سوروس قدم زنان بطرف اتاقش میرفت که پایش را روی مایعی که زمین را پوشانده بود گذاشت...
-اَه..ایوان...باز که این شامپوها رو ریختی اینجا...نزدیک بود شب عروسیم ناقص بشم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136101ffc0.gif)
ایوان غرق در کف از لابراتوارش خارج شد.
-چی شده؟چرا اینقدر تو همی...نگران نباش.بالاخره شامپویی رو که حرف موهای تو بشه کشف میکنم.ناامید نشو...چی گفتی تو؟شب عروسیت؟
سوروس سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-هووم...البته امروز که نه...ولی به زودی این اتفاق میفته!
ایوان خوشحال و خندان با دستهای کفی سوروس را در آغوش گرفت.
-اوه...تبریک میگم.پس بالاخره ارباب اجازه داد با لیلی...
سوروس ایوان را به سختی از خودش جدا کرد.آهی کشید.
-لی لی نه...نجینی!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d4afdf156b.gif)
ایوان برای چند ثانیه بهت زده به سوروس خیره شد...او را در ردای دامادی تصور کرد در حالیکه دم تور زده نجینی را در دست گرفته و بطرف سفره عقد میرود...
سوروس متوجه تصورات نه چندان جذاب ایوان شد.
-هی بس کن..منم نمیخوام با اون کرم بی قواره ازدواج کنم.ولی مجبورم...هیچ راهی نداره.نمیتونم از دستور ارباب سرپیچی کنم.کاش نجینی منو دوست نداشت!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52d23a0411920.gif)
ایوان کمی فکر کرد...
-شاید بشه کاری کرد...تو میدونی پونه چیه و از کجا میشه پیداش کرد؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c91016fc30.gif)
سوروس که ظاهرا کمی امیدوار شده بود جواب داد:
-نمیدونم...چی هست؟جادوییه؟تا حالا اسمشو نشنیدم.ولی اگه کمکی بهم میکنه هر طور شده پیداش میکنم.