هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
#64

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۵۷:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 541
آفلاین
گرنت همونطور که به برگه خیره شده بود و در دلش به خودش انواع و اقسام فحش ها رو میداد، سعی کرد برگه ای که در مشت راستش جا مونده بود رو مخفی کنه که اوضاع از اون بدتر نشه.
به سختی آب دهنش رو قورت داد، صداش رو صاف کرد و گفت:
_آره دیگه، اسم منه.

همه‌ی بچه ها با لبخند شیطانی که پشتش هزاران ایده نهفته بود به گرنت نگاه میکردند.
لایتینا گفت:
_خب کی میخواد ازش سوال بپرسه؟

گرنت مطمئن بود هر کدوم از اونها که سوال بپرسند فرقی نداره و از بین رفتن ابهت و آبروش تظمین شده‌ست.
_من که هنوز نگفتم جرأت یا حقیقت!

همه با تعجب بهش خیره شدند. کسی فکر نمیکرد بخواد جرأت رو انتخاب کنه.

_خب بگو.
_جرأت!

لبخند همه پهن تر از قبل شد و شروع به بحث کردند.
سو لی که تا اون لحظه ساکت مونده بود سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
_من بگم؟

کسی اعتراضی نکرد...
گرنت که به نظرش تنها کسی که ممکن بود کار عادلانه و قابل انجامی رو ازش بخواد سو بود، با اشتیاق گفت :
_بگو بگو!

لبخند سو پررنگ تر شد و لب باز کرد:
_موهاتو شبیه پرفسور اسنیپ کن و برو به دفتر اساتید...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶
#63

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 74
آفلاین
در بین اون جر و بحث لوس "بده ش" و " نمیدم" گرنت وسط اون دو نفر پرید و برگه رو از دستشون گرفت. سپس برگه رو پشت و رو کرد و به محض دیدن اسم روی برگه، برق از سرش پرید.

بله! اون اسمش خودش رو روی برگه دید! صورت های ریونیون نشون میداد که چقدر تشنه به خون فردی هستن که اسمش روی اون برگه است و دهنشون هم آب افتاده بود.

گرنت هم که از دیدن این صحنه وحشت کرده بود، برگه رو توی دست خودش نگه داشت و لبخند زد:
- اع این برگه هه خالیه که!
- خودتو مسخره کن گرنت!
- بدش به ما!

جمیعت یک دفعه به سمتش هجوم آوردن و گرنت هول شده بود ولی یک فکری به سرش زد و بدون معطلی اجراش کرد:
- اع بچه ها اونجارو! مجید!

بچه ها هم همه به سمتی که گرنت اشاره میکرد بگشتن و شروع کردن به گشتن دنبال مجید تا صداش کنن و از واکنشش فیلم بگیرن.

گرنت هم فرصت رو غنیمت شمرد. یک برگه از دفترچه اش کند و اسم " لایتینا فاست" رو روش نوشت. کلا از اینکه لایتینا رو اذیت کنه لذت میبرد. بعدشم با فندک دورش رو سوزوند که مثلا طبیعی به نظر برسه.

ریونیون هم تا اون موقع دست از جست و جو برداشته بودن و در حالی که دوربین و گوشی های خودشون رو توی جیباشون میذاشتن با غم عمیقی که از چهرشون پیدا بود گفتن:
- مجید نبود که!

گرنت هم گفت:
- مجید رو لولو برد!

بعدش هم شروع کرد به قهقه زدن.

و انتظار داشت که همه همراه باهاش به این حرف بی مزه بخندن و مسلما نخندیدن و گرنت ضایع شد.

گرنت هم که از ضایع شدنش مطلع بود، سرفه ای کرد و سپس برگه به ظاهر اصلی رو به خود لایتینا داد تا واکنشش رو ببینه و یکم بخنده.

- اع اسم خودته که گرنت!

و ایندفعه همه خندیدن به جز گرنت!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#62

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 36
آفلاین
لوک آنقدر متواضع بود و آنقدر فروتن بود که دائما از دستِ خاطرخواهانش، از گروهی به گروهِ دیگر در حالِ گریز بود.
در آخر، این اتفاق، یعنی دوست داشته شدنِ او در این گروه نیز، جرقه‌ای برای پایان دادن به آن وضعِ اسفناک را در دلِ لوک روشن کرد. به ناچار سوار بر گاریِ خویش آن جمعِ خاطرخواه را نیز به مقصدی نامعلوم ترک گفت.

دای نیز، "غم فراق تو با که گویم"گویان، گوشه گیر شد.

ریونی‌ها بعد از تماشای دور شدنِ لوک، دوباره به دورِ جام، جمع شدند.
جام به رنگِ آبی در آمد و بلافاصله برگه‌ای از آن بیرون پرید. ریونی‌ها پریدند و با چنگ و دندان به سمتِ کاغذ شیرجه زدند و گیس و گیس‌کشی کردند تا اینکه یکی از آنان موفق به قاپیدنِ برگه شد.
ریونیِ مذکور پس از مرتب کردنِ سر و وضعش کاغذ را باز کرد. با باز شدنِ کاغذ، نورِ آبی رنگی به صورتش پاشید.

- خب؟ چی نوشته اون تو؟
- ...
- جون بکن دیگه. نوبتِ کیه؟
- ...
- منتظریما.
- ...

فضا خفقان‌آور بود.
نفس‌ها در سینه حبس شده بود.
همه منتظر شنیدن اسم نفر بعدی بودند تا با سوال‌ها و پیشنهادهایشان آن فرد را آسفالت کنند.

اما دخترکِ ریونی کاغذ را به خودش چسباند و جوابِ آنهمه محبت را اینگونه داد:
- هوم. قهرم باهاتون اصن. نمیگم.

- بده‌ش به من ببینم اونو.
- نمیدم.
- بده‌ش.
- نمیدم.
- بده‌ش.
- نمیدم.
- بده‌ش.
- نمیدم.

- عااااااااااااااااا.



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
#61

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
- تو کدوم یکی از اعضای ریون رو بیشتر دوست داری؟

اورلا با نیش خند، زهرش را ریخت و نشست.
دای ماند و سوال یکتای بدبختی او. چقدر سوال سختی بود لامصب. نمی توانست بگوید چه کسی را دوست دارد. بقیه ناراحت می شدند. اما جرئت و حقیقت بود و باید کاملا روراست می بود.

از روزی که یار پا به ریون گذاشته بود، در همان نگاه اول... او یک دل نه صد دل عاشق بر و بالایش شده بود. عاشق شکن زلفش. عاشق لعل گوهرفشانش...

دای سری به پایین افکند و گفت: لوک چالدرتون.

صدای همه ی ریونی ها در آمد.

- آه لوک! تو چرا این قدر خفن و دوست داشتنی هستی؟
- چرا هیچکی من ره دوست نداره؟ من که خیلی باحال هستمه.
- بار عشق تو خیلی سنگینه. آسمون هم نمی تونه تحملش کنه. چقدر تو ماهی آخه!
- لوک! به ما یاد می دی چطور زیر بار فقر به آسمان ها رفتی و سرت از رفعت به گردون رسید؟

اما آن ها می دانستند که نمی توانند شبیه لوک شوند. چون لوک خیلی گولاخ و ژانگولر بود و هم اکسپلیارموس بلد بود و هم اواداکداورا. شما کدام جادوگر سفید یا سیاهی می شناسید که به هر دوی این ورد ها مسلط باشد؟ از شما چه پنهان، حتی یه جورایی استیوپفای هم بلد بود. اصلا این بشر نابغه بود!

باید می گفتیم که لوک در همه ی زمینه ها چیره بود؛ حتی با این که آهی در بساط نداشت و با گاری به هاگوارتز می آمد. ولی باز هم دخترها و ( و جدیدا) پسرها برایش خودشان را می کشتند؛ یا از آن بدتر! حاضر بودند از هاگوارتز اخراج شوند.

لوک آهی کشید. مهم نبود که کجا می رفت. اما خاطرخواهانش یکسره به دنبالش بودند. دیگر داشت خسته می شد. شاید باید می زد خودش را سیاه و کبود می کرد تا بلکه... اما نه. چهره اش همیشه زیبا می ماند. ای بابا...

___


و بچه های توی خانه! دیگر به آخرهای برنامه پست رسیدیم. شما را تا پست بعد به روونا می سپاریم.

* شاید شما ندانید. اما گزارش شده بود که رنگ جام آبی شده بود. این بار چه کسی قربانی جام آتش بود؟


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#60

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
خلاصه: ملت ریونی دارن جرات حقیقت بازی می‌کنن. قرعه به نام دای افتاده و حالا باید ریونی‌ها حقیقتی رو از دای بپرسن.

---------------------------
این چندمین بار بود که وسط حرف زدن اورلا پارازیت‌پرانی رخ داده بود. ابهت اورلا زیر سوال رفت. اورلا نطقش کور شد. اورلا غرورش شکست. اورلا نابود شد. اما چیزی که در این لحظه برای ریونی‌ها مهم بود، اورلای از درون شکست‌خورده نبود، بلکه سوالی بود که می‌خواست بپرسد. بنابراین نویسنده دستش را دراز کرده و ذرات اورلای نابود شده را که در هوا پراکنده بود، جمع می‌کند و اورلا را از نو می‌سازد و وسط جمع ریونی‌ها قرار می‌دهد.

ریونی‌ها بی‌توجه به اتفاقات مرگبار و از درون شکننده‌ای که برای اورلا رخ داده بود، برمی‌گردند به سراغ سوژه.
- زودباش اورلا. سوالتو بپرس.

دای آب دهانش را قورت می‌دهد و به اورلا زل می‌زند.

- یادم رفت خب.

درست است که ذرات بدن اورلا از نو جمع‌آوری شده و به هم پیوسته بودند، اما بخشی از حافظه‌ی اورلا در حین جمع‌آوری توسط دودهایی که از دهان دافنه خارج می‌شد کِدِر شده و در نتیجه شفافیت خود را در ذهن اورلا از دست داده و دیگر قابل خواندن نبودند.

ملت ریونی با بدخلقی اورلا را گوشه‌ای رانده و مجددا دای را مورد لطف و مرحمت خویش قرار می‌دهند.
- مرض داشتی بگی حقیقت؟
- خب ما الان از توی خون آشام هزار ساله چی داریم که بپرسیم آخه؟
- تو اصن مگه نمی‌دونی که ما جماعت فضولی نیستیم؟
- از قصـ... عه دماغشو!

دماغ ریونیِ شماره‌ی دو که دیالوگ دوم را بر زبان رانده بود، به سرعت دراز شده و تا چند میلی‌متری چشمان وحشت‌زده‌ی دایِ دست بسته، پیش می‌رود.

ریونیِ مذکور که با برق نگاهِ هم‌گروهی‌هایش در حال کور شدن بود، چاره را تنها در پرسیدن سوال می‌بیند. پس لب به سخن می‌گشاید...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۰ ۱۱:۵۱:۵۴



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۴
#59

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
دایِ بنده مرلین بدبخت که بالاخره معلوم نبود از لوستر آویزان است یا به صندلی بسته شده، شروع به داد و هوار کردن کرد. صدا یپیشنهاد اورلا هم در این میان گم و گور شد. دای که دید از هیچکس کمکی نمی آید سرش را از مانیتور نویسنده بیرون آورد.
- سوژه رو منحرف کن!

نویسنده هم که خاک بر سرش، از لحظه خلقت دای یک دل نه صد دل عاشق او شده بود و البته عقده کادو ولنتاین هم داشت، سریعاً گفت:
- چشم عشقم.
-

قبل از این که نویسنده بتواند از آن کارهایی که سوزان رویش نمی شود بنویسد انجام دهد، دستی دو شانه دای را گرفت و آن را به سمت تالار برگرداند.

- کجا بردینش؟

دای که دیگر از خلاص شدنش مطمئن بود، خیلی و منتظر نشست.

- بپرسم؟
- دای طاعون داره!
- مهم نیست.
- واقعا؟!
- فک کردی فقط خودت بلدی با نویسنده حرف بزنی؟
- عاشق من بودا.
- بگذریم. اوری بیا بپرس.

اوری دوباره جلو آمد تا بپرسد ولی دای که پررو تر از این حرفا بود سرش را دوباره درون مانیتور برد.
- چی شد؟

این بار به جای نویسنده صدای خیلی خفنی جواب داد:
- پلیس فتا حواسش به همه چیز هست.
-

دای دوباره به عقب کشیده شد.


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۴ ۱۵:۰۱:۲۹

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
#58

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دای برای سومین بار آب دهانش را قورت داد. برای چهارمین بار آب دهانش را قورت داد. برای... هیچی خلاصه مجبور می‎شود که یکی را انتخاب کند.
- حقیقت!

ریونی ها که انتظار داشتند دای شجاعت را انتخاب کند و میخواستند این دفعه او را به تالار هافلپاف بفرستند، آب شدند. خرد شدند. هوششان از دست رفت. هوششان بازگشت. در این بین که دای می‎خواست از آن معرکه بگریزد دوید اما چون داشت پشت را نگاه میکرد محکم به ستون خورد و مانند کارتون مشنگی تام و جری صاف شد و روی زمین افتاد.

پـــــــاق

چون دای مثل تام و جری صاف شده پس باید مثل آنان به حالت عادی بازمی‎گشت. پس با صدایی شبیه صدای آپارات پرید و از حالت صافی(!) درآمد.

ریونی ها که آب شده بودند هم فکر کردند دای آپارات کرده به حالت عدای بازگشته و دنبالش دویدند تا این که موفق شدند همگی روی سرش بپرند.

- ولم کنین!

این دفعه هوش رونایی به کمک ریونی ها آمده بود و آن ها دای را به صندلی بسته بودند تا باز هم فرار نکند و آن ها بتوانند خیلی راحت حقیقت را از او بپرسند.

- خب...

لینی لبخندی زد و ادامه داد:
- پس حقیقت آره؟ بچه ها به نظرتون به چه چیزی اعتراف کنه؟

تالار در سکوت فرو رفت و اینک حتی صدای جیرجیرک ها هم به گوش می‎رسید تا این که دختری با موهای سیاه و دستکش های بلند و آبی پیشنهادی داد...


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
#57

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
آن ریونی بخت‌برگشته که کسی نبود جز دای لوولین، وقتی خودش را در حالی می‌یابد که در حلقه‌ی ریونی‌ها محاصره شده است، به سختی تلاش می‌کند تا آب دهانش را قورت دهد! اما به هر حال ریونی جماعت است و هوشی که از روونا ریونکلاو نصیبشان شده است. سلول‌های مغز دای به سرعت در حال جستجو برای راه گریزی بودند و وقتی ریونی باشی، مطمئنا راهی پیدا می‌شود.
- اشتباه شده. کی گفته اسم من در اومده؟ یه بار دیگه برگه‌رو نگاه کنین.

خونسردی‌ای که در کلام دای نهفته بود هرکسی را به شک می‌انداخت! ریونی‌ها با تردید نگاهی به دای و برگه‌ای که بر روی زمین افتاده بود می‌کنند. تعدادی از آن‌ها برای اطمینان از نگریختن دای، تصمیم به باقی‌ماندن در حلقه‌ی محاصره می‌گیرند و سایرین به سمت برگه هجوم می‌برند.

- وقت گیر آوردی؟ نوشته دای دیگه! مسخره‌بازی در نیار دای. بگو جرات یا حقیقت؟

دای به سختی راهی میان ریونی‌هایی که دورش حلقه زده بودند می‌یابد و به سمت کاغذ حرکت می‌کند و آن را بالا می‌گیرد و بلند از روی آن می‌خواند.
نقل قول:
دای لووین

ریونی‌ها که کم‌کم داشت حوصله‌شان سر می‌رفت با بی‌میلی می‌پرسند:
- خب؟
- خب به جمالتون مگه نمی‌بینین نوشته دای لووین؟ من دای لوولین هستم نه لووین!

لینی که حمایت شدید اورلا و روونا را بر روی شانه‌هایش(!) حس می‌کرد، یک قدم به جلو برمی‌دارد.
- ببین تو وقتی پاتو توی این تالار گذاشتی لووین بودی. من نمی‌دونم چی کار کردی که یهو شدی لوولین! ولی حالا لووین و لوولینش فرق نداره. مهم نیته و نیت جام به تو اشاره می‌کنه. جرات یا حقیقت؟

دای که همچنان روزنه‌ی امیدی برای فرار می‌دید، آخرین زورش را نیز برای رهایی می‌زند.
- اولا که من از اول لوولین بودم. دوما بودن یا نبودن اون "ل" تو فامیلی من می‌دونین چه تغییر عظیمیه؟ شاید اگه شما اسممو درست وارد می‌کردین اونوقت جام منو انتخاب نمی‌کرد. من حاضر نیستم تقاص اشتباه شمارو پس بدم. نه! هرگز!

ریونی‌ها که حس می‌کردند نیم ساعت تمام است که سرکار رفته‌اند، بی‌توجه به عجز و لابه‌های دای او را از یقه گرفته و به چلچراغ وسط تالار آویزان می‌کنند.
- جرات یا حقیقت؟

دای برای بار دوم آب دهانش را قورت می‌دهد و انتخابش را بر زبان می‌راند...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ ۱۱:۵۵:۴۷



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#56

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
خلاصه: بچه ها دارن جرعت حقیقت بازی می کنن. اولین نفر آماندا بود که جرعتش این بود که به تالار گریفندور بره که ما با کلی دردسر و کلی پست رول بالاخره اون و سوژه رو به راه راست برگردوندیم.
______

ریتا جام را از زیرشیروانی بیرون آورد. بعد از این که آماندا به تالار گریفندور رفته بود، احتمال می داد که کسی نمی خواست در بازی ای که یک نفر کشته داده بود شرکت کند.

ریتا داد زد: ای جام! پریشان شو، نیرویی تابان شو.

انفجاری مثل ترکیب سدیم و کلر ایجاد شد و یک برگه کوچک در دست ریتا افتاد. نقل قول:
هری پاتر


همه با تعجب به هم نگاه کردند. ریتا چشم غره ای رفت و گفت: دوباره امتحان می کنیم.

اینبار نام یک ریونی بر تکه کاغذ نقش بست. قبل از این که همه فرصت کنند و به آن بدبخت نگاه کنند، او شروع به دویدن کرد و در حالی که با جادو SOS را به یونسکو و یونیسف و سازمان ملل و اسرائیل (!) می فرستاد، داد زد: ولم کنین!

ریونی ها رم کردند و حالا بدو وکی ندو. ( روایت داریم یک شیر خیلی مهربون به نام موفاسا زیر پاهاشون له شد...)

به آن بخت برگشته که نامش در پست بعد مشخص می شود، رسیدند و داد زدند: جرعت یا حقیقت؟


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#55

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
آماندا را در چند میلی متری شومینه با طناب و زنجیر و غیره بسته بودند و مشغول تشدید تعابیر امنیتی بودند.

- می دونین منو به چه کارایی مجبور کردن؟ قلب تک تک تونو در میارم میندازم تو همین شومینه!

این حرف را در حالی زد که سعی داشت با ارتباط چشمی، قورباغه ی ویولت را کنترل کند. لینی همانطور که استحکام زنجیر ها را بررسی می کرد، گفت: حرف نزن که هر چی بدبختی می کشیم زیر سر توئه!

آماندا که موفق شده بود قورباغه را مجبور به پرت کردن خودش در آتش شومینه کند ناگهان آرام شد. با بی خیالی گفت: این قیافه رو به خودت نگیر پیکسی، ارباب خوشش نمیاد.

و با چشم غره ای که به معنای " چون دلم می خواد " بود ادامه داد: باید یاد آوری کنم؛ من خون آشامم.


همان لحظه، تالار گریفیندور

جیمز پس از جیغخندی بلند پشت مانیتور نشست.

- حتما با خودشون فکر می کنن وسایل مشنگی تو هاگوارتز کار نمی کنن، ولی کور خوندن.
- جیمز، تو که بلد نیستی ازین خنده ها نکن! کر شدیـ-

گریفندوری ها با دهان باز به چیزی که مانیتور نشان می داد زل زدند. همه ی آنها حلقه ای به دور ردایی معلق تشکیل داده بودند. بعد،‌ جیمز دستش را در هوا مشت کرد و به همانشکل ردا را دور تالار چرخاند. ریونکلاییِ داخل ردا غیب شده بود.


تالار ریونکلا

پس از آنکه کلاوس به ریونکلایی ها توضیح داد که خون آشام ها در عکس و فیلم ظاهر نمی شوند، ریونی ها نفس راحتی کشیدند. در همان لحظه لودو با شدت در خوابگاه پسران را باز کرد و به جماعت ساحره ی کنار شومینه خیره شد.


فلش بک

نقل قول:
- صبح بخیر هم گروهی های گلم!
- چه خواب خوبی داشتیم!
- ساعت سه بعد از ظهره! چقدر زود بیدار شدیم.
دختر ها با قیافه های سرخپوستی تازه از خواب بیدار شده ـشان لبخند زدند. اما طولی نکشید که خنده ـشان محو شد و به لودو خیره شدند و قبل از این که بپرسند او چگونه وارد شد است؛ او گفت: سلام یک گریفی و یک هم جبهه ای پشت کوپه ما ایستادن.


بعد نگاهش به دو نفر از ساحره ها افتاد که زود تر بیدار شده بودند.فلور را به سختی شناخت؛ پریزاد جلوی آینه نشسته بود و با محنت موهایش را که مثل شاخه های درخت در همه سمت شکل گرفته بودند، اتو می کشید.

کنار او ویولت نشسته بود که با تمرکز بسیار لنز های سبزش را داخل چشمانش قرار می داد. قبل از اینکه از داخل آینه به او چشم غره برود لودو رویش را برگرداند و در را بست. تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. چند لحظه ای را به همان شکل جلوی در خوابگاه گذراند. در حالی که تعادلش را به سختی حفظ می کرد برخواست و سریعا از جلوی آن جهنم گریخت تا سر به بیابان نهد و برای مولتی شکست عشقیش زانوی غم بغل بگیرد.

پایان فلش بک

با پیچیدن بوی قورباغه سوخاری در تالار لودو به خوابگاه پسران برگشت و در را محکم بهم زد. جو سنگینی بر فضا حاکم شد. فلور با آزردگی گفت:‌دوست ندارین بازی رو ادامه بدین؟ :pretty: فقط... ایندفعه کسی رو تو تالارای ملت نفرستین.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۱۰:۴۹:۳۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.