه ای کرد و زبان به دهان باز کرد:
-بابا...
-بله عزیزم. چی شده؟
-می بگی به مامانم بیاد؟
او که معنی این جمله را درک کرد رفت تا همسرش اریانا را صدا بزند.
وقتی اریانا نیز امد لونا امده حرف زدن شد.
-مامان...
-بله دختر قشنگم...
-وقتی که مردم به هیزل بگو که
لونا سرفه ای کرد.
-بهش بگو که ناراحت نباشه چون خواهرت فقط رفته مسافرت و خیلی زود برمیگرده.
اشک در چشمانی هیزل جمع شده بود می خواست گریه کند.می خواست تمام غم هایش را خالی کند.اما جلوی خودش را گرفت
-لطفا باهاش مهربون باش و حتی اگه به حرفت گوش نداد کاری بهش نداشته باش.بهش بگو گریه ات باعث میشه لونا دو برابرگریه کنه. بهش بگو خودت میدونی که لونا خیلی دوستت دارهناراحتی تو مایه ناراحتی لونائه پس ناراحت نباش.
هیزل دگر نمی توانست گریه کند.پس شنل را انداخت،گریه کرد و در بغل خواهر محبوبش پرید.
مادرش می خواست با عصبانیت چیزی به او بگوید اما پدرش با زبان اشاره به او گفت
-حالا وقتش نیست.ولش کن.
لونا که اول تعجب کرده بود پس از ثانیه هایی هیزل را در اغوش گرفت.خودش می دانست که هیزل باهوش تر از ان است که این حرف ها را باورد کند پس در گوشی اخرین حرف زندگی اش را به هیزل زد
-خواهر باهوش خودمی!ولی خودتم می دونی که واقعا چقدر دوستت دارم پس گریه نکن.گریه نکن...
حال
گریه از چشمان هیزل سرازیر شد و اریانا هم از روی همین صدا فهمید که هیزل کجاست
-هیزل...
دست او را گرفت و بلندش کرد. شاید فکر کنید که همچین فردی باید چقدر نا امید باشد.درست است هیزل تا ان روز نا امید ترین دختری بود که در ان محله زندگی می کرد.اما دیگر نه.دیگر نا امید نبود.دست راستش را محکم مشت کرده بود.همه امید زندگی اش درون مشتش بود.سنگ رستاخیز...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۴:۱۱:۵۷

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴:۳۱ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات فعلی: تونل، خرابه، اژدها، نجات، چاه، لیز، خلع سلاح، چوبدستی



اژدهای غول پیکر و خشمگینی به دنبالش بود و از شانس بدش وسط بیابان خشک و بی آب و علفی قرار داشت که حتی جایی برای پنهان شدن نداشت و این یعنی کاملا در معرض دید اژدها قرار داشت.

تنها کاری که از دستش برمی‌آمد دویدن بود و شلیک طلسم‌های بی‌امان. بنابراین در حالی که بدون هیچ فکر قبلی‌ای چوبدستی‌اش را تکان می‌داد و طلسم‌های مختلفی را صرفا به امید خریدن وقت کمی برای فرار به طرف اژدها شلیک می‌کرد، ناگهان با حفره‌ای روی زمین مواجه می‌شود. به سختی موفق می‌شود که به موقع متوقف شود، اما صدای چوبدستی‌اش که از دستش رها شده و در تاریکی حفره محو می‌شود خبر از این می‌دهد که حالا دیگر خلع سلاح هم شده بود. به نظر چاه عمیقی می‌آمد.

فرصتی برای فکر کردن نداشت، اژدها به او نزدیک شده بود و تنها راه نجاتش پناه بردن به چاه بود. بنابراین خودش را به درون آن پرتاب می‌کند. انتظار داشت سقوط آزادی را تجربه کند، اما به جای آن در مسیری مارپیچ رو به پایین لیز می‌خورد.

بعد از دقایقی بالاخره با صدای گرومپی روی زمینی سخت فرود می‌آید. در اولین نگاه با خرابه‌ای مواجه می‌شود که شبیه به تونلی زیرزمینی بود. با احتیاط شروع به حرکت در تنها مسیری که وجود داشت می‌کند.

مدت طولانی‌ای که برایش شبیه به یک عمر می‌ماند رو به جلو حرکت می‌کند. چیزی نمانده بود خودش را برای همیشه گرفتار در آن تونل ببیند. شاید طعمه‌ی اژدها شدن پایان بهتری برایش می‌بود تا این که در تاریکی این تونل سرد و تاریک آن‌قدر بماند تا از گرسنگی تلف شود.

در همین فکر و خیال‌ها بود که ناگهان جهت مسیر رو به بالا تغییر می‌کند. در انتهای آن نوری سو سو می‌زد. با امیدی که دوباره در قلبش جوانه زده بود، با سرعت بیشتری به سوی نور می‌رود.


کلمات نفر بعد: آتش، سنگین، هیاهو، معجزه، چوبدستی، ساعت، دست








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.