هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
-چه آسمون قشنگیه.

ساعت 12 شب بود. آیلین سرش را چرخاند به آسمان زیبای بالای سرش نگاه کرد. آن شب آسمان کاملا صاف بود و ماه در آن دیده نمی شد و ستاره ها، یکی از دیگری درخشان تر در آسمان چشمک می زدند. صدای جیرجیرک ها لحظه ای کاملا فضا را پر کرد.

-اون شبیه یه اسب نیست؟ و اون یکی هم یه پروانه ست. یه شبدر هم اونجاست. میتونی ببینیش؟

ستارگان را به هم وصل می کرد. ساختن صورت های فلکی جدید، جزو سرگرمی های شبانه ی آیلین بود. شفق، به رنگ سبز زیبایی درخشید. درخششی به زیبایی درخشش علامت شوم.

-میدونی چرا مرگخوار شدم؟

سکوت سنگینی برای چند ثانیه حاکم شد.

-اولش نمیخواستم مرگخوار بشم. میخواستم آدمی خوبی باشم. البته تا وقتی که فهمیدم "خوب" معنی ای که فکر می کردم رو نمی ده. اهداف لرد سیاه، چیزیه که جهان رو تغییر میده... میدونی؟ بهترش می کنه.

سرش را پایین آورد.
-تنها ارزشی که وجود داره، در تغییره.

فلش بک

آیلین پنج ساله، در اتاق نشسته بود و با چشمانی کنجکاو به مادرش نگاه می کرد. مادرش با احتیاط آب پاش را برداشت و با دقت شروع به آب دادن به گلدان گل رزی کرد که جلوی پنجره قرار داشت.

-مامان، تو وقتی فهمیدی بابا جادوگره چیکار کردی؟

مادرش آب پاش را روی میز گذاشت و به سمت او برگشت.
-اولش باور نکردم. فکر کردم دیوونه شده یا داره سر به سرم می ذاره. کم کم داشتم از دستش عصبانی می شدم. ولی یه روز بهم اثبات کرد که شوخی نمی کنه.

مادر آیلین با لبخند کمرنگی به جایی نامعلوم خیره شده بود. گویی خاطراتی عجیب از گذشته را به یاد می آورد.
-بعدش مجبورش کردم همه چی رو برام توضیح بده. دنیای جادویی... هنوز هم برام عجیب بود.

پس از لحظه ی تردید، با صدای بلند تری ادامه داد:
-ولی کم کم ازش خوشم اومد! جادو، چیزی بود که از بچگی آرزو داشتم واقعی باشه. پس چرا وقتی فهمیدم واقعیه باید ازش بدم می اومد؟ بعد چند وقت باهاش کنار اومدم. البته هنوز هم تازگی های خودش رو داره!

مادرش خندید و به او نگاه کرد.
-هر چیزی که بتونه تغییر ایجاد کنه، از بقیه ی چیزا برتره. وگرنه، هممون که میتونیم بخوریم و بخوابیم و فقط زندگی کنیم!

سه سال بعد:

-نه. مطلقا نه. حق نداری این کار رو بکنی.

-ولی من این کار رو می کنم. حتی اگه به نتیجه ای نرسه!

-چرا متوجه نمیشی؟ اون تو رو می کشه. بدون هیچ درنگی. تصمیمی که داری می گیری اصلا منطقی نیست!

پدر آیلین با خشمی آغشته با نگرانی، به مادرش چشم دوخت. مادر پاسخ پدر را با نگاهی سرد داد. نگاه سردی که در اعماق آن، احساسات زیادی وجود داشت.
آیلین هشت ساله، در گوشه ای به دیوار چسبیده بود و گوش می داد.

-نمیتونم اجازه بدم این کارو بکنی.

در را تا نیمه باز کرد.
-دیگه دیره. این تصمیمیه که از قبل گرفتم. نمی تونی جلومو بگیری... خداحافظ.

خواست که در را ببندد، اما آیلین، دیگر تحمل نکرد. دوید و محکم پایین ردای مادرش را گرفت.
-کجا داری میری؟

مادرش سکوت کرد. اما چند ثانیه بعد، به آرامی زمزمه کرد:
- جایی برای تغییر.

پایان فلش بک


-... و مادرم رفت. رفت پیش لرد سیاه تا به اون و هدفش ادای احترام کنه. اون میدونست قراره کشته بشه. ولی با این حال رفت. رفت و کشته شد. یه ماگل که با نابودی ماگل ها موافقه!

آیلین، نیشخند زد.
-این برای اکثر آدما قابل درک نیست. درست و غلط هم نداره. یه تصمیمه.

دندان هایش را به هم فشرد.
-ولی اون به من دروغ گفت. اون تغییر کرد، ولی نتونست تغییر ایجاد کنه. اون رفت و بار این وظیفه رو روی دوش "من" گذاشت.

آیلین سکوت کرد. موسیقی جیرجیرک ها همچنان به گوش می رسید. او چشمانش را اندکی مالید، آب پاشی که کنارش بود را برداشت و به گلدانی که رو به رویش قرار داشت، آب داد. درون گلدان، گل رزی سرخ، خودنمایی می کرد.

بعد از آن، آیلین از آنجا دور شد، و دیگر حتی موسیقی جیرجیرک ها نیز، نتوانست سکوت را در هم بشکند...


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۰ ۱:۳۰:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
چشمانش را گشود و به ارتفاع زیر پایش نگاه کرد.
هیچگاه اهل خطر کردن نبود. ریسک کردن را دوست نداشت. اما در آن لحظه، در آن شب تاریک و بی‌ستاره، بر بلندترین نقطه‌ی بام خانه‌ی ریدل ایستاده و به زیر پایش خیره شده بود.

سقف، شیروانی بود و تنها به اندازه‌ی نوار باریکی فضا برای ایستادن داشت. ماه بی‌منت نور نقره‌فامش را بر پوست صورتش می‌تاباند و او را به شبحی بر فراز آسمان بدل می‌کرد.

- می‌دونی چیه...اینطوری خیلی بهتره.

مخاطبش کسی جز خودش نبود. و شاید، نسیم خنک شبانگاهی که او را در آغوش گرفته بود.

- قرار نبود اینجوری بشه. می‌دونم. ولی خب، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. ندارم.

قدمی به جلو برداشت. تلو تلو خورد، اما هرطور که بود، تعادلش را حفظ کرد.

- میگم یعنی، منم اینو نمی‌خواستم. معلومه که نمی‌خواستم! ولی کی اهمیت میده؟ اصلا مگه مهمه من چی می‌خواستم؟

قدمی دیگر.

- من همه‌ی تلاشمو کردم. خودت که شاهد بودی. دیدی چطوری هربار، هرچقدر هم سخت، بلند شدم و از اول شروع کردم. تو بودی و همه‌ی اینا رو دیدی! ولی کاری نکردی.

به اندازه‌ی دو قدم از جایی که در ابتدا ایستاده بود، طول نوار باریک را پیش رفته بود‌. راه زیادی نمانده بود. چیزی حدود هشت قدم.
هشت قدم دیگر تا انتها.

صدایی آرام و خفیف از سمت راست، در میانه‌ی قدم سوم متوقفش کرد. به عقب برگشت و سمت راستش را به امید نشانه‌ای از کسی، چیزی، که به دنبالش آمده باشد کا‌وید.
امیدوار بود نیازی به قدم سوم نباشد. نمی‌خواست. دوست نداشت این ده قدم را طی کند. اما مجبور بود. اگر کسی جلویش را نمی‌گرفت، مجبور بود.

کسی نبود. تنها گربه‌ی چاق و تنبلی که در میانه‌ی خواب شبانه‌اش بر روی دودکش، خرخری سر داده بود.

سرش را برگرداند و قطره اشک سمجی را که در گوشه‌ی چشمش جا خوش کرده بود، عقب راند.
قدم سوم را برداشت.

گربه خرخر شدیدتری سر داد و با چشمان کهربایی‌ رنگش به او خیره شد. بیدار بود. از همان اول بیدار بود.

- میشه اینطوری نگام نکنی؟ سخته تمرکز کنم.

گربه اهمیتی نداد. سرش را از روی دستانش بلند کرد و با هوشیاری بیشتری خیره شد. موهای خاکستری رنگش زیر نور ماه می‌درخشید.

- دست از زل زدن بهم برنمی‌داری، نه؟ خیلی خب. پس مجبوری همه چیو گوش کنی!

قدمی دیگر پیش رفت و کتش را محکم‌تر دور تنش پیچید. هوا سرد بود و باد پاییزی موهایش را بر هم می‌ریخت.

- خب...اون پایین، همه بودن. ارباب بود، لینی بود، سو بود، اما خودم نبودم! یعنی...بودم، ولی خود واقعیم نبودم.

آهی کشید.
- هیچ وقت احساس واقعیمو نشون نمی‌دادم. ناراحت نمی‌شدم. یجورایی، نباید می‌شدم! یا نشونش نمی‌دادم. به خودم حق ناراحتی نمی‌دادم تا بقیه ناراحت نشن. نمی‌خواستم کسی اذیت شه، ناراحت شه. حواسم بود اوضاع رو همیشه درست کنم. همه رو راضی نگه دارم. حتی اونایی که دوستم نبودن.

گربه خرخری کوتاه کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.

- ولی پس خودم چی؟ مگه من آدم نبودم؟ احساس نداشتم؟ ناراحت نمی‌شدم؟ تو همه رو به من ترجیح دادی. همیشه بقیه بالاتر از من بودن. اولویتت بودن. همیشه اونا اهمیت داشتن، نه من.

دوباره مخاطبش خودش بود. بیشتر با خودش حرف میزد تا گربه.
قدم پنجم را هم جلو رفت. به نیمه‌ی راه رسیده بود.

- چرا نتونستی یه بار به احساسات من اهمیت بدی؟ یه بار بپرسی چیشد؟ چرا ناراحتی؟ از چی ناراحتی؟ یه بار دستتو انداختی دور گردنم، بغلم کنی، پتو رو بکشی رو شونه‌هام و بهم بگی عیب نداره؟ درست میشه؟ باهم درستش می‌کنیم؟ همونطوری که همیشه حواست به بقیه هست، به منم بود؟ نبود! هیچ وقت نبود.

قطرات اشک بر روی گونه‌هایش می‌درخشیدند. کِی به آنها اجازه‌ی پایین ریختن داده بود؟

- اون پایین، هنوزم همه هستن. ارباب هست. لینی هست. سو هست. فقط...من دیگه نیستم. می‌دونی، خسته شدم. خیلی خسته شدم. قبلا کسای دیگه‌ای هم بودن. اگلانتاین بود، ایوا بود، تاتسویا بود. الان اینا هم نیستن. رفته‌ن. خیلی وقته رفته‌ن.

چگونه سه قدم دیگر پیش رفته بود؟ کِی این مسیر را طی کرده بود که یادش نمی‌آمد؟ نمی‌دانست. در هر حال، اهمیتی هم نداشت.
سرش را برگرداند. چشمان گربه بسته بود. این بار دیگر واقعا خوابیده بود.

- می‌بینی؟ حتی تو هم خوابیدی. چرا انتظار داشتم تو اهمیت بدی؟...

باد سرد گونه‌اش را می‌گزید. حتی باد هم تمام تلاشش را می‌کرد به جلو هدایتش کند.
- ...شاید...شاید فقط می‌خواستم که اهمیت بدی. نیاز داشتم. ولی مهم نیست...تو هم مثل بقیه. خوب بخوابی؛ شب بخیر.

قدمی دیگر جلو رفت؛ تنها به اندازه‌ی یک قدم تا انتها مانده بود.
خاطراتش در ذهنش چرخید. تمام لحظاتی که در کنار مرگخواران سپری کرده بود...تمام دفعاتی که به انتظار تاییدی از جانب لرد سیاه نشسته بود...خنده‌‌هایش در کنارشان و تلخی‌ها و سختی‌هایش در تنهایی.
چهره‌ی تک‌تکشان از مقابلش گذشت. حتی آنهایی که دیگر نبودند. رفته بودند. مرده بودند.

آنها خانواده‌اش بودند.
آدم که اعضای خانواده‌اش را ول نمی‌کند. می‌کند؟
نمی‌دانست.

قدم بعدی را برداشت.

گربه‌ی خاکستری سرش را بلند کرد و با چشمان درخشانش به فضای خالی خیره شد.
خواب نبود. از همان اول هم اصلا خواب نبود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
هـــای.....
درخواست عضویت توی کوییدیچ هافل و دارم.
اولویت اول و دومم جستجو گر):


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
تلما آرام در عمارت بزرگ هلمز می چرخید.از وقتی که همه ی هلمز ها مرده بودند تا اکنون کسی به جز لوپین،دامبلدور،ویزلی ها و قبل از مرگشان پاتر ها تولد اورا تبریک نگفته بودند.
فردا ۱۱ساله میشد.آرام سر جایش نشست و تابلوی عکس پدر و مادرش را به سمت خود آورد.و دوباره اشک ریخت.
با دیدن الا ققنوس خانواده هلمز که اکنون به تنها وارث هلمز ها یعنی تلما رسیده بود اشک هایش را پاک کرد.
_الا،دلم برات تنگ شده بود،کجا بودی؟
_یه کار ضروری داشتم از طرف پروفسور دامبلدور.
شاید در دنیا تنها تلما میتوانست با ققنوسش حرف بزند.
_چه کاری؟
_رسوندن یه نامه به بانوی عمارت هلمز...
_من بانوی عمارت هلمزم؟
_آره دیگه،حالا اینو ول کن.نانه رو بچسب.
تلما نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
_به نام مرلین بزرگ
با سلام خدمت دختر خوب و جادوگر بزرگ.تو دعوت شدی به مدرسه هاگوارتز.برو به کوچه دیاگون و وسیله هات رو بخر.
مدیر مدرسه هاگوارتز
آلبوس دامبلدور...

_خب تلما بریم؟
_آره بزار پول بردارم.
تمامی ثروت هلمز ها برای تلما مانده بود.خیلی بیشتر از ثروت بلک ها و مالفوی ها بود.خیلی...

بعد از رسیدن به کوچه دیاگون...

_الا تو برو یه جا مخفی بشو من بعدا میام.
_باشه
تلما اول به مغازه ردا فروشی رفت و ردای کلی هاگوارتز و ردای هر چهار گروه را گرفت.پولش زیادی میکرد.
بعد کتاب هایش را خرید و سپس نوبت چوبدستی بود.آرام به مغازه چوبدستی فروشی اولیوندر رفت.
_امم،سلام.کسی اینجا هست؟
_اه من اینجام دخترم.چوبدستی؟
_آره.اگه بشه من بگم که چه چوبدستی ای برام مناسبه...
_البته...چیه؟
_چوب درخت یاس کبود و موی تکشاخ و پر ققنوس و پر تسترال و ریسه قلب اژدها و...
_چوبی که روونا ساخته بود؟اما اون برای نواده ی رووناست.نکنه تو تلما هلمز هستی...
_بله منم.لطفا بدید امتحانش کنم.
_بیا
و چوبدستی را به سمت او گرفت.تلما بدن تکان خوردن با نیرویی که داشت چوبدستی را به سمت خود کشید و انرا در دست گرفت.
این چوبدستی مناسب اش بود.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

دورا:«ســـدریــکــکــکـکــک!!!!!!

باز که ولو شدی روی زمینن.پاشو بعد این ماجرا قطعا میزارم بخوابی!!!!!

سدریک درحالی که با خسته گی بلند میشد و هی اوف و ایش و اه میکرد یک دفعه صدایی از ان طرف راهرو امد.


دورا با چهره ای تعجب اور:«صدای چی بود؟

_چه بدونم.

سدریک چند تا سیلی به سر و صورت خودش زد تا سرحال شد و بعد چوب دستی اش را برداشت و بلند شد.
دورا با چوب دستی خودش پشت سر سدریک ایستاد.
انها خیلی ارام به ان طرف رفتند.

اون فقط لورا بود.
سدریک و دورا چوب دستی شان را انداختند و اهی کشیدند.
سدریک:«لورا!!!!مارو ترسوندی!!!

لورا کتاب هایش روی زمین ولو شده بود و درحالی که خاک لباسش را میتکاند و با بی حوصله گی جمعشون میکرد گفت:«

_سلام بچه ها، اوفففف اه.
دورا:«میخوای بیایم کمکت؟
_نه نیازی نیس.راستی داشتین کجا میرفتین؟

سدریک:«راستش من که دقیق نمیدونم دورا تو بگو.
دورا:«خب راستش...ما توی حموم بودیم ابم که قطع شده بچه های هافلپاف درگیر معامله با الهه ی ابن که قطعا وجود نداره.
الانم داریم میریم پروفسور دامبلدور رو خبر کنیم.
_لورا:«الهه اب؟واقعا؟دارین میگین بنظرم الکیه؟صد درصد الکیه.
لورا با مغروریت اه کوچیکی کشید و گفت:«بدبخت اونایی که حرفشو باور کردن.
وایسین کتابامو جمع کنم بعدش باهاتون میام.تا بفهمم اون احمق کیه.
دورا:«باشه مرسی.

اونها سه نفری یه سمت اتاق دامبلدور راهی شدن.


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۹ ۲۱:۵۵:۳۲
ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۹ ۲۲:۰۰:۳۶

✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
سال سوم بود.
لورا و پدرش در کوچه ی دیاگون بودند.
پدر لورا یکدفعه ایستاد و همینطور که داشت وارد مغازه ای میشد در حین رفتن مکث کرد، سرش را چرخاند و به لورا گفت:«همینجا وایسا تا من بیام، این تو جای بچه ها نیس.
همینطور که لورا دست به سینه وایساده بود و در ذهنش ایش ایش میکرد یه دفعه چشمش خورد به مغازه ی چارلی ویزلی.اون اسکورپیوس رو دید که داره با رز ویزلی میخنده و شادی میکنه.
لورا با قدم های محکم وارد مغازه شد.
لورا:«سلام اسکو چخبر.
_لورا اینجا چیکار میکنی؟
لورا:«اینجا کوچه ی دیاگونه هاااا!!!
رز حالت دوستانه اش را از دست داد و رفت.
لورا:«خودت چطور،اینجا چیکار میکنی؟
اسکورپیوس:«خب راستش موقع هایی که حوصلم سر میره میام پیش رز اون خیلی خوبه.
لورا:«رز؟؟؟؟
اسکورپیوس:«مگه رز چشه؟من که ازش خوشم میاد.
لورا:«من که نگفتم بده فقط سوال کردم.

لورا به بیرون مغازه رفت و به چن تا از بچه های هافلپاف (دوستاش) زنگ زد.
لورا درحالی که دویده بود و نفس نفس میزد:«خب....نقشه اینه....برید مغازه چارلی ویزلی رو داغون کنین.
_چچچی؟ولمون کن بابا....مگه ما نوکرتیم؟
لورا:«چقد میخواین؟
بچه ها با خنده ی ریزی به سمت مغازه رفتند.
لورا پشت سرشان امد.
اونها در رو با پا هل دادن.
اونا شروع کردن به داغون کردن اونجا.همچیو هل دادن بهم ریخته کردن اینو ریختن اونو ریختن در قفس پرنده هارو باز کردن ریخت و پاش کردن.
اسکورپیوس خیلی تعجب کرده بود.
لورا:«با نشونه ی چشم بهشون گفت که بسه.
اونها هم رفتن.
اسکورپیوس که به لورا شک کرده بود و با اخم ریزی نگاش میکرد گفت:«اینا کی بودنننن؟
لورا:«فک کنم یه چن تا ماگل احمق.
میبینی؟رز و عموش انگار کرن.اسکو استعدادت رو پیش این دختره ی مو نارنجی هدر نده تو خیلی بهتری.
اسکورپیوس گفت:«اگر دوست داری میتونی رابطه ی خودتو با ما قطع کنی.
لورا بهش بر خورد:«همین که میخواست صحبت کنه پدرش دستش رو گذاشت روی شونه ی لورا.
لورا خیلی تعجب کرده بود و نمیدونست چی بگه.
_مگه نگفتم همونجا بمون؟بیا بریم.و دست لورا را مثل یه بچه کشید.
لورا با چهره ای که عصبانیت مایل به غمگینی بود به اسکورپیوس نگاه میکرد و رفت.
اسکورپیوس از حرفی که زده بود پشیمون بود ولی باز هم از دست لورا اعصبانی بود.
روز رفتن به هاگوارتز بود.
لورا با چهره ای غمگین وارد قطار شد اون مثل همیشه خوشحال نبود و ذوق رفتن به هاگوارتز رو نداشت و بخاطر چن تا کار کوچیک دیگه تنبیه شده بود و از انجام دادن خیلی از کارها پشیمون بود. اون وارد کوپه ای شد و ناگهان اسکورپیوس را انجا دید.
لورا با چهره ای غمگین و پشیمان:«سلام،راستش میخواستم ازت بابت اونروز و بهم ریختن مغازه چارلی و نارحت کردنت عذرخواهی کنم. راستش این زندگی توعه و تو باید براش تصمیم بگیری نه من.من بهت حسودی میکردم که با رز بیشتر از من وقت میگذرونی امیدوارم منو ببخشی.
لبخند روی لب های اسکورپیوس اومد و گفت:« البتهههه!!!!تو از بهترین دوستای منییی تو و البوس و رز.البته که میبخشم.

لورا با چهره ای خوشحال پیش اسکورپیوس نشست.
یک دفعه صدای گاری خوراکی اومد.
_ابنبات شکلات مشگولیات.....
اسکورپیوس به لورا نگاه کرد.
و معنی اون نگاه فقط گشنگی بود و اونا بدو بدو به سمت گاری رفتن.


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
- لعنت بهتون. الان چهار ساعت و نیمه اینجا نشستم. سه نفر به عنوان گدا نات انداختن جلوم... دو نفر جیبمو زدن که همون ناتا رو هم از دست دادم و پنج نفر پیشنهادهای تاریکی بهم دادن. کجاس این محفل خراب شده تون؟

بورگین در میدان گریمولد قدم می زد و غر زنان دست هایش را در هوا تکان می داد.
طولی نکشید که غر زدنش با پاتیلی که بر سرش کوبیده شد، قطع شد.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل بد بگه!

صدای رون ویزلی از بین دیوارها به گوش می رسید. ولی صدای او هم با برخورد ملاقه ای به سرش قطع شد.
- رون ویزلی! اون تنها پاتیلی بود که داشتیم. فورا برو بیارش.

رون از یک طرف سرش را می مالید و از طرف دیگر فکر می کرد که چرا مادرش او را به شکل سربازان نه چندان بلند پایه ارتش خطاب می کند.
از پله ها پایین رفت...
از پله های دیگری بالا رفت...
از راهروی تنگی گذشت...
وارد اتاقی شد... ولی جن خانگی محفل با لگد او را بیرون انداخت.
از پنجره ای به داخل خزید... ولی سر از خانه همسایه در آورد.

- در این خراب شده کجاست! چطوری برم بیرون؟

ضربه ملاقه بعدی شدیدتر بود.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل به عنوان خراب شده یاد کنه!

رون ویزلی که دو طرف سرش قلنبه شده بود از محفل خارج شد. پاتیل مالی را پیدا کرد؛ ولی بورگین هم او را پیدا کرد.
- هی بچه... ماندانگاس اون توئه؟ دست لازم دارم! خیلی سریع...

رون شانه هایش را بالا انداخت.
- اون همین دیروز دستگیر و به هشت هزار و ششصد و سی و دو سال حبس محکوم شد.

بورگین دو دستی بر سرش کوبید. رون ادامه داد:
- حالا زیادم غصه نخور. دو سالش به دلیل رفتار خوب و مناسب در دادگاه بخشیده شده.

بورگین سه روز وقت داشت. باید دست مومیایی را پیدا می کرد. قبل از این که مرگخوارها دوباره به سراغش بیایند. کمی فکر کرد. شاید می توانست به ملاقات ماندانگاس رفته و از او جای دست مومیایی شده را بپرسد.




پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲
خب داستان ازینجایی شروع شد که خیلییی پاتر هد شده بودم صب زود بود همینجوری با موهای ویژی ویژی از رو تخت بلند شدم گوشیمو برداشتم همینجوری سرچ کردم دانش اموز هاگوارتز شدن، که یسری ویدیو اموزشی و اینا اومد که واسه سایت پاتر مور که خارجی بود اومد. که دوروز سعی کردم درستش کنم نشد کلی زدم تو دیکشنری گوکل و کلی تلاش....که نشد بعدش یه دفعه همینجوری این سایته بالا اومد اولش توجه نکردم گفتم ععع این سایته زده بودم مشخصات فلان شخصیت تو این اورد. ولی بعد چن روز درگیرش شدم یه عاااااااالمه تلاش کردم چرت و پرت و اینا تااااا حدود دو هفته چرت و پرت هیچیم بلد نبودم وقتی یه کم اونم یییییه کم قلقش دستم اومدم بدون این که برم بازی کلمات پریدم گروهبندی اونممم پیام شخصیی دادممم اصن قبلش همینجوری الکی راهنما اومده بودا ولی نفهمیدم و رد کردمش که اخرش کلاه برام گفت چیکار کنمو کجا پیام بدمم بازم سه یا چهار روز درگیرش بودم کهههه اخرش بعد زدن سه تا اکانت که مجازم نبود(نمیدونستم) اکی شد😂🥱


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲
درحال گشت و گذار در اینترنت ماگل ها بودم درمورد دنیای خودمون
"اطلاعات هم دارن "
یهو دیدم که بعله انجمن داریم خودمون تو این فضا اصلا
من هم عضو شدم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲
خلاصه :
یه عنکبوت لرد رو نیش زده و لرد تبدیل به عنکبوت شده. مرگخوارا دنبال راهی می گردن که لرد رو به حالت انسانیش برگردونن. به هاگوارتز می رن و مادام پامفری رو می دزدن، اونم یه نسخه برای درمان تحویلشون می‌ده. ولی وقتی مرگخوارا برای تهیه دارو به داروخونه می‌رن متوجه می‌شن سرکارن و توی نسخه دارویی نوشته نشده.
نکته: مرگخوارا قبلا مادام پامفری رو به هاگوارتز برگردوندن.


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

قبل از این که بلاتریکس فرمان حمله به هاگوارتز و باز پس گرفتن مادام پامفری رو صادر کنه تا حقشو کف دستش بذاره، لینی صحنه‌ی خشنی که پیش روی چشماش در حال رخ دادن بود رو شرح می‌ده.
- اونجا یه عنکبوته... یه آجر هم ازون بالا داره پرتاب می‌شه... مستقیم روی عنکبوت فرود اومد... عنکبوت له شد.

بلاتریکس نمی‌فهمید در این لحظه له شدن یک عنکبوت توسط یک آجر چه اهمیتی می‌تونست داشته باشه.
- خب که چی؟ این که ارباب نیست! یادت نیست؟ ارباب تو خونه ریدل‌ها منتظرن ما دارو براشون ببریم. ولی مادام پامفری سرکامون گذاشت و...

لینی وسط حرف بلاتریکس می‌پره و نکته‌ای که بلاتریکس ناخودآگاه بهش اشاره کرده بود رو با شفافیت بیشتری تکرار می‌کنه.
- ارباب تنها تو خونه ریدل‌هاس و فقط یه عنکبوت کوچولوی ریزه. اگه بلایی سرش بیاد چی؟

سلامت لرد همیشه برای بلاتریکس در بالاترین اهمیت ممکن قرار داشت.
- درسته. اول اربابو برمی‌داریم بعد می‌ریم هاگوارتز و به حساب مادام پامفری می‌رسیم.

هکتور معجونی که معلوم بود به تازگی درست کرده رو بیرون میاره و جلوی صورت بلاتریکس می‌گیره.
- انتقاممونو از مادام پامفری بعدا می‌گیریم، ولی چرا از یه سوراخ باید دو بار گزیده بشیم و مجددا بریم سراغش؟ کافیه تنها یک قطره از معجون منو ارباب نوش جان کنه تا به حالت عادی برگرده!

بلاتریکس با چشم‌غره‌ی ترسناکی که نثار هکتور می‌کنه کاملا بهش می‌فهمونه تو هم سوراخی هستی که نمی‌خوایم دوباره ازش گزیده بشیم.

- بلا نظرت چیه اربابو بیاریم به داروخونه و از خودش بخوایم داروشو انتخاب کنه؟ از هر دارویی خوشش نیومد یعنی همون دارو عنکبوت گریزه و باید بخوره تا از عنکبوتی در بیاد.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.